کندوکاوی در دوازده قرن سکوت - بخش دوم - بهرام آجرلو

کندو کاوی در 12 قرن سکوت -  بخش دوم – بهرام آجرلو

عصر آزادی – 23 اسفند 1380 – شماره 212

کندوکاو خویش را در کتاب پر ارج دوازده قرن سکوت با بررسی اندیشه های مولف گرامی درباره تمدن های ایران و بین النهرین و خاستگاه آن ادامه می دهیم. مولف در صفحه 33 کتاب می نویسد: « قریب 6000 سال پیش و در مستطیلی به طول 5000 و عرض 2000 کیلومتر که درنقطه تلاقی دو قطر آن مرکز بین النهرین کهن در حوالی بغداد کنونی می نشست، تمدن بشری متولد شد.»

عبارات فوق نشان می دهد که نویسنده برای نگارش کتاب و استنتاج و فرضیه پردازی خویش از منابع قدیمی و تقریبا خارج از رده استفاده کرده است. این که بین النهرین خاستگاه تمدن و یا به عبارت دقیق آسیای جنوب غربی خاستگاه تمدن می باشد، اندیشه ای نادرست و منسوخ است. امروزه کاوش های باستان شناسی ثابت کرده اند که بین النهرین خاستگاه تمدن نیست و تمدن بشری همزمان با آسیای غربی، درآسیای شرقی، حوزه سند و قاره امریکا ظهور یافته و به رشد و تکوین پرداخته است.

«جدیدترین این تمدن ها، تمدن ماد، لااقل به 700 سال پیش از ظهور هخامنشیان به دور می رود و از دیرینگی بسیاری از تمدن های شرق و شمال ایران یا اطلاع اندکی داریم و یا به کلی بی خبریم... یافته های مارلیک که تقریبا تنها جستجوی جدی درتمدن ایران کهن پیش از هخامنشیان است، که گزارش مطمئنی از آن به دست داریم، همراه یافته های اتفاقی در حسنلو، سیلک، سیستان وغیره نشان می دهد که در هرمرکز شناخته شده ایران کهن که کلنگی بزنیم با درخشندگی خیره کننده ای از تمدن باستانی اقوام مختلف ساکن این سرزمین پیش از ظهور هخامنشیان روبه رو خواهیم شد»(ص 35-34)

این که از دیدگاه مولف تمدن مادی(؟) لااقل 700 سال پیش ازهخامنشیان وجود و قدمت داشته است، جای شگفتی بسیاردارد ونگارنده این پرسش را مطرح می کند که مدرک و سند مولف چیست؟واقعیت این است که اگر سنت سفالگری نخودی منقوش را بتوانیم به عنوان سند وجود و حضور مادها قبول کنیم سابقه مادها بیش از قرن هشتم ق. م نخواهد بود. تاکنون هیچ باستان شناسی نتوانسته است به یقین یک تکه سفال را با اطمینان کامل به مادها منسوب کند، مگر این که دروغ پرداز باشد! چنین اظهارنظرهایی غیر مستند است که از اعتبار علمی کتاب می کاهد. همچنان که اظهارنظر پورپیرار درباره مارلیک یا حسنلو که سراسر نادرست، ذهنی و تخیلی است. باز حقیقت آن است که اگر با کاوشگران مارلیک به گفتگو بنشینیم و یا خاطرات و مقالات کاوش های مارلیک را ورق بزنیم خواهیم دید که کاوش مارلیک اتفاقی و تصادفی بوده است و آن را هرگز نمی توان یک جستجوی جدی در فرهنگ ایران ماقبل هخامنشی دانست، چندانکه کاوش تپه حسنلو یک پروژه علمی بیست ساله بود و یا پروژه شهر سوخته سیستان. پورپیرار درپانوشت صفحه 35 کتاب، کوشیده است تا ضعف و ناتوانی باستان شناسی ایران را به توطئه مافیای جهانی نسبت دهد. حال آنکه جملات ایشان به غیر از توهم توطئه چیز دیگری نیست. ضعف و ناتوانی و یک جانبه نگری و تنگ نظری حاکم بر باستان شناسی ایران ریشه در ضعف مدیریت میراث فرهنگی، عدم توسعه باستان شناسی نظری و رسوب تفکر منسوخ و پوسیده تاریخ – فرهنگ و پخش گرایی فرهنگی در ذهن مدیریت باستان شناسی می باشد که این هم دستاورد و هدیه فرهنگ فراماسونری عصر رضاشاهی بود!

