ردیه ای بر شاه نامه ی فردوسی، [1,2,3,4,5,6]

رد کتاب شاهنامه و بزرگداشت شاعر آن [1]

 پيش تر نوشته بودم (پلی بر گذشته، بخش اول، فصل فردوسی و شاهنامه)، که سرودن شاهنامه پيشه‌ی فردوسی بوده است و نه انديشه‌ی او. آن جا از مرکزی نشان دادم که سفارش دهنده‌ی شاهنامه به هرکسی بوده است که از عهده‌ی کار برآيد. مرکزی که مواد اوليه ی طبخ اين تاليف را مهيا می‌کرد و زندگی و گذران شاعر آن را به عهده می گرفت، که سرانجام قرعه ی اجرای آن به نام فردوسی درآمد.

از آن نامور نام داران شهر
علی ديلمی بودلف راست بهر

که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان

حسين قتيب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رايگان

از اويم خور و پوشش و سيم و زر
از او يافتم جنبش و پای و پر

صراحت فردوسی در معرفی حاميان مالی، يعنی همان سفارش دهندگان کتاب شاهنامه اش، محل هيچ گفت و گويی را در رد اين نظر باقی نمی‌گذارد و معلوم می‌کند که فردوسی سرودن شاهنامه را به عنوان يک شغل و ممر گذران عمر پذيرفته است، نه به عنوان يک ادای دين قومی و ملی و ميهنی. فردوسی در ابتدای شاهنامه و در بخش «گفتار در برآمدن کتاب»، حتی صراحت بيش‌تری دارد و آن محفل شاهنامه ساز و شاهنامه خواه را بدين صورت معرفی می‌کند :

يکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلير و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده‌ی روزگار نخست
گذشته سخن ها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سال خورد
بياورد کين نامه را گرد کرد

بگفتند پيش‌اش يکايک مهان
سخن‌های شاهان و گشت جهان

چو بشنيد از ايشان سخن پهلوان
يکی نامور نامه افکند بن.

بدين ترتيب روشن است که بنيان شاهنامه را، به قول فردوسی، پهلوانی دهقان نژاد با گرد آوردن دانسته‌ها و داستان هايی از موبدان سال خورد ريخته است، و نه فردوسی. شاعر در ادامه می‌گويد که پس از گرد آمدن آن سخن‌های شاهان، و پس از ناکامی ديگران در انجام درست و به دل خواه شاهنامه خواهان، دوستی او را به پذيرفتن آن سفارش بر زمين مانده وبازگويی آن داستان‌ها به صورت شعرحماسی تشويق کرده است.

به شهرم يکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من يکی پوست بود

مرا گفت خوب آمد اين رای تو
به نيکی گرايد همه پای تو

نبشته من اين نامه‌ی پهلوی
به پيش تو آرم، مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست

تو اين نامه‌ی خسروان بازگوی
بدين جوی نزد مهمان آبروی

اين ابيات از زبان فردوسی، تصويری شفاف از مراحل کار شاهنامه سرايی را ظاهر می‌کند. دوست در يک پوستی فردوسی را تشويق می‌کند که آن نامه‌ی خسروانی را، که آن پهلوان دهقان نژاد با جمع‌آوری يادهای موبدان پير گرد آورده بود، به نظم آورد و چنين پيداست که آن دوست مهربان فردوسی از قدرت حماسه سرايی نزد او خبر داشته است. آن چه را که فردوسی به دنبال اين ابيات می‌آورد، نه تنها از موافقت شاعر با پذيرش انجام اين سفارش حکايت می کند، بل شادمانی و حتی حيرت شاعر را از به خدمت گرفته شدن باز می‌گويد، زيرا که صاحبان سفارش را بسيار بخشنده و کريم می يابد!

بدين نامه چون دست کردم دراز
يکی مهتری بود گردن فراز

جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بيدار و روشن روان

مرا گفت کز من چه بايد همی
که جان ات سخن برگرايد همی؟

به چيزی که باشد مرا دست رس
بکوشم، نيازت نيارم به کس

همی داشتم چون يکی تازه سيب
که از بد نيايد به من بر، نهيب

به کيوان رسيدم ز خاک نژند
از آن نيک دل نام‌دار ارجمند

به چشم‌اش همان خاک و هم سيم و زر
بزرگی بدو يافته زيب و فز

اين صورت کامل و سالم يک معامله و داد و ستد و قرارداد فرهنگی است، که فردوسی از آن سخت ابراز شادمانی می‌کند و دست و دل‌بازی سفارش دهندگان را با شيرين بيانی می‌ستايد. همين ابيات به روشنی می‌گويد که ملاک فردوسی در قبول کار، کلان دستی سفارش دهندگان بوده است، نه چنان که به غلط مشهور است، زنده کردن عجم. چندان که شاعر، به سبب اين که مشتری پول و خاک را يکی می گرفته، خود را از خاک نژند به کيوان رسيده می‌گويد. در اين جا شاعر هيچ اشاره‌ای به سخت‌گيری فرهنگی و بازرسی محتوايی متن شاهنامه ندارد و هيچ گفتاری در اين ميان نيست که ما را به عواطف ملی شاعر راهنمايی کند. بدين ترتيب معلوم می‌شود که گروهی، در قرن چهارم هجری، به خراسان، مشغول تاريخ سازی برای ايرانيان و بازسازی حماسه‌وار و درخشان گذشته‌ی پيش از اسلام ايران بوده اند و از آن که داده های شاهنامه به چند هزاره پيش از زمان سرودن آن برمی گردد، پس بايد به کفايت حيرت کرد که چه گونه آن موبدان پير از چنان عمقی در تاريخ، آن هم با جزيياتی که در شاهنامه آمده، باخبر بوده اند؟! به همين دليل در سراسر شاهنامه ابياتی است که فردوسی گوشزد و يادآوری می کند که دانش او درباره‌ی مطالب کتاب اش، متکی به اسناد و اطلاعات و بياناتی است که ديگران بر او می‌آورده اند، می گفته اند و يا می‌خوانده‌اند.

پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان
که از پهلوانان زند داستان

چنين گفت کايين تخت و کلاه
کيومرث آورد و او بود شاه

پس مراتب توليد و تولد شاهنامه، درست به زبان و بيان سراينده ی آن، چنين است : انجمنی مواد اوليه‌ی تدوين تاريخی حماسی برای ايران را گرد آورده و شاعری آن مواد را بدون دخالت دادن آگاهی خويش، شعر کرده است.  نکته بديع و عميق و تعيين کننده اين که ما با شخصيت مجرد و منفرد شاعر، در خلال بيان داستان‌ها آشنا می شويم، چرا که فردوسی هر کجا که پا را از محدوده‌ی متن از پيش آماده شده بيرون می‌گذارد، نشان يک انسان خردمدار، آزادی ستا و درست کردار را با خود و از خود می‌آورد.

جهانا سراسر فسونی و باد
به تو نيست مرد خردمند شاد

يکايک همی پروری‌شان به ناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز

اگر شهرياری و گر زير دست
چو از تو جهان آن نفس را گسست

همه درد و خوشّی تو ماند به آب
به جاويد ماندن دل‌ات را متاب

خنک آن کز او نيکويی يادگار
بماند، اگر بنده، ور شهريار

پس از اين خواهم گفت که فردوسی از سرودن شاهنامه دل خوش نبوده است و اگر اجبار نيازمندانه نبود تن به انجام اين سفارش نمی داد و از آن ناسازتر اين که فردوسی در موارد و مقاطع متعدد ناباوری خويش از متن آن قصه ها را باز گفته و سرناسپردگی اش به آن افسانه‌ها را، گاه به کنايه و گاه به صراحت، بيان کرده است :

بيا تا جهان را به بد نسپريم
به کوشش همه دست نيکی بريم

نباشد هی نيک و بد پايدار
همان به که نيکی بود يادگار

همان گنج و دينار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را سودمند

سخن ماند از تو همی يادگار
سخن را چنين خوار مايه مدار

فريدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش يافت آن نيکويی
تو داد و دهش کن فريدون تويی

شاعر در اين ابيات، بی‌توجهی خويش را به اشخاص ساخته شده‌ای که در قالب داستان به او عرضه کرده‌اند نشان می‌دهد و می‌کوشد در ميان اين صحنه‌ها و صورت‌های ناممکن راهی به انسان شدن و خردمند بودن بگشايد و اصرار او در چکيده نويسی‌های درخشان بيرون از متن سخت ستودنی است

چنين است گيتی و زين ننگ نيست
ابا کردگار جهان جنگ نيست

چنان آفريند که آيدش رای
و مانديم و مانيم با های های

يکی در فراز و يکی در نشيب
يکی با فزونی يکی با نهيب

يکی از فزونی دل آراسته
ز کمّی دل ديگری کاسته

سرانجام هر دو به خاک اندر است
که هر گوهری کشته گوهر است

هر اندازه که شخصيت شاعر شاهنامه را از خلال گزيده گويی های بيرون از متن اش به خوبی به دست داريم، که در گريزها و گرم گويی های ميان داستان ها، به صورت خردمند نيک انديشی نشسته است که طبيعتی نرم خو، آسان گير و روی هم رفته و ناچار موافق و مصالحه گر باگردش ايام دارد، بيش تر به عبرت آموزی احاله می دهد و به عاقبت و عافيت انديشی و تحذير می پردازد، به همان ميزان از هويت و تعلق و نيات و خيالات سفارش دهندگان شاهنامه هيچ نمی دانيم! آنان که بوده اند که برای بازسازی افسانه وار تاريخ ايران چنين کريمانه و گشاده دست عمل کرده اند، اين سرمايه از کجا و به اميد چه سودی می رسيده و چه نيازی به برآوردن چنين کتابی در تعيين کننده ترين مرحله ی تاريخ ايران داشته اند؟ (ادامه دارد)

+ نوشته شده در شنبه، 26 اردىبهشت، 1383 ساعت 18:14 توسط ناصر پورپيرار

 

 رد ديوان شعر شاهنامه [2]

در شاهنامه برگی اطلاعات تاريخی که مستقيما و يا به قرينه، با يافته‌های باستان‌شناسی، کتيبه‌ها يا ديگر مانده‌های کهن منطبق و تاييد شود، نمی‌يابيم. ديوان شعری است مملو از تصاوير بی‌اساس و ساختگی و در غالب موارد، ناممکن. رسوخ افسانه به اين کتاب، گاه چندان فانتزی است که خواننده را به جای آشنا کردن با هويت و ديرينه‌ی خود، به جهان اوهام و پريان و فضاهای جادويی پراسرار و دست نيافتنی می‌برد. فضاهايی که نظاير آن را هرگز در هيچ مجموعه‌ی ديگر و حتی در افسانه‌ی مادربزرگان، چه از مردم سيستان، کرمان، ايلام، کردستان، آذربايجان، جنوب خزر، ری، گرگان و يا خراسان و يزد و لرستان باشد، نمی‌شنويم.

در داستان‌های شاهنامه، از آن جا که حاصل تلاش هويت سازانه‌ی گروهی در خراسان است که ما به ريشه و پيوند آنان دست‌رسی نداريم و تاريخ آنان را با نام اجمالی «شعوبيه» می‌شناسد، که به قرينه‌هايی می‌توان آن‌ها را از انبوه يهوديان جاخوش کرده در خراسان بدانيم، اطلاعاتی پراکنده، نادرست و در موارد متعدد مملو از اشتباهات قومی و اقليمی می‌يابيم، که سخت حيرت برانگيز است.  بی‌شک شاهنامه آسيب رسان ‌ترين متنی بوده است که در هفتاد سال گذشته، بار ديگر برای مقاصد ناپاک خويش به بازار کشانده اند، و آثار بازخوانی آن در ذهن ايرانيان، مانند طلسم و جادويی مخرب بوده است. اينک برای آشنا شدن بيش تر با اين متن از هر نظر نامربوط و بی منطق و نادان ساز و نادان فريب، دو داستان، يکی از ابتدا و ديگری از انتهای اين کتاب را باز خوانی می کنيم.

در آغاز شاهنامه، با سه شخصيت اساطيری به نام جمشيد و ضحاک و فريدون آشنا می‌شويم، که ظاهرا جمشيد ۷۰۰ سال، ضحاک ۱۰۰۰ سال و فريدون ۷۰۰ سال حکومت کرده اند!!! حاصل تسلط دراز مدت و ۷۰۰ ساله‌ی جمشيد معجزاتی در افزايش مهارت‌های آدمی است که به نظر می‌رسد پيش از او کسی با آن آشنا نبوده است. فهرست اين آفرينش‌ها نسبتا طويل است و تقريبا تمام دانسته‌های زيربنايی بشر را شامل می‌شود که در صدر آن به فرم درآوردن آهن از راه تفتيدن و نرم کردن آن است تا کلاه‌خود و زره و جوشن بسازند.

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کيی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و چون درع برگستوان
همه کرد پيدا به روشن روان

بدين ترتيب جمشيد پيش از هر کار، به فراهم آوردن آلات جنگ مشغول می‌شود و به گفته ی شاهنامه، می‌توان او را پايه‌گذار نخستين زرادخانه ی آدم کشی معرفی کرد. سپس دستور می دهد تا جامه و ساير ملزومات غيرآهنی مورد نياز نظاميان‌اش را نيز فراهم کنند و برای رفع اين نياز است که برابر متن شاهنامه، نخ‌ريسی و بافندگی را به مردمان می‌آموزد!

دگر پنجه انديشه ی جامه کرد
که پوشند هنگام بزم و نبرد

ز کتّان و ابريشم و موی قزّ
قصب کرد پرمايه، ديبا و خز

بياموخت‌شان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته، شستن و دوختن
گرفتند از او يکسر آموختن

به همين ترتيب، اين آموزگار اوليه‌ی انسان در کتاب شاهنامه، پس از آماده کردن نيازهای نبرد، يا در واقع فراهم کردن دست مايه‌هايی که بتوان سراسر کتاب شاهنامه را بر آن قرار داد، که نام درست آن را بايد «جنگ نامه» گذارد، به پر کردن ديگر خلاءهای جامعه مشغول می‌شود و در مرحله‌ی بعد به ساخت دومين ابزار مورد نياز حاکميت، يعنی روحانيت دست آموز می پردازد!

چو اين کرده شد ساز ديگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نيز شاد

گروهی که آموزيان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از ميان گروه
پرستنده را جايگه کرد، کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پيش روشن جهان دارشان

آن گاه و پس از پايه‌گذاری نخستين حوزه‌های روحانيت سلطنتی در کوه، چنان که شاهنامه می‌گويد، جمشيد به تربيت ژنرال‌ها و صاحب منصبان نظامی (نيساريان) مشغول می شود.

صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نيساريان خواندند

کجا شير مردان جنگاورند
فروزنده‌ی لشکر و کشورند

کز ايشان بود تخت شاهی به جای
وز ايشان بود نام مردی به پای

جمشيد پس از فراغت از اين دو رکن اصلی استقرار قدرت، يعنی نظاميان و روحانيون، آن گاه به نيازهای عمومی رومی‌کند و نخست فرمان می‌دهد که دهقانان و کشت‌کاران پديد آيند!

نسودی سه ديگر گروه را شناس
کجا نيست بر کس از ايشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان، سر آزاده و ژنده پوش
وز آواز بيغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گيتی به اوی
برآسوده از داور و گفت و گوی

پس از اين وصف که فردوسی از کشت ورزان می‌آورد، که وصفی است پريشان و من درآوردی، شاهنامه گروه چهارمی از ابداعات جمشيد را معرفی می‌کند که تا امروز علی‌رغم تفسيرهايی چند بر آن، به طور کامل نيت بيان او روشن نيست.

چه گفت آن سخن گوی، آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بند کرد

چهارم که خوانند «اهنو خوشی»
همان دست ورزان با سرکشی

کجا همگنان کارشان پيشه بود
روان‌شان هميشه پر انديشه بود

بی‌شک شخص فردوسی نيز از اين بخش داده‌هايی که به او می‌رسانده‌اند، چيزی درک نکرده است و به همين دليل مسئوليت بيان اين مجعزه‌ی چهارم جمشيد را مستقيما به دوش گوينده‌ی آن می‌اندازد : «چه گفت آن سخن گوی، آزاده مرد»، زيرا تاکنون کسی معنای درستی برای واژه يا ترکيب «اهنو خوش» نياورده، بل اين کلمه‌ای است که جز در اين قسمت از شاهنامه هرگز و به وسيله‌ی هيچ قلم‌دار ديگر و در هيچ متن ديگری کاربرد نداشته است و اگر از تفسيرهای آبکيو نادرست کنونی که معتقد است منظور فردوسی رواج دادن کسب و کار بوده، بگذريم، معلوم نيست که جمشيد در اين ابداع نوع چهارم خود چه گلی به سر بشريت زده است. زيرا توضيحی که فردوسی برای معنای «اهنو خوش» می‌آورد يعنی : «همان دست ورزان با سرکشی»، مبهم‌تر از اصل کلمه است چرا که در بيت بی‌معنا و پريشان بعد نيز باز مکرر می‌کند که: «روان‌شان هميشه پر انديشه بود»، که لااقل شامل کاسب کار جماعت نمی‌شود. بدين ترتيب احتمالا فردوسی نتوانسته است از متن يا اطلاعاتی که به او رسانده‌اند برداشت مشخصی کند و همان لاطائلات دريافتی را، از آن که بعدها خواهم آورد که او نسبت به درستی و يا نادرستی آن اندک حساسيت و دلهره ای نداشته و تنها به انجام زود تر سفارش می انديشيده است، زيرکانه به صورت  چهار بيتی درآورده است، که خوانديد. آن گاه و در مرحله‌ی بعد جمشيد را می‌بينيم که مشغول ياد دادن خانه سازی به آدمی است و برای اين کار به تخصص ويژه‌ی«ديوان ناپاک» رو می‌کند و به مدد آن‌ها ايوان و گرمابه و کاخ‌های بلند می‌سازد!!!

بفرمود ديوان ناپاک را
به آب اندر آميختن خاک را

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ ديو، ديوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ‌های بلند
چو ايوان که باشد پناه از گزند

در اشعار فوق ديوان ناپاک خشت می‌زنند و چون مهندسان از سنگ و گچ و گل برای جمشيد کاخ و گرمابه و ايوان می‌سازند. آدمی از خويش می‌پرسد اگر اين داده های شاهنامه را جدی بگيريم، پس مردم پيش از جمشيد بايد که خوراک و مسکن و پوشاک نداشته باشند! پس آن شاهان پيش از جمشيد، يعنی تهمورث و هوشنگ و کيومرث، احتمالا برهنه و گرسنه بر روی خاک سلطنت می‌کرده‌اند. اما شوخی فردوسی با ما آن جاست که پيش‌تر و در پادشاهی تهمورث هم سروده بود :

چنين گفت کامروز اين تخت و گاه
مرا زيبد و تاج و گرز و کلاه

جهان از بدی‌ها بشويم به رای
پس آن گه ز گيتی کنم گرد پای

زهر جای کوته کنم دست ديو
که من بود خواهم جهان را خديو

هر آن چيز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا، گشايم ز بند


پس از پشت ميش و بره پشم و موی
بريد و به رشتن نهادند روی

تا معلوم شود که پيش از جمشيد هم، که آهن را نرم کرده، خود و گرز و تخت ساخته و رشتن و بافتن به مردم آموخته، تاج و گرز و  کلاه خود مرسوم بوده و مردم بی مدد او نيز چيدن وريستن و بافتن پشم و موی را می‌دانسته اند!!! بدترين قسمت اين اراجيف شعر شده آن جاست که تهمورث وعده می‌دهد که دست ديوان را از جهان کوتاه خواهد کرد، اما چند سطری بعد معلوم می‌شود که اين ديوان علاوه بر مهندسی در زمان جمشيد، حامل لوح و قلم و مامور انتقال دانش و کتابت به تهمورث نيز بوده اند!!!

چو ديوان بديدند کردار او
کشيدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن ديو بسيار مَرّ
که پردخته ماند از او تاج زر

چو تهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان

به فرّ جهان دار بستش ميان
به گردن برآورد گُرز گران

همه نره ديوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سيه ديوشان پيشرو
همی باسمان برکشيدند غَو

هوا تيره فام و زمين تيره گشت
دو ديده در او اندرون خيره گشت

جهان دار تهمورث بافرين
بيامد کمر بسته‌ی رزم و کين

ز يک سو غَو  آتش و دود ديو
ز يک سو دليران کيهان خديو

يکايک بياراست با ديو جنگ
نبُد جنگ‌شان را فراوان درنگ

از ايشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گُرز گران کرد پست

کشيدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زينهار

که ما را مکش تا يکی نو هنر
بياموزی از ما کت آيد به بر

کِی نامور دادشان زينهار
بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزادشان شد سر از بند او
بجستند ناچار پيوند او

نبشتن به خسرو بياموختند
دل‌اش را به دانش برافروختند

نبشتن يکی نَه، که نزديک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سُغدی چه چينی و چه پهلوی
نگاريدن آن کجا بشنوی

به احتمال بسيار يا سازندگان شاهنامه برای ديو معناهای مختلفی قائل بوده‌اند و يا اين تهمورث و جمشيد از آن روی با ديوان می‌جنگيده‌اند که بنيان دانش و دانايی و نگارش و مهندسی را از جهان برافکنند زيرا اين تصاوير با وضوح تمام دانش و فن و آگاهی و نحوه ی نگارش و قدرت قلم را از آن ديوان می شمارد؟!!! چه قدر اين توضيح شاهنامه درباره‌ی رفتارهای تهمورث و جمشيد با ديوان دانشمند، به کارهای داريوش با مردم و خردمندان شرق ميانه شبيه است؟!!! و هنوز اگر حوصله و فرصت تفريح داريد، به اعمال هوشنگ و کيومرث نيز در شاهنامه رجوع کنيد تا معلوم تان شود که هوشنگ نيز بسيار پيش از جمشيد، آهنگری می‌دانسته است.

نخستين يکی گوهر آمد به چنگ
به دانش ز آهن جدا کرد سنگ

سر مايه کرد آهن آب گون
کز آن سنگ خارا کشيدش برون

چو بشناخت آهنگری پيشه کرد
کجا زو تبر، اره و تيشه کرد

اما مشکل اصلی اين جاست که هوشنگ آهنگر و سازنده ی تبر و اره و تيشه، بيرون کشيدن آهن از سنگ را پيش از شناخته شدن آتش انجام داده است!!! چرا که مدت ها پس از اين کارهای ابتدايی، ظاهرا روزی در ماجرای کشتن ماری، طهمورث، به تصادف، با آتش آشنا می‌شود.

يکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد، با چند کس همگروه

پديد آمد از دور چيزی دراز
سيه رنگ و تيره تن و تيز تاز

دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهان‌اش جهان تيره گون

نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش يکی سنگ و شد پيش جنگ

به زور کيانی رهانيد دست
جهان سوز مار از جهان جو بجست

برآمد به سنگ گران سنگ خُرد
همان و همين سنگ بشکست خرد

فروغی پديد آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کُشته وليکن ز راز
پديد آمد آتش از آن سنگ باز

هر آن کس که بر سنگ آهن زدی
از آن روشنايی پديد آمدی

جهان‌دار پيش جهان آفرين
نيايش همی کرد و خواند آفرين

که او را فروغی چنين هديه داد
همين آتش آن گاه قبله نهاد

شاهکار فردوسی اين جاست که گرچه پديد آمدن آتش را از خوردن دو سنگ بر هم در ماجرای کشتن مار گفته بود، اما در توضيح بعدی نمی گويد که اگر دوسنگ را بر هم زنند، بل می نويسد که اگر سنگ را بر «آهن» زنند، از آن آتش پديد خواهد شد !!! اين ها و بسياری از نشانه های ديگر آشفتگی در شاهنامه، به صورتی معقول و مسلم معلوم می کند که فردوسی سرودن شاهنامه را بدون اندک دغدغه ای در پيرايش متن و مفهوم آن انجام داده است و اگر بخواهيم به حساب اغلاط مستقيم، داده های نامربوط و نادرستی های محرز و مطلق شاهنامه بپردازيم، به طور کامل اثبات می شود که يا فردوسی خود از حقايق تاريخی و جغرافيايی و بومی بی خبر بوده و يا به عمد به ويرايش داده های در يافتی اش اقدام نکرده و يا حتی اجازه ی اين کار را نداشته است. چنان که خود تصريح می کند.

سرآوردم اين رزم کاموس نيز
دراز است و کم نيست زو يک پشيز

گر از داستان يک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی

چنان چون ز تو بشنوم در به در
به شعر آورم داستان سر به سر

باری، به کارهای جمشيد برگرديم که پس از سازمان دادن آن چهار گروه اجتماعی، يعنی جنگ‌جويان، روحانيون، کشاورزان و يک صنف ديگر که درست شناخته نمی‌شوند، به عرضه‌ی توانايی‌های ديگرش مشغول می شود!

ز خارا گهر جست يک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار

به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر

ز خارا به افسون برون آوريد
شد آن بندها را سراسر کليد

حالا جمشيد مشغول معدن کاوی است و گهرهايی چون طلا و نقره و احجار کريمه را از سنگ‌های خارا بيرون می‌کشد و سپس از آن جا که هفتصد سال سلطنت کرده و زمان و فرصت و مهارت و حوصله‌ی زيادی ذخيره داشته، به ساختن عطر و ادکلن و مشک مشغول می‌شود!

دگر بوی‌های خوش آورد باز
که دارند مردم به بوی‌اش نياز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

در اين جا نيز معلوم نيست منظور فردوسی از «بان» اشاره به چه عطر و يا عنصر خوش بوی ديگری است و کسی نکوشيده تا اين واژه را به درستی شناسايی کند. همين جا بگويم که وفور نسبی اين گونه واژه‌ها در شاهنامه، همراه دلايل متعدد ديگری، که در بخش خود و در گفت‌و گو از دوران سامانيان خواهم آورد، معلوم می‌کند که پيش از فارسی کنونی که اندک واژگان آن در شاهنامه به کار گرفته شده، لغات و زبان ديگری در خراسان به کار برده می‌شده، که به تدريج فارسی کنونی را جای‌گزين آن کرده‌اند.

پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نيز آشکار
جهان را نيامد چون او خواستار

تدارک بهزيستی و بهداشت و درمان و تربيت پزشکان نيز بر طبق اشعار بالا، از داده‌های جمشيد به بشريت است و حالا ديگر برای او در عرضه‌ی هنر و صنعت و بهداشت کم و کاستی نمانده است جز اين که کشتی رانی و سياحت آب‌ها را نيز رايج کند.

گذر کرد از آن پس به کشتی در آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب

چنين سال پنجه بورزيد نيز
نديد از هنر بر خرد بسته چيز

اينک زمان آسايش جمشيد است و از آن که پايان تلاش او برای رو به راه کردن زندگی جهانيان در عرصه‌های علم و صنعت و هنر، با آغاز فروردين مصادف می‌شود، پس آن روز را آغاز سال نو قرار می دهند، بی اين که فردوسی از اختراع تقويم و سال شمار به دست جمشيد چيزی نوشته باشد. اين خود بدان معناست که اگر فرضا نوسازی های جمشيد در آبان ماه به پايان می رسيد، بايد که آن ماه را روز نو و آغاز سال نو می خواندند !!!

جهان انجمن شد بر تخت او
فرومانده از فرّه‌ی بخت او

به جمشيد بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين
برآسوده از رنج تن، دل ز کين

بزرگان به شادی بياراستند
می و جام و رامشگران خواستند

چنين روز فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان يادگار

چنين سال سيصد، همی رفت کار
نديدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
ميان بسته ديوان به سان رهی

به فرمانش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش

در اين مرحله که جمشيد جهان را رام و آرام و در اختيار خويش می‌بيند، ناگهان آغاز سرکشی می‌کند و در کم‌تر از بيست و سه سال مردم از او برمی‌گردند و بدين سان ياد جمشيد در شاهنامه به پايان می‌رسد و دوران ضحاک آغاز می‌شود که خود گفتار دراز ديگری می‌طلبد.

جهان سر به سر گشت او را رهی
نشسته جهان دار، با فرّهی

يکايک به تخت مِهی بنگريد
به گيتی جز از خويشتن را نديد

منی کرد آن شاه يزدان‌شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس

گران‌مايگان را ز لشکر بخواند
چه مايه سخن پيش ايشان براند!

چنين گفت با سال ‌خورده مهان
که جز خويشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پديد
چو من نامور، تخت شاهی نديد

جهان را به خوبی من آراستم
چنان گشت گيتی که من خواستم

خور و خواب و آرام تان از من است
همه پوشش و کام‌تان از من است

بزرگی و ديهيم و شاهی مراست
که گويد که جز من کسی پادشاست؟

به دارو و درمان جهان گشت راست
که بيماری و مرگ کس را نکاست

جُز از من، که برداشت مرگ از کسي؟
و گر بر زمين شاه باشد بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است
به من نگرود هرکه اهريمن است

گر ايدون که دانيد من کردم اين
مرا خواند بايد جهان آفرين

همه موبدان سرفکنده نگون
چرا، کس نيارست گفتن، نه چون

چو اين گفته شد فر يزدان از اوی
گسست و جهان شد پر از گفت و گوی

هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماندی به پيش اش يکی نام جوی

سه و بيست سال از در بارگاه
پراکنده گشتند يکسر سپاه

هنر چون نپيوست با کردگار
شکست اندر آورد و بر بست کار

(ادامه دارد)

+ نوشته شده در دوشنبه، 28 اردىبهشت، 1383 ساعت 17:14 توسط ناصر پورپيرار

 

رد ديوان شعر شاهنامه [3]

 آخرين داستان شاهنامه سرگذشت يزدگرد سوم آخرين سلطان ساسانی است. پيش‌تر و در همان فصل از بخش اول کتاب «پلی بر گذشته» توضيح داده بودم که به دليل سخت‌گيری‌های محمود، سفارش دهندگان کتاب به فردوسی و حاملين مطالب شاهنامه به او، از اواسط داستان‌های دوره‌ی ساسانيان در حال گريز از شمشير محمودند و در نتيجه فردوسی برگ‌های آخر داستان سرايی‌های‌اش در موضوع ساسانيان را از ذهن خود بر کاغذ می‌آورد و به همين دليل بخش آخر شاهنامه هم از صحنه‌های سترگ پرستايش تهی است و هم فردوسی درتمسخر اسباب شاهی دست و دل‌بازتر می‌سرايد.  فردوسی در بيان احوال سلاطين پايان دوره ساسانيان به تکرار يادآوری می‌کند که اين بخش‌ها را از ذهن خود می‌نويسد و ديگر تذکری درباره‌ی آورندگان مطالب و مواد ساخت شاهنامه ندارد و معلوم است که ارتباط‌اش با سفارش دهندگان کتاب قطع است و به همين سبب گفتارهای پايانی کتاب او نه فقط با شتاب و بی‌حوصلگی، که با بی‌ميلی و اکراه نيز آميخته است.

کنون رنج در کار خسرو بريم
به خواننده آگاهی نو بريم

 کنون گر کند مغزم انديشه گرد
بگويم جهان جستن يزدگرد

 کنون پادشاهی شاه اردشير
بگويم که پيش آمدم ناگزير

در آخرين داستان شاهنامه، سرگذشت يزدگرد، يا به اصطلاح آخرين سلطان ساسانی، طرح است. سيمای اين سلطان، در ديوان شعر فردوسی، بسيار بی‌جلال و صلابت و از آغاز، با نوعی طفره زنی از مبارزه جويی و درويش مسلکی توأم است.

چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر بر نهاد

چنين گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشيروان

بلندی نجويم، ز فرزانگی
نه آن رزم و تندی و مردانگی

که بر کس نماند همی روز بخت
نه گنج و نه ديهيم شاهی، نه تخت

همی نام جاويد بايد نه کام
بيانداز کام و برافراز نام

به نام است تا جاودان زنده مرد
که مرده بود کالبد زير گرد

اين شاه، که جويای نام است نه خواستار کام، از ابتدا در شاهنامه به صورت يک واداده به تصوير درمی‌آيد و شرح حال و خصوصيات او، در کم‌تر از ۲۰ بيت به سر می‌ رسد، و پس از اين توصيف اوليه، ناگهان و بدون هيچ مقدمه ای، با ورود سعد وقاص سردار عمر به اقليم او رو به رو می شويم! در اين جا نيز يزدگرد سوم سلطانی بی‌دست و پا و تسليم به مقدرات روزگار معرفی می شود که کار مقابله با سردار عرب را به يکی از سپهسالاران‌ خود به نام رستم فرخ زاد می‌سپارد.

درفش بزرگی و گنج و سپاه
تو را دادم ای پهلو نيک خواه

سپه را بيارای و بر ساز جنگ
نبايد که گيری زمانی درنگ

از اين در چو رفتی چنين جنگ‌جوی
سپه را چو روی اندر آيد به روی

تو خود را نگه دار از اين تازيان
به هر کار بنگر به سود و زيان

يزدگرد سوم، چنان که فردوسی می‌نويسد، رعايت احتياط را، حتی به سرکرده‌ی نظامی‌اش نيز توصيه می‌کند و او را به محاسبه‌ی سود و زيان می‌خواند. رستم فرخ‌زاد، که در کتاب فردوسی منجم و اختردان نيز معرفی می‌شود، ظاهرا از گردش ستارگان فال نيکی درنمی يابد و پس از دريافت مقام فرماندهی لشکر، نامه‌ای به برادرش می‌نويسد و از بی‌حالی مقام سلطنت گلايه می‌کند.

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم
ازيرا گرفتار اهرمنم

که اين خانه از پادشاهی تهی است
نه هنگام فيروزی و فرهی است

ز چارم همی بنگرد آفتاب
کز اين جنگ ما را بد آيد شتاب

گفتار فردوسی درباره‌ی دوران يزدگرد سوم با مقدمه چينی‌های محتوم توأم است و چون هيچ دست مايه‌ی تاريخ نگارانه ندارد، علل فروريزی شکوه ساسانيان را ناگزير با گردش ستارگان و سرنوشت و قضا و قدر الهی می‌آميزد و سلطان و سردارش را به عاجزانه‌ترين صورتی در برابر ضرورت‌های زمانه وامانده نشان می‌دهد، چندان که سردار ساسانی، چنان که از ابتدا شکست خود و لشکريان‌اش را در زيج ديده باشد، نامه به برادر را با لحنی سوزناک و ضمن خداحافظی ابدی با او، به پايان می‌برد.

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ايران به تو شاد باد

که اين قادسی گورگاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است

چنين است راز سپهر بلند
تو دل را به درد برادر مبند

باری، رستم فرخ‌زاد، سردار نظامی يزدگرد سوم، جز آن نامه به برادر، که طرح آن را فردوسی درست برای بيان تأثير جزميات آسمانی در سرنوشت ساسانيان ساخته بود، نامه‌ی ديگری به سعد وقاص سردار عرب می‌نويسد که در آن هجونامه ای با ظاهر ستايش‌نامه درباره‌ی يزدگرد سوم آورده، چندان که از آخرين شاه ساسانی يک صورتک عروسک‌وار نزد سردار عمر می‌سازد.

به ايران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگين بهر ديگر کس است

که با پيل و گنج است و با فر و گاه
پدر بر پدر نام بردار شاه

به ديدار او در فلک ماه نيست
به بالای او بر زمين شاه نيست

هران گه که بر بزم خندان شود
گشاده لب و سيم دندان شود

ببخشد بهای سر تازيان
که بر گنج او زين نيايد زيان

سگ و يوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ زرّند و با گوشوار

به سالی همه دشت نيزه وران
نيابند خورد از کران تا کران

که او را ببايد به يوز و به سگ
که در دشت نخچير گيرد به تگ

سگ و يوز او بيش‌تر زان خورد
که شاه آن به چيزی همی نشمرد

اين وصف يزدگرد در نامه‌ی رستم به سعد وقاص، از خواندنی‌ترين ابيات فردوسی در شاهنامه است. به گمان من نمی‌توان تصوير سلطانی را عروسکی‌تر از اين ابيات نمايش داد، که در پوشش وصف آمده است. در اين جا نه با سلطانی شجاع و صاحب خرد و دورانديش، بل با چهره‌ای چون ماه، با دندان‌های سپيد و چند هزار سگ و يوز و گوشواره و زنگ و فيل و زرق و برق رو به روييم. در سراسر ديوان فردوسی، هرگز تصويری بی‌مايه‌تر از يزدگرد سوم ساخته نشده است و از آن که فردوسی اين وصف را از زبان رستم سردار يزدگرد می‌آورد، به خوبی ديدگاه زيردستان‌اش را نسبت به او آشکار می‌کند. فردوسی تقريبا تمام فصل آخر شاهنامه‌ را بر زبان سه شخصيت عمده‌ی حوادث آن، يعنی يزگرد سوم، رستم فرخ‌زاد و سعد وقاص می‌گذراند و همين جا ضرور است اضافه کنم که عمده بيت‌های معروف بدگويی از رخسار و خصلت عرب، که اينک دست آويز عرب ستيزان و باستان پرستان امروزين است، در همين فصل و تماما از زبان يزدگرد سوم و رستم فرخ‌زاد بيان می‌شود و نه از زبان فردوسی. باری، رستم نامه‌اش را به سعد وقاص می‌فرستد و سعد پاسخ‌اش را با سفيری به نام شعبه مغيره همراه می کند. تصاويری را که فردوسی در اين داد و گرفت پيغام می‌سازد، بسيار جذاب و خواندنی و عبرت‌آموز است. از جمله هنگامی که رستم باخبر می‌شود که سفير سعد وقاص در راه است، به شتاب به آرايش خيمه‌گاه خويش و فراهم آوردن دستپاچه ی ملزومات جبروت می‌پردازد.

چو شعبه‌ی مغيره برفت از گوان
که آيد بر رستم پهلوان

از ايرانيان نام داری ز راه
بيامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پير و سست
نه اسپ و سليح و نه جسم درست

يکی تيغ باريک بر  گردن‌اش
پديد آمده چاک پيراهن‌اش

چو رستم به گفتار او بنگريد
ز ديبا سراپرده‌ای برکشيد

ز زربفت چينی کشيدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرين يکی پيشگاه
نشست از برش پهلوان سپاه

بياورد از ايرانيان شصت مرد
سواران و شيران روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش
به پای اندرون کرده زرينه کفش

همه طوق‌داران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار

و شاهکار فردوسی که نشان دهنده‌ی عمق آگاهی او و ايمان‌اش به انسانيت و مردمواری و سلامت است، آن گاه آشکار می‌شود که شعبه مغيره به سراپرده‌ی آرايش کرده‌ی رستم فرخ‌زاد وارد می‌شود، بی اين که کم ترين اعتنايی به آن جبروت سر هم بندی شده داشته باشد و يا صحنه سازی های سردار يزد گرد بر او اثری بگذارد.

چو شعبه به دهليز پرده سرای
بيامد، بران جامه ننهاد پای

همی رفت بر خاک بر، خوار خوار
ز شمشير کرده يکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را نديد
سوی پهلوان سپه ننگريد

بدو گفت رستم که جان شاد دار
به دانش روان و تن آباد دار

به رستم چنين گفت کای نيک نام
اگر دين پذيری عليک السلام

ملاحظه کنيد که فردوسی چه گونه شعبه مغيره را وامی‌دارد که به آن شکوه و جلال نمايشی و به سرعت سر هم بندی شده کم‌ترين اعتنايی نکند و کار اين بی‌اعتنايی را بدان جا می‌کشاند که سرانجام بين سفير سعد وقاص و رستم، قرار جنگ گذارده می‌شود، اما در اين مرحله رستم نزد شعبه مغيره‌ی درد دلی می‌کند، که خواندنی است.

وليکن چو بد ز اختر بی‌وفاست
چه گويم که امروز روز بلاست

مرا گر محمد بدی پيش رو
ز دين کهن گيرم اين دين نو

در اين جا و در عين حال که رستم بار ديگر پای اختران را به ميان می آورد، دردمندانه می‌نالد که اگر من هم پيشوايی چون محمد داشتم دين کهنه‌ام را وامی‌گذاشتم و به دين نو می‌گراييدم. باری جنگ بين رستم و سعد وقاص درمی‌گيرد و رستم در اين جدال کشته می‌شود و سپاه ايران می‌شکند. در پايان اين تصاوير جنگ و هزيمت سپاهيان يزدگرد ابياتی است که نشان می‌دهد اطلاعات تاريخی و حتی جغرافيايی فردوسی حتی برای بيان رخ‌دادهای تاريخی نزديک به زمان خود، يعنی روزگار يزدگرد سوم، تا چه اندازه ناچيز بوده است.

هزيمت گرفتند ايرانيان
بسی نامور کشته شد در ميان

بسی تشنه بر زين بمردند نيز
پر آمد ز شاهان جهان را قفيز

چه مايه بکشتند از ايران سپاه
همه کشته ديدند بر دشت و راه

سوی شاه ايران بيامد سپاه
شب تيره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان يزدگرد
که او را سپاه اندر آورد گرد

چنين که می خوانيم، به گمان فردوسی، يزدگرد ساسانی، هنگام نبرد با اعراب، در بغداد می‌زيسته است، که بنای آن را در قرن دوم هجری گفته‌اند. آيا به راستی فردوسی نمی‌دانسته است که به زمان يزدگرد سوم حتی نامی هم از شهر بغداد نبوده است؟!!! پس از مرگ رستم فرخ‌زاد، هرمز فرخ‌زاد که معلوم نيست چه گونه در آن ميانه‌ی جنگ پديدار می‌شود، گزارش ميدان جنگ را به يزدگرد سوم می‌برد. در اين جا نيز فردوسی بر زبان هرمز فرخ زاد سخنی می‌گذارد که باز هم اسباب تخفيف و کوچک شماری بيش‌تر آخرين سلطان ساسانی است.

چو برخاست گرد نبرد از ميان
شکست اندر آمد به ايرانيان

فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد و برد پيش‌اش نماز
دو ديده پر از خون و دل پر گداز

بدو گفت چندان  چه مويی همی
که تخت کيان را بشويی همی؟

در اين جا با شاه گريانی روبه‌روييم که حتی سردار سپاه او به زبان طعنه و تمسخر می‌گويد که تخت کيان را با اشک‌های‌ات شست و شو دادی!!! و چون سلطان ساسانی ترس خورده تر از تدارک دفاع است، هرمز فرخ‌زاد به يزدگرد سوم پيشنهاد گريز به خراسان رامی‌دهد. شاه ساسانی کمی رجز توخالی می‌خواند و سرانجام رضايت می‌دهد که برای جمع‌آوری سپاه و بازگشت به جنگ راهی خراسان شود.

همان به که سوی خراسان شويم
ز پيکار دشمن تن آسان شويم

کز آن سو فراوان مرا لشکر است
همه پهلوانان کندآور است

بزرگان ترکان و خاقان چين
بيايند و بر ما کنند آفرين

يزگرد پس از اين تصميم، نامه‌هايی به کارگزاران خود در مرو و توس و خراسان می نويسد و ضمن بيان نيت عزيمت خود به خراسان، بار ديگر مقداری ناله و نفرين در اين نامه‌ها نثار عرب می‌کند و سپس عازم خراسان می شود.

ازاين مار خوار اهرمن چهرگان
ز دانايی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه تخت و نه نام و نژاد
همی داد خواهند گيتی به باد

بسی گنج و گوهر پراکنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنين گشت پرگار چرخ بلند
که آيد بدين پادشاهی گزند

ازين زاغ ساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

انوشيروان ديده بد اين به خواب
کز اين تخت بپراکند رنگ و تاب

چنان ديد کز تازيان صد هزار
هيونان مست و گسسته مهار

گذر يافتندی به اروند رود
به زحل بر شدی تيره دود

به ايران و بابل ز کشت و درود
نماندی خوز از بوم و بر تار و پود

هم آتش بمردی به آتشکده
شدی تيره نوروز و جشن سده

از ايوان شاه جهان کنگره
فتادی به ميدان او يکسره

کنون خواب را پاسخ آمد پديد
ز ما بخت گردون بخواهد کشيد

شود خوار هر کس که بود ارجمند
فرومايه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان

سرانجام آخرين سلطان ساسانی را می بينيم که مشغول تدارک اسباب عزيمت خود به خراسان است و لوازمی فراهم می‌کند که صورت آن را فردوسی در کتاب‌اش آورده است. پارچه‌های بريده و نابريده رومی و طايفی، ظروف زرين، چهل هزار گاو!!!، ۱۲۰۰۰ خروار گندم، ارزن و پسته و انار ۲۰۰۰ بار شتر و ۱۰۰۰ بار گاو نمک، ۱۰۰۰ بار گاو خرما و ۱۰۰۰ بار گاو شکر، ۶۰۰۰ بار شتر گوشت نمک سود،۱۲۰۰۰ بار انگبين معطر، ۳۰۰ بار شتر نفت سياه و از اين قبيل اسباب راه، که بر مسير او ذخيره شود، تا سلطان در راه فرار خود گرسنه و بی زاد و رود نماند. (ادامه دارد)

+ نوشته شده در چهارشنبه، 30 اردىبهشت، 1383 ساعت 20:11 توسط ناصر پورپيرار
 

 

رد ديوان شعر شاهنامه [4]

از پس اسباب کشی يزدگرد به طوس، نزد ماهوی سوری، شاهنامه به «گنگ نامه»ای گره در گره بدل می‌شود، که شاعر در لابه‌لای آن به طرز رقت انگيزی دست و پا می‌زند. راستی که به انضباط تاريخی درآوردن حوادث پس از ورود آخرين شاه ساسانی به طوس، تا مرگ او به دست آسيابانی خسرونام، از هيچ طريقی ميسر نيست، زيرا در اين فاصله چنان فانتزی سردرگمی در شاهنامه می‌گذرد که آدمی را به دل سوزی برای شاعر آن وا می دارد. او که به شعر کردن داده‌‌هايی از ديگران عادت کرده بود، در جمع کردن نيازهای پايان کتاب شاهنامه سخت درمانده می‌نمايد و به همين سبب رشته ماجراها و ماجراجويی‌هايی را، بی‌سبب و ابزار، به داستان فرا می‌خواند، که هيچ يک مستمسک تاريخی و حتی عقلی و عرفی ندارد.

فرخ‌زاد هرمز از آن جايگاه
سوی ری بيامد به فرمان شاه

بدين نيز بگذشت چندی سپهر
جدا شد ز مغز بدانديش مهر

شبان را همی کرد تخت آرزوی
دگر گونه تر شد به آيين و خوی

تن خويش يک چند بيمار کرد
پرستيدن پادشه خوار کرد

ظاهراْ آن شاهی که ۴۰۰۰۰ گاو و آن همه گوشت نمک سود برای زاد راه به همراه داشته در طوس به عنوان يک ميهمان دست چندم يک دست نشانده دست چندم خويش، با نام ماهوی سوری، دست بسته گرفتار می‌شود و فردوسی می‌گويد که ميزبان او، به آرزوی کسب قدرت شاهی، با تظاهر به بيماری، از پذيرايی ميهمان عالی مقام خويش کوتاهی می‌کند و برای کندن کلک ميهمان، که گرچه شاه است، اما گويا جز انتظار تحمل توطئه‌های ماهوی سوری کاری از او برنمی‌آمده، معلوم نيست چرا از يک حاکم محلی ديگر در «سمرقند» استمداد می‌کند!!!؟

يکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بيژن به نام

نشست‌اش به شهر سمرقند بود
در آن مرز چنديش پيوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
از او نزد بيژن يکی نامه شد

که ای پهلوان زاده‌ی بی‌گزند
يکی رزم پيش آمد سودمند

که شاه جهان با سياه ايدر است
ابا تاج و گاه است و با اختر است

گر آيی سر و تاج و گاه‌اش تو راست
همان گنج و چيز و سپاه‌اش تو راست

اما اين بيژن، که از نظر تاريخی به کلی بی‌نام و نشان است، يکی از افسران‌اش را به جای خود به جنگ يزدگرد سوم می‌فرستد و جنگ بين اين سردار بيژن و آخرين شاه ساسانی درمی‌گيرد. يزدگرد در پی حمله‌ی يک ترک شمشير به دست از ميدان جنگ می‌گريزد و به آسيایی در نزديکی ميدان نبرد پناه می‌برد.

همی تافت جوشان چو از ابر برق
يکی آسيا ديد بر آب زرق

فرود آمد از اسب شاه جهان
ز بدخواه در آسيا شد نهان

سواران به جستن نهادند روی
همه زرق از او شد پر از گفت و گوی

حالا فردوسی آن شاه پرجبروت ساسانی را، تنها به علت نا آگاهی از رخ دادهای واقعی تاريخ، به گوشه‌ی آسيابی کشانده است. چنان که گويی آن ميدان جنگ جز اين شاه فرمانده و سرباز و سران سپاه ديگری نداشته که سرکرده ی اصلی آن بر اثر حمله‌ی يک سرباز شمشير به دست بايستی يکه و تنها از برابر آن شمشير به آسيابی بگريزد، بی اين که کسی از اين گريز باخبر شود و به حمايت از فرمانده ی سپاه کاری انجام دهد. باری چنان که فردوسی می‌نويسد، صبح روز بعد، آسيابان، که فردوسی پيشاپيش او را «فرومايه» می‌خواند، به آسياب‌اش سر می‌زند، در حالی که کوله باری از علف و گياه نيز بر پشت خويش می کشيده است.

فرومايه‌ای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام (!!!)

خور خويش از آن آسيا ساختی
به کاری جز اين خود نپرداختی

گوی ديد بر سان سرو بلند
نشسته بر آن خاک بر مستمند

يکی افسری خسروی بر سرش
در افشان ز ديبای چينی برش

دو چشم گوزن و بر و يال شير
نشد ديده از ديدن‌اش هيچ سير

به پيکر يکی کفش زرين به پای
ز خوشاب و زر آُستين قبای

فردوسی برای اعتلای سلاطين و به ويژه سلاطين ساسانی، نشانه‌ای جز کفش زرين و آستين زر و تاج کيانی و ديبای چينی نمی‌شناسد و سر و رويی که برای آنان می‌سازد سر و رويی کارت پستالی و مثلاً در نمونه‌ی بالا با چشم‌های گوزن گونه است !!! باری آسيابان برای يزدگرد، که سراسر شب را گرسنگی کشيده است، نان کشکين و تره می‌آورد، اما يزدگرد معلوم نيست به چه دليل هوس خوردن «برسم» به سرش زده است!!!؟

بدو آسيابان به تشوير گفت
که جز تنگ‌دستی مرا نيست جفت

اگر نان کشکين‌ات آيد به کار
وز اين ناسزا ترّه‌ی جويبار

بيارم جز اين نيست چيزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست

بدو گفت شاه آن چه داری بيار
خورش نيز با «برسم» آيد به کار (!!!)

درک اين که «برسم» بر آن سفره‌ی نان کشکين و تره به چه کار سلطان می‌آمده و در اين جا چرا از «برسم» به عنوان خورش ياد می‌ شود، به هيچ وجه ممکن نيست. اين قسمت از داستان يزدگرد سوم در شاهنامه خود گره ی کوری است که گمان نمی‌کنم برای گشودن آن راهی يافت شود. زيرا آن چه را می‌توان از معنای «برسم» در اسناد فرهنگی جاری به دست آورد، کم‌ترين ارتباطی با هيچ گونه مواد خوراکی ندارد. مثلاً آقای پرويز اتابکی در انتهای شاهنامه‌ی ۴ جلدی‌اش «برسم» را چنين معنا کرده است :

برسم:شاخه‌های نازک انار يا خرما يا گز که موبدان زردشتی هنگام مراسم دعا و نيايش به دست گيرند. دسته‌هايی آماده از اين شاخه‌ها را در آتشکده پيشاپيش فراهم و بر برسم‌دان نهند.

اگر گمان کنيم که به زمان فردوسی برسم نام نوعی خورش نيز بوده است، ابيات بعد کاملاً معلوم می‌کند که برسم به هيچ روی در زمره‌ی خوردنی‌ها نبوده ، زيرا که حتی جست و جوی آن نيز به وسيله‌ی آسيابان موجب حيرت و بدگمانی ديگران می شده است.

به برسم شتابيد و آمد به راه
به جايی که بود اندر او باژگاه

بر مهتر زرق شد بی‌گیار
که برسم يکی زو کند خواستار

به هر سو فرستاد ماهوی کس
به گيتی همی شاه را جست و بس

از اين آسيابان بپرسيد مه
که برسم چرا خواهی ای روزبه؟

بدو گفت خسرو که در آسيا
نشسته است کندآوری برگيا

به بالا به کردار سرو سهی
به ديدار خورشيد با فرهی

يکی کهنه جبين نهادمش پيش
بر او نان کشکين سزاوار خويش

به برسم همی باژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی بدو درشگفت

گمان ندارم اين ابيات فردوسی با هيچ فرهنگ و اصطلاح و دانشی قابل ترجمه باشد. نخست نمی‌دانيم که کنار نان کشکين و تره، برسم به چه کار يزدگرد می‌آمده و چرا برسم را به عنوان خورش می‌شناخته است؟ به خصوص که آُسيابان در جواب ماهوی سوری می‌گويد : «به برسم همی باژ خواهد گرفت». بايد اعتراف کنم که از عهده‌ی معنای اين نيم بيت برنمی‌آيم، زيرا معنای «باژ» در اين شعر را نمی‌دانم و اگر به معنای مصطلح آن رجوع کنم، شعر هجوی ساخته می‌شود، چنان که از هيچ طريق معلوم نيست معنی اين نيم بيت ديگر، يعنی «بر مهتر زرق شد بی‌گيار» چيست و در مجموع نمی‌دانيم فردوسی در اين ۸ بيت چه منظوری دارد و چه می‌گويد؟ لااقل می‌توان گفت که يا ما اينک معنای برسم را نمی‌دانيم و يا فردوسی برسم را درست معنا نکرده و يا يزدگرد نمی دانسته که برسم چيست. تنها داده ی مسلم در اين ميان آن است که بر مبنای عقل سليم، هم پناه بردن يک سلطان در حال جنگ به آسيابی، هم «برسم» خواستن او به عنوان خورش، هم رفتن آسيابان به جست و جوی برسم، به عنوان «باژ»، آن هم «بر مهتر زرق» و به صورت «بی گيار» ، همه و همه ،در مجموع حکايتی است لغو و سرهم بندی شده، سرشار از بی‌بنيانی و مسخرگی و تدارک نامربوط صحنه و سخن. هرچند که تمام توهمات ظاهراً «پرافتخار» ما، لااقل تا آن جا که از کتاب فردوسی و ابن نديم برمی‌آيد، جز از اين گونه تلقينات قی‌آور نيست.
باری آسيابان به نزد ماهوی سوری فاش می‌کند که برسم را برای يزدگرد می‌برده است و ماهوی سوری همان آسيابان را تشويق و تهديد می‌کند که يزدگرد را بکشد! در تمام لحظات اين نمايش چندش آور خواننده از خود می‌پرسد پس بر سر دستگاه و خدم و حشم و لشکر و کسان اين سلطان چه آمده است، که همچنان در پستوی آسيابی پنهان مانده و هيچ کس سراغ او را نمی‌گيرد و از خود می‌پرسد که ماهوی سوری، که ظاهراً يک حاکم محلی است چرا کار کشتن يزدگرد سوم را خود تمام نمی‌کند، که سودای سلطنت دارد و آسيابان هيچ کاره ای را به اين کار می‌گمارد؟

چنين گفت با آسيابان که خيز
سواران ببر خون دشمن بريز

که او نيز هرگز نيايد به دست
چو از من چنين آشکارا بجست

حالا تاريخ ايران قرار است در جريان اين گفت و شنيد پوچ، برگی اساسی بگردد و سلسله‌ای را آسيابانی که به خريد «برسم» به عنوان «باژ» به صورت «بی گيار» نزد «مهتر زرق» رفته است، برچيند و همين اتفاق با همين سادگی و يخ کردگی، چنان که دهقانی در روستايی با دهقانی ديگر، بر سر حق آب گلاويز شده باشد، صورت می‌بندد.

بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخان‌اش پرآب و دهان پر ز خاک

به نزديک تنگ اندر آمد به هوش
چنين چون کسی راز گويد به گوش

يکی دشنه زد بر تهيگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه، آه

به خاک اندر آمد سر و افسرش
همان نان کشکين به پيش اندرش

کشکين تر از آن نان، همين داستان ختم کردن سلسله‌ی ساسانيان به دست آسيابانی در کتاب فردوسی است. آسيابان به بهانه ی گفتن رازی در گوش يزدگرد، به او نزديک می‌شود و دشنه‌ای بر پهلوی‌اش فرو می‌کند و يزدگرد سوم با آهی که می‌کشد بساط ساسانيان را به هم می‌پيچد. آسيابان جنازه ی يزدگرد را به آبگيری می‌اندازد. در حالی که آخرين شاه ساسانی در انتظار رسيدن «برسم» تا خورش کند، هنوز به آن نان کشکين نيز دست نزده بود!!! راستی که اين داستان کشتن يزدگرد در ديوان شعر فردوسی، از آن خاطره گويی شيخ سعدی در موضوع بت خانه ی سومنات هم بی سر و ته تر است. با اين همه اين مرگ بی‌جلال و خاموش، معلوم نيست چه گونه به تشييع و تدفينی شاهانه منجر می‌شود و ناگهان هيئتی از بزرگان را، که تاکنون مفقود الاثر بوده اند، به دايه‌داری جنازه ی شاه در آبگير افتاده مشغول می‌بينيم!!! معلوم نيست اين بزرگانی که شاه زنده ی خود را در آسيابی نمی يابند از کجا نشانی جنازه ی در آبگير افتاده ی او را پيدا می کنند؟!

سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندر آن جويبار

برهنه تن شهريار جوان
نبيره‌ی جهان‌دار نوشيروان

به خشکی کشيدند از آن آبگير
بسی مويه کردند برنا و پير

به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند

سر زخم‌های‌اش بکردند خشک
به دبق و به قیر و به کافور و مشک

بياراستندش به ديبای زرد
قصب زير دوش و ز بر لاژورد

می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بيندود بر جای خواب

بدين ترتيب فردوسی سلسله‌ی ساسانی را به خاک می‌سپرد و از آن مضحک‌تر نيست که در اين مراسم، بيرون کشاننده‌ی جنازه از آبگير، آراينده‌ی آن به مشک و می و کافور، و دفن کننده‌ی جسد، چند «سکوبا» معرفی می‌شوند، که خود در لغت نامه‌های‌شان «روحانی مسيحی و کشيش» معرفی کرده‌اند!!! پس از مرگ يزدگرد، شاهنامه و فردوسی دچار چنان اغتشاشی از حوادث درهم ريخته می‌شوند که عقل های گروهی نيز در توضيح آن درمی‌ماند. به اختصار می‌توان گفت که آن ماهوی سوری که ميزبان يزدگرد بود و کسی به نام بيژن را از سمرقند به جنگ مهمان‌اش تحريص کرده بود، پس از آن که بيژن سرداری را به جنگ آخرين شاه ساسانی می‌فرستد و موجب گريختن او به آسيابی می‌شود، بالاخره خود بر جای سلطان ساسانی می‌نشيند، اما همان بيژن که سردارش را به جنگ يزدگرد فرستاده بود، در يک چرخش عقيده ی ناگهانی، به خون خواهی همان شاه ساسانی، که حالا ديگر شاه دادگر می خواندش، برمی‌خيزد و ماهوری سوری را مثله می‌کند.

شٍراعی زدند از بر ريگ نرم
همی رفت ماهوی چون باد گرم

گنهکار چون روی بيژن بديد
خرد شد ز مغز سرش ناپديد

شد از بيم همچون تن بی روان
به سر بر پراگنده ريگ روان

بدو گفت بيژن که ای بد نژاد
که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتی آن دادگر شاه را؟
خداوند پيروزی و گاه را؟

پدر بر پدر شاه و خود شهريار
ز نوشيروان در جهان يادگار

چنين داد پاسخ که از بد کنش
نيايد مگر کشتن و سرزنش

بدين بد کنون گردن من بزن
بينداز در پيش اين انجمن

بترسيد کش پوست بيرون کشد
تنش را بدان کينه در خون کشد

نهان‌اش بدانست مرد دلير
به پاسخ زمانی همی بود دير

بدو داد پاسخ که ايدون کنم
که کين از دل خويش بيرون کنم

بدين مردی و دانش و رای و خو
همی تاج شه آمدت آرزو؟

به شمشير دست‌اش ببريد و گفت
که اين دست را در بدی نيست جفت

چو دست‌اش ببريد گفتا دو پای
ببرند تا ماند ايدر به جای

بفرمود تا گوش و بينيش پست
بريدند و بر بارگی بر نشست

بفرمود کين را برين ريگ گرم
بداريد تا خواب اش آيد ز شرم

سرش را به فرجام ببريد پست
بيفگند پيش و بخوردن نشست

اين صحنه‌ی نهايی شاهنامه و برگ آخر داستان ساسانيان است که يک بی‌نشان تاريخی به نام ماهوی سوری، که بی‌نشان ديگری به نام يزدگرد سوم را کشته است، به دست بی‌نشان سومی به نام بيژن، تکه پاره می‌شود، تا سلاخ پس از اين تکه پاره کردن ها، با فراغت به طعام بنشيند!!! و اين خون ريزی شادمانه به راستی هم که مناسب‌ترين و برازنده‌ترين صحنه‌ای است که به طور طبيعی می‌تواند در انتهای کتابی قرار گيرد که سراسر آن به کشتار و گردن کشی و گفت و شنودهای کودکانه‌ی مناسب حال مهجوران و گرفتاران به ماخوليا و ناتوانی عقلی می‌گذرد و از آن که گويا همان تکه پاره کردن نيز هنوز کمبود روانی گوينده‌ی آن را ترميم نکرده باشد، باز هم شاهنامه به تصوير آلوده ‌تری رو می‌کند و آخرين سطور کتاب با زنده‌ سوزی آدميان و نهی شاه کشی و تسليم به گردن کشان تکميل و همراه می‌شود.

که ای بندگان خداوند کش
مشوريد هر جای بی‌هوده، هش

چو ماهوی آن که برجان شاه
نبخشيد هرگز مبيناد گاه

«سه» پور جوان‌اش به لشگر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جا بلند آتشی برفروخت
پدر با پسر هر سه با هم بسوخت

حالا مدت هاست جوانان ما را به فخر فروشی به جهان در تاريخ و هنر و فرهنگ و ادبيات به سبب در اختيار داشتن چنين متن بی بها و بی سر و تهی دعوت می کنند، که در آن حتی شمارش اعداد نيز صحيح نيست، چرا که فردوسی ماهوی سوری و ۳ پسرش را، که زنده به آتش سپرده است، هنوز سه نفر می گويد: «پدر با پسر هر سه با هم بسوخت»، گرچه با اغماض بسيار بتوان آن قيد عددی را تنها متوجه پسران ماهوی سوری گرفت. سرانجام ديوان شعر فردوسی، بلافاصله پس از اين وصف آدم سوزی يک پدر سر بريده و سه پسر زنده اش، به بيتی ختم می‌شود که گويای دورانی نو است وگرچه به زمان سرودن دفتر شعر شاهنامه، چهارصد سال از آن رخ داد مهم روزگار می گذشته است، اما فردوسی چيزی افزون بر اين بيت نهايی درباره‌ی آن چهارصد سال نمی‌گويد، زيرا قادر نيست و  يا نمی خواهد تا تاريخ اسلام را نيز به چنان افسانه‌های کثيف شاهنامه ای بيالايد.

کنون زين سپس دور عمّر بود
چو دين آورد تخت منبر بود

  (ادامه دارد)

+ نوشته شده در شنبه، 2 خرداد، 1383 ساعت 18:50 توسط ناصر پورپيرار

 

رد ديوان شعر شاهنامه [5]

چو بگذشت سال از برم شصت و پنج ، فزون کردم انديشه ی درد و رنج
به تاريخ شاهان نياز آمدم ، به پيش اختر دير ساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان ، نبشتند يکسر همه رايگان
چنين نامداران و گردن کشان ، که دادم به اين نامه ز ايشان نشان
نشسته نظاره ی من از دورشان ، تو گفتی بدم پيش مزدورشان
جز احسنت از ايشان نبد بهره ام ، بکفت اندر احسنت شان زهره ام
سر بدره های کهن بسته شد ، وز آن بند روشن دل ام خسته شد

این سرآغاز سخن فردوسی است، با عنوان «در ختم شاهنامه»، که بلافاصله پس از آن بيت مربوط به عمر آورده است. آن را چندان صريح می بينيم که هيچ تفسيری را به خود راه نمی‌دهد. می‌نويسد در ۶۵ سالگی دچار پريشانی و درد و رنج است، زيرا آن گردن کشان و نام‌دارانی که در ابتدای کتاب نشان آن‌ها را به عنوان سفارش دهندگان آورده بود، اينک فقط از دور او را نظاره می‌کنند، از اشعار او به رايگان نوشته برمی دارند و چنان که مزدور گرفته باشند، فقط به او «احسنت» تحويل می‌دهند و ديگر از آن کيسه‌های پيشين زر که می‌فرستادند، خبری نيست. چه گونه و چرا شاعری، که به ادعای باستان پرستان کنونی با دفتر شعرش زندگانی دوباره‌ی سياسی و فرهنگی را به ملتی بازگردانده است، در پايان کتاب‌اش، به جای احساس غرور و شکر گزاری، به ناله و ناکامی مشغول است و متعرض کسانی می شود که سر بدره های کهن را بسته اند و ديگر از او حمايت مالی نمی کنند؟!!! آيا اين «به به» گويان به فردوسی چه کسانی بوده اند و آن بدره های زر از سوی کدام کس يا کسان برای فردوسی فرستاده می شده است؟

سی و پنج سال از سرای سپنج ، بسی رنج بردم به اميد گنج
چو بر باد دادند رنج مرا ، نبد حاصلی سی و پنج مرا

اين جا نيز فردوسی با فصاحت تمام يادآوری می‌کند که سی و پنج سال عمرش را تنها به اميد دريافت دستمزدی گنج گونه «رنج» کشيده است و می‌گويد که چون  آن دستمزد را نگرفته، پس گويی عمرش را تلف کرده و بر باد داده است. اگر فردوسی را يک مولف ميهن پرست بدانيم که به قصد بازگرداندن غرور ملی ظاهرا تخريب شده به زمان حمله ی عرب، تاريخ پر افتخار می سرايد و پرده هايی از گذشته ی تابناک ايرانيان را می گشايد، پس اين اعتراف او چيست که با طلب کاری تمام می گويد که چون گنج موعود و دستمزد نهايی رنج سی و پنج ساله اش را دريافت نکرده، پس گويی سال های دراز شعر سرايی اش بی حاصل بوده و بر باد رفته است و اصولا چرا فردوسی اين همت به اصطلاح ميهن پرستانه اش را «رنج» می خواند؟!!! مگر می‌توان صريح‌تر و آگاهی دهنده‌تر از اين اشعار، که درست در سطور پايانی کتاب می‌خوانيم، مطلبی آورد تا ما را با احوال واقعی و سرگذشت درست شاهنامه و سراينده اش آشنا کند؟ فردوسی حتی نام آن دستمزد دهندگان را نيز در جزیيات می‌آورد و با افسوسی آشکار از دورانی ياد می‌کند که سفارش دهندگان کتاب، پشتيبان مالی او بوده‌اند و دستمزد و اقساط اجرای سفارش را به موقع پرداخت می کرده اند!

از آن نامور نام‌داران شهر
علی ديلمی بودلف راست بهر

که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان

ابونصر وراق بسيار نيز
بدين نامه از مهتران يافت چيز

حسين قتيب است زآزادگان
که از من نخواهد سخن رايگان

از اويم خور و پوشش و سيم و زر
از او يافتم جنبش پای و پر

نی‌ام آگه از اصل و فرع و خراج
همی غلطم اندر ميان دواج

اين نام‌های مشخصی است از حاميان مالی فردوسی که در عين حال تدارک کنندگان متن شاهنامه نيز بوده‌اند : علی ديلمی، بودلف، ابونصر وراق و حسين قتيب. تاريخ هيچ يک آن‌ها را به ياد نمی‌آورد، جز اين که آن ها را از سران شعوبيه بدانيم به خصوص که با اندکی باريک بينی معلوم می شود که اين اسامی بيش تر به نام های مستعار شبيه اند. به هر حال فردوسی در پايان کتاب، خود را موظف می‌داند که از دوران حمايت آن‌ها به نيکی و با حسرت ياد کند و معلوم است که در ميان اين اسامی نام محمود نيامده است، تا توهم ساخت شاهنامه به سفارش محمود را بپذيريم.

چو سال اندر آمد به هفتاد و يک
همی زير شعر اندر آمد فلک

اين بيت نيز حکايت حال ديگری از فردوسی است. می گويد که پس از اتمام کار سفارش، باز هم تا ۷۱ سالگی کتاب را به اميد بازگشت سفارش دهندگان نگه داشته است و به کنايه می‌گويد که حتی فلک هم زير بار سنگين دفتر شعر بی‌مشتری‌اش به زانو در می آمد. تا اين جا فردوسی کوچک ترين اشاره ای به محمود و نقش او در ساخته شدن شاهنامه ندارد و تنها اشاره اش به گروهی است که  او و کتاب اش را به امان خدا رها کرده اند. ابيات بعد برای تکميل اين تصوير جديد که از فردوسی و شاهنامه عرضه کرده ام، روشن می کند که شاعر سرانجام و آن گاه که از بازگشت دوباره‌ی حاميان‌اش مأيوس می‌شود، پس از سال‌ها انتظار، با تعديل‌ها و افزايش به جا و نا به جای مدايحی از محمود در کتاب و در ابتدا و انتهای برخی از قصه‌ها، می کوشد که از محمود غزنوی حامی تازه‌ای برای کتاب‌اش بسازد.

کنون عمر نزديک هشتاد شد 
اميدم به يکباره بر باد شد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار
که گفتم من اين نامه‌ی شهريار

همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز بادا دل‌اش شاد باد

همش رای و هم دانش و هم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب

چنان‌اش ستودم که اندر جهان
سخن ماند از آشکار و نهان

شاعر در اين جا اعلام می کند که در هشتاد سالگی اميدش را بر باد رفته می بيند. اين که او از چه کس يا کسانی قطع اميد می کند، باستان پرستان مدعی می شوند که منظور فردوسی قطع چشم داشت از محمود بوده است، اما ابيات پس از اين اظهار نا اميدی، به روشنی و وضوح می گويد که فردوسی پس از بريدن اميد از بازگشت سفارش‌دهندگان پيشين شاهنامه، می گويد تصميم به پناه بردن به محمود گرفته است: «همی گاه محمود آباد باد‌، سرش سبز بادا دل‌اش شاد باد» و به دنبال اين سرسلامتی و اظهار ارادت و اخلاص به محمود، دانش و نسب و رای او را نيز می ستايد : «همش رای و هم دانش و هم نسب». فردوسی اين رويکرد ناگزير خود را به دربار محمود را، برای دست و پا کردن مشتری تازه ای برای شاهنامه اش، در مواضع متعددی از کتاب اش ياد می‌کند:

کنون پادشاه جهان را ستای ، به بزم و به رزم و به دانش گرای
سرافراز محمود فرخنده رای ، کز اوی است نام بزرگی به پای
بر او آفرين باد و بر لشکرش ، چو بر خويش و بر دوده و کشورش
که جاويد بادا سر تاج دار ، خجسته بر او گردش روزگار

در شاهنامه برای اين تغيير رويکرد فردوسی از شعوبيه به محمود، اعترافات صريح و بی پرده و بی نياز از تفسيری وجود دارد که وضع درهم ريخته ی شاعر، ناداری و ناچاری اش را از توسل به دربار شاه غزنوی باز می گويد و موجه می نماياند:

بپيوستم اين نامه باستان ، پسنديده از دفتر باستان
که تا روز پيری مرا بر دهد ، بزرگی و دينار و افسر دهد
همی داشتم تا کی آيد پديد ، جوادی که جودش نخواهد کليد
چنين سال بگذاشتم شصت و پنج ، به درويشی و زندگانی به رنج
چو پنج از سر شصت و پنجم گذشت ، من اندر نشيب و سرم سوی پست
بپيوستم اين نامه بر نام او ، همه مهتری باد فرجام او
که باشد به پيری مرا دستگير ، خداوند شمشير و تاج و سرير

در اين ابيات، فردوسی از تلاش خود در يافتن مشتری تازه ای برای کتاب اش، به سبب پيری و ناداری می گويد. اشاره ی شاعر در شاهنامه به بی برگی و ناداری و درويشی در دوران پايانی عمرش بارها مکرر می شود، که گاه نيز جگر خراش و دردناک و دل سوزی آور است :

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ ، مرا مرگ به تر بدی از تگرگ
در هيزم و گندم و گوسفند ، ببست اين برآورده چرخ بلند
هوا پر خروش و زمين پر ز جوش ، خنک آن که دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نان و نقل و نبيد ، سر گوسفندی تواند بريد
 مرا نيست اين، خرم آن را که هست ، ببخشای بر مردم تنگدست

عجيب اين که در ميان داستان های عوامانه‌ی موجود، در موضوع فردوسی و شاهنامه، که دست مايه‌ی عرض اندام مشتی مدعی شاهنامه شناسی نيز هست، علی رغم اين اعترافات صريح فردوسی به ناداری و تنگدستی مفرط، در حد محروم ماندن از نان و گوشت و هيزم، ادعاهای احمقانه ای در باب توانگری های بی حساب فردوسی تکرار می شود که عمدتا ناشی از نا آشنايی با شاهنامه حتی در حد روخوانی آن است. باری، به ظاهر  آخرين تلاش شاعر برای فروش شاهنامه به محمود نيز ناکام می ماند، زيرا درست تر اين که بپنداريم محمود عرضه‌ی شاهنامه را به درگاه خويش نپذيرفته باشد، زيرا وصفی که فردوسی برای محمود می‌آورد : «چراغ عجم، آفتاب عرب»، حجتی است تا محمود را ايرانی و فارس زبان نگيريم، که اصولا توجه و عنايتی به متنی چون شاهنامه داشته باشد، چرا که مقايسه‌ی بين «چراغ» و «آفتاب» مقايسه و سنجش «هست» با «نيست» می شود، و پر واضح است که برای «آفتاب عرب» ديوان شعری چون شاهنامه، نه از بابت متن و نه به عنايت ارزش کلام و زبان، موجه و خواستنی نيست. بنا بر اين داستان‌های پيوند فردوسی و محمود، يکسره باطل است و برای گم کردن رد پای شعوبيه و پراکندن تخم بدبينی و دشمنی با محمود ضد شعوبيه، در بين ايرانيان تدارک ديده‌اند. آن‌ها برای استحکام بخشيدن به اين قصه‌های سست و بی سر و ته، هجو نامه‌ای نيز از زبان فردوسی برای محمود ساخته‌اند که خواندن تمامی آن متضمن فايده هايی است. (ادامه دارد)
 
+ نوشته شده در يكشنبه، 3 خرداد، 1383 ساعت 15:38 توسط ناصر پورپيرار

 

رد ديوان شعر شاهنامه [6]

هجو نامه ی سلطان محمود

ايا شاه محمود کشورگشای ، ز من گر نترسی بترس از خدای
گر ايدون که شاهی به گيتی به راست ، بپرسی که اين خيره گفتن چراست
نديدی تو اين خاط تيز من ، نينديشی از تيغ خونريز من
که بد دين و بدکيش خوانی مرا ، منم شير نر ميش خوانی مرا
مرا غمزه کردند کان پرسخن ، به مهر نبی و علی شد کهن
منم بنده‌ی اهل بيت نبی ، ستاينده‌ی خاک پاک وصی
هر آن کس که در دلش بغض علی است ، از او در جهان خوارتر گو که کيست!
مرا سهم دادی که در پای پيل ، تن‌ات را بسايم چو دريای نيل
نترسم که داريم ز روشن‌دلی ، به دل مهر جان نبی و علی
چه گفت آن خداوند تنزيل وحی ، خداوند امر و خداوند نهی
که من شهر علمم عليّم در است ، درست اين سخن گفت پيغمبر است
گواهی دهم کاين سخن راز اوست ، تو گويی که گوش‌ام پر آواز اوست
چو باشد تو را عقل و تدبير و رای ، به نزد نبی و علی گير جای
گرت زين بد آيد گناه من است ، چنين است و اين رسم و راه من است
بدين زاده‌ام هم بدين بگذرم ، چنان دان که خاک پی حيدرم
ابا ديگران مر مرا کار نيست ، جز اين مر مرا راه گفتار نيست
اگر شاه محمود از اين بگذرد، مر او را به يک جو نسنجد خرد
چو بر تخت شاهی نشاند خدای ، نبی و علی را به ديگر سرای
گر از مهرشان من حکايت کنم ، چو محمود را صد حمايت کنم
جهان تا بود شهرياران بود ، پيام‌ام بر تاج‌داران بود
که فردوسی توسی پاک جفت ، نه اين نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته‌ام ، گهرهای معنی بسی سفته‌ام
چو فردوسی اندر زمانه نبود ، بدان بد که بخت‌اش جوانه نبود
نکردی در اين نامه‌ی من نگاه ، به گفتار بدگوی گشتی ز راه
هر آن کس که شعر مرا کرد پست ، نگيردش گردون گردنده دست
من اين نامه‌ی شهرياران پيش ، بگفتم بدين نغز گفتار خويش
چو عمرم به نزديک هشتاد شد ، اميدم به يکباره بر باد شد
بسی سال اندر سرای سپنج ، چنين رنج بردم به اميد گنج
از ابيات غرّا دو ره سی هزار ، مر آن جمله در شيوه‌ی کارزار
ز شمشير و تير و کمان و کمند ، ز کوپال و از تيغ‌های بلند
ز برگستوان و ز خفتان و خود ، ز صحرا و دريا و از خشک رود
ز گرگ و ز شير و ز پيل و پلنگ ، ز عفريت و از اژدها و نهنگ
ز نيرنگ غول و ز جادوی ديو ، که زيشان به گردون رسيده غريو
ز مردان نامی به روز مصاف ، ز گردان جنگی گه رزم و لاف
همان نام داران با جاه و آب ، چو تور و چو سلم و چو افراسياب
چو شاه آفريدون و چون کيقباد، چو ضحاک بد‌کيش و بی‌دين و داد
چو گرشسپ و سام نريمان گرد ، جهان پهلوانان با دستبرد
چو هوشنگ و تهمورث ديوبند ، منوچهر و جمشيد شاه بلند
چو کاوس و کيخسرو تاجور ، چو رستم چو رويين تن نامور
چو گودرز و هشتاد پور گزين ، سواران ميدان و شيران کين
همان نامور شاه لهراسپ را ، زرير سپهدار و گشتاسپ را
چو جاماسپ کاندر شمار سپهر ، فروزنده‌تر بد ز تابنده مهر
چو داراب و بهمن همان ، سکندر که بد شاه شاهنشهان
چو شاه اردشير و چو شاپور او ، چو بهرام و نوشيروان نکو
چنين نام‌داران و گردن کشان، که دادم يکايک از ايشان نشان
همه مرده از روزگار دراز ، شد از گفت من نام‌شان زنده باز
يکی بندگی کردم ای شهريار ، که ماند ز تو در جهان يادگار
بناهای آباد گردد خراب ، ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخ بلند ، که از باد و باران نيابد گزند
بدين نامه بر عمرها بگذرد ، بخواند هر آن کس که دارد خرد
کنون سال بگذشت بر سی و پنج ، به درويشی و ناتوانی و رنج
نه زين گونه دادی مرا تو نويد ، نه اين بردم از شاه گيتی اميد
بد انديش کش روز نيکی مباد ، سخن‌های نيک‌ام به بد کرد ياد
بر پادشه پيکرم زشت کرد ، فروزنده اختر چو انگشت کرد
اگر منصفی بودی از راستان ، تو انديشه کردی در اين داستان
به گيتی که من در نهاد سخن ، بدادستم از طبع داد سخن
جهان از سخن کرده‌ام چون بهشت، از اين بيش تخم سخن کس نکشت
سخن گستران بی‌کران بوده‌اند، سخن‌های بی‌اندازه پيموده‌اند
وليک ار چه بودند ايشان بسی، همانا نگفتست زيشان کسی
بسی رنج بردم بدين سال سی، عجم زنده کردم بدين پارسی
جهان‌دار اگر نيستی تنگ‌دست، مرا بر سر گاه بودی نشست
چو ديهيم‌دارش نبد در نژاد، ز ديهيم‌داران نياورد ياد
اگر شاه را شاه بودی پدر، به سر برنهادی مرا تاج زر
وگر مادر شاه بانو بدی، مرا سيم و زر تا به زانو بدی
چو اندر تبارش بزرگی نبود، نيارست نام بزرگان شنود
کف شاه محمود عالی‌تبار، نه اندر نه است و سه اندر چهار
چو سی سال بردم به شهنامه رنج، که شاهم ببخشد به پاداش گنج
مرا زين جهان بی‌نيازی دهد، ميان مهان سرفرازی دهد
به پاداش گنج مرا درگشاد، به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی بيرزيدم از گنج شاه ‌، از آن من فقاعی خريدم به راه
فقاعی به از شهريار چنين ، که نه کيش دارد نه آيين و دين
پرستار زاده نيايد به کار ، اگر چند دارد پدر شهريار
سر ناسزايان برافراشتن ، وزيشان اميد بهی داشتن
سر رشته‌ی خويش گم کردن است ، به جيب اندرون مار پروردن است
درختی که تلخ است وی را سرشت ، گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب ، به بيخ انگبين ريزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد؟ ، همان ميوه‌ی تلخ بار آورد
به عنبر فروشان اگر بگذری ، شود جامه‌ی تو همه عنبری
وگر تو شوی نزد انگشتگر ، از او جز سياهی نيابی دگر
ز بدگوهران بد نیايد عجب ، نشايد ستردن سياهی ز شب
به ناپاک‌زاده مداريد اميد ، که زنگی به شستن نگردد سپيد
ز بد اصل چشم بهی داشتن ، بود خاک در ديده انباشتن
جهان‌دار اگر پاک نامی بدی ، در اين راه دانش گرامی بدی
شنيدی چو زين گونه گونه سخن ، از آيين شاهان و رسم کهن
دگرگونه کردی به کام‌ام نگاه ، نگشتی چنين روزگارم تباه
از اين گفتم اين بيت‌های بلند ، که تا شاه گيرد از اين کار پند
که زين پس بداند چه باشد سخن ، بينديشد از پند پير کهن
دگر شاعران را نيازارد او ، همان حرمت خود نگه دارد او
که شاعر چو رنجد بگويد هجا ، بماند هجا تا قيامت به جا
بنالم به درگاه يزدان پاک ، فشاننده بر سر پراکنده خاک
که يارب روان‌اش به آتش بسوز ، دل بنده‌ی مستحق برفروز

هر صاحب خردی که نگاهی به اين هجونامه و به ويژه برخی از ابيات آغازين و ميانی و پايانی آن بياندازد، مقصود سرايندگان آن را به نيکی درمی‌يابد : شيعه وانمودن فردوسی و کينه‌کشی نسبت به محمود. نيت و مقصد بعدی ساخت اين هجونامه گنجاندن چند بيت زير از زبان فردوسی است تا وانمود کنند که او به شاهنامه می‌باليد. کاری برای پر کردن جای خالی آن خود ستايی که فردوسی در متن اصلی شاهنامه بدان روی نکرده است.

بناهای آباد گردد خراب ، ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند ، که از باد و باران نيابد گزند
بسی رنج بردم بدين سال سی ، عجم زنده کردم بدين پارسی
جهان از سخن کرده‌ام چون به شصت ، از اين پيش تخم سخن کس نکشت

مردود گويان انتساب اين هجونامه به فردوسی، دامنه‌ی وسيعی دارند و هيچ پژوهنده‌ی جدی دفتر شاهنامه انتساب آن را به فردوسی نپذيرفته است. آن‌ها دلايل خود را می‌آورند که ذکر تمامی آن‌ها در اين وبلاگ ميسر نيست. خوانندگان می‌توانند به بحث مفصل پروفسور شيرانی در اين باب و به کتاب «در شناخت فردوسی» و نيز به بخش زندگی نامه‌ی فردوسی در مجموعه ی ۴ جلدی پرويز اتابکی رجوع کنند، اما من حجت مجرد خويش را بر جعل بودن انتساب اين هجونامه به فردوسی می اورم و آن مطلبی است که در ابيات زير در هجونامه آمده است :

به پاداش گنج مرا درگشاد ، به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نيرزيدم از گنج شاه ،  از آن من فقاعی خريدم به راه
 فقاعی به از شهريار چنين ، که نه کيش دارد نه آيين نه دين

جای اين تذکر است که همين اشاره ی هجونامه، با داستان عدم کفايت عمر شاعر برای دريافت صله‌ی ناتمام محمود تطبيق نمی‌کند، زيرا در آن داستان عاميانه اما مشهور، فردوسی زنده نيست که پول صله را به بهای فقاعی در راه دهد!!! وانگهی بسيار بعيد است که در قرن چهارم، آن هم به زمان محمود متعصب، به گذرهای طوس فقاع فروشی به رواج بوده باشد. به آن نشان که در سراسر کتاب شاهنامه، اين واژه جز يک بار به بيتی در داستان بهرام گور به کار نرفته است، که بيتی است بی‌بها:

چو بيدار گردد فقاع و يخ آر ، همی باش پيش گشسب سوار !!

شاهنامه‌ای که برگی از آن از می‌گساری و ديگر گوارايی‌های بزم‌ها خالی نيست، بسيار بعيد است که تنها يک بار به فقاع رجوع داشته باشد. اگر اين بيت را به دليل سستی آن الحاق بگيريم، پس مسلم می‌شود که نه فقط فردوسی فقاع را نمی‌شناخته، بل چه بسا که به زمان او چنين اطلاقی باب نبوده است، زيرا که در اشعار شاعران پيش از فردوسی اين لغت نيامده، چنان که در فرهنگ لغت اسدی طوسی از قرن پنجم هجری نيز «فوگان» ذکر شده است. حال می پرسم آن فردوسی که شايع است از کاربرد لغت عرب پرهيز داشته، چرا در اين ابيات به جای «فقاع» ، «فوگان» به کار نبرده، که لطمه ی بيانی نيز نداشته است؟ بدين ترتيب کاربرد مکرر لغت «فقاع» در هجو نامه، کم ترين دليل است بر نادرستی انتساب آن به فردوسی. اگر مقرر است که هجو نامه ای از فردوسی معرفی کنيم، آن هجو واقعی است که او به سبب تن دادن به کار شاهنامه سرايی بر خويشتن روا داشته است، در مقدمه‌ی کتاب «يوسف و زليخا»‌ی‌اش.

سخن‌های پيغمبران خدای ، بگويم بدان کش بود عقل و رای
من از هر دری گفته دارم بسی ، شنيده است گفتار من هر کسی
سخن‌های شاهان با رای و داد ، به سخت و به سست و بلند و گشاد
بسی گوهر داستان سفته‌ام ، بسی نامه‌ی باستان گفته‌ام
به بزم و به رزم و به کين و به مهر ، يکی از زمين و يکی از سپهر
سپردم بسی راه دل خستگان ، زدم پرده‌ی مهر پيوستگان
ز آثار ايشان ز مهر و درود ، بسی گفته‌ام سرگذشت و سرود
به نظم آوريدم بسی داستان ، ز افسانه و گفته‌ی باستان
هميدون بسی رانده‌ام گفت‌وگوی ، ز خوبان شکر لب ماهروی
ز هر گونه‌ا‌ی نظم آراستم ، بگفتم در آن هرچه می‌خواستم
اگر چه دل‌ام بود از آن بامزه ، همی کاشتم تخم رنج و بزه
از آن تخم کشتن پشيمان شدم ، زبان را و دل را گره برزدم
نگويم کنون نام‌های دروغ ، سخن را ز گفتار ندهم فروغ
نکارم کنون تخم رنج و گناه ، که آمد سپيدی به جای سياه
دل‌ام سير گشت از فريدون گرد ، مرا زانچه کو تخت ضحاک برد
گرفتم دل از مملکت کيقباد ، همان تخت کاووس کی برد باد
ندانم چه خواهد بدن جز عذاب ، ز کيخسرو و جنگ افراسياب
بر اين می‌سزد گر بخندد خرد، ز من خود کجا کی پسندد خرد
که يک نيمه از عمر خود کم کنم ، جهانی پر از نام رستم کنم
دل‌ام گشت سير و گرفتم ملال ، هم از ديو و طوس و هم از پور زال
بخستم ز سهراب و اسفنديار ، نشستم بر اين باره‌ی راه دار
بر از خاک شمشاد بود از نخست ، کنون بر کران سوسن تازه رست
ز من دست گيتی بدزديد مشک ، به جايش پراکنده کافور خشک
برآمد ز ناگاه باز سفيد ، گسستن زاغانم از جان اميد
زمانی همی گشت از افراز باغ ، سرانجام بنشست بر جای زاغ
نه بنشستنی کش پريدن بود ، نه پيوستنی کش بريدن بود
گمان من اين بود کان شاهباز ، به اميد زاغ آمد اين جا فراز
نه زاغ است صيد و شکارش منم ، چرا خويش را درگمان افکنم
کنون چاره‌ای بايدم ساختن ، دل از کار گيتی بپرداختن
گرفتم يکی راه فرزانگان ، نرفتم به آيين ديوانگان
سر از راه واژونه برتافتم، که کم شد ز من عمر و غم يافتم
کنون گر مرا روز چندی بقاست ، دگر نسپرم جز همه راه راست
نگويم دگر داستان ملوک ، دلم سير شد ز استان ملوک
نگويم سخن‌های بی‌هوده هيچ ، به بی‌هوده گفتن نگيرم بسيچ
که آن داستان‌ها دروغ است پاک، دو صد زان نيرزد به يک مشت خاک

مدتی است که باستان پرستان اين توبه‌نامه‌ی فردوسی در مقدمه‌ی کتاب يوسف و زليخای او را، به همراه اصل کتاب رد می‌کنند و مدعی می‌شوند که منظومه‌ی يوسف و زليخا سروده‌ی فردوسی نيست. برای کوبيدن بر دهان آن‌ها کافی است ستايش نامه‌ای را بياوريم که تقی‌زاده از زبان خود و ديگران، ضمن گفتارش در جشن هزاره‌ی فردوسی به سال ۱۳۱۳ در موضوع منظومه‌ی يوسف و زليخای فردوسی آورده است.

«قصه‌ی يوسف و زليخا اگرچه قصه‌ی دينی است و درست صنعت شعر و مهارت شاعر را در آن مجال نيست، ليکن چنان چه «اته» گويد بعضی قصه‌های بزمی و عاشقانه يا دردناک آن خيلی عالی است و مخصوصا قسمت راجع به فريب زليخا يوسف را و عشق بازی او و شکايت يوسف در سر قبر مادرش دل را به جنبش می‌آورد. «اته» از اين کتاب که از قديم‌ترين قصه‌های منظوم فارسی است خيلی به اطناب و مدح بسيار سخن می‌راند و گويد هيچ يک از شعرای فارسی تا امروز غير از فخرالدين اسعد گرگانی به پايه‌ی فردوسی در اين کار نرسيده و احدی بالاتر از او قدم نگذاشته است. بعد از فردوسی شعرای زيادی اين قصه را به نظم درآورده‌اند ... بخاری، جامی، ناظم هراتی، مسعود قمی، محمود بيگ بن سالم و نديم و معلوم است که همه پيروی فردوسی پيشوای عالی مقام خود کرده‌اند». (هزاره‌ی فردوسی، مقاله‌ی تقی‌زاده، ص ۱۳۲)

از مجموع اسناد موجود و به ويژه از شرح ابتدای مقدمه‌ی کتاب يوسف و زليخا برمی‌آيد که شاعر پس از پرداختن کامل از کار سرودن شاهنامه، به خلق يوسف و زليخا دست برده است، زيرا در اين مجموعه به طور کامل از اجزاء و فصول مختلف شاهنامه ياد می‌کند. منطقی است گمان کنيم که فردوسی اين منظومه را، شايد هم به همراه متن شاهنامه، تواما و به عنوان توبه نامه‌ای برای سرودن شاهنامه به محمود تقديم کرده باشد. اما جای ذکر مفصل و مستند اين مقوله، در مقال ديگری است.

به ياد داشته باشيم که انحصار طلبان فارس، از سال ۱۳۱۳ به همراه بسياری اطوارهای نظامی و سياسی و فرهنگی، فردوسی و شاهنامه‌اش را نيز به مدد باستان پرستان و باستان پرستی فرستاده اند و درست همان زمان که ژنرال‌های نظامی رضاشاه برای سرکوب اقوام و بوميان ايران، روانه‌ی کوه و کمر و دشت‌های ايران می‌شدند، ژنرال‌های فرهنگی او نيز نقالان شاهنامه را تربيت می‌کردند، تا در قلب تجمع ساده‌ترين مردم، يعنی قهوه‌خانه‌ها، داستان توحش عرب و تجاوز ترک و امپراتوران و گرز گران‌‌داران و رويين تنان باستانی را بگويند، مردم شرق ميانه را عليه يکديگر بشورانند و در جبهه‌ای ديگر، برای تکميل بصری نقالی‌ها، با ساخت تابلوهای رنگينی از صحنه‌های رزم‌های شاهنامه، که باز هم بر ديوار قهوه‌خانه‌ها ‌کوبيدند، با تفنگ و قلم مو و کلام و ادا، به جنگ اتحاد سنتی بوميان ايران شتافتند، بر مظاهر پوچ و احمقانه‌ی ملی‌گرايی بی‌بنيان رضاشاهی، که نمای اصلی آن چند سرستون و صورتک سنگی خاموش و غريبه نما بود، دامن زدند، زردشتيگری را که پيش از آن گبريگری خوانده می‌شد، از اديان رسمی شناختند و از همه کثيف‌تر بنيان عرب ستيزی و ترک ستيزی و کرد و لر و بلوچ و ترکمن ستيزی را به راه انداختند که ايران معاصر از زخم آن آسيب‌های هولناکی ديده است. اينک وظيفه است که در هر سطحی، برای جمع‌آوری بساط و ادوات اين باستان پرستی، اعم از شاهنامه ستايی، سياست پارس محوری و پرستش آن چند تخته سنگ و صورتک و سطر نبشته‌های غالبا مجعول حوالی شيراز و بازگردندان اعتماد ملی و اين بار به صورت رسمی، در رفع آسيب‌های فرهنگی و سياسی رضاشاهی از پيکر تاريخ معاصر، به صورت گروهی بکوشيم. اين وظيفه‌ی مبرم جوانان و خردمندان و انقلابيون و فردا سازان ايران است.

و سخن آخر اين که هيچ يک از افسانه‌های شاهنامه از قصه‌های بومی و قومی ايرانيان مايه نمی‌گيرد و اثری از افسانه‌های کردی يا گيلکی و مازندرانی و لری و خوزی و حتی مردم فارس در آن نيست. عمده جان مايه‌ی اين افسانه‌ها را می‌توان در خيال‌پردازی‌های هلنيستی يونان و روم يافت: رستمی که به هرکول مانند است و اسفندياری که چون آشيل رويين تن است، ديوان مازندران که از قماش دوزخيان هادس‌اند و کاووس که کپی زئوس اساطيری يونان است و سهراب پدر گم کرده‌ای که به تسيوس شبيه است و برای يافتن او به راه می‌افتد و انبوهی افسانه‌های ديگر که علاوه بر يونانی، اسلاوی است، چينی است، هندی است، بابلی است و مهم تر از همه يهودی است. تنوع افسانه‌ها در شاهنامه خود به‌ترين دليل است که سازندگان آن، دست درازی به فرهنگ و سنن ملت های ديگر داشته‌اند و ذهن‌شان از اساطير جاری جهان لبريز بوده است. اين خصوصيات و توانايی از آن يهوديان است که در ميان تمام ملت‌ها زيسته‌اند و می زيند و چون اسفنج نيک و بد ديگران را جذب می‌کنند، نه در توانايی يک شاعر گم نام طوس، که بی‌شک خيال‌پردازی‌های اش از محدوده و حصار آن شهرک بی آوازه‌ی کهن فرا‌تر نمی‌رفته است.(تمام)

+ نوشته شده در دوشنبه، 4 خرداد، 1383 ساعت 14:30 توسط ناصر پورپيرار

ارسال شده در یكشنبه، ۲۷ اردیبهشت ماه ۱۳۸۳ ساعت ۱۸:۱۴ توسط naina

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
نویسنده : محمد
سه شنبه، ۰۹ دی ماه ۱۳۹۳ ساعت ۲۳:۳۲
 
سلام . اين مطلب به نطرم جالب اومد . بخونيد و ببينيد كه اين فردوسي پاكزاد پول ميگرفته و شعر ميگفته نه براي عرق ملي ميهني و زنده نگهداشتن پارسي!!

 
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان