نوبت

... روح من آقا، در نخستین روزهای ورودم به سربازخانه، به نفرتی خشن آلوده شد. تمام آن چه در اطراف ام می گذشت چنان بی معنی، ابلهانه و توأم با مفاهیم تازه و غریبی از ارتباط انسانی بود که به نظر می رسید مکنده ای کثیف، فرسوده و زنگ زده با دست کارگری ناشی، جیرجیر کنان، اما با قدرت، احساس لطیف درونی، آرامش و بردباری و قبل از همه، ادراک زیبایی را، از درون ام بیرون می کشد.
من آدم مخصوصی هستم آقا! صبح را با زمزمه ی صداها و با همان تأنی حیرت انگیز طلوع خورشید شروع می کنم. منظورم را که می فهمید؟ از شتاب زدگی، دستپاچگی، هیاهو و آشفتگی بیزارم. دوست دارم تمام کارها آهسته انجام شود و لحظه به لحظه ی ایام را نوازش کنم. من به پدیده ها نگاه می کنم که چه طور متولد می شوند و چه گونه می میرند. شاید برای شما سخت باشد که تمام حواس تان را به من بدهید، اما دقت کنید: فرضا می خواهید صبحانه بخورید. فنجان سفید می درخشد، از دهانه ی ظرف چای بخار بلند است، نان، پنیر، کره، شکر، قند، مربا و چیزهای دیگر تازه و مرتب، در جای خود قرار دارند. این زندگانی سفره ی شما است، اما دوران حیات آن، به تدریج و چنان که بر شما روزها و ماه ها و سال ها می گذرد، با هر لقمه که برمی دارید، رو به زوال می رود، دست می خورد، ناقص می شود و سرانجام مجموعه ای است درهم و برهم، زشت، به هم ریخته و تا حدودی نفرت انگیز. چای سرد است، ظروف کثیف و نان، بیات و پژمرده. در این حال عجله می کنید آن ها را هر چه زودتر، مانند یک جنازه، از مقابل چشم تان دور کنید. این هم مرگ سفره ی شماست. دیگر بقایای آن صبحانه، کثیف، دل به هم زن و دور ریختنی است. در واقع شما بقایای سفره تان را دفن می کنید!
ملاحظه فرمودید؟ تمام امور به همین منوال است: حیات ویژه و دل نشین و مرگ منفور و نامطلوب خود را دارد. این طور اخم نکنید آقا! شاید خیال می کنید دیوانه ام؟ اما مخصوصا می خواهم توجه شما را به این نکته معطوف کنم که چه طور از این که یکباره در ساعات اولیه ی بامداد، وقتی هنوز ستارگان در آسمان بودند، داخل خوابگاه می شدند و با تحقیر و هیاهو و اجبار، انگار آتش سوزی شده باشد، فرمان می دادند که با سه شماره از خواب بلند شویم؛ درون ام را سرما و ترس پر می کرد، دندان های ام را به هم می فشردم، بزاق دهان ام تلخ می شد و احساس می کردم بی این که بتوانم انگشت کوچک دست ام را بجنبانم، زیر منگنه عظیمی از نادانی جابرانه، فشرده می شوم.
خواهش می کنم تصور نکنید با آدم ناز پرورده ی نازک نارنجی روبه رویید. به هیچ وجه! من اگر ضرور بدانم، اگر لازم باشد، سراسر یک روز، یک هفته، یک ماه و تا آن جا که جسم ام اراده ی ضرور را تحمل کند، با اعمال شاقه خواهم زیست و تمام لحظه های اش را، انگار که آزمایش دقیقی در پیش است، حس و ضبط خواهم کرد. اما وقتی باد ملایمی می وزد و ناهمآهنگی میان محوطه ی شنی و سوزان پادگان و طراوت و سکون درختزار کوچک کنار آن، به گونه ی حیرت انگیزی حواس آدم را آشفته می کند، ناگهان فرمان می دهند:
_ به دو!...
من در این طور مواقع آقا، مثل این که شب قبل غذایی فاسد خورده باشم، منگ و سست می شوم و پاهای ام، همان پاهایی که باید فرمان را اجرا کنند، سنگین است. اما بالاخره مجبور بودم که بدوم و با هر قدم کینه ی سوزانی در دل ام انباشته می شد و دائما کسی از من جواب می خواست:
_ حالا به این دویدن چه نیازی دارند؟ هر وقت لازم شد، مثلا در جنگ، واضح است هر میزان که بخواهند، خواهم دوید.
از شیشه، یک لحظه به میان آّب گل آلودی نگریست که رودخانه ی کنار جاده از آن مملو بود. نیم رخ و حالت لبان اش چنان بود که به گمانم می خواست تبسم اش را مخفی کند. برای یک دم احساس کردم دست ام انداخته و مرا وسیله ی وقت گذرانی کرده است. مصمم شدم چیزی بگویم که روی اش را به سویم گرداند. چنین می نمود که به کلی از این که نمی توانم منظورش را درک کنم مأیوس شده است. نمی دانم چرا ترسیدم مبادا نخواهد دنبال ماجرای اش را بازگو کند. شاید حالت چشمان اش چنین تصمیمی را بیان می کرد. نگاه سریعی به صورت ام انداخت و ناگهان ادامه داد:
_ بله آقا! چند روز اول گیج و منگ بودم. ولی ناگهان تصمیم گرفتم بر خود مسلط شوم و درس خوبی به آن ها بدهم. فکر می کردم باید برای این قسمت از زندگی ام حساب تازه باز و به کلی از گذشته و آینده ام جدا کنم. هر روز به خود می گفتم:
_ نشان شان خواهم داد.
و منتظر فرصت بودم که غرق حیرت شان کنم.
سر گروهبان ما آدم گنده ای بود، آقا! به خصوص نمی دانم به چه دلیل وضع ابروها و سبیل های اش مرا سخت مشغول می کرد. باور کنید بارها به دقت خیره شدم. اگر دو ابروی او زیر هم قرار می گرفت، طول و عرض و فرم آن ها دقیقا با شکل سبیل های اش یکی می شد. از این وضع عصبانی می شدم. گمان می کردم عمدا سبیل های اش را به آن فرم در می آورد، تا مرا آزار دهد. نسبت هندسی بس بی معنایی بود. چه در حال عادی و چه زمانی که اخم می کرد و یا می خندید، تناسب آن ها خراب نمی شد. این سه قطعه موی سیاه و براق، انگار که به یک اهرم بسته شده باشد، با هم و به یک نسبت باز و بسته می شدند. اما تمام این ها قابل تحمل می شد اگر لااقل فرم پشت او درست بود. وضع کون او آقا، طوری بود که جعبه ی چهارگوشی را به پشت خود بسته باشد. برجسته، طاقچه دار و به کلی با زاویه. دائما بایستی به خود می گفتم:
_ خوب، نگاه نکن، مجبور که نیستی.
چه زبانی داشت، آقا! صدای اش، بم، کشیده و پرنخوت بود. دائما فریاد می زد، بد زبانی می کرد و فحش هایی می دانست که از شنیدن اش شرمنده و عصبانی می شدم:
_ اوی، مادر به هوا... اوهوی، خوار خورده منار!...
اگر نمی خواست مثل خروسی در میان جوجه ها، خود را برجسته نشان دهد، همه ی این ها حتی می توانست اسباب تفریح شود. ولی باور کنید او عمدا می خواست زیر دستان اش را حقیر، بی مصرف و اسباب دردسر خود بداند.
یک روز درس اسلحه بود. پتو پهن کرده بودیم و در محوطه ی مقابل آسایشگاه قطعات فلز اسلحه را که باز کرده بودیم، روغن می زدیم. دیر وقت عصر و هنوز آفتاب بود ولی معلوم بود که سیاهی جایی در کمین است و بیرون خواهد پرید. من کاملا مالیخولیایی شده بودم با آهن پاره ها ورمی رفتم و از روی بی حوصلگی با خود خیال های کودکانه می بافتم: «اگر قلابی بود که با آن خورشید را دوباره به میان آسمان می کشیدم، چه بلبشویی به راه می افتاد، لااقل مجبور می شدند دوباره نهار بدهند». و زیر لب می خندیدم. ناگهان صدای زمخت سرگروهبان بالای سرم منفجر شد:
_ با مال ننه ات بازی می کنی که خوشت اومده، خوار خورده منار!...
نه خورشیدی بود، نه قلابی و نه نهاری. بلند شدم مشت ام را عقب بردم و محکم روی دماغ اش کوبیدم. بیش از همه می خواستم فرم صورت اش را به هم بریزم. چه فایده که برای تان بگویم بعد چه شد! غوغای حسابی به راه افتاد. توی خاک، و خونی که از دماغ سر گروهبان سرازیر بود، به هم می پریدیم. برایم فرقی نمی کرد که عاقبت چه خواهد شد. همین قدر که زوزه و ناسزای اش را می شنیدم و می دیدم که توی گرد و خاک بی جهت تقلا می کند و مثل گراز وحشی در هر حمله با نوک پوتین شن ها را به هوا می پراند، آرام می شدم. روی هر جای بدن اش که می توانست نعره اش را درآورد می کوبیدم و توی دل ام مرتب تکرار می کردم:
_ بر پا! هی مادر به هوا. به دو! هون، خوار خورده منار!...
بار دیگر سکوت کرد. پره های بینی اش باد کرده بود. یک بار سیبک زیر گلوی اش کمی بالا جست و بی این که زیاد مکث کند، با صدایی که به نظرم کمی آرام تر شده بود، ادامه داد:
توی زندان، انگار به زندگی عادی برگشته باشم، باز همه چیز طولانی، کش دار و بی عجله شده بود. چند تشریفات کوچک اوائل صبح و بعد دیگر کاری به کارم نداشتند. اگر فاصله به فاصله افراد گروهان نزدیک پنجره نمی آمدند و احوال پرسی نمی کردند، می توانستم به راحتی همه چیز را حس و تعقیب کنم. راستی هیچ فکر کرده اید که آدم چه گونه به خواب می رود؟ تجربه ی عجیبی است، آقا! هرگز نمی توانید آن لحظه ی آخر را ثبت کنید. آخ که به قیمت چه بی خوابی ها باز هم نتوانستم بدانم ابتدا کدام یک از حواس به خواب می رود. شاید گمان می کنید بینایی؟ ولی اشتباه می کنید. من تا لحظه ی آخر سیاهی پشت پلک های بسته ام را می بینم. وقتی شما تاریکی را می بینید، پس چشم تان کار می کند. چند بار مخصوصا دهان ام را با آب نمک غلیظ شستم و هر بار، وقتی حس می کردم مغلوب خواب می شوم، با تکان مختصری به زبان، درک می کردم قادرم طعم نمک را بچشم. چه تجربه های بویایی یا شنوایی را از سر گذراندم: روی متکای ام نفت ریختم و یا تمام حواس ام را به صدای تیک و تاک ساعتی که زیر بالش می گذاردم، معطوف کردم. بی فایده بود. به هر حال تا آخرین لحظه، همه ی حواس در کنترل است. اما ناگهان چه می شود؟ آقا حیرت انگیز است! شما مغلوب می شوید و به هیچ وجه نمی فهمید مغلوب چه چیزی. ضربه ای بر شما وارد می شود و به خواب می روید. اما هرگز نمی توانید بفهمید این ضربه به کجای تان وارد شده است. کاملا بی هوده است. هرگز سعی نکنید که بفهمید آن لحظه ی آخر بیداری چه حادثه ای رخ می دهد و شما چه گونه به خواب می روید.
شاید در سیمای من نسبت به سلامت عقلی او حالت تردید به وجود آمده بود. یکباره موضوع صحبت را عوض کرد و با دستپاچگی آشکاری ادامه داد:
مجبور بودم برای گرفتن غذا از زندان به گروهان بروم. کار سختی بود. دوست نداشتم در حالی که بین دو مراقب حرکت می کنم و شلوار بی کمربندم مرتبا به پایین می سرید، زیر نگاه های مختلف آدم های گوناگون، با کاسه ی خالی به سمت دیگ غذا بروم. هر یک از این حالت ها به تنهایی می تواند اطمینان انسان را از رفتار خود سلب کند. نمی دانستم باید سعی کنم کفش های بی بندم روی زمین کشیده نشود، یا اگر آن ها را لخ لخ می کشیدم با مجموعه ی حالات ام همآهنگ تر بود. به خصوص بار اول این نکته که باید کاسه ام را دراز کنم تا توی آن غذا بریزند، سخت مستأصلم کرده بود. خوب شد که ناگهان به ذهن ام رسید که کاسه را زمین بگذارم. مأمور تقسیم غذا خم شد، کاسه ام را برداشت، آن را پر کرد و به دست ام داد. احساس کردم این درست ترین شیوه ای بود که با حالت خاص من تطبیق می کرد.
یک باره لبخندی زد که مانند خنده ی رضایت دوشیزه ای، شیرین و آرام بخش بود. لبخند ناگهانی و مخصوص او، که به کلی در میانه ی چنین مطالبی بی معنی می نمود، برایم تا پایان داستان معمایی بود و بلافاصله پس از چنین تبسمی، آرام و با لحنی که با بیان گذشته اش تفاوت داشت ادامه داد:
قسمت دوم ماجرا، از همین مأمور غذاست که شروع می شود. بیست سال هم نداشت. متوسط القامه بود با شانه های بس عریض، گردن کوتاه، چهره ی مهتابی پف آلود، پاهایی محکم و استوار با صدایی تیز که به طور غریبی با حرکات فرز دست های ورزیده اش تناسب داشت. سوگلی سرگروهبان بود و جز تقسیم غذا کار دیگری انجام نمی داد. دو نفر در کارها به او کمک می کردند. هر سه نفر تنومند، قوی هیکل و آن طور که بعدها فهمیدم با سرگروهبان همولایتی بودند. بی شک حادثه ای را که بعد پیش آمد سرگروهبان طراحی کرده بود. ولی حقیقت این که روز حادثه سرگروهبان در پادگان نبود. روز جمعه و بیش تر سربازان در مرخصی بودند. من از سلول ام برای بردن غذا به محوطه ی جلوی گروهان آمدم. نمی دانم چرا انتظار حادثه ای را می کشیدم. آرامش همیشگی ام را گم کرده بودم. اطراف ام را می پاییدم و به کندی حرکت می کردم. رفتارم طوری غیرمعمول بود که حس کردم مراقبین ام هشیارتر شده اند. شاید گمان می کردند خیال فرار دارم. تقریبا به من چسبیده بودند و اصرار داشتند که تندتر بروم. بالاخره به دیگ غذا رسیدم و کاسه ام را زمین گذاشتم. مأمور تقسیم غذا خم شد، کاسه را برداشت، در آن غذا ریخت و به دست ام داد. یکی از دو نفر کمک های اش یک تکه نان ضخیم را، به جای این که آهسته روی کاسه بگذارد، محکم روی لبه ی آن کوبید. طوری که کاسه از دست ام پرید و محتویات اش روی صورت مأمور تقسیم غذا پاشیده شد. تمام این ها در کم تر از چند ثانیه و با حرکاتی حساب شده اتفاق افتاد. از لحظه ی اولی که نان با کاسه ی غذایم اصابت کرد، یکباره ذهن ام روشن شد. چنان همه چیز به نظرم بدیهی آمد که تصمیم گرفتم بی هیچ کوششی به تعقیب لحظه های حادثه بپردازم. چشمان مأمور تقسیم غذا درخشید و در یک لحظه سه نفری به سویم هجوم آوردند. روی زمین نشستم و مثل کیسه ای زیر ضربات شان قرار گرفتم. وقتی موج اولین حرکت دست مأمور تقسیم غذا را در هوا احساس کردم، یادم آمد که شلوارم کمربند ندارد و اگر آن ها بخواهند، به راحتی از پایم بیرون کشیده خواهد شد و در آن صورت به کلی مضحکه و اسباب تفریح دیگران خواهم شد. به همین سبب روی زمین نشستم و اجازه دادم هر چه که می خواهند به سرم بیاورند. ضربات وحشیانه ی آن ها را روی سینه، پهلو و جمجمه ام احساس می کردم. هر چه بود آقا، حسابی لت و پارم کردند. جای این زخم ها که می بینید _ به کناره ی لب پایین، پره ی دماغ و زیر چانه اش اشاره کرد _ همه، یادگار آن روز است. توی خون می غلطیدم و به همآهنگی حملات آن ها توجه داشتم که حقیقتا به طور دوستانه ای سهم کوبیدن مرا به تساوی و عادلانه انجام می دادند. ولی ضربات مسئول تقسیم غذا شدیدتر و کاری تر بود. بالاخره یا خسته شدند یا این که دیگران از زیر دست و پای شان بیرون ام کشیدند. آقا نمی دانید وقتی که دیگر ضربه ها فرود نمی آمد چه قدر همه جا ساکت بود. از این که دیگر صدای نفس زدن آن ها را نمی شنیدم و پوتین های شان آن طور روی شن ها غژ غژ نمی کرد، ناسزا بریده شده بود و می توانستم لحظه ی پایان ماجرا را حس کنم، سخت راضی بودم. به نظرم تنها کار ابلهانه ای که آن روز از من سر زد و هم اینک از یادآوری آن شرمسارم و بارها با احساس اسف و غلیظ از آن یاد کرده ام، این بود که پس از برخاستن از زمین به جست و جوی کاسه ی غذایم پرداختم. این کار من باید در آن حالت، که بی شک به شدت به خاک و خون آلوده بودم و به کلی لباس های ام پاره پاره شده بود، سخت رقت انگیز بوده باشد. ولی امیدوارم شما به من حق بدهید، آقا! شاید من با این کارم خواسته ام نشان دهم که حادثه، بی اهمیت بوده، می فهمید؟ من عادی ترین کاری را که می توانستم، انجام دادم. درست مثل این که فقط کاسه ام زمین افتاده و برداشته ام و اصلا نزاعی در کار نبوده است. با این همه هنوز نمی توانم بفهمم به چه علت با آن چشم های متورم و در میان آن هیاهو و با اصرار به جست و جوی کاسه ام پرداختم.
باری، فردای آن روز، چنان که هرگز هیچ نزاعی پیش نیامده باشد، همه چیز صورتی عادی به خود گرفت. فرمانده گروهان به سلول ام آمد. مقداری مرا نصیحت کرد و گفت کار بدی بود که روی مافوق خود دست بلند کرده ام و بی شک اگر روزهای اول سربازی ام نبود، دادگاهی می شدم و زندگی ام تباه می شد و البته مسئولین تقسیم غذا را هم تنبیه خواهند کرد. من از پوزخند گاه به گاه اش به راحتی فهمیدم که می خواهد بگوید این جا خانه ی ننه نیست. زدی و خوردی. به تر است موضوع را درز بگیری. می گفت درست تر این که راجع به هیچ یک از دو حادثه ی نزاع پرونده سازی نشود و قول می داد که ظرف یکی دو روز آینده از زندان آزادم خواهد کرد. برای من اهمیتی نداشت. مطلقا به سیر اداری و قانونی قضیه بی اعتنا بودم. وانمود کردم که موضوع تماما یک سوء تفاهم و یک حادثه ی ساده بوده، ابدا شکایتی از کسی ندارم و از صمیم قلب می خواهم که همه چیز به جریان عادی خود بازگردد و همین طور هم شد. مرا آزاد کردند و به گروهان بازگشتم.
کاملا به پشتی صندلی تکیه داد. هر دو دست اش را به میان پاهای اش برد، به سمت کف ماشین کشید و بدین وسیله عضلات سینه و شانه و کتف اش را نرم کرد. من حالت مغبون و بی حوصله ی آدمی را داشتم که بی جهت مدت ها تمام توجه اش را صرف شنیدن حادثه ای بی معنی، کاملا عادی و بی سر و ته کرده است. روی ام را برگردانده بودم تا چیزی بگویم که سرش را بلند کرد و مستقیما به چشم های من نگریست. احساس کردم لرزش خفیفی از سراسر تیره ی پشت ام عبور کرد. با خشونتی آشکار گفت:
من نمی توانستم نسبت به این حوادث بی تفاوت بمانم. به خصوص هر گاه به یاد می آوردم چه طور معصومانه دنبال کاسه ام می گشتم، تا سر حد جنون خشمگین می شدم. توجه کنید، آقا! من سرگروهبان را در نبردی تن به تن و فقط به این علت که شایسته اش می دانستم کوبیده بودم. هیچ کس در آن حادثه به من یاری نکرد. در آن عمل من قصد نداشتم کسی را برنجانم، انتقام بگیرم و یا برای این و آن خوش خدمتی کنم. تنها و تنها قصدم این بود که فرم تحکم آمیز صورت و بدن آن شخص را درهم بریزم. در حالی که این ها علیه من توطئه کرده بودند، آقا! فرمانده ی گروهان، سرگروهبان و آن چند سرباز همدست شده بودند تا از من انتقام بکشند و در وضعیتی که نمی توانستم از خودم دفاع کنم به من تاخته بودند. باور کنید من مفهوم انتقام را ضمن بررسی حوادث آن روزها دریافتم. حالا مطلقا نمی توانم بگویم آیا انتقام کشیدن ضروری است یا نه. اینک جز خودم با هیچ کس دیگر طرف حساب نیستم. حل و فصل بی دردسر کلنجارهای روزانه با خودم تقریبا تمام اوقات ام را می گیرد و نمی توانم برای حل چنین مسائل پیچیده ای که لازم است تمام جوانب امر را از ابتدا تا انتها سنجید وقت و حوصله ی کافی بگذارم. اما آن روزها و دست به محض این که مفهوم کار آن ها را، که انتقام بود دریافتم، دیگر وظیفه ای برایم روشن تر از ادامه ی آن بازی نبود، که باید اعتراف کنم به نظرم هشیارانه نیز می آمد. مدت ها می اندیشیدم که: خوب، حالا نوبت من است. باید در این بازی عجیب شطرنج که پیش آمده، حرکت خودم را انجام دهم. راست اش تا مدت ها هیچ راهی به نظرم نمی رسید. راه انداختن نزاعی دیگر کاملا کودکانه و سخت غیر مبتکرانه بود. من آقا، به شدت از ابتذال بیزارم! آدم نباید طوری رفتار کند که دیگران از انسان دل سرد شوند. چه لازم است نشان دهیم که قادر به فکر کردن نیستیم و اصلا نمی توانیم از اندیشه ی چیره گر خود استفاده کنیم.
توجه کنید! اندیشه ی انسان چیزی نیست که دائما به کار گرفته شود. اگر کمی دقت کنید می بینید که شما در همه حال زحمت می کشید و اندیشه تان استراحت می کند. به من بگویید چه کارتان در روز _ منظورم همین کارهای عادی است _ به فکر نیاز دارد؟ البته هیچ چیز. شما راه می روید، غذا می خورید، حرف می زنید، مثلا در اداره به ارباب رجوع جواب می دهید و حتی استدلال می کنید، برای خرید مایحتاج به این جا و آن جا سر می کشید، چانه می زنید و شاید ریاضیات طفل تان را حل می کنید. و ناگهان پرسید:
_ شما که بچه دارید؟
سرم را بالا انداختم.
در همه ی این احوال اندیشه ی شما استراحت می کند، در هیچ کار شما دخالت ندارد، می گذارد طبق عادت قضایا را حل و فصل کنید. به همین دلیل است که ما غالبا مزاحم اندیشه ی خود نمی شویم. باید هم چنین باشد. زیرا وقتی زمان لازم فرا برسد و ما به دلیل وضعی خاص بخواهیم از اندیشه مان یاری بگیریم، آن وقت خواهیم دید که چه گونه وقتی اندیشه را در کارهای مان دخالت بدهیم، آن کار شسته و رفته و پاکیزه و بدون اشتباه و کاملا نشاط انگیز به سرانجام می رسد.
باری، من اندیشه ام را وادار کرده بودم که در اولین فرصت به من بگوید که چه باید کرد. می دانید، نباید شتاب زده بود و مثلا سر را میان دو دست گرفت و به صورتی تحکم آمیز از اندیشه خواست تا فی الفور راه چاره ای بیابد. به تر است به او هشدار دهیم که تنبلی بس است و باید به میدان بیاید. من بارها آزموده ام در چنین مواردی او کارش را به تر انجام می دهد و همان طور که گفتم شسته و رفته.
ظاهر امر این بود که همه چیز به خوشی تمام شده است. هرگز راجع به حادثه ای که گذشته بود پیش هیچ کس صحبتی نمی کردم و اگر کسی موضوع را پیش می کشید، در نهایت خون سردی می گفتم:
_ این ها اتفاقات ناخواسته ی روزگاره!!!
چنین می نمود که ماجرا برای من درس عبرتی نیز بوده است. مسئول تقسیم غذا دیگر به کلی مرا دوست خود می پنداشت. هنگام پر کردن کاسه ها، کاملا روشن بود که نسبت به محتویات کاسه ی من عنایت خاصی ابراز شده است. من رفته رفته به او علاقه مند می شدم. می دانید، او یک طرف خیال انتقام جویی مرا پر می کرد. طبیعی بود که روی دیگر این خیال هم سرگروهبان بود. من نمی توانستم نسبت به آن ها، که سوژه من بودند، بی تفاوت باشم و گرنه چه گونه ممکن بود درست فکر کنم. هر بار که به آن ها نگاه می کردم در واقع آنان را به او، به اندیشه ام، نشان می دادم و اهمیت کار را یادآوری می کردم. ببنید آقا، من اعتقاد دارم وقتی آدم ناگزیر است کاری را انجام دهد باید اول نسبت به آن کار در خود علاقه برانگیزد وگرنه ممکن است از روی بی اعتنایی و عدم توجه و دل سوزی کافی جایی از کار را معیوب کند. آن دو نفر، در واقع ابزار کار او بودند. اندیشه ی من می بایست به خصوص درباره ی آن ها تصمیم بگیرد و بدین جهت هر وقت می دیدمشان حقیقتا شادمان می شدم. چه قدر این وضع اطمینان آن ها را جلب کرده بود و من چه قدر از این که می توانستم با دیدار هر روزه ی آنان اندیشه ام را وادارم که با نشان دادن راهی برای انتقام، زودتر خود را از شر من خلاص کند و مجددا به استراحت بپردازد، احساس آرامش و فراغ بال می کردم. بالاخره هم همه چیز به نحوی باور نکردنی، آن چنان که من هنوز خود را مدیون او می دانم که توانست چنین خلاقانه عمل کند، به انجام رسید.
نفس عمیقی کشید، چشم های اش را تنگ کرد، بر لب های اش تبسمی نشست و با صدای خفه و خراشیده ی کسی که پس از مدت ها فشردن گلو، رهایش کرده باشند، ادامه داد:
یک ماه بعد، ما را برای تمرین تیر اندازی به اردو بردند. اولین گلوله که از تفنگ ام خارج شد، درست مثل این بود که او را از خواب و کرختی بیرون آورد. من هنوز نمی دانستم که موضوع چیست، ولی تکاپوی عجیبی در اندیشه ی خود احساس می کردم. به نظرم می رسید که او بی وقفه مشغول صورت برداری از امکانات گوناگون استفاده از موقعیت جدید و این وسیله ی جدید است. باور کنید که من در تمام روز به هیچ وجه مزاحم او نمی شدم. می گذاشتم که بی تابانه به تکاپو مشغول باشد. بیش از صد گلوله از تفنگ ام خارج شده بود و من حتی برای نشانه روی مزاحم او نبودم. می گذاشتم که فقط چشمان و انگشتان ام کارهای جاری را، که دیگر به آن آموخته می شدند، انجام دهند. حس می کردم او مشغول کاری سخت پیچیده است. وقتی تیراندازی روز اول تمام شد و وسواس سرگروهبان و فرمانده ی گروهان و فرماندهان دسته را، از این که تفنگ ها از فشنگ خالی باشد، دیدم؛ یکباره تمام آن فشردگی کاسه سر و کوفتگی اندیشه به پایان رسید و بی این که بخواهم، پس از مدت ها از صمیم قلب لبنخند زدم.
کمی از پشت صندلی جدا شد و خود را کاملا درون آن رها کرد. عجیب است، به نظرم رسید دیگر علاقه ای به بازگو کردن دنباله ی ماجرا را ندارد. شاید گمان می کرد دیگر همه چیز برای من روشن شده است. طبیعی است که من سخت مشتاق بودم بدانم بالاخره چه به مغزش زده بود. قبل از این که سئوالی کنم، روی اش را به سمت من گرداند و با چهره ای خشک و بی حالت پرسید:
آیا متوجه نشدید؟! هیچ نقصی در کار نبود. صبح فردا از میان خمیرهای اضافی داخل نان، قطعه ای برداشتم و در هر فرصت با استفاده از آب قمقمه نگذاشتم که خشک شود. در دومین تیراندازی فشنگی توی پیراهن ام انداختم و در اولین راحت باش به عنوان قضای حاجت به پشت تپه رفتم، فشنگ را توی خمیر پیچیدم و در گودی بین پاشنه و کف پوتین ام چسباندم. باور کنید با چه محنتی با سنگ ریزه و چند تراشه ی چوب، خمیر و فشنگ را در جای خود محکم کردم. در پایان تیراندازی، همه جای بدن و توی لوله ی تفنگ های مان را دقیقا وارسی کردند و واضح است که به کف کفش ها توجهی نکردند. هر چند اگر زیر کفش ها را هم می دیدند، تکه خمیر نان که کاملا خاک آلود شده بود، جز گل خشکیده ای به نظر نمی رسید.
از میدان تیر که برمی گشتیم، به بهانه ی بستن بند پوتین دولا شدم، چند قدمی از صف عقب ماندم، فشنگ را از کف کفش کندم و داخل پیراهن ام انداختم. ضمن راه، با فرمان سرگروهبان به زمین پا می کوبیدیم، من غلطیدن فشنگ را روی پوست بدن ام حس می کردم و با هر حرکت آن، درست مثل زن حامله ای که نخستین جنبش جنین را در درون خود حس کند، لبخندی شاد و در عین حال آلوده به نگرانی می زدم.
همان لبخندی که توصیف می کرد، بر چهره اش شکفت. چشم های اش خمار شده بود و چنان که از خوابی عمیق با رویایی دل نشین بیدار شده باشد، راضی و با نگاهی مهربان، نوک کبود رنگ کوه مقابل را نوازشگرانه نگریست، صورت اش روی تپه های پوشیده از بوته خارهای بزرگ پاییزی چرخی زد و با صدایی که گویی می خواست زیبایی طبیعت را توصیف کند، گفت:
عصر تفنگ ها را پاک کردیم. توی لوله های شان روغن زدیم و برای تیراندازی فردا آماده کردیم. شب هنگام تفنگ ها را به چادرها، که در یک ردیف کنار هم برپا بود، بردیم. سر گروهبان با چند درجه دار دیگر در چادر بزرگ تری، میان محوطه عرق می خوردند. وقتی همچادریم، که کسی جز مسئول تقسیم غذا نبود، بیرون رفت؛ فشنگ را تمیز کردم و داخل لوله ی تفنگ اش گذاردم. چند دقیقه ی بعد، هنگامی که به داخل چادر برگشت، من با تفنگ خالی ام به سر گروهبان نشانه می رفتم و کاملا بی خیال پرسیدم:
_ بالاخره تو فهمیدی قضیه ی این طبلک باد و شکاف درجه و نوک مگسک چی بود؟ من هر کار می کنم نمی توانم گردن سر گروهبان را توی شکاف درجه ببینم.
تفنگ اش را برداشت، دقیقا نشانه رفت، مقداری برایم توضیح داد و بالاخره ناخود آگاه ماشه را چکاند و بلافاصله بطری عرق از دست سرگروهبان به سمت تاق چادر پرواز کرد.
مسافری که در جاده سوار کرده بودم، خاموش شد.
رنگ ام پریده بود و آشکارا می لرزیدم. سعی می کردم به سمت او نگاه نکنم. سکوت ما تا حوالی مرکز شهر ادامه داشت و ناگهان گفت:
_ ببخشید، من این جا پیاده میشم.
دهان ام خشک بود. ترمز کردم و پایین رفت. داشت در را می بست که زیر لب غرید:
_ مسئول تقسیم غذا را تیرباران کردند و من سال هاست نتوانسته ام آسوده بخوابم: دائم خیال می کنم که آن ها نقشه می کشند تا نوبت خود را بازی کنند. به نظر شما آقا، ممکن است از ادامه ی این بازی منصرف شده باشند؟!!! 

ارسال شده در چهارشنبه، ۰۳ فروردین ماه ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۳۵ توسط naina

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
نویسنده : محمد کرد
شنبه، ۱۹ بهمن ماه ۱۳۹۸ ساعت ۱۸:۰۵
 
به راستی که در حد صادق هدایت از داستانشون خوشم اومد انتقال زیبای زمان و تغییر راوی خیلی ماهرانه بود داستانشم که عالی بود

 
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان