دماوند در خلال سی و سه سال(4)

دماوند در خلال سی و سه سال(4) – وسوسه شیب تند و لغزان  - ناریا
صنعت حمل و نقل - ویژه نامه سفر- ویژه نامه ششم- تابستان 1372


چه کوهنوردانی بودند. سال هاست که ارتباطم با کوهنوردی متشکل ایران قطع است.سازمان های کوهنوردی پس از انقلاب را نمی شناسم. به فدراسیون رفت و آمد ندارم و نمی دانم اینک اتمسفر و روحیه حاکم بر تشکیلات کوهنوردی ایران چگونه است. کوهنوردان حرفه ای جوان را نمی شناسم و با انگیزه ها و شیوه های آنها در کوهنوردی بیگانه ام. ولی در زمان ما ، استخوان بندی کوهنوردی ایران را کوهنوردانی می ساختند که در عرصه های بسیاری نام آور و پر آوازه شدند. از شجاعت و شیفتگی بهره فراوان داشتند و علی رغم سازمان های متفرق و نام های گوناگون، آنچه در بین کوهنوردان آن روزگار واقعا جاری بود، اتحاد بود و بیش از آن، رفاقت.امیدوارم حالا هم همین طور باشد.
می گفتم که زیر پای پناهگاه، یال را چرخ می زدم و چشم به شیب نیمه عمود سرخ لت داشتم که در بهار سال 1348  می رفت تا جانم را بگیرد:
از یک کوهنوردی روزهای اول اردیبهشت باز می گشتیم، همراهانمان را به یاد می آورم . برادران کلافچی، لطفی از سازمان کوهنوردی ارتش، چند کوهنورد تازه پا و باز هم سرپرستمان داود محمدی را.
یک صعود سراسر مشقت، سرما و دلهره بر هم خوردن تعادل آسمان، که در بهار هر لحظه باید منتظر آن بود.مشکل بزرگ ، تر و خشک کردن آن چند همراه نوپا بود، که واقعا آن برنامه برایشان خیلی زود و خیلی سنگین بود.صعود انجام شد.شب را در بارگاه خوابیدیم و صبح به سمت رینه سرازیر شدیم.خیالمان راحت شده بود که کسی را خطری تهدید نمی کند. همه با هر جان کندنی بود به قله رسیده بودند. صدمه ای به کسی وارد نشده بود و حالا در برگشت ، دیگر می توانستیم هر کسی را به حال خود رها کنیم و کمی هم به خودمان برسیم.
الواطی را شروع کردیم. سرخ لت، با شیب نیمه عمودش، که یکپارچه برف یخ زده بود، همه را به وسوسه می انداخت. برادران کلافچی حلقه طناب را باز کردند تا شیب را « تراورسه » کنند و من، خیال بچه گانه دیگری می پختم که : همان شیب را سر بخورم.
زاویه منفی شیب 45 درجه بود. نصف یک دیواره عمودی و زیر برف یخ زده چیزی نبود ، جز یخ خالص. با این همه خاصیت جوانی این است که حساب و کتاب حالی اش نمی شود.مخالفت داود، اثری نداشت.همان طور با کوله پشتی روی شیب نشستم.شلوار بادگیر مشمایی، مثل کف اسکی لیز و براق بود. قبل از اینکه نوک پایم را آزاد کنم و حرکت شروع شود، فکر کردم بهتر است کلنگم را زیر برگ کوله قفل کنم. اگر از کنترل خارج می شدم، کلنگ خطرناک می شد و دست کم اینکه احتمال گم شدنش زیاد بود. از جا بلند شدم. دسته کلنگ را از زیر برگ کوله عبور دادم و دوباره روی لبه شیب نشستم. یک سفر لذت بخش بچه گانه درطول  شیبی لااقل 900-800 متری در پیش بود و حرکت کردم.
در صد متر اول فقط لذت بود. شیب که تند تر شد، به نظرم رسید که سرعت به پرواز نزدیک می شود.کمی دلواپس شدم. باید از شتابم کم می کردم. برای اضافه کردن سطح اتکایم روی برف و یخ کاملا به کوله پشتی ام تکیه دادم و مرتبا پاشنه پوتینم را روی برف کوبیدم. کوچکترین اثری در کم شدن سرعت نکرد.پاشنه پوتین حتی نمی توانست یخ را خراش بدهد. دوباره نیم خیز شدم و زیر پایم را نگاه کردم. شیب یخ زده تا میان تخته سنگ های سرگردان دره کشیده می شد  و در انتهای آن،صدها سنگ غول آسای خاره ای انتظارم را می کشید. چنان به سرنوشتم، که چیزی جز خرد شدن در میان صخره های تیز نبود، نزدیک می شدم که اندیشه ام فلج شد.هر گونه تلاشم برای کم کردن سرعت بی اثر بود. وبالاخره تسلیم شدم.سرعت دم به دم چنان افزون میشد که تغییر ابعاد سنگ ها به خوبی محسوس بود. دیگر کار به جایی رسید که به طور واضح آن تخته سنگی را که قرار بود به آن کوبیده شوم ، تشخیص میدادم. فکر کردم ابتدا با کف پا با شدتی به آن برخورد خواهم کرد که در یک لحظه تمام مهره های ستون فقراتم از هم جدا خواهد شد و بعد هم با صورت به روی آن پرتاب  می شوم.
باور نمی کنید، اما به نظرم آمد که پس از حادثه چهره ام حالت چندش آوری به خود خواهد گرفت و تصمیم گرفتم به روی شکم بغلطم و آن هم فقط با این هدف که صورتم حداقل آسیب را ببیند( می بینید آدمی را که به سلامت رخساره پس از مرگش هم می اندیشد) و به سمت پهلوی چپ چرخیدم که به روی شکم برگردم. معجزه رخ داد. نوک تیز و فولادی « سخمه» ی کلنگ ، که از زیر برگ کوله بیرون زده بود، روی یخ قرار گرفت. سنگینی بدنم بر آن فشار آورد و اندکی درون یخ فرو رفت. ترمز را احساس کردم و صدای شدید خراشیده شدن یخ گوشهایم را پر کرد.همین که از قضیه سردر آوردم، اندیشه ام از حالت فلج در آمد. هر چه می توانستم فشار روی پهلوهایم را بیشتر کردم.صدای خرد شدن یخ بلندتر شد و سرانجام متوقف شدم. مدتی در همان حال، بی اینکه بتوانم حادثه را باور کنم، بی حرکت بودم و بالاخره سرم را بلند کردم و زیر پایم را دیدم. پوتین هایم از لبه تخته سنگی درانتهای شیب آب می خورد و سرنوشت از جایی در همان حوالی با صدایی طعنه آلود می گفت: « بمان، باز هم طعم تلخ و شیرین زندگی را بچش. وعده ما جای دیگری خواهد بود، جایی بهتر و یا شاید هم بدتر» . پوزخندی زدم و روی پا ایستادم.
سایه کوچک بقیه بچه ها را هنوز بالای شیب می دیدم که بی حرکت ایستاده بودند. طبیعی است که چهره هایشان معلوم نبود.گرده را دور زدم. آنها هم شیب را از فراز خط الراس آن، سرازیر شدند. نیم ساعتی بعد به هم رسیدیم. داود با رنگی که هنوز آثاری از پریدگی در آن بود،جلو آمد. تا به خودم بیایم سیلی را نواخته بود، بعد هم بغلم کرد و گریست. ظاهرا آن ها هم انتظاری جز جمع کردن تکه پاره های مرا نداشتند.
داود ، حالا در حالی که به موهای سفیدش اشاره می کند، گاهی به شوخی می گوید که نیمی از موهایش را در آن برنامه سفید کرده است. نیم ساعتی پس از این ماجرا ، پای محسن مشکی درست در انتهای یک یال پر شیب که با صخره ای عمودی بریده می شد، لغزید. در حالیکه قابلمه های خالی درون کوله اش به هم کوبیده میشد، تلق تلق کنان و معلق زنان راهی لبه پرتگاه شد. ما بهت زده آن فرود استثنایی و حیرت آور و آن سقوط به دهان مرگ را می دیدیم و در خود هیچ اختیاری برای دخالت در حادثه سراغ نداشتیم. باور نمی کنید ولی یک بند کوله از کتفش درآمد و مثل حلقه ای به دور قطعه سنگی قلاب شد و محسن مشکی را در چند متری پرتگاه معلق نگاه داشت.بالای سرش که رسیدیم بی هوش، اندکی صدمه دیده ولی زنده بود. به حالش آوردیم و بقیه راه را با پاهای خودش طی کرد.او دو سه سالی پیش در یک حادثه رانندگی جاده ساوه، تقریبا له شد.معلوم شد که حتی برای مرگ غیر طبیعی و غیر منتظره نیز باید منتظر زمان و نحوه وقوع آن شد.
پناهگاه در تختگاه انتهایی یالی ساخته شده  که از بد قلق ترین شیب های صعود به دماوند است. جان آدم تا آن را طی کند به درستی بالا آمده و به همین دلیل تصور یله دادن روی سکوهای آن ، خیال را نوازش می دهد. اما، افسوس....
آن جایی که روزی ورود به آن تشریفات مخصوص داشت، کسی را با پوتین در آن راه نمی دادند که هیچ، جای کوله پشتی ها هم بیرون پناهگاه بود، حالا یک زباله دانی واقعی بود. تشک هایی که روزی همه ملافه سفید داشتند حالا به جل پاره صد تکه ای تبدیل شده بود که جا به جای آن، به لکه های مختلف ، از چای و خون گرفته تا استفراغ ، مزین بود.از آشپزخانه پناهگاه خبری نبود. هرکسی روی چراغی چیزی می پخت. حتما باور نخواهید کرد اگر بگویم، زیر سقفی که در آن چند کوهنورد تازه از قله برگشته، که یکی دو نفر از آنها به شدت دچار سردرد بودند، استراحت می کردند، چند نفری روی اجاق ذغالی سرهم بندی شده ای مشغول کباب باد زدن بودند. ولی من برای تمام مشاهدات آن روزم چند شاهد دارم. یک نفر دیگر، که نمی دانم از چه راهی خودش را به پناهگاه رسانده و که بود، فلوت میزد. وقتی به او اعتراض کردم که : دوست عزیز ، اینجا چند نفر تازه از راه رسیده خوابند و استراحت می کنند، نی لبکت را ببر توی هوای آزاد_ که البته باد می آمد و سرد بود- بزن. لبش را از روی نی برداشت و بی کم و کاست گفت:
-    غرغر نکن پیری...

و من هم که تصادفا با او خیلی تفاوت سنی نداشتم دیگر غرغر نکردم و به گردش ناباور چشمانم ادامه دادم.جوانکی که شاید از حوالی قله تکه ای گوگرد خالص به دست آورده بود، امتحان می کرد که آیا گوگردش به راحتی مشتعل می شود یا نه. پیاپی زیر آن کبریت می کشید تا بالاخره بوی گند آن را بلند کرد.از تکه گوگرد زرد رنگ دود بر می خاست و جوانک ما برای آنکه شعله آن فروکش نکند آن را در هوا می چرخاند. از ترس شنیدن متلک دیگری به این یکی چیزی نگفتم. بر روی تمام دیوارها و حتی سقف پناهگاه آن قدر یادگاری و مطلب نوشته شده بود که تقریبا هیچ کدام از آن ها را ممکن نبود که به تمامی خواند. زیرا بخشی از آن را ، نوشته آخرین کسی که با فیکساتور رنگ بر آن دخمه یادگار گذارده بود، تصاحب می کرد.یکی را که توانستم بخوانم چنین بود:« یک شب با بچه های گروه زمخت این جاحال کردیم» . اگر قبول ندارید حاضرم عکس آن را برایتان بیاورم.
فضا از ده ها بوی گوناگون، که حتی یکی از آنها هم  خوش آیند نبود، چنان پر بود که ترجیح دادم علی رغم خستگی و بی توجه به باد و سرما، بیرون از پناهگاه زیر آفتاب و روی زمین دراز بکشم. بیرن پناهگاه را لاشه زنگ زده بیش از چند هزار قوطی مختلف کنسرو و کمپوت فرش می کرد.هاله ای از زباله، دور تا دور پناهگاه را خط کشیده بود، هر چه می خواستید میان آن ها یافت می شد: آدیداس های پاره شده، قوطی های نیم خورده غذا، هر نوع کیسه پلاستیکی که تصورش را بکنید، انبوه رنگارنگی از گازهای یک بار مصرف پیک نیکی ، هزار خورده ریز آت و آشغال دیگر وتا بخواهید ته سیگار و ته سیگار ته سیگار...
یادم آمد که قرار عمومی بر این بود که هر قاطری که به پناهگاه بار می آورد در برگشت بایستی به میزان بار قاطرش زباله برگرداند. بیرون از پناهگاه چند گروه فرانسوی و ژاپنی چادر زده بودند، از کنار آن ها گذشتم، قصدم چشمه کنار پناهگاه بود و سرزدن به توالت.به چشمه آب رسیدم. البته کنار چشمه نه یکی، که دو تا آفتابه گذارده بودند، اما خود چشمه مجموعه ای بود از انواع آن چه پس از شستشوی کسی و یا چیزی باقی می ماند: تکه های صابون در آب مانده، تخم گوجه فرنگی، پوست تخم مرغ، دستمال کاغذی و باز هم ته سیگار. و آن آب اندک قدرت مقابله با این همه زائده نفرت آور را نداشت.
فکر کردم با این همه کوه نورد غیر ایرانی که برای بدست آوردن افتخار صعود به دماوند راهی منطقه می شوند، آیا راهی سهل تر برای بی آبرویی پیش دیگران وجود دارد؟ فکر کردم، کمی پایین تر از این پناهگاه، شاید به خط مستقیم کم تر از ده هزار متر، یکی از درخشان ترین چشمه های آب معدنی گرم جهان با ظرفیتی بیش از حد تصور، به هدر می رود. آب گرم لاریجان. اگر این کوه و این آب جای دیگری از جهان بود، حالا کنار پناهگاه قله استراحت گاههایی که بتوان در آن با آب گرم لاریجان استحمام کرد با صدها امکان توریستی – ورزشی دیگر به راه بود. ولی ما با دستگاه های عریض و طویل ورزشی که یکی از آنها هم فدراسیون کوه نوردی ایران است، حتی نمی توانیم تخلیه زباله و نظافت آن را سازمان بدهیم، شاید هم کسی بگوید که این از وظایف خود کوه نوردان است که رعایت نظافت را بکنند . اما شما مطمئن باشید اگر برنظافت کاخ سفید و یا خانه خود شما هم نظارتی نباشد در کوتاه ترین زمانی به کثافت خانه ای تبدیل خواهد شد. زیرا آدمی را همه می شناسیم. از کوه نورد خسته ای که در ارتفاع 4500 متری می خواهد یکی دو روزی را سر کند ، چه انتظاری هست؟ شک نیست که پناهگاه دماوند، دیگر حتی شایسته نام پناهگاه هم نیست. در کشور کوهستانی ایران، که صعود از لااقل 3 قله آن آرزوی کوه نوردان جهان است، اگر فدراسیون کوه نوردی نمی تواند همان پناهگاه های سابق را طوری اداره کند که اسباب مسخره دیگران نشویم، پس آیا دیگر چه کاری برای این فدراسیون باقی می ماند؟

توی آفتاب دراز کشیدم و بی توجه به باد و سرما چرتی زدم، چیزی از ظهر گذشته بود، به سرم زد که راهی قله شوم، کار صعود را تا غروب تمام کنم و یکسره به رینه برگردم. این تنها راه گریز از استفاده ناگزیر شبانه از پناهگاه بود. به همراهم که پیشنهاد کردم، نپذیرفت. حق هم با او بود. اگر می پذیرفت معلوم نبود که انرژی کافی برای صعود داشته باشیم  و چه بسا که از نیمه راه قله مجبور به بازگشت می شدیم. چه شب غیر قابل وصفی.... غروب زود رس و سرمای موذی شهریور ماه، همه را از حوالی ساعت 6 به داخل پناهگاه راند.آدمهایی که حتی کوه دماوند هم کم ترین تجانسی میان آنها به وجود نیاورده بود. یک گروه 6 نفره کوله هایشان را در اطراف خودشان چیده بودند، سفره شان پهن بود و لااقل جای ده نفر را گرفته بودند. کمی دل دل کردم و بالاخره صدایم درآمد:
-    بعضی از دوستان می خواهند بخوابند، جا کم است، سفره را جمع و جور تر پهن کنید، جای یکی دونفری باز شود.
کاش لااقل جوابی می دادند. مخاطبم بر و بر نگاهم کرد، دهانش همچنان لقمه را می جوید، فقط کمی چشم هایش را درشت تر کرد، به سمت سفره چرخید و دستش را به طرف نان دراز کرد.
ما دو نفر به دیوار تکیه دادیم. جا برای دراز کشیدن نبود، زانوهایمان را بغل کردیم و همان طور نشسته، چرت زدیم. بریده بریده و ستوه آور. بیرون صدای شیون باد بود و درون پناهگاه، صدای گفت و گوی همراه با قهقهه ،صدای بشقاب و قاشق ، صدای قابلمه و کتری، صدای خور و خور و ناله خواب آلود و صدای تخته های زواردررفته ای که زیر تشک های خنزر پنزری روی زمین را می پوشاند.جای من نبش دیوار کنار در بود. از درز دیوار سرمای مخصوص آن ارتفاع مثل کاردی که در پهلو فرو برود، از کاپوشن ضخیم عبور می کرد و راهی برای مقابله با آن  نبود. دیوار پناهگاه سرد بود و پشت را آزار میداد. ساعت از جایش نمی جنبید و پدرم درآمد تا بالاخره عقربه هایش را در حالت عمودی روی هم تشخیص دادم. دوستم را تکان دادم . بدون اینکه لبی تر کنیم، یکی دو سه کمپوت و دوربین را برداشتم و از شر آن پناهگاه، به قله پناه بردیم.
 تا به قله رسیدیم ، رمقی بر من نماند.دوستم قبراق تر بود. شاید او به یاد نمی آورد که چه جانها بر احداث آن پناهگاه کنده شده بود. شاید او هرگز از کوه دماوند بدون پناهگاه بالا نرفته بود و به یاد نمی آورد که بچه های کم وسیله، قدیم شب ها را گاه در هوای آزاد و بدون چادر و حتی بدون کیسه خواب و یا یکی دو پتو چگونه سر می کردند و شاید برای او چندان تفاوت نکرده بود، که پناهگاه زائران این عروس کوه های جهان ، در حال تخریب بود.
گام های آخر را به زحمت طی کردم. آن بالا با خودم می گفتم که بار دیگر راهی دماوند نخواهم شد. شاید شما حال شیفته ای را که می داند برای آخرین بار دلداده خویش را می بیند، درک کرده باشید. قدم هایم را که از قله برای بازگشت و با این خیال که دیگر به آن باز نخواهم گشت، برگرفتم، چشم هایم اندکی مرطوب بود.
من تصویری از چهار صعودم را در چهار فصل مختلف، با گزینش صحنه های جذاب تر آن برای شما ترسیم کردم.هنوز گفتنی های دیگر درباره دماوند دارم. اما گفتنی های بسیار دیگری نیز هست، که امیدوارم دیگران بازگو کنند و همراه تاریخچه ، یادگارهای صعود و افسانه های مانده از سالهای دیرین درباره این سمبل ایران، این علامت شکوه و عظمت این سرزمین و این بستر طلوع خورشید ایران زمین، کتابی شود شایسته ماندن در آرشیو نگاره های ورزشی ما.     
 

ارسال شده در چهارشنبه، ۲۵ دی ماه ۱۳۹۲ ساعت ۱۷:۴۱ توسط ننا

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان