سمفونی نهم شرق( درباره فیلم طعم گیلاس ساخته عباس کیارستمی)

صبح امروز - 12 خرداد 1378- 
با کمی مارک، پوند، فرانک یا دلار درهر نقطه ای از اروپا و امریکا و از طریق متخصصان و آژانس های ویژه، می توانید شخصی را بکشید و یا از هستی ساقط کنید. می توانید قتل یک خانواده کامل را سفارش دهید.بدون این که کسی از شما جرم مقتولین یا نامتان را بپرسد. در غرب، این حرفه ای است کم و بیش رسمی. آنها می توانند یک بدهکار، یک رقیب عشقی و یا یک رئیس جمهور را به سفارش هر کسی بکشند و دستمزد بگیرند. آدم کشان حرفه شان را دوست دارند و آن را در نهایت ظرافت و هوشیاری انجام می دهند. اگر در یکی از خیابان های نیویورک، آدم درمانده ای در پریدن از فراز یک آسمان خراش مردد باشد، مردم با فریاد او را تشویق می کنند که کارش را تمام کند.
 
فیلم آقای کیارستمی نقطه مقابل این تصویر است و حرمت انسان شرقی را به اوجی میرساند، که فینال سمفونی نهم بتهون، مطلق انسان را به آن اوج می رساند.
کسی می خواهد تمامی قرص های خوابش را یکجا بخورد. شبانه در چاله ای که دور از شهر در تپه ای کنده، دراز بکشد و دغدغه اش یافتن داوطلبی است که صبح روز بعد به او سرکشی کند. اگر زنده مانده بود، دستش را بگیرد، از گودال بیرونش آورد و به اتفاق راهی شهر شوند و اگر مرده بود، با چند بیل خاک گودال را پر کند و پاداش قابل اعتنایی بگیرد.
داوطلب در خودکشی مرد دخالتی ندارد. فقط تدفین مرده را در برابر دستمزدی نسبتا کلان قبول می کند.
کیارستمی در جستجوی این داوطلب، چرخی در شهر می زند تا کسی را بیابد که یا حرف او را بفهمد و یا پولش را بپذیرد. از لابه لای ساده ترین و محتاج ترین مردم عبور می کند و بالاخره در حاشیه شهر مخاطبانی برای طرح موضوع پیدا می کند.
سه پیشنهاد نخست، با کارگر سنگ بری، دوره گرد آشغال جمع کن و سرباز وظیفه، با واکنش خام آنها روبه رو می شود. اولی حتی پیش از شنیدن پیشنهاد قلدری می کند. دومی بی مهارت، بی انگیزه، بی حرکت و کرخت است و در یک جمله پاسخ می دهد:
- من کار بلد نیستم.
سرباز وظیفه ترس خورده، از تمامی ماجرا می گریزد و کیارستمی بلاتکلیف می ماند. تماشاگر می خواهد حس کند که مردم بدبین اند. روح همکاری ندارند و از مشکلات دیگران فاصله می گیرند. اما صحنه افتادن چرخ ماشین به گودال، پاسخ او را می دهد. ده ها نفر شتابان به کمک می آیند تا در یک «کار خیر» به غریبه ای که از قماش آنها نیست کمک کنند.
کیارستمی مخاطبان پیشنهادش را در همان پایگاه اجتماعی عوض می کند. مخاطبانی را می یابد که برای پذیرفتن و یا نپذیرفتن درخواست او منطقی ارائه کنند.
به سراغ یک کارگر افغانی می رود که نگهبان یک دستگاه سنگ شکن است. استدلال های کیارستمی برای جداکردن او از مسئولیتش بی ثمر می ماند. دعوت چای او را نمی پذیرد و ناگزیر دست به دامان دوست او می شود که طلبه است:
       - «من به تنها چیزی که احتیاج دارم دست های شماست. نه احتیاجی به زبان شما دارم و نه به ذهن شما»
طلبه افغانی با حوصله و متانت به حرف های کیارستمی گوش می دهد.
        - «واژه خودکشی برای فرهنگ نامه ها نیامده. باید کاربردی هم داشته باشد»
و سپس منطق مذهبی طلبه را به چالش می خواند.
      - «من احتیاجی به نصیحت ندارم. از شما به عنوان یک مسلمان می خواهم که به من کمک کنید. تنها کمکی که از شما می خواهم از دست های شماست. می خواهم خودم را بکشم. می دانم که خودکشی گناه است. اما این هم گناه بزرگی است که آدمی خوشبخت نباشد. اگر باعث اذیت خودم و دیگران باشم گناه نیست، ولی اگر خودم را بکشم گناه است؟»
 
و بعد طلبه را به تماشای گودالی می فرستد که گور او خواهد شد و بار دیگر درخواستش را تکرار می کند:
   - «تنها خواهش من از شما این است که مثل یک برادر مهربان بیایی و اگر مرده بودم روی مرا بپوشانی، همین! برای انجام این کار اجر اخروی اش به جای خود، اما اجر دنیایی و مالی اش هم به قدری است که تابستان ها مجبور به کار کردن نباشی»
طلبه از افغانستان جنگ زده، گریخته است. در حوزه درس می خواند. ماهی دو هزار تومان می گیرد و تابستان ها که حوزه تعطیل است، کارگری می کند. ولی با این همه درخواست کیارستمی را نمی پذیرد.
     - «دست های من به حق کار می کند. خودکشی در قرآن و روایات گناه است. چه آدم خودش را بکشد و چه دیگری را. قتل نفس، قتل است.»
و بعد هم پیاده می شود و کیارستمی را دعوت می کند که در نیمروی نهار او و رفیقش شریک شود.
    - « نه . تخم مرغ برای من خوب نیست»
کیارستمی که با این پاسخ جایگاه روشنفکری خود را معلوم کرده است، به نشانه ناآشنایی با ذهن داوطلبانش، خود را در گرد و غبار کارگاهی که خاک الک می کند، می پوشاند و بلاتکلیف به هیاهوی ماشین«سنگ شکن» و صدای کارگر افغانی دیگری که از او می خواهد اتومبیلش را از پارکینگ کارگاه دور کند، گوش می دهد. کارگر افغانی حتی برای این غریبه مزاحم دل می سوزاند:
     - «مریضی؟ چای برات بیارم؟...»
و بالاخره کیارستمی به فینال سمفونی اش نزدیک می شود. کسی را می یابد که کارش خشک کردن پرندگان در موزه تاریخ طبیعی شهر است و فرزند کوچکش به کم خونی مبتلاست. کیارستمی زمینه های پذیرش پیشنهادش را در این داوطلب آماده می بیند. کارش قصابی پرندگان است و علاج کودک بیمارش به پول بسته است. کیارستمی مطلب را با او در میان می گذارد و توضیح می دهد که کار مشکلی نیست. فقط باید چند بیل خاک روی مرده او بریزد و «تاکسی درمیست» جواب می دهد:
       - «مشکل نیست. ولی کسی که می خواهد کار خیری برای کسی انجام دهد، باید این کار را از ته دل انجام دهد. اگر می توانستم کمک دیگری برای شما بکنم، البته خیلی بهتر بود. انسان اگر می خواهد به انسان دیگری کمک کند، بهتر است یک زندگی را نجات دهد. درست است که من باعث مرگ کسی نمی شوم. اما قبول کنید که همین قدر هم دشوار است»
بعد هم داوطلب به بازگویی شیرینی های زندگی می پردازد. از معجزه توت می گوید و از طعم فراموش نشدنی گیلاس، از زرد و نارنجی و قرمز غروب، از لطافت مهتاب، از خنکای آب چشمه و از زیبایی ها، بخشندگی های چهار فصل و از اینکه انسان باید با قدرت زندگی کند و حریف سختی ها شود. تمثیل هایش برای دلداری شنیدنی است:
       - «زندگی مثل قطار می ماند. می آید، می آید، تا به ایستگاه آخر برسد، که مرگ است. البته که مرگ چاره است، ولی نه اول کار، نه اول جوانی»
با اینکه داوطلب کار را قبول کرده ولی در نهاد خود شرمنده است.
     - «آقا من غریبه، شما هم غریبه. بمیری هم دوستت هستم، بمانی هم دوستت هستم. فردا صبح زود میام شما رو صدا می زنم. شما هم جواب می دید. دستتان را می گیرم از گودال بیرون می کشم و اگر جواب ندادید، همان کاری را که شما گفتید انجام می دهم. خیالتان تخت باشد. اگر به خاطر این بچه نبود، همین کار را هم انجام نمی دادم. برای من مشکل است. قبول بفرمایید»
 
کیارستمی همبستگی انسان شرقی را با تکیه بر همین غریبگی پرجلاتر جلوه می دهد. هیچ یک از داوطلبان با خود کشی کننده حتی همشهری و هم زبان نیستند. یکی لر است، یکی کرد است، یکی افغانی است و این آخری اهل آذربایجان است.آنها در فلسفه هم نوع پرستانه شرق است که هویت مشترک می یابند و آرزوهای نیک قلبی خود را از آن دیگری، که نمی شناسند، دریغ نمی دارند.
شب کیارستمی در گودال می خوابد. طوفان درونیش را به آسمان منتقل می کند و سپیده دمان در انتظار آمدن داوطلب می گذرد که برای کمک به فرزند کم خونش، پذیرفته است که پول بگیرد و جنازه ای را با خاک بپوشاند.
اما کیارستمی فینال سمفونی نهمش را با پیروزی انسان محتاج ولی منزه شرق خاتمه می دهد. همه چشم به راه می مانند و داوطلب نمی آید.
                                                                             ناصر پورپیرار
ارسال شده در جمعه، ۲۷ دی ماه ۱۳۹۲ ساعت ۰۲:۲۵ توسط ننا

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان