راهی برای کاريابی؟!

وارسته ميان سال مردی بود. فضائلی داشت. دو سه زبان می‌دانست. ترجمه‌های او را می‌پسنديدند. موسيقی می‌دانست و خط خوشی داشت. سرش را خم نمی کرد. رک بود و بی‌سبب کسی را تحويل نمی‌گرفت. هم به جهت فضل‌اش، که خريدار ندارد و جماعت بيش تر به دنبال ظاهرآرايی و مدرک گزينی از دانشگاه‌های دورقوز آبادند، و هم به علت غنای ذاتی‌اش، او را نمی‌پسنديدند، نه سازاش خريدار داشت نه خط‌اش. با درآمدی از دو سه شاگرد و به تعب ناداری حاجت می‌گذراند. از همان کتاب اول مجموعه‌ی تاملی در بنيان تاريخ ايران، پای‌اش به دفتر من گشوده شد. مرتب می‌ديدمش، برابر هر سطر مبهم کتاب ده سئوال می گذارد، جای غلط ويرگول‌ها را هم تذکر می‌داد و اگر در انتشار مسلسل مجلدات تاخيری رخ می‌داد بی‌تابی می‌کرد و نارضايتی نشان می‌داد. می‌گفت حلاوت کتاب خواندن را از او گرفته‌ام و دشمن کتاب‌هايی شده بود که زمانی آن ها را چون شناسنامه در بغل می گرفت. خبر داشتم که در هر محفلی، بی‌ملاحظه‌کاری‌های معمول، گفته‌های مرا تحويل می‌گرفت و يکی دو يادداشت دهان خونين‌کن در پاسخ مخالفان نوشته بود و خود رامبلّغی مشتاق معرفی می کرد. دست تنگی‌اش يافتن او را موکول به مراجعه‌ی شخص‌اش می کرد، زيرا در اين عهدی که شير‌خوارگان نيز با تلفن همراه به مهد کودک می‌روند او در خانه‌ی اجاره گرفته‌اش تلفن ثابت هم نداشت و واهمه‌ی بی‌نان و آبی آسوده‌اش نمی‌گذارد.
از پس انتشار قسمت اول ساسانيان غيب‌اش زد، تا دو هفته‌ای پيش که ديدمش. داشت ماشين‌اش را در ۱۶ آذر پارک می‌کرد و در عين حال به زنگ تلفن همراه‌اش جواب می‌داد، به گمانم کمی رو پنهان می‌کرد، اما من که مظنون به اشتباه بودم، به او نزديک شدم. خودش بود. سرحال و پر‌و‌پيمان. قدم زديم و رسيديم و نشستيم به چای خوردنی. در کم تر از دو سال از اين رو به آن رو شده بود. بی‌نيازی از سر‌و‌روی‌اش می‌باريد. فضولی نکردم. زندگی پايين و بالا و زير‌و‌روی زياد دارد. از هر دری چيزی گفت جز از کتاب‌ها. کم و بيش ماجرا برايم روشن شد. پرسيدم از روزگارش راضی است؟ جواب شنيدم که: ای بد نيست. می ديدم که بی‌تاب جدا شدن است و بالاخره چند دقيقه ای ماند و رفت.

همين دو روز پيش به تصادف خبردار شدم که در چند مرکز فرهنگی دولتی به کارش گرفته‌اند، استاد صدايش می‌زنند و وقت سر خاراندن ندارد. يک نامه‌ی دعوت ترجمه می‌کند و خرج يک ماه‌اش را می‌گيرد. برای شنيدن صدای سازاش نوبت می‌ايستند و يکی دو تابلو خط را به قيمت پيش پرداخت اجاره‌ی يک آپارتمان مناسب فروخته است. ظاهرا او را که نام و سخن‌اش خريدار و توضيح و تبليغ‌اش اثری داشت، از شر کتاب‌های من خلاص کرده بودند، به بهای آب و نانی. می‌گفتند مدتی است از او نشنيده اند که جايی از اين کتاب‌ها چيزی گفته باشد!

ديگر باورم شده که انعکاس صدای اين کتاب‌ها، مخده‌ی آرامش را از پشت ‌جماعتی برمی‌دارد. راستی اين‌ها کيانند که برای ادامه و دوام ناممکن سکوت درباره‌ی مجموعه‌ی تاملی در بنيان تاريخ ايران، از جيب جمهوری، چنين ول‌خرجی‌هايی می‌کنند؟!

+ نوشته شده در جمعه، 24 تير، 1384 ساعت 6:54 توسط ناصر پورپيرار

ارسال شده در جمعه، ۲۴ تیر ماه ۱۳۸۴ ساعت ۰۶:۵۵ توسط naina

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان