در جایی که انتظارش را نداشتم، به چند برگ از یادداشت های اولیه ی این وبلاگ، که بعد ها غارت شد، برخوردم. به نظرم رسید نصب دوباره ی آن لااقل معلوم می کند که صاحب این وبلاگ از روز ابراز وجود تاکنون یک حرف را تکرار کرده است و بس!!!
چهارشنبه، 18 تير، 1382
و سلام، ابتدا دو مطلب را عرضه کنم که عريضه خوان را به کار آيد:
۱. بيان منتقد از بيان راوی جداست. منتقد ناگزير است اندکی بی رحم و يا حتی بد زبان باشد. اين رسم کهن از افلاطون تا به امروز جاری است. منتقد الگوی رحمت و مکتب دار آداب آموز نيست و گاه به کابوس کسانی بدل می شود که با سيمای عالم به ويرانی دانايی مشغول اند. منتقد از آن که خود را به ماهيت مديون می داند و نه حتی مردم، بی ملاحظه ی پذيرندگان و پرستندگان نام ها و نام داران، سخنی را به پرواز می فرستد که گاه چون سنگی بر پيشانی صاحب نامی می نشيند. و هياهو از همین جاست که می خيزد: او را مردم آزار می خوانند، بدون عنايتی به آثار، به احوال اش می پردازند و از او مزدور گزافه گويی می سازند که در اصل خلقت هم معيوب بوده است. اين روی داد ، چنان که از ظواهر برمی آيد، اينک در تاريخ نويسی ايران در حال تکرار است. منتقد از آن که می داند پای در کدام وادی نهاده، چشم ستايش ندارد، چنان که هتک حرمت را برنمی تابد. به سلامت راه بسپريم، سنگ به پای يکديگر حواله ندهيم، شايد که همراه شديم، آن گاه سالم در ادامه راه بايد که معيوب را به کول گيرد!!!
۲. اين قلم، بر رسم سلسله ی نقادان، با بهره ای از برندگی و بی پروايی، آن جا که سخن از عرضه ای نو است تا جای گزین ابهامی شود، به مسالمت بار می گذارد و انتظار دارد هرکه را سودای سفر در اين صحرای سخن است، به ياد داشته باشد که مبادله ی خيال و گمان و باور و برهان، بايد که صريح و بی تعارف و گذشت، اما مطمئن و منطقی و آموزنده باشد. يا حق.
� نوشته شده در ساعت 18:25 توسط ناصر پورپیرار
شنبه، 21 تير، 1382
و سلام،انديشه ی درهم برای سياست و اقتصاد و فرهنگ جای جداگانه ندارد. می گويد هرکه مرا شلاق زد، ديگر نگويد و ننويسد و هرکه کورش را بانی حقوق بشر ندانست، برگی از وب نيز حرام اش باد!!! در آغاز روزی به او تازيانه و چماقی بسپريد و مختارش کنيد هرکه را به گمان خود شايسته می شناسد، به شلاق بزند و يا به چماق بکشد. غروب نشده پشته ای خواهد داشت از نالانان و بی جانان، که در آن ميان بی شک لاشه من خواهد بود با دو زخمی افزون تر!!! اگر تکليف کنيد که به سبب آن پشته ديگر نگويد و ننويسد، خواهد غريد که : من قهرمانی کرده ام، جلاد آن بود که با اسب انديشه ی من نمی راند!!!
آن جا، در ۳ کتاب، به مدد بقچه ای سند و بنچاق ، مسلم و معلوم شد که زبان فارسی بی وام وسيع از زبان عرب، از جلال می ماند و چون مدرکی در رد اسناد ندارند و بل حتی به کلی کتاب را نخوانده اند، با نتيجه ی بحث، که به صورت جمله ای در پشت جلد کتاب آمده بر سينه کوبان به راه می افتند که پورپيرار گفته است: ادب ممتاز ايرانی هديه ای است که عرب همراه اسلام به اين سرزمين سپرده است!!!
آشنايی همين گلايه را به دکان کار من کشيد. برگی از دفتر سعدی گشودم وبيتی به تصادف، خواندم:
جماعتی که نظر را حرام می گويند نظر، حرام بکردند و خون خلق، حلال
که در ادب فارسی، بيتی است بی بديل در محتوا و سبک، اما تمام ۷ لغت آن، که بار بيان را می برد، عربی است و فارسی که است و و ، بکردند است و می گويند، که حرف اند وبار بيان مستقل ندارند!!! مدعی ساکت ماند و من نيز که دنباله را به فرصتی ديگر بياورم، نزديک. و خدا نگهدار.
� نوشته شده در ساعت 19:58 توسط ناصر پورپیرار
يكشنبه، 22 تير، 1382
لااقل دويست برگ ازكتاب هاي من به نابودي و بي باري و ا نسداد رشته و رگ فرهنگ ايران، در فاصله ي هجوم كورش تا دو قرن پس از ظهور اسلام پرداخته است. در آن جا به ده ها دليل و صدها نشانه، طلوع اسلام در شرق ميانه را، تجديد حيات تمدن بين النهرين و ايران و جهان گفته ام. تمدن پرآوازه اي كه پس از تسلط كورش و قبيله اش بر شرق ميانه، خاموش و بي نشان مانده بود. تجديد آن مباحث در اين يادداشت هم ناميسر و هم بي هوده است، کسانی كه در پي دريافت تازه اند، به آن كتاب ها رجوع كنند و اگر مباحث و دلايل را كافي نديدند، بر ناشايستگي آنها با ادله ي خود اشارهاي بياورند، تا سرانجام گوشه اي از روكش تاريخ ايران برداشته شود، كه گروهي مامور كليسا و كنيسه، در سيما و اطوار خاور شناس و شرق شناس و اسلام شناس، آن را در لفافه اي از جهل و دروغ و افسانه پيچانده اند.
درآن كتاب ها معلوم كرده ام كه كتيبه هاي هخامنشي، با زبان بوميان اين نجد و با زبان فارسي كنوني بي ارتباط است؛ معلوم كرده ام در دوراني كه مورخين و شرق شناسان دغل، به غلط اشكاني شناخته اند، هيچ نشاني از حكومت و هويت و خط و زبان ملي ديده نمي شود و به زودي دركتاب ساسانيان معلوم خواهم کرد كه فقيرترين عهد ايران، به آن زمان ظهوركرده است. پس از آن همه ادله و اسناد محكم تر از سرب، كه هر ادعايي دربارهي خط و زبان و كتابت ملي پيش از اسلام را، از هستي و هويت ساقط مي كند، هنوز ميشنويم كه میگويند در قرآن واژه هاي فراوان فارسي يافت مي شود!!! بي اين كه پيشاپيش متني معرفي کنند و بياورند اثباتگر اين که پيش از اسلام، اصولاً خط و زبان و گنجينهي لغت فارسي داشتهايم و يا لااقل ده واژه از آن لغات فارسي را كه ميگويند در قرآن آمده، به وضوح معرفي كنند!حالا اگر اجل امان دهد، در ورود به دوران پس از اسلام، خواهم گفت كه فارسي كنوني هرگز پيش از سلسلهي سامانيان نبوده و خواهم گفت كه اين همه دست به دامني و استمداد زبان فارسي از گنجينهی لغت و قواعد زبان عرب از آن است كه فارسی کنونی به صورتي مصنوعي و فرهنگستاني ساخته شده، نه با بهره از گنجينهي لغت ملي و بومی مردم اين نجد. اين زبان را در دربار سامانيان، با اهدافي كه به تشريح خواهم آورد، ساختهاند، پيش از قرن چهارم هجري هرگز نبوده است و درست به همين سبب، از همان زمان، بوميان ايران، آن را فارسي دري، يعني زبان رايج درباريان خواندهاند و در سراسر تاريخ اين سرزمين اين زبان جز در دربار و نزد شعرا و ديگر روابط فرهنگي رسمي و دولتي كاربرد نداشته است، و مردم، درست مانند امروز، با زبانهاي بومي خود، از تركي و گيلكي و مازندراني و كردي و عربي و بلوچي و لري رفع نياز كردهاند، فارسي را زبان جانشين بومي خويش نشناختهاند و مگر در صورت نياز و برای رفع حاجت رسمی و دولتی خويش، به آن رجوع نداشتهاند.
بايد دست كم چندان پيشينهي بحث را شناخت كه بدانيم تا پيش از مشروطيت، زبان فارسي كنوني در هيچ مكتبخانهاي به عنوان زبان دانايي آموخته نميشد، آن را زبان محاوره و گفتوشنود و داد و ستد ميشناختهاند و زبان دانايي، از شروع تا پايان، از مكتبخانهي ملاباجي، تا عاليترين حوزههاي علم و انديشه، زبان درخشان عرب بوده و اين خود حجتي كافي است بر ناتوانی ماهوي زبان فارسي در انتقال مفاهيم و معلومات عالم ساز.
بدين ترتيب اگر زبان گوهرين و تواناي عرب، كه در استحكام و قدرت آن همين بس كه بگوييم زبان قرآن است، تنها گزينهي جهان پهناور اسلام بوده و هنوز هم هست، از آن روست كه هيچ فرهنگ و بيان و لغت ديگري قادر نبوده و نيست، كه جانمايهي قرآن را جواب دهد، و اگر گروندگان به قرآن، زباني را گزيدهاند كه قادر به انتقال مفهوم آن متن متين دوران ساز بوده، پس رفتاري عاقلانه و طبيعي در پيش گرفتهاند، نه ناگزير و تحميلي!
اگر اين مختصر هنوز كفايت نميكند، كافي است كه معترض، لغات عربي را در گفتهها و نوشتههاي روزمرهي خويش بشمرد، تا معلوم او شود كه تمامي واژگاني كه بار بيان را به مقصدي ميبرد، عربي است و شرمساري بزرگتر اين كه حتي با كوشش بسيار نيز به علت فقر بنياني زبان فارسي، نمي توان در جاي هيچ يك از آن کلمات عرب معادلي نشاند، كوششي كه دهها خيالپرداز، از كسروي تا دكتر حسين روحاني، در تجربهی آن ناموفق و ناكام ماندند.
اين تكيه ی زبان فارسي به لغت عرب، شامل حروف و اوزان و دستور آن زبان نيز ميشود و هر كلام منثور و يا منظوم به اصطلاح فارسي، چيزي جز كپيبرداري از قواعد بيان، تقليد اوزان و صورت حروف عربي نيست. اگر كسي توانست در جاي همين دو واژهي «منثور» و «منظوم» جايگزيني توانا به فارسي بياورد، كه به شمايل جملهاي درنيامده باشد، من سخن خويش پس خواهم خواند و اگر نتوانست همان بس كه شرمساري كشد.
اگر زباني از هستي و هويت دروني خويش سيراب شود و اگر در ميان مردمي با پيشينهي فرهنگ كهن ثبت باشد، براي عرض اندام و اظهار وجود، مجبور به اين همه رجوع و سجود در پيشگاه زبان ديگر نميشد. به حق و صبر بکوشيم و توصيه کنيم. تا بيانی ديگر. والسلام.
� نوشته شده در ساعت 17:15 توسط ناصر پورپیرار
يكشنبه، 22 تير، 138۲
به واقع که ما از دو سطح مختلف و در ارزش نظری نابرابر، گفت وگو می کنيم و در ارائه ی برهان و حتی کاربرد الفاظ هدایتگر همپایگی نداریم. من از بنیان فرهنگ ایران حرف می زنم و از سیاه چاله ی حضور پیش از اسلام، که یک نام ایرانی قابل اثبات که با قصه نیامیخته باشد، در فهرست اسامی کوشندگان و راه سپران فرهنگ جهانی ثبت نیست، و شما از حافظ و تصورات تان درباره ی او می گویید، که نه فقط اثرش محصول اندیشه های اسلامی و زبان قرآن است، بل اصولا شعر و دفتر و شخص اش مبنای توسل و برهان به حساب نمی آيند. اين ها شگردهای سوخته ی گريز از يک گفت وگوی کار ساز برای رسيدن به حاصلی مشخص است، که در افواه به آن از شاخی به شاخ ديگر پريدن می گويند. شما قرار بود ده لغت فارسی آمده در قرآن عظیم را معرفی کنيد و دليل فارسی بودن اش را بياوريد ولی ناگهان ازخيالاتی پلميکی درموضوع حافظ سر درآورده ايد که با مبحث پيشين بی ارتباط است. در کوچه باغ تصورات خود از هر شاخ که خواهيد به شاخ ديگر بپريد، اما به تنهايی، زيرا از يک مباحثه ی از نظر سطح نابرابر، فقط اتلاف وقت حاصل می شود و بس! ادامه ی اين مبادله تنها زمانی ميسر است که شما ده لغت فارسی را که ادعا کرده ايد در قرآن فراوان است، ارائه دهيد. يا حق
چهارشنبه، 25 تير، 1382
و سلام
موهبت و معجزه ي گفتار و نوشتار در اين است
كه خبره را قادر مي كند تا مظنه ي صاحب ادعا را در آورد : آن كه جز ناسزا نميداند دهان كه باز ميكند، گند خيال خود را ميپراكند و آن كه فقط ادعا و اطوار آموخته ، ناشيگري خود را مينماياند.بيش از ۸0 سال است باستان پرستان پر هياهو و بي هوده گو وتهي دست ايراني، به اتكاي سبدي سند جعلي كه از شنبه و يك شنبه بازار كليسا و كنيسه خريده اند، مدعي جلالت فرهنگي ايران پيش از اسلام میشوند و بارها و بارها، از بزرگانشان (همان ها كه اينك سكوت را سرپوش ناداني خود كرده اند) شنيده و خواندهايم كه شعر و لغت و قرآن عرب، نمايش و شاهد فصاحت و قدرت زبان و لغت فارسي است، و گفته اند كه انديشهي اسلام را سلمان به عربستان برد و اگر فارسیان دستور و نحو و زير و زبر و حساب و فن ترجمه را به عرب نياموخته بودند، عرب هنوز هم گنگ و گيج بود و حالا كه فقط خواستهايم در اثبات اين همه گنده گويي، ده لغت فارسي آمده در قرآن را نشان دهند، فرموده اند:قلم: از نور ونار و از آتر وآتور (!)
آدم: از اد در چم تنها در چم آفريده (!!)
مسجد: ريشهاش مزگت، محراب، مهراب (!!!)
حور: هور (!!!!)
جهنم: ريشهاش گهنم (!!!!!)
صراط: ريشهاش سرت همانند خرد است (!!!!!!)
ممکن بود حتي همين هذيان مطلق را ، كه كسي به نيابت از آقاي افشين زند آورده و هنوز به ده شماره نمیرسد، معتبر و مستند بشمريم، اگر ميراث مكتوبي بر چوب، سنگ، پوست، چرم يا سفال مي آوردند كه معلوم كند ايرانيان پيش از اسلام، لغت صراط وجهنم و مسجد و برزخ و قلم را می شناخته اند و به کار می برده اند
. اما تهي دستی آن ها چندان وسيع است كه اگر بر هر ادعاي ديگر آن ها نيز انگشتي بكشيم، دارايیشان را يكسره سترده ايم و عجيب که هنوز خود را مالك جهان قديم و برتر از ترك و عرب و هندي و بابلي و مصري و يوناني مي دانند و فرض كرده اند كه هنر نزد ايرانيان است و بس!!!حالا آقاي افشين زند هم پيدا شده، درست با تکرار همان واژهها، که نشان میدهد هر دو به يک منبع رجوع داشتهاند و چيزی نمانده که آقای افشين زند مدعی شود لا اله الا الله هم شعاري فارسي است كه نخستين بار بر زبان كورش و داريوش گذشته، كه به گمان اينها يكتا پرست بوده اند
اينها برای طرح اين همه سخن گزاف کوچکترين سندی به دست ندارند، خيالپروری محض است و بس و چنان که نوشتم نمی توانند و نخواهند توانست که يک مکتوب پيش از اسلام ارائه دهند که يکی از اين واژهها به زبان فارسی بر آن آمده باشد و اضافه کنم که يادداشتهای غالب اين دنبالکنندگان تزهای يهود دربارهی تاريخ شرق ميانه نکتهای را به خوبی روشن میکند و آن اين که هيچ کدام کتابهای مرا نخواندهاند! و از اين روست که به تکرار موضوعات و مستنداتی، مثلاٌ و از جمله متن اوستا میپردازند که قريب يک کتاب کامل از مجموعهی تاملی در بنيان تاريخ ايران صرف ارائهی اسنادی شده است که ثابت میکند دين زردشت و اوستای زردشتيان را پس از اسلام و درست برای مقابله با آن ساخته و نوشتهاند. بدين ترتيب يک بار ديگر و تا ظهور صاحب نظری انديشمند در اين وبلاگ، که به تبادل نظر بيرزد، فقط به سئوالاتی پاسخ خواهم داد که خواننده ای از ميان مطالب کتاب ها و با ذکر شماره ی صفحه ی آن طرح می کند و هر ادعای غیرمستند ديگر را شايسته دنبال کردن نخواهم دانست و بی جواب خواهم گذارد. به حق و صبر بکوشيم و توصيه کنيم. والسلام.
!!!
� نوشته شده در ساعت 17:10 توسط ناصر پورپیرار
دوشنبه، 23 تير، 1382
و سلام
اين كه حافظ چه گفته يا چه باوري داشته، ملاك اعتقادات و يا تجديد نظر در باورهاي كنوني كسي نيست، اگر حافظ اشارهاي به چهارده معصوم و ذوالفقار و غيره نداشته باشد، ا از آن روست كه به زمان او شيعه، مذهب غالب نبوده و اگر كسي هم مدعي شيعه بودن حافظ باشد، ادعاي باطل بدون سندي كرده است، اما گفت و گوي تعلق حافظ به فرهنگ پيش از اسلام، از آن نيز باطلتر است، هرچند اگر او حتي زردشتی خالص هم بود، دليلي بر صحت و حقانيت دين زردشتي فراهم نمی کرد، زيرا حافظ شاعر است نه مقتداي ديني و مذهبي و نه قطب عالم انديشه و ايمان. به خصوص كه تعهد و احترام و توسل خاضعانهي حافظ به قرآن قابل كتمان نيست و خلاف قول شما و هر كس ديگر، خود تصريح ميكند، كه حافظ قرآن است.
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ، به قرآني كه اندر سينه داري
عشقات رسد به فرياد. گر خود به سان حافظ، قرآن ز بر بخواني در چهارده روايت
بنابراين در «حافظ» قرآن بودن خواجه ترديدی نيست و احترام او به كتاب آسماني از محتواي ابيات ديگري نيز به سهولت قابل درك و دريافت است.
زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه باك، ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند
حافظ در كنج فقر و خلوت شبهاي تار، تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
گفتماش زلف به خون كه شكستي؟ گفتا، حافظ اين قصه دراز است به قرآن كه مپرس
صبحخيزي و سلامت طلبي چون حافظ، هر چه كردم همه از دولت قرآن كردم
از سوي ديگر ادعاي شما دربارهي سركشي حافظ نسبت به حاكمين زمان نيز، با مراجعهي مستقيم به ابيات خود حافظ به كلي از ارزش ساقط ميشود.
حافظ چو شاه نوش كند بادهي صبوح، گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
همين بيت كه حافظ تمناي دريافت جام زر از شاه ميكند، كاخ خيالات شما را دربارهي او فرو ميريزد. در واقع حافظ عليرغم تصور شما دربارهي تمام چهار حاكم زمان شاعري و حياتاش : شاه اسحاق اينجو، امير مبارزالدين محمد، شاه شجاع و شاه منصور ابيات كريمانهاي دارد از اين قبيل :
منصور بن مظفر غازي است حرز من
بيا كه رأيت منصور پادشاه رسيد
راستي خاتم فيروزهي بواسحاقي
شاه غازي خسرو گيتي ستان
رساند رايت منصور بر فلك حافظ،
شهنشاه مظفر فر، شجاع ملك و دين، منصور،
به يمن دولت منصورشاهي،
از حضور حضرت شاهام بس است اين ملتمس،
گويي برفت حافظ از ياد شاه منصور،
داور دين شاه شجاع آن كه كرد،
قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع،
ز خاك بارگه كبرياي شاه شجاع،
چنين است که می گويم حافظ شما سفارشی است و شباهتی به خواجه ای که تاکنون شناخته ايم، ندارد. در مجموع با يادداشت هايی که فرستاده ايد و آن شبيه سازی تان با شريعتمداری و غيره مرا به اين ارزيابی رسانده است که شما نه به عنوان صاحب نظر، بل فقط به عنوان پرسشگر شروع و رجوع کنيد، چنان که از اين پس فقط سئوالات شما را پاسخ خواهم داد.
آن دوستی هم که نظر مرا در موضوع شاهنامه و فردوسی خواسته بود، می تواند به صد صفحه ی آخر بخش اول کتاب «پلی بر گذشته» و به مبحث شاهنامه و فردوسی رجوع کند. به حق و صبر بکوشيم و توصيه کنيم. والسلام.
� نوشته شده در ساعت 19:52 توسط ناصر پورپیرار
چهارشنبه، 25 تير، 138۲
يادداشتی برای مريم خانم،
هيچ ملتی از ملت ديگر برتر نيست و هيچ نژادی در ساختمان تمدن بشری بر آن نژاد ديگر حق فروختن فخر را ندارد. زيرا با ديدگاه انسانی و نه ملی و ناسيوناليستی، ساکن سرزمين دوردست آلاسکا و اسکيموها، برای ادامه ی حيات، خرد و انديشه و شعور و استعداد و نيروی بيش تری از آن منجمی به کار می برند که در جغرافيای وفور، در کنار رود نيل و فرات و دانوب، در امنيت کامل و با شکم سير در هوای خوش شبانگاهی، آسمان را می کاود. اگر مردم آفريقا سهم معين و شناخته شده ای در رشد تمدن بشری نداشته اند، از آن روست که روزگار يک آفريقايی تا ۴۰۰ سال پيش صرف مبارزه با طبيعتی مهار ناشدنی و انبوه حيوانات درنده می شد و از ۴۰۰ سال پيش به اين سو، صرف مبارزه با حرص و آز و غارت و کشتار درندگان اروپايی و آمريکايی.
خانم عزيز، ايرانيان نه از آن روی سربلندند که مثلا کورش بابل را به فرمان يهوديان به ويرانه بدل کرد، خشايارشا معابد آتن را به کام آتش فرستاد و يا نادر شاه گوهرهای سرزمين مسالمت و عشق و رنگ و آزادگی هند را ربود و برای تاج آغا محمد خان و محمد رضا شاه به ميراث گذارد، سربلندی بوميان ايران، و نه قوم ناشناخته پارس، از آن روست که از قريب هفت هزاره پيش، کرمانی و مکرانی و سيستانی و بلوچ و طوسی و گرگانی و لر و گيلانی و مازندرانی و املشی و ريی و آذری و کرد و ايلامی و شوشی و انشانی توانسته اند در برابر تيغ و نيزه ی پرکار همان کورش و داريوش و مغول و آغا محمد خان و محمد رضا شاه استقامت کنند و هرگاه فراغتی يافته اند دست مايه ای به صورت فرش و گليم و بنای مسجد و ساخت قنات و پياله ای پرنگاره، به نشانه ی ادامه ی حيات خويش باقی گذارده اند ، هرچند بسياری از اين بوميان چون کاسپین ها، مارليک ها، ماردين ها، رخجی ها، سيلک ها و اورارتوها، که اندک مانده های آنان گواهی می دهد بسيار ثروتمند بوده اند، به زمان برآمدن هخامنشيان و برای تصاحب کامل ثروت آنان، با دستور یهود و به ويژه به دست تيغ کشان داريوش، چنان که در کتيبه ی بيستون و تورات اعتراف شده، نسل کشی کامل شده اند. اينک معلوم است که مردم و بوميان ايران بسيار پر استقامت و پايدارند و طينت مسالمه جو، آرامش خواه، ترقی طلب و آزادی ستای خود را، که درست با تنوع اقليمی آنان همخوان است، از دست نمی نهند، مغلوب نمی شوند و سرانجام، لجوجانه، به هر بهايی که باشد و تا هر زمان و با هرکسی که حقوق بومی و تاريخی و انسانی آن ها را به رسميت نشناسد و در برابر آن سد ببندد، تا پيروزی نهايی ايستادگی خواهند کرد. و افتخار بوميان ايران درست در همين پايداری هاست نه در خون ريزی های بی شرمانه ی شاهان و امپراتوران که يک يک به دست و يا با کمک همين بوميان به باد داده شدند. فراموش نکنيد که محمد رضا شاه را همت گروهی مردم ايران به در به دری فرستاد.
متاسفانه روشنفکری معاصر و محفلی ايران، که در صد سال اخير برآمده، هيچ شناخت درستی از هيچ مقوله مردم خويش ندارد، همه چيز را در لجنزار شعار محض غرقه کرده و از آن که توان گشودن هيچ مدخل ملی، در هيچ زمينه ای را ندارد، با دنبال کردن اراجيف ايران شناسان قلابی، انديشه ی بخشی از جوانان ما را به عظمت طلبی دروغين آلوده است. (دنباله دارد)
� نوشته شده در ساعت 21:35 توسط ناصر پورپیرار
جمعه، 27 تير، 1382
يادداشت برای مريم (۲)
شما نگران گم شدن هويت ايرانی در اثر بيان حقايق تاريخ ايد. اين به ترين نشانه است که هويت تصوری شما تا چه حد آسيب پذير است، با حقيقت ناسازگاری دارد و چنان که شاهديم کوچک ترين پرسش جدی درباره ماهيت و مرکز صدور آن، پرسشگر را با انبوهی فحاشی هيستريک، که نشانه ی آشکار بی هويتی گويندگان آن است رو به رو می کند، چرا که قادر نيستند از هويت مملو از افسانه ی خود در آرامش و استدلال دفاع کنند و در اين زمينه معلوم شده است که استاد دانشگاه و عوام اين متعصبين در توسل ناگزير و ناتوانانه به حربه ی ناسزا يکسانند.
اين هويت دروغين هيچ نيست جز تصورات عظمت طلبانه ی مضحکی که برپايه ی تحقير و نفرت از ديگران و به ويژه همسايگان ترک و عرب ايستاده است و آن گاه که اين همسايگان را در تعلقات دينی و حتی مذهبي، همانديش خود می يابيم، درک می کنيم که هويت تلقينی موجود را، از آن روی براساس گردن کشی با همجواران بنا کرده اند، تا در سرراست ترين، طبيعی ترين و ميسرترين مسير همراهی ملی و منطقه ای، يعنی همبستگی دينی، سنگی بياندازند و اگر معلوم کنيم اين هويت تفرقه انداز، برعکس راه چه کسانی را می گشايد و منافع چه گروهی را تامين می کند، ان گاه منطق موضوع به خوبی به ما تفهيم می کند که تلقين و تدوين و تاليف اين هويت دروغين کار چه کسانی است.
سازمان ده، صحنه پرداز و اسناد ساز اين هويت قلابی نخست يهوديان اند که اينک با جباريت و با غصب جنايت کارانه، در سرزمين بوميان فلسطين و موآب ساکن اند، که حتی تورات به پيشينه ی ديرين تر آنان در خاک کنونی اسراييل معترف است. اينان طبيعی است که هرنوع وحدت و همانديشی مسلمين را با استقرار دشمنانه و بی محمل و منطق خويش ناسازگار ببينند و شاهديم که به سرپلی بدل شده اند تا به منابع شرق ميانه و به آداب و رسوم و دين و اصليت مسلمين تجاوز و توهين شود، چنان که تاريخ حمله ی پر از توحش ايالات متحده ی خدمت گزار و فرمان بر اسراييل به عراق و افغانستان را، از ياد نخواهد برد، که حتی در بيان علت آن نيز ناتوان مانده اند.
منظورم ياد آوری اين نکته اصلی است که اين هويت مدعی و مبتنی بر عظمت ايران پيش از اسلام، يک هويت نوساخته و دست ساز دانشگاه های اروپايی است که به تمامی در تيول کليسا و کنيسه اند و هيچ برگی از آن نه فقط با اسناد سالم تاريخ منطبق نيست، بل که کاملا مغاير آن است. ساده ترين دليل، که هر ذهن ناآلوده به تعصبی را به تامل می دارد اين که مردم ايران تاصد سال پيش اصولا با چنين هويتی آشنا نبوده اند و هيچ يک، از عالم و عامی، کورش و داريوش و هخامنشيان و اشکانيان و ساسانيان را نمی شناخته اند، با اين همه چندان همت و همبستگی ملی داشته اند که دوران ساز ترين حرکت و حادثه ی تاريخی شرق ميانه، يعنی انقلاب مشروطه را پديد آورند و پيروز کنند. اقدام و آرمانی که تحقق آن، در همان زمان، از عهده ی روشنفکری غول آسا، نيروی عظيم آزاد انديشی و انبوه زحمت کشان روس برنيامد. اگر توانستيد آن هويتی را بشناسيد، که بدون تکيه به نيزه ی هخامنشيان و بی نياز به سايه ستون های تخت جمشيد و ديگر مهملات جاری در آثار ايران شناسان بی سواد، که در آن زمان هنوز پديدار نبودند، توانست ترک وعرب و خراسانی و سيستانی و بوشهری را متحدانه به اقدامی تاريخی فرابخواند و موفق کند، ان گاه به هويت واقعی خود و بوميان اين سرزمين پی برده ايد، ايران و مردم آن را شناخته ايد و برای احساس سربلندی به داستان های پريشان شاهنامه و به حقه بازی های فريب کارانه ی شرق شناسان دغل محتاج نخواهيد شد. (ادامه دارد)
ويرايش در ساعت ۹:۲۰ دقيقه صبح جمعه: آيا عجيب نيست؟ من اين يادداشت را در ساعت ۲:۴۴ دقيقه ی صبح جمعه نصب کرده ام، در ساعت ۴:۲ دقيقه، سام، در ساعت ۴:۳ دقيقه، هومن، در ساعت ۴:۳۳ دقيقه، ديگر سو و در ساعت ۴:۵۱ دقيقه بابک، روی يادداشت من فحش گذارده اند!!! آيا ممکن است که اين آقايان برای دير نشدن فحاشی به من، يکديگر را از خواب ناز صبحگاه روز تعطيل بيدار کنند؟!مسلما نه، چون در اين صورت به جای فحاشی به من، بيدارکننده رابه فحش خواهند بست!!!! پس سام و هومن و ديگرسو و بابک و احتمالا بهروزی، يک نفرند!!!!