در صفحه 37 پورپیرار از تمدن کاسپین و حوزه آن سخن می گوید که تمدنی ساخته و بافته ذهن مولف می باشد و چنین تمدنی تاکنون شناخته و معرفی نشده است. پارگراف اول صفحه 38 نیز متاسفانه بیانگر تخیلات ذهنی مولف می باشد: «وسعت امپراطوری مادها، که... به قول دیاکونف لااقل اقوام اصلی کوتی، لولوبئی، مهرانی، هوریانی و کاسی را، بیش از سه هزاره پیش، در اتحادیه ماد، به طور مسالمت آمیز گردهم آورده بود. این اتحادیه معقول است تصور کنیم با اتحادیه کاسپین ها از سوی شمال شرق و با اتحادیه اورارتوها در شمال غرب همجوار بوده، در صورت ادامه روند طبیعی، بی شک در درون خود زمینه پیدایش یک امپراطوری بومی را آماده داشته است. به ویژه این که اتحادیه قدرتمند ایلام در جنوب و اتحادیه بسیارپیشرفته و نیرومند لرستان و ال پی در جنوب شرقی و نیز تمدن سیلک در شمال تمدن لرستان نیز در همان دوران در شرایط پیوند ملی قرار داشته است»

باز هم مولف نه تنها وجود و حضور تمدن و امپراطوری ماد را مسلم و قطعی دانسته است، بلکه بدون هیچ سند و مدرکی از یک روند طبیعی سخن می گوید که بی تردید می توانست به وحدت ملی اتحادیه ایلام و ماد و لرستان و ال پی و سیلک بیانجامد؟! صرف نظر از این که پورپیرار از عبارت «معقول است تصور کنیم» بهره می برد باید یادآور شد که آشفتگی و بی نظمی عجیبی در این متن حاکم است: مولف می کوشد با پیوند زدن تمدن تخیلی کاسپین به امپراطوری ناشناخته ماد( ق. 7 ق.م) و افزودن اتحادیه مجعول و ذهنی لرستان – ال پی با تمدن ما قبل تاریخی هزاره پنجم سیلک( که در شمال تمدن تخیلی لرستان است!) همراه با چاشنی امپراطوری توسعه طلب و ستیزه جوی اورارتو(ق 9 و 8 ق . م) روند طبیعی یک وحدت ملی را شکل دهند؟!

در صفحه چهلم کتاب، پورپیرار از سیر طبیعی تاریخ صحبت می کند. صرف نظر از این که مبحث سیر طبیعی تاریخ به فلسفه تاریخ و نه تاریخ ارتباط دارد، مولف هرگز به واشکافی و توضیح و معنی و مفهوم سیر طبیعی تاریخ نپرداخته است و این که ازنظر وی سیر طبیعی تاریخ چیست!

«...بدین ترتیب در ایران کهن پیش از هخامنشیان، با حضور قریب پانزده ملت و تمدن پیشرفته مواجهیم، که در صورت ادامه رشد تاریخی منظم خود، به احتمال بسیار، ترکیب قدرتمندی از اتحاد ملت های همجوار، در محدوده جغرافیایی معینی پدید می آورند... این تمدن که 5000 سال پیش قوانین اجتماعی را مدون کرده بود، بی شک در رشد بعدی خود، فلسفه، حکمت و علوم را نیز پایه می ریخت و خرد بشری به مبنای غرب منتقل نمی شد»( ص 44 – 43)

مولف محترم در این عبارات از کلمات به احتمال بسیار و بی شک استفاده کرده است که در عرصه تاریخ پژوهی و تاریخ نگاری هیچ اعتبار و سندیتی نمی تواند داشته باشد. زیرا که اصولا تاریخ تجربه پذیر نیست.

« یک درنگ کوتاه، محققانه و غیر متعصب معلوم می کند که توقف فرهنگ، دانش و نگارش ملی در دوازده قرن پیش از اسلام، چندان وسیع بوده است که اینک ایرانیان تقریبا حامل هیچ میراث باستانی، درعرصه های مختلف حیات ملی نیستند. غیبت ایرانیان در تلاش فرهنگی دنیای کهن ضایعه بسیار بزرگی است که خلاء آن هنوز بر این سرزمین سنگین است»( ص 45 – 44)

این درست است که از علوم عقلی، منطقی، حکمت، فلسفه، الهیات، ادبیات و طب و نجوم در ایران باستان ازهخامنشی تا ساسانی ردی و اثری و نشانه ای بر جای نمی باشد ولی تحلیل باستان شناختی و تفسیر هنری آثار معماری و فلزگری و شیشه گری نشان می دهد که در ایران باستان با ریاضیات و هندسه به خوبی آشنا بوده اند. زیرساز و شالوده معماری و فلزگری ایران در دوران تمدن اسلامی، در ایران باستان شکل گرفته بود.

«... و حماسه ملی این بار برای پالایش رسوبات غیر ایرانی پس از هخامنشیان، رسوبات غیر ایرانی عرب، رسوبات غیر ایرانی ترک و مغول وبالاخره رسوبات غیر ایرانی استعمار و امپریالیسم به اوج می رسد» ( ص 47)

آشکار نیست که منظور و مقصود مولف از رسوبات غیر ایرانی چیست؟ آیا بهتر نبود که در ابتدا وی ایران و ایرانی را تعریف می کرد و سپس از رسوبات غیر ایرانی سخن می گفت؟ از دیدگاه ایشان هخامنشیان، پارتیان و ساسانیان ایرانی نیستند. ترک ها و عرب ها و مغولان هم ایرانی نیستند. استعمار و امپریالیسم غربی و اروپایی هم که جای خود را دارد، ارمنی و رومی را هم که نمی توان ایرانی به حساب آورد. پس بنابراین چه کسی ایرانی است و مشخصات فرهنگی ایرانی اصیل چیست؟ در صفحه 49 کتاب نیز از عبارت دیرین شناسی هخامنشی استفاده کرده است که نگارنده معنی و مفهوم آن را درک نمی کند! آیا دیرین شناسی هخامنشی به معنی و مفهوم مطالعه فسیل های دایناسورهای عهد هخامنشی است؟! همین کلمه نادرست در صفحه 55 کتاب تکرار شده است.

«... نیزه هخامنشیان به نام جعلی نیزه پارسی، بسیاری از آن ها را چون مارلیک ها در شمال، سیلک ها در مرکز و رخجی ها در جنوب از صحنه تاریخی محو  کرده اند!» (ص 56)

پرسش ما از آقای پورپیرار این است که نیزه هخامنشیان قرن ششم ق.م چگونه توانسته است فرهنگ مارلیک را در اواسط هزاره دوم ق. م و فرهنگ سیلک را در هزاره پنجم ق.م محو و نابود کرده باشد؟! آیا چنین سهل انگاری ها و بی مبالاتی ها نیست که اعتبار دوازده قرن سکوت را مخدوش می کند؟! در صفحات 58 تا 60 کتاب، عدم تعریف دقیق و مشخص پورپیرار از واژه ایران و ایرانی او را سردرگم و آشفته کرده و به مقابله با کایلر یانگ و آملی کورت کشانده است. اگر پورپیرار این واقعیت را درک می کرد و می پذیرفت که منظور یانگ و کورت از ایران و ایرانی، اقوام هندو – ایرانی زبان می باشد چنین سردرگم نمی گشت. زیرا که از دیدگاه زبان شناسی، زبان هخامنشیان و ساسانیان، بی تردید همانند زبان ایلامی و اورارتویی نیست و اصولا پورپیرار نمی تواند درباره ماهیت قومی و زبانی دیگر فرهنگ های فلات ایران، به غیر از اورارتو و ایلام، سخنی بگوید. زیرا که از آنها اسناد مکتوب و ادبیات در اختیار نداریم و آنها درعرصه ما قبل تاریخ هستند. باز هم در صفحه 60 کتاب حق با داندامایف ودیگران است. چونکه منظورایشان از ایران و یا همان هخامنشیان هندو – ایرانی زبان می باشد. یعنی داندامایف تعریف خود را از ایران و ایرانی از دیدگاهی زبان شناختی ارائه کرده است. ولی پورپیرار همچنان سرگردان می ماند. زیرا که بدون ارائه هیچ تعریف مشخص و دقیقی از ایران و ایرانی وارد معرکه نگارش تاریخ شده است!

«بی شک اقوام ایرانی پیش از هخامنشیان و دیگر تمدن های کهن بشری، نه از مهاجرت، بل از افزایش عددی بومیان دوران کهن سنگی و نوسنگی چنانکه در نقشه ص 55 نشان دادیم، برخاسته اند، جز مهاجرت های مذهبی – سیاسی دوران باستان، چون هجرت یهود و مسلمین، دیگر مهاجرت های زیستی شمال – جنوب نه تمدن ساز که ویرانگر بوده است. زیرا اگراقلیمی به قومی اجازه ایجاد تمدن دهد دیگر مهاجرت آن قوم از آن اقلیم توجیهی ندارد»( ص 62)

پورپیرار نمی تواند از بی تردید و بی چون و چرا بودن شکل گیری فرهنگ های فلات ایران ما قبل هخامنشی براثر توسعه اجتماعی وجمعیتی آنها در عصر حجر سخن بگوید( همین اشتباه را در صفحه 65 تکرار کرده است) کاربرد کلمه بی شک نشانه ناآگاهی مولف از باستان شناسی و جزمی اندیشی وی می باشد. برپایه کدام مدرک و سند پورپیرار از افزایش عددی بومیان ایران عصر حجر سخن می گوید و پدیده مهاجرت را انکار می کند؟ یااینکه تمامی مهاجرت های شمال – جنوب را ویرانگر می نامد؟ آیا از دیدگاه مولف پدیده فرهنگ سفال آلویی یا فرهنگ سفال یانیق تپه در گودین تپه مهاجر نیستند و یا اینکه فرهنگ گسترده و پهناور و مهاجر سفال خاکستری – سیاه را که امروزه به تمدن هوریت منسوب می کنند را می باید یک فرهنگ ویرانگر وتمدن سوز بدانیم؟ یا اینکه ترک ها کدامین تمدن را در ایران زمین محو ونابود کرده اند؟متاسفانه افق دید مولف درباره ایران باستان ماقبل هخامنشی محدود است!

در صفحه 67 مولف همدان را پایتخت شکوهمند مادها معرفی می کند، بی آنکه سند و مدرک معتبری را عرضه کند. در پاورقی صفحه 68 نیز ایشان درباره صحت اسناد بین النهرینی و اینکه آیا اصلا وجود خارجی دارند ابراز تردید می کند که البته تردید ایشان قابل احترام است ولی دلیل اثبات چیزی نمی شود. زیرا که عکس قضیه هم می تواند صادق باشد. پورپیرار با استناد به عدم وجود علائم و نشانه های مادی فرهنگ پارسیان، تا پیش از شکل گیری هخامنشیان، وجود و حضور آنان را زیر سوال می برد و در آن ابراز تردید می کند( ص 69 – 67) اما باید توجه داشته باشیم که کاوش های باستان شناسی آثار عصر هخامنشی از پنج محوطه باستانی بیشتر فرا نمی رود و درباره مادها نیز امروزه تردیدهای جدی باستان شناختی وجود دارد. بنابراین پورپیرار پیش داوری کرده و قضاوت زودهنگام نموده است. استدلال مولف درباره عدم ارتباط پارسوا، پارسواش و پارس متناقض است( ص 70 – 69) زیرا که اگر دقت می کرد، می دانست که جغرافیای پارسوا و پارسواش متغیر است.یعنی این جغرافیا نیست بلکه نام یک قوم و قبیله است.کما این که قضاوت های پورپیرار به همان اندازه قضاوت های گیرشمن بسیارعجولانه و ناقص است. چونکه کاوش های باستان شناسی هخامنشی تاکنون فقط به پنج محوطه باستانی محدود مانده است. پورپیرار به همان اندازه گیرشمن از تجزیه و تحلیل خط میخی هخامنشی و پی آمدها و تبعات سیاسی آن و جعل تاریخ توسط داریوش کبیر بی خبر است(ص 72 – 71) .شاید ایشان کتاب داندامایف را با دقت مطالعه نکرده است. تحقیقات نصرالله معتمدی درباره نگارش خط میخی هخامنشی تلاش داریوش را برای جعل تاریخ هخامنشیان اثبات می کند.(میراث فرهنگی، ش 14: 1374).

«...درست بدان سبب که گیرسمن در متن فوق، پارسیان را 80 سال پیش از ظهور کوروش، نیمه چادرنشین معرفی می کند، پس سخن گفتن از لوحه زرین و شاه بزرگ در میان قبیله ای که هنوز صاحب اقلیم و استقرار نیست به تخیل تبدیل می شود...این در حالی است که به نظر آقای گیرشمن گویا آنها قومی چندان پیشرفته بوده اند که در همان زمان بر الواحی زرین شرح حال می نگاشته اند؟!( ص 80-79)

اگر آقای پورپیرار از نتایج آخرین پژوهش ها درباره سیر تحول خط میخی هخامنشی آگاه بودند و به جای منابع منسوخ و قدیمی گیرشمن از منابع دست اول و جدید باستان شناسی بهره می بردند، دیگر لازم نبود که با حمله به گیرشمن و تخریب وی جهت اثبات جعلی و تعریفی بودن تاریخ هخامنشی تلاش کنند. فی الواقع علت اصلی تحلیل نادرست و اشتباه گیرشمن از تمدن هخامنشیع صر آریارمنه، شناخت نادرست وی از لوح زرین آریارمنه بوده است. همان طوری که گفته شد تحقیقات جدید نشان می دهد که لوح زرین آریارمنه جعلی و ساختگی همان عصر هخامنشی است( میراث فرهنگی، ش 14: 1374)

دیگرآنکه پورپیرار مینویسدکه پارسیان هخامنشی ابتدا لژیونرهای مزدوردولتهای اورارتو، آشور، بابل، ماد و ایلام بوده اند و از این طریق از استپ روسیه وارد فلات ایران شده اند( ص 83-82)

سوال ما این است که سند و مدرک آقای پورپیرار چیست؟ مولف محترم دوازده قرن سکوت پارسیان هخامنشی را قبیله ای بیگانه و غیر ایرانی میداند که از سوی اندیشمندان قوم یهود استخدام شدند تا در جنگی برق آسا بابل را منهدم و یهودیان را آزاد سازند( بنگرید به جلد دوم تاملی در بنیان تاریخ ایران) و از سوی دیگر می نویسد که اینها  قومی شمالی و مهاجر بودند که به فلات ایران آمدند و سپس به دلیل جنگ با آشور و اورارتوها به دولت ماد پناه برده و در سایه امنیت آن اسکان و استقرار یافتند(ص 82). صرف نظر از این که سندی مبنی بر نبرد پارس ها با اورارتوها نداریم(!) تصویر ناصرپورپیرار از روند مهاجرت تدریجی پارس ها از شمال به فلات ایران با تصویری که وی از حمله برق آسا و غافلگیرانه ایشان به فلات ایران و بابل می سازد، با یکدیگر متضاد هستند. همانطور که در صفحه 83 می نویسد:

«حضور و ظهور و صعود آنان به مقام بانیان یک امپراطوری، بدون هیچ مقدمه قبلی انجام می شود و نظریه مشخص و قابل پذیرشی در علل برآمدن آن ها در منطقه ای که مالامال از قدرت های قدیم است، در دست نداریم.»

در همان صفحه پارس ها را مزدوران شمشیرزن یکی از چهار قدرت آشور، بابل، عیلام و ماد معرفی می کند. ولی شالوده و اساس کتاب بر این است که ایشان از سوی قوم یهود استخدام شده اند تا بین النهرین را ویران کنند و دست مافیای یهود را در کار می بیند؟!

                                                                      ادامه دارد...

ارسال شده در یكشنبه، ۲۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۳۵ توسط ننا

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
نویسنده : احمد
پنجشنبه، ۲۲ خرداد ماه ۱۳۹۳ ساعت ۱۹:۰۲
 
سلام لطفا بقیۀ نقد آقای آجرلو را بگذارید.

 
نویسنده : بهرامی
جمعه، ۰۹ خرداد ماه ۱۳۹۳ ساعت ۰۶:۴۲
 
سلام. نقد آقای آجرلو قاعدتاً ادامه دارد. مدتی است منتظر ادامۀ آن هستم. لطفا در سایت بگذارید.

 
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان