صلوات

فیلم نامه

«خله» ناگهان در محله ی ما ظاهر شد. باریک و بلند، با کله ای چون دوک، که مشتی موی سفید کم پشت و آشفته بر آن پراکنده بود. دو سه باری سراسر کوچه ی عریض و خاک آلود محله را پیمود، چیزهایی زیر لب زمزمه کرد، چند تبسم بی معنی بر لب آورد و سرانجام نزدیک امام زاده، کنار دیوار نشست و به بقالی آن سوی کوچه، چشم دوخت.
همان وقت ایوب تازه کوله بارش را زمین گذارده، کرباس کلفت کبود رنگ را روی زمین پهن می کرد تا طاقه های چیت، کدری و دبیت های اش را روی آن بچیند. آن سوتر، شعبان تک برگ های باقی مانده از بار اسفناج اش را، که فروش رفته بود، جلوی الاغ اش می ریخت.
ردیف دست فروشان اول صبح، کلم، سیب زمینی، بادمجان، کدو، باقلا، انواع سبزی و تک و توک بارهای میوه را در میدانچه ی مقابل امام زاده دیگر به ته می رساندند و حالا نوبت دست فروشان نیم روزی بود که جای آن ها ظروف سفالین لعاب دار، بادیه و بشقاب و ماهی تابه ی رویی، منقل، انبر، طناب، الک، بادبزن و جاروهای شان را بساط کنند.
با وجود مجموعه ی روی هم رفته کاملی از دکان داران، دست فروشان سیار، جزء مهمی از زندگی اقتصادی محله بودند و رقابت زیرکانه و پنهان بین این دو گروه، کم و بیش به صرفه ی خانواده های کم بضاعت محل، که بیش تر مشتری بساط داران بودند، تمام می شد.
علی آقا، سبزی فروش پست قد و چالاک، که بچه ها و کاسب های محل «علی فلفلی» و زنان جسته و گریخته «آقا فلفلی» صدایش می زدند، اول وقت شاگردش را به گوش خوابانی میدانچه می فرستاد و چیزی نگذشته می دانست چه سبزی هایی را دوره نیاورده اند و از قیمت سبزی های بساط شده ی دوره گردها باخبر می شد. آن گاه جنس دکان اش را جور می کرد، قیمت سبزی های کم یاب را بالا می برد و بقیه را زیر دولاب می چید تا میان روز، که بار گاله ی دوره گردها ته می کشید، آن ها را یکی یکی بیرون می آورد، جلو پیشخوان می چید و دخل و خرج اش را جور می کرد.
ایوب، که قوز کوچکی داشت،  به اولین مشتری های اش می رسید. دفتر جلد چرمی لوله شده ای، که خط اش را فقط خودش می توانست بخواند، از جیب بغل بیرون می کشید و به حساب نسیه ی زن هایی می رسید که کنارش چندک می نشستند، قیمت پارچه های خوش رنگ تازه رسیده را می پرسیدند، قسم می خوردند حساب قبلی، که همین دو هفته ی پیش داده اند، وارد دفتر نشده و با غمزه ی زمختی اصرار می کردند که ایوب جنس های اش را گران می فروشد:
_ عباس آقا کفرش سر پیرهنی اون دفه بالا اومده بود. می گفت زن ناقص عقل توی چارسو کوچیک عین این جنسو میدن نصف این قیمت!
_ به موسی و محمد اگه این جنس باشه! خوبه که دروغ به آدم ببندن؟ بیست ساله کارم اینه و چی چی دارم؟ همین قوز کولمو و خدا میدونه که بس!
_ من حالیم نمیشه. این دبیتو باید بهم ارزون بدی که تلافیش دربیاد وگرنه عباس آقا مو به سرم نمیذاره. حسابمون هم که جا به جاس.
_ داغ ببینه آدم کج به راه. اینم یه قواره شو می برّم، مبارکته! پولشم نده، فدای سر این پسر گل ات!
و دستی به موهای پسرک همراه زن، که نشسته به پارچه زل زده بود، کشید و اضافه کرد:
_ هم چادر شبیه، هم رو تشکی میشه، هم شلواری واسه ی بچه هاس، عرض اش هم که می بینی دولاس. گفتی پنج ذرع، ها؟
و بلافاصله پارچه را چند دوری گرد نیم ذرعی پیچید و قبل از بریدن به زن گفت:
_ اینم پنج ذرع، پولشم واسه ی اینی که راحت ات باشه، ده هفته ای بده، دامادی پسرات ایشالاه!
و قبل از این که زن، که ته دل از پارچه خوش اش آمده بود، تصمیمی بگیرد؛ قیچی را سراسر پارچه کشید و صدای تُرد و آهارین و خوش آیند آن را در گوش زن پیچاند. کودک تبسم کرد.
ایوب پارچه را مربعی تا کرد و دست زن داد. دفترش را بیرون کشید، صفحات اش را پس و پیش کرد و زیر اسم «بلور خانم زن عباس آقا» چیزهایی خرچنگ و قورباغه سیاه کرد.
هیچ کس جز آقا سید بقال به «خله»، که دیگر آفتاب به لبه زانوان اش رسیده بود، اعتنایی نداشت. یک بار زنی که دست پسرک تازه پایی را از زیر چادر در دست داشت، چند قدمی که از امام زاده گذشت، ایستاد؛ سکه ای به کودک داد، چیزی زیر گوش اش گفت و پسر بچه با کمی تبختر به چابکی دوید و سکه را روی زانوی «خله» گذارد. «خله» پول را برداشت، لبخند بی رنگی زد، مشت اش را بست و به آسمان نگاه کرد.
«خله» نزدیک ظهر بالاخره از جا بلند شد و مستقیم به نانوایی رفت. از روی منبر، نان تازه پختی برداشت و از دکان بیرون آمد. مختار، پسر جوان شاطر حمزه، صاحب نانوایی و زورخانه دار محل، که دم ظهر و سر شب دخل دکان پدر را می پایید و معروف بود چشم اش پاک نیست و وقت شمردن پول، انگشتان اش کف دست زن ها زیادی معطل می کند، پشت سر «خله» داد کشید:
_ آهای عمو، پولش!...
«خله» تکه ای از گوشه ی نان کند، به دهان برد و به راه اش ادامه داد. حمزه از دکان بیرون آمد و از پشت، یقه کت خاکستری و پوسیده ی «خله» را گرفت، او را برگرداند و توی صورت اش پرخاش کرد:
_ کری بابا، یا زرنگ؟! پول نونتو بده!...
«خله» خندید و به سمت امام زاده برگشت.
دست مختار برای قاپیدن نان در هوا بود که از کبابی روبه رو، صدای بم، سنگین و پر طنینی بلند شد:
_ مختار بذارش به حساب من، نمی بینی بنده ی خدا گُنگه؟
مختار دستپاچه من من کرد:
_ اختیار دارین، پهلوون! حواس ام جاش نبود.
و به سمت نانوایی رفت.
پهلوان زیر لب غرید:
_ جل الخالق! یه موی باباهه به تن این پسره نیس!
پهلوان غلام، کبابی محل، که زمانی نام دار شهر بود، همپالگی های دوران جوانی اش «غلام داداش» صدای اش می زدند و می گفتند به زمان خود، کسی گُرده اش را به خاک نرساند؛ پیر مرد شصت و چند ساله ی بلند بالایی بود که در پاگرد دکان، پشت پیشخوان، روی کرسی بلند قالیچه داری می نشست، قلیان می کشید، با مشتری ها خوش و بش می کرد، حساب ها را می رسید و هنوز هم، جز این که کمی پای راست اش می لنگید، ستون های بدن اش سالم بود. در محله به جوانمردی و نیت پاک شهرت داشت، غل و غش در کارش نبود و به ترین کباب شهر را دست مشتری های اش می داد.
«غلام داداش» گرچه به زورخانه می رفت ولی سال ها بود که داخل گود نمی شد. کناری نزدیک مرشد می نشست، چای می خورد، قلیان می کشید و ورزش نوچه ها را با نگاهی آرزومند می پایید. در خانه یکی دو دست میل سنگین منبت شده و تخته شنای چوب گردویی داشت که میان آن، کنار چند نقش مُقرنس، «یا علی» خوش خطی نقره کوب شده بود. صبح زود، توی هشتی زاویه ی حیاط، پس از نماز، دور از چشم اهل خانه ورزش می کرد و دست آخر راهی حمام می شد که تا خانه ی آن ها فقط یک کوچه فاصله داشت.
حالا دیگر مردم محل دلیل ترک گود پهلوان را می دانستند. چند سال پیش به اصرار نوخاسته ها، یک شب احیاء، توی زورخانه، بی این که سرش را از زمین بلند کند، تعریف کرده بود:
«بار آخری که گود رفتم، جوانکی خراسانی و غریبه با من سر شاخ شد. من که بازیش گرفته بودم و حواسم به جا نبود، تا بجنبم، زیر را داده بودم. جوانک چنان قوّت کرد که پای چپ ام جا کن شد. پای راست ام را استوار کردم، اما او یکه یلی بود! طوری تاب ام داد که بند کاسه ی زانوی راست ام کشیده شد. داشتم به کلی پی می شدم که یاد علی کردم و کف پای آزادمو مخالف بند کردم به زمین. جوان کُنده نشست که عَلَمم کنه، زور آورد، من هم کَل شدم روی گُرده اش. زور دومو زد، می رفت لولای کت اش واز بشه و برم سر چنگ اش که فشارمو روی کت و کول اش زیاد کردم. بند کمر جوانک برید، نعره ای زد و کف گود از هوش رفت. خیلی دوا درمون اش کردم، اما بی فایده. براش تو ولایت اش، نزدیک دره گز، آب و علاقه ای راه انداختم که امورات اش بگذره و بعد از اون با خودم عهد کردم دیگه خاک گودو نبوسم. راست اش خودمو این جوری عذاب میدم، شاید خدا ازم بگذره. باید اجازه می دادم سر چنگ ورم داره، نه این که هوار گُرده اش بشم. حساب جوونی و بی تجربگیشو نکرده بودم. آنی غرور چشم مروتمو کور کرده بود. اما از زمستون همون سال پای من ام ازم فرمون درستی نبرد و هنوزم نمی بره».
بر سیمای آرام، جذاب و اندک محجوب «غلام داداش»، دو شیار عمیق و سراسری پیشانی، حکایت از رنجی پنهان و قدرتمند می کرد. پهلوان که بی عَقبه مانده بود، هنوز هم هر زمان که در تنهایی بر قلیان پک می زد، ناخودآگاه به کنجی خیره می ماند و ابروها، چنان که در برابر فشاری از زیر، از درون قلب، پس نشیند و یا جذب اندیشه ای در مغز شود، اندک اندک با دو قوس در گوشه ها، چون دو موج بلند آب بالا می جست و آن دو شیار، چنان که دو خط سیاه سرنوشت، بر پیشانی پهلوان باز هم عمیق تر می شد.
مردم در این باره نیز حکایتی داشتند. می گفتند:
پهلوان در اول جوانی پشت حریف قدر نوخاسته اما پر آوازه ای را به خاک رساند. جوانک تاب سرافکندگی نخستین شکست را نیاورد و با خوردن تریاک خودش را کشت. سر خاک، مادر جوان هفت بار باعث مرگ تنها پسر یتیم اش را نفرین کرده بود:
_ الهی مثل من بی نور و سو بشی، الهی کسی نباشه سر پیری دستتو بگیره.
عقیده این بود که نفرین مادر، اجاق پهلوان را کور کرده است. با این همه پیر مردانی که ورم غده ی بناگوش «غلام داداش» را در اول بلوغ به یاد داشتند، می گفتند تب مرض همان وقت نطفه هایش را سوزانده است.
«خله» با نانی که نیم اش را در راه خورده بود به جای اول خود، پای دیوار، مقابل دکان آقا سید برگشت. همان وقت از خانه بقال، که دیوار به دیوار دکان بود، سینی غذای سید را آوردند. دو لقمه ای نخورده نان در گلوی اش گیر کرد. لیوانی آب خورد، شیطان و یزید را لعنت کرد و بعد تکه نانی برداشت، میان آن دو قاشق پر، گوشت کوبیده گذارد و سمت «خله» رفت. لقمه را داد و برگشت. دو قدم نیامده، مثل این که فکری به سرش زده باشد، رو به «خله» گفت:
_ چی کاره ای عمو؟...
«خله» با دهان پر به روی سید لبخند زد.
بقال صبر کرد تا دهان «خله» خالی شد. اما «خله» همچنان ساکت بود و انتهای بن بست رو به رو را نگاه می کرد که در میانه ی آن زنی خم شده رو به دیوار، زیر چادر، بند جوراب اش را بالا می کشید. «خله» بی این که جواب دهد نان و گوشت را بار دیگر به دهان برد و سید را به جوش آورد:
_ از تو پرسیدم ها! چی کاره ای ننه نیامرز؟!...
«خله» باز هم لبخند زد و نگاه اش را روی بام خانه های مقابل گرداند.
سید غر غر کنان به طرف دکان برگشت:
_ این دیگه چه تحفه ایه؟!...
با اوقات تلخی بقیه غذای اش را، که کمی سرد شده بود، فرو داد. چای پس از ناهار را دو استکان پیاپی خورد. باز هم چای ریخت، دو سه حبه قند برداشت و جلوی «خله» آورد:
_ این جاها کسی رو داری؟
_ ....
_ کار ازت میاد؟
«خله» به جای جواب چای نیمه داغ را سر کشید. سید با خودش گفت: «نباشه که کره!» و پرسید:
_ بازم چای می خوای؟
«خله» خندید و سر تکان داد.
سید استکان را گرفت و با لحنی که به ناسزا می خورد، گفت:
_ معلوم میشه کرِ کون گشادی هستی. کرِ کاری، نه کرِ شیکم!
با این همه باز هم چای ریخت و پیش «خله» آورد. استکان و قند را زمین گذارد و برگشت. «خله» چای را خورد، برخاست و در حالی که همچنان تبسم می کرد تا دکان سید رفت، استکان را در کفه ی ترازو گذارد، چند قدمی از دکان دور شد و این بار پای درخت، گیوه های اش را از پا بیرون کشید، میزان زیر سر گرفت، آرام در سایه دراز کشید و به خواب رفت.
از خورشید بعد ازظهر تابستان، گرمانی خشک ستوه آورنده ای می بارید. در حجاب دیوارهای بلند خانه های اغلب خالی از مرد محل، زن های گرما زده ی نیم برهنه، در راهروها، دالان ها و اتاق های زاویه، که هرگز نور آفتاب نمی دید، جایی می جستند و تن گرم و کوفته از کار روزانه ی خود را به زمین خنک و نم دار می چسباندند، هر از چندی بادبزن حصیری را روی سر و گردن و بدن چرخ می دادند و کاسه ی سفال فیروزه رنگ آب یخ را سر می کشیدند. مردها در دکان های خلوت و بی مشتری، کنار سفره ی ناهار پهن می شدند و با حواسی نیمه بیدار خواب می کردند. آن روز چنان می نمود که گویی این خواب بی خیال «خله» بود که از زیر درخت چنار بر سراسر محله پخش می شد. سید همچنان که غرق تصور، «خله» را می نگریست، خلاف معمول، روی چهارپایه ی کنار ترازو به چرت افتاد.
تَف هوا که شکسته شد، «خله» از خواب برخاست. پای کشان تا مسجد رفت، دو سه مشت آب به صورت زد، سری به مستراح زد، چند دوری گرد حیاط مسجد چرخید و همچنان که زمزمه ی بی معنای زیر لبی اش را از سر می گرفت، لبخند زنان، به زیر درخت چنار بازگشت و همان گوشه که خوابیده بود، نشست. سید، گاه ضمن کار از زیر چشم او را می پایید. چهره ی بقال درهم و بی حوصله بود و به نظر می رسید درباره ی مطلبی با خود در کلنجار است. یک تخم مرغ از دست اش افتاد، ته پاکتی که در آن بنشن می ریخت، در رفت و چشم بلبلی ها کف دکان پخش شد، وقت شمردن پول مرتب اشتباه می کرد و بالاخره یک بار گوشه ی پایش به صندوق پیاز گرفت، نیمه ی راه معلق شدن، خود را سر پا نگه داشت و مثل تمام مواقعی که جوشی می شد، با صورتی چون لبو برافروخته، غرید:
_ لا اله الا اله! بر شیطون لعنت! خدا عاقبت این کارو به خیر کنه.
و بار دیگر از گوشه ی چشم «خله» را پایید.
قیل و قال کوچه را برداشته بود. محمد تقی پسر اوس کاظم خرّاط، که همه جا حتی در خانه هم «فرفره» صدایش می زدند و صحنه گردان ارشد شیطنت کودکان مردم آزار محل بود، چشم اش به «خله» که افتاد، ناگهان جیغ جوجه خروسی اش را سر داد:
_ بچه ها این بابارو، مثل اینه که خله!
نیم حلقه ی گرداگرد «خله»، که به درخت تکیه زده بود، با همین یک ندا هر لحظه از انبوه بچه ها تنگ تر شد. همان چهره ی مهتابی بی حالت و جمجمه ی کشیده ی تخم مرغی اش، کافی بود که بچه های ناآرام و بی سرگرمی محله را، پس از فریاد فرفره، دور «خله» جمع کند.
اولین ریگ که پرتاب شد، لابه لای موهای سفید و آشفته ی «خله» باقی ماند و به زمین نیفتاد. «خله» آرام دست برد، ریگ را بیرون کشید، نیم نگاهی به آن انداخت، مشت اش را بست و به کوتاهی لبخند زد. خنده ی دسته جمعی ریز و سریع بچه ها، چون زنگ صدای صد پاره شدن ظرف چینی نازکی که از فاصله ی زیاد بر زمین بیفتد، شنیده شد و درست در پایان غوغا، به امید تکرار صحنه، ده ها ریگ که میان شان تک و توک سنگ پاره های کوچک بود، در یک آن به سمت صورت «خله» پرید. پرواز سریع سنگ کوچک لب پریده ای از کنار دماغ وی، برشی کوتاه که به سرعت از نشت ریز دانه های خون سرخ شد، بر لبه ی برآمده ی آن پدیدار کرد. فقط یک آن چهره ی «خله» نخندید و به تندی روی خراش دست کشید. خط خون تا نزدیکی گونه اش رفت و قشقرق دوباره ی خنده ی بچه ها را بالا برد.
سید از درون دکان به هیاهوی بچه ها گردن کشید. همین دم «خله»، لبخند به لب، ایستاد. خط خون در میان چهره ی گچی، متبسم و بی شکایت او، تابلوی ساده ی معصومیت رقت انگیزی بود که به سرعت تکلیف سید را با کلنجار درونی اش روشن کرد. سرتاس و پاکتی را که دست اش بود به میان کیسه ی برنج پرتاب کرد، خم شد و از زیر پیشخوان تخته ی لب تیز نه چندان ضخیمی برداشت و خود را به پشت سر محمد تقی رساند. ضربه ی پرصدای پهنای تخته بر باسن «فرفره»، باقی مانده ی خنده ی ریز و شیشه ای بچه ها را برید و صدای دریده ی سید بلند شد:
_ تخم حرومای نابسم الّه! چی میخواین از جون این بنده ی خدا!
ضربه ی دوم تخته، قبل از این که بچه ها چون دانه های جیوه به هر سو بدوند، بر پشت ران محمد تقی پایین آمده بود و صدای ونگ دردآلود و ترسیده ی او را که به سرعت می گریخت، درآورد:
_ نوکر جدتم آقا سید، نزن!
و هنوز ده قدمی از تیررس ضربه های تخته دور نشده، آن صدای ملتمس، لحن مسخره ای گرفته، فریاد جغجغه ای اش را سر داد:
_ بچه ها! د فرار! سید جوش آورده.
گردی رقیق تا ده ها متر دورتر از بقالی، رد فرار کودکان را از هر سو مشخص می کرد. سمت پایین امام زاده، محمد تقی دسته ای از بچه ها را جمع کرده، به تلافی ضربه های تخته، دم گرفته بودند:
_ سید جوش آورده! سید جوش آورده!
آقا سید تخته به دست، با صورتی که خون زیر پوست آن آماده ی جهیدن بود، دو قدمی «خله» ایستاده، رجز می خواند:
_ سرشونو میکنن زیر لحافو درمیارن، پس میندازن هی بلای جون مردم!
و رو به اولین زنی که پیت نفت به دست به بقالی نزدیک می شد، نعره کشید:
_ خب جمع کنین این سگ توله هاتونو!
زن، که به خلق و خوی سید آشنا بود و از قضیه خبر نداشت، لب را با خنده ی فروخورده ای جمع کرد. سید کمی که آرام گرفت، به سمت «خله» رفت و با تشری که بوی مهربانی می داد، گفت:
_ پا شو بی نوا ببینم خدا برات چی خواسته!!
بعد «خله» را نزدیک دستدانی چسبیده به دکان اش برد، که در آن هیزم منقل زمستان را ذخیره می کرد و گفت:
_ بشین آشغالای این تو رو بریز بیرون، خوب تر و تمیزش کن.
«خله» لبخندی زد و به زانو نشست. دو لته ی در دستدانی را باز کرد و چون جانوری درون آن خزید. چیزی نگذشت که توانایی های این موجود کُند حرکت مالیخولیایی آشکار شد: تراشه ها و پوشال ها و کُنده های باقی مانده ی درون دستدانی با حوصله و سلیقه ای به چشم خور بیرون ریخته شد و همان میانه ی کار سیمای سید شادمانی خبره ای را یافت که در بساط کهنه فروشی، عتیقه ای یافته باشد. به سرعت از دری که در داخل دکان به خانه اش باز می شد، زن اش را به نام پسر بزرگ اش صدا زد:
_ مهدی، آقا مهدی!
صدای زن از پشت در شنیده شد:
_ بفرمایین آقا!
سید از همان یک قدمی، با صدای پایین چیزی گفت و ربع ساعتی بعد تکه گلیمی با بادیه، بشقاب، قاشق، نیم تشکی نازک و وصله دار، دو تا پتوی کهنه، یک چراغ فانوس و نرمه جارو، میان دکان سید روی هم تلنبار شده بود. سید که در همین فاصله چند مشتری را راه انداخته بود، وقتی تمام وسایل آماده شد، رو به دستدانی فریاد کشید:
_ بیا ببینم عمو !
«خله» که زانوها و پشت خاکی و تار عنکبوت گرفته اش را با حرکاتی خنده آور می تکاند، در آستانه ی دکان پیدا شد. سید پرسید:
_ خب، بالاخره اسمت چیه، باید چی صدات کرد؟
فقط لبخند «خله» وسیع تر شد.
سید کمی صبر کرد، نگاهی عمیق و شکّاک به چهره ی «خله» انداخت و با لحنی که بین لودگی و خشم بود، گفت:
_ های خلی ها!
و بعد دست های اش را به علامت بی حوصلگی تکان داد و در حالی که به اثاثیه ی میان دکان اشاره می کرد، گفت:
_ آدم خل، این خرت و پرتارو ببر اون سوراخی رو واسه ی خودت درست کن. غذاتم بیا از خونه ی ما همین بغل بگیر. این جا کمک حال من باش تا ببینم چی پیش میاد!
«خله» به چابکی، اما منظم، اثاثیه را روی هم چید، همه را یک جا بغل گرفت و به سمت دستدانی رفت. هنوز به اذان، در آن عصر تابستان، ساعتی مانده بود که «خله» درون دستدانی اش نشسته، همان لبخند بی معنایی را که از صبح پیاپی بر لب می آورد، باز هم بر لب داشت.
نام «خله» روی او مانده بود.
بلندی دستدانی از کف کوچه، کمی بیش از یک متر بود، عرض آن را دو لنگه در چوبی به پهنای یک متر می گرفت و عمق اش از قد «خله» کم می آورد. شب که شد در هوای گرم تابستان «خله» سرش را توی کوچه گذارد و پاهای اش را داخل دستدانی دراز کرد. توی بادیه آب یخ و ته بشقاب کمی از قرمه سبزی ارسالی از خانه ی سید باقی بود.
محله ی کهنه و خاک آلود ما، که در آن فقط عمارت مدرسه، بنای امام زاده، مسجد و یکی دو خانه ی تازه ساز، نمای آجری داشت؛ با کوچه های فرعی تنگ، دیوارهای کاه گلی بلند و پیچ و خم های متعدد، یک مشت مردم «آبرودار» میانه حال: پیشه وران و صنعتگران، معمارها، نجارها، گچ برها، چند دکان دار خیابانی، دو سه جواهر فروش و حجره دار صاحب نام بازار، تک و توک صاحب منصبان اداری و بالاخره پیش نماز و غالب کاسب های محل را در خود جای داده بود.
مردمی که بیش تر در فاصله ای بین نیمه تاریک غروب تا اوایل شب، دستمال بسته یا نانی به دست، به خانه بازمی گشتند، از میان دیوارهای پس کوچه ها، سر به زیر و عجول می گذشتند، کوبه های درهای دو لنگه ی کلون دار چوبی سنگین را با ریتم های مختلف به صدا درمی آوردند و همه در سراسر بن بست های کوتاه از ضرب آوای مخصوص این کوبه ها باخبر می شدند که گرچه امشب کمی دیرتر، ولی بالاخره چراغ دل زن و بچه ی اوس قاسم معمار هم روشن شد و مردشان به خانه بازگشت.
آن شب، هنگامی که شادی و گرمای زودگذر سرشب خانه ها فرونشست، کودکان ذوق زده، خوراکی دستمال بسته ی پدر را تمام کردند و مادران سردستی بزک کرده، نازهای شان را با نازک کردن پشت چشم به عنوان گلایه از خستگی کار منزل و شیطنت بچه ها، به پدرها فروختند؛ خبر ورود «خله» به محله برای تازه واردین با آب و تاب بازگو شد و نسیم زمزمه ی خفه ی حدس های گوناگون زن های خیال باف و مردان بد گمان، به وزش درآمد. کسالت گذران یکنواخت و بی هیجان آدم های ساده و صبور و کهنه اندیش محله ی ما هر چه می توانست در گمانه زنی نسبت به زندگی این مرد نه چندان پ رسال گم نام خموش و تا حدی اسرار آمیز، رنگ حوادثی را می گرفت که هر یک از این مردم در عمق خیال می پروردند و اینک میدان فراخی برای زنده کردن اش یافت شده بود.
«خله» به صورت عاشق سوخته دلی درآمد که سال ها پیش در حضرت عبدالعظیم بر و روی دختری را دیده، که در حرم چادر از سرش افتاده بود و از همان زمان به جست و جوی وی هر جا که زیارتگاهی باشد، چند گاهی به امید دیدن دوباره ی دختر اُتراق می کند. بعضی ها قسم می خوردند که او را در بی بی زبیده و امام زاده صالح نیز دیده اند. افسر سادات زن اول آقا سرخسی پیش نماز، که بیش تر «زن آقا» صدایش می زدند، اصرار داشت که باید برای این دل سوخته ی بی نوا فکری کرد و به زندگی اش سر و سامانی داد.
معلوم شد «خله» یکی از جاسوس های همسایه شمالی است که به همه شکلی درمی آیند و همه جا هستند. از قول آقای نوایی، صاحب منصب نظمیه، هشداد می دادند که مبادا سفره ی دل شان را پیش او باز کنند و از کم و زیاد چیزی بروز دهند.
«خله» تاجر ورشکسته ای شد که به نفرین زن اش، که دچار هوو شده بود، دچار شده، ده روزه همه دار و ندارش را، انگار دست غیب در کار باشد، یا آتش سوزانده و یا دزد برده و حالا از ترس طلبکارها از تبریز گریخته،  این سوراخ و آن سوراخ می کند. حاج ابوالقاسم فرش فروش که این داستان را از قول زن همسایه شنیده بود، تصدیق می کرد که چنین تاجری در تبریز می شناسد و در اولین فرصت ته و توی قضیه را درمی آورد.
«خله» مباشر ارباب دهی در حوالی اصفهان از کار درآمد که پسر بچه ی ارباب اش را پس از بی سیرت کردن کشته، حالا مدتی است توی شهرهای شلوغ رو پنهان می کند. رباب خانم زن قنبر خان گچ بر به همه سفارش می کرد که مبادا بگذارند این لندهور، که قیافه اش مثل قاتل هاست، دوروبر بچه های تازه بالغ بپلکد.
«خله» را چهارپا داری شناختند که کارش بردن زوار به مشهد بوده، یک سال وقتی به ده شان نزدیکی سمنان برمی گردد سراسر ده را می بیند که زلزله «کن فیکون» کرده، بی چاره قاطرهای اش را میان خرابه های خانه ول می کند، که سر زن و مادر و سه پسرش خراب شده بود، مالیخولیا می گیرد و حالا مدتی است آواره ی شهر و دیار دیگران شده است. میرزا هادی آجیل فروش خبرش را داشت که هر جا بچه ای به سن و سال و شکل بچه های خودش می بیند بغل می کند و می بوسد. از قول میرزا هادی، زن اش حاجیه خاتون یادآوری می کرد که مواظب احوال این خدا زده باشند و اگر وقتی احیانا دستی طرف بچه ی کسی دراز کرد، به دل نگیرند و بدگمان نشوند.
کاشف به عمل آمد که «خله» مفتش دولت و کارش پیدا کردن بدگویان به ذات همایونی و سردرآوردن از کم و کیف عقیده و کسب و کار مردم است. حاج محمد آقا، علاقبند جلو خان مسجد شاه عقیده داشت دولت برای گرفتن مالیات سرانه به خیال سرشماری از مردم افتاده، توی محله های دیگر هم از این جور مأمورها با لباس مبدّل گذارده تا وقت اش که رسید کسی نتواند اهل و عیال خودش را کم صورت دهد...
اما «خله» جز همان لبخند، که به همه تحویل می داد، عکس العمل دیگری در برابر بغض ها و دل سوزی های اهل محل بروز نداد و دو هفته ای نگذشته، مردم داستان های شان را فراموش کردند و «خله» مرد زحمت کش و بی آزار محله ی ما شد که روزها به آقا سید کمک می کرد تا لنگه ی انگور یا جعبه ی پیازی را بیرون دکان بچیند، گونی های بنشن و برنج را جا به جا کند، بشکه خالی نفت را از گاری پخش پر کند و شب های جمعه هم پشت سینی بزرگی از شمع، روی چهار پایه می نشست و به زوار امام زاده شمع می فروخت.
«خله» با کسی حرف نمی زد. خاموش فرمان های «آقا سید» را می برد، قانع بود غذای اش را از خانه ی بقال یا از نذری ها و پس مانده ی سفره ی اهل محل بیاورند، بچه ها آزارش ندهند و گاهی لباس کهنه ای به او ببخشند. شب های تابستان با نرمه جارو مقابل دستدانی اش را تمیز می کرد، غذای اش را پیش رو می گذارد و از پس فرو دادن هر چند لقمه، زمزمه ی زیر لبی دائمی اش را تکرار می کرد و به نرمی لبخند می زد.
«خله» هر زمان که بی کار بود، فرمان اهل محل را می برد. خرید می کرد، بارهای سنگین را به خانه ها می رساند، حوض های بو گرفته ی پرلجن را خالی می کرد، در برابر لباس زیر و یا پیراهن و گاه هم به تناسب کارش سکه ای می گرفت. پول را با دقت نگاه می کرد، لبخند می زد و در کیسه ای می گذارد، که همین اواخر از گردن آویخته بود.
دو ماهی نگذشته، محله نه فقط به حضور «خله» در همه جا عادت داشت، بل وجود این مرد آرام سر به راه و پرکار به صورت مددی در زندگی خانواده هایی درآمده بود که دست شان به دهان شان می رسید. 
 شاه نشین محله ی ما، سه کوچه ی پرپیچ و خمی بود که در امتداد هم با فاصله ای اندک، رو به روی دیوار امام زاده قرار داشت. آن دسته از دکان داران محل، که کاسبی شان رونق بیش تری داشت، تجار و حجره داران بازار، دو سه دکان دار خیابانی، آن چند صاحب منصب اداری، شیخ محب پیش نماز قبلی، آقا سرخسی متولی امام زاده و پیش نماز کنونی و بالاخره میرزا اکبرخان ماست بند، از جمله ساکنان این سه کوچه بودند.
در کوچه های فرعی بالا دست و پایین دست امام زاده، که تنگ تر بود و خانه های محقرتری داشت، انبوه پیشه وران جزء، صنعتگران قدیمی، کسبه ی خرده پای محل و بیش از همه استادکاران و کارگران ساختمان، دوره گردان، دلاکان سه چهار حمام بزرگ محل، چند خانوار از کارگران راه آهن و یا کارگاه های شیشه گر خانه، چدن ریزی، صابون پزی و شمع سازی جنوب شهر، دو سه طلبه ی گم نام و چند دانش جوی شهرستانی دانشگاه تازه گشوده ی شهر سکونت داشتند.
در هر یک از سه کوچه ی اصلی، خانه ی اشرافی وسیعی به سبک معماری قاجار با طویله خانه، بیرونی و اندرونی، شاه نشین گچ بری و آیینه کاری ، پنج دری منقّش با درهای ارسی، اتاق های زاویه. آشپزخانه، حمام سنگ مرمر چوب یا ذغال سنگ سوز و بالاخره اتاق نوکر و کلفت، با زیرزمین سراسری و سردابه و حوض خانه قرار داشت.
خانه ها تقریبا کپیه ی یکدیگر و معلوم بود از روی همچشمی ساخته شده اند. بزرگ ترین آن ها، که همین اواخر تغییراتی در آن داده شده بود: طویله را خراب کرده، دیوار بین بیرونی و اندرونی را برداشته بودند و در عوض درخت کاری، باغچه بندی، چمن کاری و حیاط سازی به سبک جدید شده بود؛ به خانواده ی میرزا اکبرخان ماست بند تعلق داشت که زن اش، نصرت زمان، یکی از نادر زنان با سواد محله بود که می گفتند مدرسه ی شش کلاسه ی جدید را گذرانده بود.
دومین خانه از آن شیخ محب پیش نماز قبلی محل بود که پس از مرگ، چندین خانواده از عروس و دادمادهای شیخ در آن زندگی می کردند.
خانه ی سوم به غلامحسین خان، پسر نایب فتح اله یکی از قزاقان دسته ی سردار سپه رسیده بود. نایب فتح اله که در تصرف رشت جزو ستون پیش قراول و در هجوم به تهران، تیر خورده و علیل شده بود، این خانه را که می گفتند در اصل به یکی از بیوه های مظفرالدین شاه تعلق داشته، پر و پیمان، با تمام اثاثه و یک پارچه آبادی در لواسانات به عنوان تحفه، پس از تاج گذاری، از سردار سپه همپالکی سابق و شاه جدید دریافت کرده بود.
نایب فتح اله هنوز سال سوم تاج گذاری نشده، سرانجام از عفونت زخم گلوله مرد، که یک زمان راحت اش نمی گذارد و خانه را برای تنها پسرش گذارد، که در گارد سوار درجه داشت. چند سالی قبل از ماجرای کشف حجاب، غلامحسین خان که صدای سم اسب و شراق شراق تازیانه و برق چکمه های اش، بچه و بزرگ را می ترساند و در عین حال مجذوب می کرد و زن ها را برای تماشا به پشت شکاف و درز درها می کشاند، به خانه جدیدش حوالی دروازه شمیران کوچ کرد و خانه ی پدری را، که چندان مورد عنایت صاحب اش نبود، متروک گذارد.
کم کم باغچه ها خشکید و رنگ برگ های آن چند چنار بلند خانه در تابستان هم از بی آبی به زردی می زد که در محله شایع شد که خانه را یک قماش فروش معروف یزدی خریده، عن قریب وارد محله خواهد شد. راستی هم پس از مدت ها در خانه باز شد و پبه دنبال یکی دو رفت و آمد آدم های ناشناس، که از ظاهرشان کاملا معلوم بود اهل بازارند، بالاخره سر و کله ی عمله و بنا و نقاش و باغبان پیدا شد. دستی به سر و صورت خانه کشیدند، یک زن و شوهر میان سال مشهدی را به سرای داری گذاردند و تا مدت ها خبری از همسایه های جدید نشد.
شش ماهی بعد، در میان حیرت و تعجب اهل محل، سر و کله ی آقای سرخسی با زن اش افسر سادات و دو پسر و دو دخترش، در میان استقبال شیخ محب و پسر بزرگ اش ملاحسن و گروهی از کسبه و سالمندان محل پیدا شد و یکسر تا خانه ی قدیم غلامحسین خان بدرقه شدند.
شیخ محب، هم به سبب کهولت نسبی و هم به خاطر بیماری صعب العلاجی که داشت، از چند سال مانده به مرگ، قادر به انجام وظایف پیش نمازی نبود، گاه برای ادای نماز هم به مسجد نمی رفت و غالبا کار وعظ و خطابه را تعطیل می کرد و پس از نماز همراه ملاحسن و یکی دو نفر از مریدان، به خانه برمی گشت.
روزهایی که شیخ محب به مسجد نمی رفت، ملاحسن در جای پدر به نماز می ایستاد و به منبر می رفت، اما از آن که به اصطلاح زنان محل «دهان اش گرم نبود» مردم در شبستان بند نمی شدند و بیش تر آن ها پس از نماز روانه ی خانه های شان می شدند.
خود شیخ محب هم وقت موعظه جز اخلاقیات و وصف بهشت و تجسم دوزخ و ذکر مصیبت چیزی نمی گفت و هر چند بسیار مورد احترام و محل مشاوره ی مردم بود و از طرفی تولیت امام زاده و موقوفات مربوط به آن را عهده داشت، مراجعات بسیاری را سر و سامان می داد و انبوهی از کسبه و مردم در نماز جماعت به او اقتدا می کردند، اما با این همه، منبرش طرف دار زیادی نداشت و از آن که وجود امام زاده نه تنها موجب شده بود که ساکنین مومن و محکم عقیده ای در محله جمع شوند، که به سنن و آداب اجدادی سخت بستگی داشتند، بل شب های جمعه حاجتمندان محله های دور و نزدیک را به خود می طلبید و در ایام سوگواری از دسته های عزاداری بخشی از شهر پذیرایی می کرد. در این گونه مواقع شیخ محب مجبور بود از مداحان و نوحه خوانان و تعزیه گردانان و وعاظ شهر کمک بطلبد و مراسمی در حد احترام امام زاده و اعتبار محله برگزار کند. با این همه در مجموع اهل محل به او اعتقاد داشتند، از چیزی ابراز نارضایتی نمی کردند و به طور طبیعی منتظر بودند که ملاحسن در آینده جای پدر را بگیرد.
اما ماهی پس از ورود به محله، ناگهان آقا سرخسی اولین نماز جماعت را در غیاب شیخ محب، که بیمار بود، با اقتدای ملا حسن، برگزار کرد. به محض پخش این خبر غیر منتظره، آن عده از اهل محله و کسبه که در نماز شرکت نکرده بودند، شتابان می رسیدند و خود را در صف جماعت جای می دادند. آقا سرخسی که نماز مغرب را با چند صف از مومنین همیشگی شروع کرده بود، در پایان نماز عشاء که از محراب درآمد، شبستان را دید که از نمازگزاران پر شده، گروهی نیز در حیاط اجتماع کرده بودند. آقا سرخسی بلافاصله از سر سجاده به منبر رفت و یک پله مانده به آخر نشست. حمد خدا و ذکر اولیاء را گفت و بدون مکث و حاشیه وارد مطلب شد: «تاریخ دائما تکرار می شود و بار دیگر یزیدیان به فکر جنگ با اولادان پیغمبر افتاده اند».
بین مردم زمزمه درگرفت. برخی از کسبه و تجار اخم کردند، چهره ی گروهی دیگر، که عموما از جوانان بودند، شکفت که با شگفتی چشم به دهان آقا سرخسی دوخته بودند.
واعظ دنباله ی مطلب را نگرفت و به ذکر تاریخ صدر اسلام پرداخت. فداکاری های نخستین گروندگان به پیغمبر خدا را یادآور شد و آزار و زجری را که عشره ی مبشره از کفار دیده بودند و از جان گذشتگی مهاجرین و ایثار انصار را با ذکر شواهد تاریخی و با استفاده از آیات قرآن و احادیث و اخبار بیان کرد و سرانجام نتیجه گرفت که دوران تذکر اخلاقیات خشک و احکام بی روح و مصیبت خوانی های تکراری در منبر به سر آمده و او می خواهد مردم را به وظایف تازه، یعنی مقابله با کفار جدید و مهاجمین به پیروان رسول خدا آماده کند و به مسجد روح تازه ای بدهد و سرانجام با ذکر مصیبت کوتاهی از منبر پایین آمد.
کلمات آقا سرخسی بوی حادثه می داد و نشانه ظهور دوران نوینی بود. با این همه جز معدودی، کسی اظهار نگرانی نمی کرد. به نظر می رسید که مردم حتی مشتاق رو به رو شدن با رخ داده های در راه اند. مسجد نیز مانند دیگر ابواب زندگی یکنواخت و سرد شده بود، پاسخ درخواست های شان را نمی داد و جز پیرمردان و پیر زنان محل را به خود جذب نمی کرد. سخنان آن شب آقا سرخسی نوید تحول و حرکتی نو در زیر سقف شبستان بود و به زودی بار دیگر به آن روی آور شدند.
چند ماه بعد، آقا سرخسی «صدیقه» دختر میانی شیخ محب را، که شوهرش سالی پیش در سفر حج درگذشته بود، عقد کرد و با داشتن عنوان دامادی شیخ دیگر جای تردیدی برای جانشینی خود پس از شیخ محب باقی نگذارد و دیری نگذشت که جنب و جوشی تازه و کاملا چشم گیر در فعالیت های مذهبی محل پدیدار شد.
قبل از همه افسر سادات در خانه برای دختران محله کلاس آموزش قرآن دایر کرد. آقا سرخسی عواید موقوفات و درآمد نذورات و دریافتی وجوهات را بیش تر صرف برگزاری مجالس روضه خوانی هفتگی و مجالس دعای کمیل و ندبه کرد. آب انبار متروکه ی محل لجن کشی و صندوق قرض الحسنه ی مسجد فعال شد و آن سال زمستان خاکه ذغال مجانی فراوانی بین فقرا و میانه حالان محل توزیع کردند.
طولی نکشید که کار منبر را، حتی اگر امامت نماز جماعت با شیخ محب بود، به کلی آقا سرخسی بر عهده گرفت. هر شب بخشی از تاریخ اسلام را مفصلا بیان می کرد و به ویژه غزوات را جزء به جزء با صحنه آرایی های مهیج شرح می داد و خون را در رگ های مومنین گرم نگه می داشت، بر شنوندگان منبر آقا سرخسی دائما افزوده می شد و جوانان حتی از محله های مجاور، بلافاصله پس از غروب راهی مسجد می شدند و شنیده شد که مرشد مرتضی از خلوت شدن زورخانه شکایت داشت.
سالی مانده به کشف حجاب، شیخ محب درگذشت و آقا سرخسی بی چون و چرا و با حمایت کامل اهل محل تولیت امام زاده و امامت جماعت را عهده دار شد و از آن زمان تا روز ورود «خله» به محله، که دو سالی هم از کشف حجاب می گذشت، به خوبی توانسته بود محله را از آن یورش سخت به سنت ها حفظ کند و هر چند دیگر مراسم عزاداری و مجالس روضه خوانی و دعای کمیل شب جمعه را تعطیل کرده بودند و یا مخفیانه برگزار می شد، اما افسر سادات همچنان درس قرآن را دایر نگه داشته بود، شبستان مسجد از صفوف نمازگزاران خالی نمی ماند، منبر آقا سرخسی تا پایان شب جوانان را در مسجد نگاه می داشت و کم و بیش اقتدار پیش نماز محله کامل بود و اگر میرزا اکبرخان و زن اش نصرت زمان نبودند، دیگر نبض هیچ موی رگی هم از دوگانگی مرسوم شده در زندگی عموم، که حکومت بر آن دامن می زد و پس از کشف حجاب شتاب بیش تری گرفته بود، در کالبد محله ی ما جنبش نداشت.
میرزا اکبرخان که به اعتباری قدیم ترین ساکن سرشناس محله بود و تا آن جا که اهالی به یاد داشتند، پدر و پدر بزرگ اش هم ساکن همین خانه بودند، نسب اش را به شاه شهید می رساند، از دماوند تا کرج و لواسانات املاک موروثی وسیع و مرغوبی داشت، در زمین های اش گاو نگه می داشت و در محله صاحب ماست بندی بزرگی بود که از تمام شهر مشتریان مخصوص را به خود جذب می کرد.
نصراله خان، برادر میرزا اکبرخان، که حضرت والا خطاب اش می کردند، قاضی دیوان تمیز در عدلیه بود و هر از چندی که به خانه ی میرزا اکبرخان سر می زد، نه فقط از درشکه اش که دو نفر کشیک می دادند تا بچه ها به آن نزدیک نشوند، بل از بوی تریاکی که بلافاصله از خانه ی ماست بند در محله پخش می شد، همه از ورودش باخبر می شدند.
با این که لبنیات دکان میرزا اکبرخان در شهر ممتاز بود، اما مشتریان مخصوص او، که با درشکه یا همراه نوکر برای خرید می آمدند، یا از صاحب منصبان حکومتی و یا عمدتا از کسانی بودند که به دنبال راهی برای حفظ املاک شان از تعرض ذات همایونی می گشتند و بیش تر بهانه ای برای گشودن باب کارگشایی و وساطت نزد حضرت والا بود و کسب و کار میرزا اکبرخان از وجود همین برادر، برکت فراوان داشت.
می گفتند که گاه از منزل میرزا صدای تار شنیده می شود و معروف بود که میرزا اکبرخان زمانی پیش «استاد ماهور» مشق تار می گرفته، هنوز هم به ندرت پنجه ای می نوازد و کسانی هم مدعی بودند که عین تار را بر دیوار اندرونی نصرت زمان دیده اند. پسرهای میرزا هر سه «مدرسه رو» بودند و گفته می شد که پیش یک ارمنی، در خیابان پشت مجلس شورا، درس زبان فرنگی می گیرند. حتی بعضی ها عقیده داشتند که دخترهای میرزا هم پیش مادرشان درس های مدرسه ی جدید را تمام کرده، قرار است توسط حضرت والا ترتیبی داده شود تا معارف از آن ها در خانه امتحان بگیرد و تصدیق بدهد.
میرزا اکبر خان، که شیخ محب و پسرش را بیش تر در چنگ خود داشت و در زمان آن ها در واقع بزرگ محله محسوب می شد و حرف اش از پیش نماز جلوتر می رفت؛ از حضور و نفوذ آقا سرخسی در محل دل خوشی نداشت. بین دو خانواده دائما شکر آب می شد و هر یک پنهانی محله را علیه دیگری تحریک می کرد. میرزا از آن که درآمد و دست و دل بازی داشت و پشت کسبه را در ایام تنگی بی چشم داشت نگه می داشت، وسیله ی دکان داران محل پشتیبانی می شد و از دو سه سال پیش به این سو، که راه را بازمی دید، دست به تعرض وسیعی علیه آقا سرخسی زده بود.
نصرت زمان عملا در خانه اش برای دخترها مدرسه باز کرده بود و به آن ها فارسی و حساب می گفت و گرچه جز دختران کارمندان دیوانی محل، کم تر کسی به کلاس اش می رفت، اما با این همه تا چند محله دوروبر انگشت نما بود، زن ها ته دل با او همصدایی می کردند و طرف دارش بودند.
سال کشف حجاب، نصرت زمان تنها زنی در محله بود که با رضا و رغبت چادر را برداشت و با روسری و کت و دامن ، همراه میرزا، سوار بر درشکه ی حضرت والا، به مهمانی رفت. یا به تصادف و یا به عمد، نصرت زمان درست وقتی از خانه درآمد که آقا سرخسی به مسجد می رفت و از مقابل درشکه نصراله خان می گذشت. سرانجام هم میرزا اکبرخان برگ درشت اش را رو کرد و در همان سال قطعه زمین موروثی زیر قبرستان امام زاده را به معارف بخشید و سال پیش بود که اولین مدرسه شش کلاسه ی دخترانه و یک درمانگاه چسبیده به آن، که تمام مخارج اش را میرزا تأمین کرده بود، در حضور وزیر معارف و معاون صحیّه و سرشناسان شهر به نام نامی اعلی حضرت همایون گشوده شد. در مراسم افتتاح در کنار  وزیر معارف، میرزا اکبرخان با کلاه فرنگی و نصرت زمان با کت و دامن و بدون روسری دیده می شدند که پهلو به پهلوی حضرت والا و زن اش روی صندلی های ردیف اول نشسته بودند.
پس از این ماجرا، میرزا خودش را در محل بالاتر کشید و در اداره ی امور، شانه به شانه آقا سرخسی می سایید. این اواخر حتی زمزمه بود که قرار است اوقاف، تولیت امام زاده را به میرزا اکبرخان بسپرد.
ماست بند و زن اش در عین حال تظاهرات مذهبی را فراموش نمی کردند و هر چند مسجد رفتن شان مرتب نبود، اما میرزا شب های سه شنبه و جمعه هر طور بود خود را به نماز جماعت و یا منبر آقا سرخسی می رساند. در این گونه مواقع مومنین او را تا صف جلو هدایت می کردند و این خود خشم آقا سرخسی را، که در آن شرایط سخت قادر به عکس العمل نبود، بیش تر برمی انگیخت.
گذشته از این میرزا اکبرخان دخترهای اش را به درس قرآن افسر سادات هم می فرستاد و تا سالی که مراسم آزاد بود، ایام عزاداری مخارج پذیرایی سینه زنان را در دهه ی محرم، به تنهایی عهده می گرفت. لباس سیاه می پوشید، در حیاط امام زاده گوشه ای می ایستاد، به هنگام ذکر مصیبت دستمالی از جیب بیرون می کشید، روی چشم می گذارد و شانه های اش به لرزه می افتاد.
سرانجام حاصل تلاش و همچشمی میرزا اکبر و آقا سرخسی این بود که هر چند محله ی ما بسیار کم تر از نقاط دیگر شهر، اما کم و بیش صورت تازه ای به خود می گرفت. افتتاح مدرسه ی دخترانه و درمانگاه، که رفته رفته جای خود را بین مردم باز می کرد، رخنه هایی در آن سدّ گشوده بود. دیگر از آن پیچه پیچی ها و چاقچوربندی ها کم تر خبری بود، دست زن ها در اداره ی داخل خانه و خرید و رفت و آمد بیرون از خانه بازتر شده، نوعی «ندیده انگاری» در تمام امور دیده می شد.
از آن سو امام زاده هم رونق روزافزونی داشت، از دخیل بندی ها و نذورات چیزی کم نمی شد، صف نماز جماعت سراسر شبستان مسجد را پر می کرد و با این که آقا سرخسی دیگر تاریخ اسلام را آن گونه که خود می خواست تفسیر نمی کرد، اما باز هم منبرش مرکز تجمع مردمی بود که نمی خواستند صدای این تنها تریبون باقی مانده نیز خاموش شود.
«خله» نه فقط از آن جهت که خانه ی پیش نماز ریخت و پاش و رفت و آمد فراوانی داشت، به خانه ی آقا سرخسی بیش تر خوانده می شد؛ بل افسر سادات، به دلیلی که کاملا روشن نبود، این بنده ی مفلوک خدا را زیر بال و پر خود گرفته، برایش دل سوزی می کرد و شوهرش را وامی داشت تا بالای منبر به اهل محل یادآور شود تا هر چه می توانند به این پناه آورده محبت کنند و دل اش را نیازارند.
پیش نماز اول شب که به مسجد می رفت، در راه جوانان و مردم را نصیحت می کرد که دچار وسوسه های شیطانی نشوند و علی الخصوص به بزرگ ترها می سپرد که بیش تر مواظب بچه ها باشند تا اسباب اذیت و آزار اهل محل، زوار و احیانا این از پا افتاده ای نباشند که خداوند نگه داری او را به مردم محل حوالت داده بود.
چندی نگذشت که کدورت های کهنه بین افسر سادات و نصرت زمان زمینه ی بروز تازه ای یافت و در این میان نزدیک بود مصیبت آن گریبان «خله» را بگیرد.
شیخ جواد، پسر اول افسر سادات، با قد بلند، چشم های درشت مشکی، صورت رنگ پریده ی جذاب و نرمه ریش مخملی کم پشت و سیاه، کمی شیرین عقل بود و گاه کتاب به دست با شلوار لیفه دار سفید و پیراهن بلند عربی خاکی رنگ با سری برهنه، که موهای نسبتا کوتاه براق و آشفته ای داشت، توی کوچه بالا و پایین می رفت و با خود زیر لب نجوا می کرد. مادرش می گفت از بس کتاب های کهنه ی پدرش را خوانده، عقل اش از سرش زیادتر شده است. اما مردم، به خصوص که سیمای شیخ جواد مثل تابلوی قدّیسین زیبایی درخشنده ای داشت، می گفتند: دختر اجنه ی کافری عاشق پسر آقا سرخسی شده، کاری می کند که شیخ سر به کوه و بیابان بگذارد تا او را برای خود بردارد و جدا معتقد بودند که شیخ تا به دختر اجنه دست ندهد به حال طبیعی خود برنخواهد گشت.
جوان آرام، که چشمان شیدایان و نگاه بی قرار و رخشنده ای داشت، معلوم نبود از کجا عاشق ستاره دختر بزرگ میرزا اکبرخان شده بود. بعضی ها می گفتند که افسر سادات به خصوص پس از شایعه ی انتقال تولیت امام زاده به ماست بند از ترس این که مبادا میرزا اکبرخان، در آن شرایط مساعد، بالاخره زیر آب آقا سرخسی را از محله بزند به فکر وصلت دو خانواده افتاده تا نه فقط کدورت ها را از بین ببرد، بل موقعیت پیش نماز را از هر طرف محکم کند و با همین نیت زمینه ای چیده بود تا شیخ جواد، ستاره را وقت گرفتن درس قرآن از شکاف پرده بدون حجاب ببیند و راستی هم شیخ جواد روزهای درس قرآن دختران میرزا اکبرخان، از خانه بیرون نمی آمد.
بالاخره پچ پچ اهل محل در این باره کار را به جایی رساند که نصرت زمان، که منتظر فرصت بود، دخترش را به درس قرآن نفرستاد و واقعا هم از آن پس حال شیخ جواد بدتر شد و گاه، کتاب به دست، با شلوار کتانی روی سکوی کنار خانه ی میرزا اکبرخان می نشست و با سرخی به چشم خوری، که در صورت مهتابی و خوش حالت او به سادگی از پریشانی درون اش خبر می داد، به در بسته ی خانه ی میرزا چشم می دوخت.
عاقبت افسر سادات، با کوشش زیاد، آقا سرخسی را، که زیر بار نمی رفت، راضی کرد که در مسجد از پدر ستاره بله خواستگاری را بگیرد میرزا اکبرخان هم، بی کم و زیاد، به پیش نماز جواب دو پهلویی داده بود:
_ واله حاج آقا، من و نصرت زمان شرط و بیع کرده ایم که کار پسرا دست من باشه، کار دخترا دست خودش. با این همه بالای چشمم! کوچکی می کنم و پیغام شما را می رسانم. تا آن جا که به بنده مربوط می شود، سعادت دو دنیاست.
فردا، هنوز ظهر نشده، جواب نصرب زمان به افسر سادات رسید:
_ نازنین دخترمو بدم به این خل و چل؟! سیب سرخ و دست چلاق؟!
بار دیگر زندگی در محله گرد داستان تازه ی این دو خانواده می گردید: یک روز چو می افتاد که یکی از کارگران میرزا اکبرخان گبره و تمام دستگاه ماست بندی اش نجسه! چندی بعد می گفتند به خانه ی ماست بند سنگ می افتد و کار، کار همان جن عاشق شیخ جواد است که می خواهد خانواده ی ستاره را از محله فراری دهد. بعد هم معلوم شد خود نصرت زمان وقتی زن میرزا اکبرخان شده «دخترگی» نداشته، فاسق جوان تارزن همسایه بوده، که در جوانی از سل سواره ورپریده و در دم مرگ وصیت کرده که تارش را برای نصرت زمان بفرستند و این، همان تاری است که حالا توی خانه ی میرزا اکبرخان روی دیوار اتاق اندرونی نصرت زمان است.
کار حتی به جایی رسید که از قول کبری بیگم رخت شور قسم می خوردند که توی سردابه ی خانه ی ماست بند، خمره خمره شراب هست و میرزا اکبرخان و زن اش آخر شب ها نجسی می خورند. دیگر شایع بود که میرزا به خاطر بی آبرویی توی محل، سر نصرت زمان هوو آورده، زن جوان گرفته، حالا خیال دارد خانه را برای نصرت زمان و بچه ها بگذارد و خود به خانه ای برود که بالای شهر برای زن تازه اش خریده است.
نصرت زمان و میرزا اکبرخان کلمه ای درباره ی این بدگویی ها که سرمنشأ و راست و دروغ اش معلوم نبود، حرف نمی زدند. فقط شنیده شد که میرزا اکبرخان، با لبخند پرمعنی، توی مسجد به میرزا عبداله، کتاب فروش نبش پله های نوروزخان، گفته بود که: «امان از دست این زن ها! بی خود نیست که از قدیم سفارش شده که از زن سلیطه و دیوار شکسته و سگ هار باید حذر کرد!»
اوایل ماه اول پاییز بود. اهل محل یک یک آب حوض های از تابستان مانده شان را توی آب روی گاوچاه وسط کوچه خالی می کردند، دو سه روزی می گذاشتند تا خزه ی دیواره های سیمانی حوض خشک شود، بچه و بزرگ با کهنه و پاره آجر، پوسته های خشکیده و خاکستری شده ی خزه ها را می تراشیدند، کف حوض را جارو می کردند و بعد به نوبت، نیمه های شب که آب جوی تمیز بود، توپی تنبوشه ها را برمی داشتند و آب قنات وقفی شفاف و خنک را به داخل حوض سرازیر می کردند. صبح فردا، بچه ها ماهی های سیاه و سرخ و طلایی چند روز در لگن مانده را، که از ترس گربه روی شان غربال وارونه شده بود، با دست می گرفتند و به میان آب تازه  و در رنگ پرتاب می کردند. ماهی ها به سرعت دو سه چرخی می زدند و بالاخره آرام میانه ی حوض بی حرکت می ماندند، حریصانه آب تازه را می بلعیدند و از کناره ی آب شش های شان ذره های لجن مانده را به بیرون پرتاب می کردند.
کار و بار «خله» سکه بود. از این خانه به خانه ی دیگر می رفت و دائم بر وزن کیسه ی کرباس گردن اش، از سنگینی سکه های تازه افزوده می شد. نوبت خانه ی میرزا اکبرخان که رسید، «خله» از صبح پاچه ها را بالا زد، سطل های لبریز آب را از دو پله ی سنگی، که فاصله کف حیاط تا بر کوچه بود، بالا می کشید و از همان پیشخوان در، روی زمین و به طرف هرز آب وسط کوچه ول می کرد. بوی خاک نم خورده و لجن مانده ی کف حوض، کوچه را انباشته بود. زن و مرد کمی پاچه های شلوار و یا دامن چادرها را بالا گرفته، آهسته و مماس با دیوار، از مقابل خانه ی میرزا اکبرخان پاورچین می گذشتند، تا انتهای لباس های شان «احتیاط دار» نشود.
دو ساعتی از ظهر گذشته و کار «خله» تمام شده بود که صدای جار و جنجال ناگهانی از خانه ی میرزا اکبرخان، محله را از خواب بیدار کرد. صدای قشقرق نصرت زمان که فحش می داد و جیغ می کشید که لچک افسر سادات را به سر آقا سرخسی می بندد، همرا با فریادهای «خله» که به ماغ کشیدن گاوی شبیه بود، جمعیت را حیران و هراسان، سرپا پشت خانه ی میرزا اکبرخان نگه داشته بود. مردها از ترس این که کسی در خانه سربرهنه باشد، داخل نمی شدند و زن ها، یکی یکی با چادر نمازهای شلخته سر کرده، شتابان و برخی خواب آلود، از راه می رسیدند، پرده ی ضخیم کرباس جلوی در را پس می زدند و خود را داخل خانه ی میرزا اکبرخان می انداختند.
دیری نگذشت که صدای نصرت زمان قطع شد. معلوم بود با دست جلوی دهان اش را گرفته اند، صدای خفه ی نصرت زمان، که پیاپی ناسزا می گفت، هنوز تا وقتی که میرزا اکبرخان، کمی رنگ پریده، با سگرمه های درهم، یاالله گویان وارد خانه شد، به گوش می رسید. سه چهار دقیقه ی بعد، زن ها دسته جمعی از خانه بیرون ریخته شدند و صدای میرزا اکبرخان پشت سرشان شنیده شد:
_ خواهرها بفرمایید! قال را بکنید! شتر را کشتند!
زن ها پکر و ناباور، در حالی که زیر گوش هم پچ پچ می کردند، سراسر کوچه پخش شدند و لحظه ای بعد، «خله» که کناره های بینی سرخ شده اش هنوز خون آلود بود، از خانه بیرون آمد. همان لبخند مأنوس را بر چهره داشت، چیز هایی کوتاه و نامفهوم زیر لب زمزمه کرد، انبوه بچه ها و مردها را شکافت و به طرف بقالی آقا سید رفت. در خانه ی میرزا اکبرخان با سر و صدا پشت سر «خله» بسته شد.
هنوز غروب نشده گفته شد که شیخ جواد به وسیله ی «خله» برای ستاره نامه ی قربان صدقه فرستاده است. دسته ای می گفتند همراه نامه مقداری زهر هلاهل هم بوده و شیخ جواد به ستاره نوشته است که همان شب، ماه که درآمد هر دو با هم خودشان را بکشند و اون دنیا کنار هم باشند. دخترهای محل عقیده داشتند همراه نامه فقط یک گل خشکیده بوده، نه زهر هلاهل! فقط بلور خانم زن آقا اسداله مخراج کار، که مرد الواطی بود، از قول شوهرش همه را مطمئن کرد که شیخ جواد با نامه کلید کلون در خانه شان را برای ستاره فرستاده، نه زهر و این جور چیزها!
با این همه، خلاف انتظار، صبح روز بعد قضیه به طور مرموزی فراموش شده بود. کسی نامه ای ندید و حادثه دنبال نشد. از آن به بعد هم دیگر از زبان کسی شایعه ای راجع به زندگی میرزا اکبرخان و نصرت زمان شنیده نشد. چند نفر می گفتند نصرت زمان خوب چاک دهان افسر سادات را دوخت. یکی دو نفر هم عقیده داشتند نقشه ی اصلی را خود میرزا اکبرخان کشیده بود.
ماه آخر پاییز، اولین برف بر زمین نشست. همان شب، «خله» توی دستدانی اش صاحب اثاثه ی تازه ای شد: چراغ فتیله ای، کتری و قوری، لحاف چهل تکه ی روی هم رفته نو، تشک و بالش. «خله» کف دستدانی، که با پتوهای کهنه فرش کرده بود، تکیه کرده به لحاف و تشک نو، در حالی که دو لته ی در را از حرارت چراغ فتیله ای باز گذارده بود، چای دم می کرد. زیر نور فانوس، ضمن کار با خود حرف می زد و بر گوشه ی لب اش، همان لبخند بی معنای همیشگی، گاه به گاه پیدا می شد.
هیچ کس تردید نداشت که همه ی این تجملات تازه را افسر سادات به «خله» بخشیده است. رفت و آمد «خله» به خانه ی پیش نماز پس از حادثه ی خانه ی میرزا اکبرخان هیچ کم نشد. چیزی که بود دیگر کسی شیخ جواد را ندید که روی سکوی کنار خانه ی نصرت زمان بنشیند. اوایل شب، شیخ جواد پشت سر آقا سرخسی با فاصله ی کم و سری فرو افتاده، به راه می افتاد. وقت نماز، پشت سایه ی او، در صف اول به پدر اقتدا می کرد، آشفته حال و با حرکات بی قرار دست و سر، به موعظه گوش می داد و ساعتی از شب گذشته، پس از پراکنده شدن کامل نمازگزاران، باز هم پشت سر پدر، در نیمه تاریک کوچه ها، سر را بالا می گرفت، در و دیوار را برانداز می کرد، نزدیک خانه ی میرزا اکبرخان خود را به کنار کوچه می کشید، بازوی اش را به دیوار کاهگلی می مالید، با دست کوبه ی در خانه ی ستاره را لمس می کرد و بالاخره راهی خانه می شد. از بیرون مسجد «خله» فانوس به دست، دو قدم جلوتر، همراه شان می رفت. راه رفتن سنگین و پروقار آقا سرخسی، میان این دو همراه شیرین عقل سر به هوا، در کوچه های تنگ و نیمه تاریک محله ی ما، که سرگذر اصلی یکی دو لامپ شهرداری می سوخت و در پیچ کوچه های فرعی، تک و توک چراغ موشی های دست ساز دود می کرد؛ تابلوی ساده، مأنوس و گویایی بود از احساس آرامشی که ماندگان جامعه در آن دوران سکوت، در پناه این «مردان خدا» به دست می آوردند.
سرمای سخت ماه اول زمستان آن سال را، پچ پچه ی گرم و تازه در گرفته ای پوشاند.
نزدیک به انتهای کوچه ی بن بست، چسبیده به بیرونی منزل آقا سرخسی، خانه ی کوچک دو اتاقه و نیمه مخروبه ای بود که زن میان سال تنهایی در آن زندگی می کرد.
ملی خانم، که مثل تمام زنان نازا، در چهل سالگی هم آب و رنگ کاملی داشت، سال ها پیش از این و پس از قریب 15 سال صبر و انتظار، بالاخره از طرف شوهرش مطلّقه شد. مش ذبیح اله آب غوره گیر، که ملی را بیش از اندازه دوست داشت، وقتی مقابل آینه ی حمام به موهای سفید رو به افزایش سرش نگریست و هنوز هم اجاق زن اش را کور دید، بالاخره قبول کرد که به مشیّت الهی تسلیم شود و زن تازه ای بگیرد. ملی که نمی توانست سر شوهرش را روی بالین دیگری ببیند، راضی نشد که با هوو بسازد و به قول خود، مشدی را راحت گذارد تا آسوده خیال جوانی اش را نو کند.
مش ذبیح اله با افسوسی آشکار خانه ی کوچک شان را با اثاثه به نام زن اش کرد، پولی گوشه ی صندوق ملی گذارد و خود، دو اتاقه ای در همان حوالی سرچشمه، که محل کسب و کارش بود، اجاره کرد، اثاث زندگی تازه ای خرید، زن گرفت و حالا که ده سالی از آن روزگار می گذشت، صاحب چهار پسر شده بود.
هنوز هم، گرچه بسی کم تر از سال های نخست، هر از چند گاه، مش ذبیح اله روزی را به هوای یک نظر دیدن ملی خانم، در دکان آقا سید به بهانه های مختلف سر می کرد.
ملی خانم، به خصوص از آن جا که نازا بود، به عنوان زن دوم و سوم و حتی چهارم، از همان چند ماه اول پس از جدایی، خواستاران زیادی داشت. هر کس در محل، که دست اش به دهان اش می رسید، بخت خود را در به چنگ آوردن این بیون زن سی ساله ی زیبا آزموده بود، که برق خاموش ناشده ی محبت مادری در چشمان اش بود، سرخی گونه های دختران را داشت و اندام میانه بالای نازک و نازاییده اش سخت وسوسه می کرد. ملی خانم به همه جواب رد می داد و وقتی اصرار می شنید، می گفت:
_ اون جا که خانوم خونه بودم چی به سرم اومد، که حالا برم کلفت خانوم بالاها و خانوم پایینا بشم؟
ملی خانم برای زن های محل دوخت و دوز می کرد و شایع بود مش ذبیح اله پس دست خوبی برایش گذارده است. زمانی هم زمزمه درگرفت که ملی، با صابرخان، قصاب محل، که بچه ها ساطورخان صدایش می زدند، سر و سری به هم زده است. ملی خانم چندی دندان روی جگر گذارد و بالاخره وقتی دهان مردم بسته نشد، به امام زاده پناه برد و از حرم بیرون نیامد. نه آب خواست و نه غذا خورد. گوشه ای سجاده پهن کرده، پیاپی نماز می خواند و برای اهل محل از خدا طلب بخشایش می کرد. زن ها، چند چند دورش جمع می شدند و التماس می کردند که سر خانه و زندگی اش برگردد. ملی خانم جواب کسی را نمی داد، نمازش که تمام می شد، دست اش را به آسمان بلند می کرد و اشک ریزان با صدایی دردمند می گفت:
_ خدایا! من از این ها گذشتم. خدایا! من لقد خورده ی بی یاور به درگاه ات از کسی نمی نالم، تو هم از سر تقصیرات شون بگذر!...
بعد سه روز، بی هوش و رمق بر سر سجاده از حال رفت. زن ها چند نفری دست و پای اش را گرفتند و در میان صلوات اهل محل به خانه اش بردند. از آن پس ملی خانم قدّیسه ی محل بود، دیگر کسی به سراغ اش نرفت، خواستگاری ها قطع شد، زن ها به سرش قسم می خوردند و سکه ی رایج بدگویی پشت سر دیگران را، با نقش ملی خانم، کسی در محله ی ما نمی خرید.
حالا ملی خانم، گرچه پس از سال ها تنهایی و سوزن زدن دیگر آن چشم های خندان و ناز آلوده ی قدیم را نداشت، اما هنوز چابک و سر پا بود و چادر مشکی هنگام راه رفتن بر روی اندام سالم اش می لغزید.
مدتی بود افسر سادات نوبه به نوبه، به دیدن ملی خانم می رفت. ظاهر قضیه این بود که زن آقا خیال دارد دو قواره کربدوشین گل دار از پارچه های ته صندوق اش را، که سوقات سفر اول آقا سرخسی به مکه بود، از ترس پوسیدن برای دختران اش لباس کند. ملی خانم آن ها را، که چشم زنان آرزودار را خیره می کرد، به همه نشان می داد و با خنده و اندکی حیرت نقل می کرد:
_ افسر سادات گفته یه قواره شو واسه ی خودت ببُر. گفته ایشالاه هر دومون با این چادرای تازه میریم پابوس امام رضا!...
و بعد ابروها را با اخمی شیرین درهم می کرد و می گفت:
_ خواهر نمی دونم چرا بعدش غش غش زد زیر خنده!...
زن ها که کنجاوی به خارش شان انداخته بود، به تکاپو افتادند و چیزی نگذشت که پیش همه حتی بچه های کوچک محل هم آفتابی شد که افسر سادات خیال دارد ملی خانم را برای «خله» صیغه کند. دیگر همه جا، در نانوایی، درحمام، توی صحن و حرم، در مسجد و در نشست های هر روزه ی زنان، زمزمه ای جز در این باره درنمی گرفت. بار دیگر بازار حدس و گمان زن ها رواج داشت و مارمولک بدگویی و فتنه انگیزی و خیال بافی در همه جای محله  می خزید.
پاره ای می گفتند «خله» از خویش و قوم های دور افسر سادات است و زن آقا روی لکه ی فامیل اش را به این وسیله می پوشاند. یکی دو نفر عقیده داشتند که کار، کار خود ملی خانم است و می گفتند: زن بی چاره از بس عذاب تنهایی کشیده، خیالاتی شده و نصف شب ها صدای پا میشنفه و تو این فکره محض احتیاط کسی رو تو خونه داشته باشه. بعضی ها هم نظر می دادند که: خیالات ملی خانم از این بابته که پول های ته صندوق اش هم زیاد شده.
منظر خانم زن مصیب خان قناد که آب نبات قیچی های خوش رنگ مغز پسته دارش جای کمبود موسمی قند را در محله پر می کرد، محکم پای این حرف ایستاده بود که:
_ چه صاف صادق! قضیه، قضیه ی همین یه وجب خونه ی زن بی چاره س. قراره از جا خیابون رد بشه. میگن تو نقشه، خونه ی ملی میفته لب خیابون. خب جونم، زن آقا واسه ی خون اش در بر خیابون می خواد. بده و بستونه، اون خل بی زبون هم واسطه اش.
_ وا! ملی اگه اهل بده و بستون بود، حالا کارمسراش جای بارانداز نداش. حتما باید لیچار ببافین؟ این ملی بی چاره هم شده، حکایت اون مَثل که میگه: صاحب پنج دری و دربه دری1.
_ نه جونم! خوابین شماهام! زن آقا تونست جا پای جاسوس شو سفت کنه، که براش از تو خونه ی کله گنده های محل خبر می بره. اسم اش اینه که خله، اما صدتا مثل من و تو رو درس میده.
کار کم کم بالا می گرفت که بالاخره خود افسر سادات به زبان آمد:
_ توی این زمستون سیاه، سر نماز هم از فکر این مرد بی نوای بخت کور بیرون نمیام. من که خیری به دنیا نکردم، کسی چه میدونه، شاید این آفتاب پرعمر، دل این دو تا به هم خوش بشه، دل خدام به من روسیاه، نرم!
و بعد در حالی که آه می کشید و کسانی که سر راه خوش بختی بچه های مردم چاه می کنند را نفرین می کرد، می گفت:
_ خیر، خیر میاره، بل که کسی باعث سر و سامون گرفتن جوادم شد. داره از دست میره بچه م.
دو روزی نگذشته، خبر تازه محله را از حیرت به هم ریخت. ملی خانم به افسر سادات پیغام داده بود.
_ بیاد پیش آقا شرط کنه دست به من نزنه، یه صیغه ی محرمیت می خونیم و همین! میاد خونه ی من، خرجیشم با خودم، اون تو زیرزمین، من اتاق بالا. اون می خره، من می پزم. عین دو تا خواهر و برادر. اینم برای رضای خدا قبول می کنم. اگرم پس فردا افتادمو مُردم کسی هست که جنازمو بی منت بلند کنه.
به نظر می رسید اهل محل از این تصمیم ملی خانم دل خوش نیستند. به مردهایی که پس از ده سال هنوز ته دل به ملی خانم نظر داشتند، برخورده بود و «خله» را به چشم رقیب پیروز خود می دیدند. قبل از همه ابراهیم آقای شاطر دق دل اش را خالی کرد. همان شب ملی خانم از نانوایی که برگشت، به جای نان برشته ی بلند و خشخاش زده ی همیشگی، نان کوتاه و کلفت و بدپختی به دست داشت. شاطر ابراهیم به این هم قانع نشده، نان را که دست ملی خانم می داد، طوری که فقط زن بشنود، زیر لب به مسخره غر زده بود:
_ بفرمایین عروس خانوم!...
زن ها، که هنوز هم دنبال کاسه ی پنهان شده زیر نیم کاسه می گشتند، دائم طعنه می زدند. نوبرخانم، زن کک و مکی و جیغ جیغوی اوس حیدر شیروانی کوب، که استاد زبان گرفتن در مجالس زنانه ی ترحیم های خانوادگی بود، می گفت:
_ ایوب هم بالاخره صبرش تموم شد. قدّیسه خانوم مردمو خر فرض کرده!...
و بعد دهان اش را کج می کرد و کلمات پیغام ملی خانم را با ادا و استهزاء بیرون می ریخت:
_ بیاد پیش آقا شرط کنه...
_ نه خواهر، همونه که گفتم، میخواد افسار زن بی چاره رو بده دست این نره غول! قضیه ی خونه س و بس! میگن برای راضی کردن ملی بهش قول اشرفی داده.
_ این چه حرفیه! اگه این صنار سه شاهی پس دست اونم از دست اش درنیارن، خیلیه! اینا تا حالا کی نم پس دادن که این بار دوم اش باشه؟ اشرفی! اشرفی!...
فقط صدیقه خانم، زن دوم آقا سرخسی بود که می گفت:
_ بی خود گناه واسه خودتون نخرین. غیبت هیزم جهنمه! هووی منه، باشه. روز جواب، سخته. باید حق گفت و حق شنید. زن آقا واسه ی پسرش نذر کرده، خواب فرشته رو دیده که بهش می گفته از پسر تو واجب تر اونان. و اشاره اش به «خله» و ملی خانم بوده.
با همه ی بدگویی ها، پس از موافقت ملی خانم، مقدمات کار به سرعت طی شد و بالاخره روز قبل از مراسم، «خله» را به حمام بردند، دست و پای اش را حنا بستند، دلاک صورت اش را پاک تراش کرد و موهای کم پشت و سراسر سفید سرش را مرتب کرد. لباس های نو تن اش کردند: شلوار دبیت مشکی، پیراهن سفید کتان، کت خاکستری راه دار از کرباس ضخیم یزدی، نیم پالتوی ماهوتی نیمدار انگلیسی، جوراب سیاه پشمی دست باف و بالاخره یک جفت گالش کف نمدی آلمانی نو.
«خله» با همان لباس، مثل روز اول ورودش به محله، در حالی که همچنان زیر لب زمزمه می کرد و لبخند می زد، سراسر کوچه ی اصلی را پیمود. شادمانی تمسخرآلودی بر سیمای کسبه و اهل محل نشسته بود. شاطر ابراهیم با پارودار و خمیرگیر دست از پخت کشیدند و مقابل نانوایی، «خله» را تماشا می کردند. بالاخره هم علی آقا سبزی فروش، که به لُغزخوانی معروف بود، طاقت نیاورد:
_ بی خود شیکمتو صابون نزن، جات تو زیرزمینه!...
زن های مقابل دکان، چادرها را روی صورت کشیدند و غش غش شهوانی ریز و بریده بریده خنده شان بلند شد. شب، ملی خانم برای «خله» به ترین دست پخت اش را، که در عین حال نشانی از آرزوهای درون زن بی چاره بود، فرستاد: کوفته تبریزی درشتی که جوجه ی کوچک و کاملی در میان آن بود.
با وجود برف درشت دانه ای که می بارید، قابلمه ی غذا را خود زن آقا برای «خله» برد و در حالی که به صدای اش تابی عشوه گرانه می داد، گفت:
_ بگیر، فردا شب از دست خودش می خوری! این سوراخ موشم واسه ی صاحاب کنس جد کمر زده اش بذار!

آن شب تا سپیده برف بارید. زیر آسمان ناگهان باز شده و بی ابر، سرمای شفاف و شیشه گون صبحگاهی، از فریاد کوتاه و نابه هنگام پیر کلاغی از نفس افتاده و سحر خیز، ترک برمی داشت. آوای مقطع و هشدار دهنده ی حیوان، که به صدای شکستن ناگهانی شاخه ای خشک می ماند، از فراز چنار کهن تا آن سوی دیوارهای قبرستان متصل به امام زاده کشیده می شد و انعکاس آن، ریزه های درخشان برف را از روی نازک ترین شاخه های درخت می تکاند.
مش ابوتراب رفتگر که به عادت هر روز برای بیدار کردن «خله» رفت، او را لباس دامادی به تن و در حالی که همان لبخند همیشگی را بر لب داشت، در رخت خواب اش مرده یافت. خبر به سرعت در محله پیچید و ربع ساعتی بعد مقابل دستدانی چنان ازدحامی بود، که هرگز و حتی هنگامی که خبر مرگ شیخ محب پخش شد، سابقه نداشت. دکان دارهایی که برای خورد و خوراک مردم مجبور بودند صبح زود سر کاسبی باشند، دکان ها را ول می کردند و یکی یکی از راه می رسیدند. پشت سر مردها، انبوه زن و بچه هایی که از سرما مچاله شده بودند، تنگ هم ایستاده، نجوا می کردند. پچ پچ اسرار آمیزی لابه لای سکوت سنگین و پرسش آلود مردم غلت می زد. مردها چنان که بخواهند ناباوری را از خود دور کنند، یک یک زانو می زدند، داخل دستدانی سرک می کشیدند، با قیافه ای منقلب و مات از جای برمی خاستند، به گرداگردشان سر تکان می دادند و جای شان را به نفر بعد می سپردند.
ناگهان از میان جمعیت صدای نصرت زمان بلند شد:
_ تو کار خدا فضولی کردن، خدام جوابشونو داد.
جمع زن ها به آرامی موج زد و همهمه ای به نشانه تصدیق میان شان پیچید. صدایی دیگر برخاست.
_ دل داده های ملی چیز خورش کردن!
_ چی میگی بابا؟!... تمیزی بهش نساخت. ترکیده سبو، لایق سنگه2!
_ خدا زده رو بنده کی نجات میده؟
_ بی چاره ملی خانوم!
_ وا! اون چرا؟ به همون خانوم خانومایی بگین که انگشت تو کار خدا می کنن.
_ اوا، پس کسی کار خیر نکنه؟ چه حرفا!
کدورت های کهنه ی دو خانواده بار دیگر از ماجرا بهره می گرفت. مردها به سرعت برای خواباندن غائله به جنب و جوش افتادند. خودِ میرزا اکبر پیش قدم شد:
_ خواهرا! هوا سرده، بچه ها سینه پهلو میشن. به رحمت حق پیوست، خدا بیامرزدش، صلوات ختم کنین.
بعد هم مش ابوتراب را فرستاد تا از مسجد تابوت بیاورد، به آقا سید تفهیم کرد تا دیر نشده خبر را به نظمیه بفرستد، کسی را روانه ی خانه ی آقا سرخسی کرد تا کسب تکلیف کند و لنگه ی درهای دستدانی را روی مرده بست. مردم کم کم متفرق شدند و ساعتی بعد، محله زندگی عادی خود را از سر گرفت.
سر و ته کار نظمیه به کمک آقای نوایی هم آمد. نزدیک ظهر، «خله» را در حیاط امام زاده دفن کردند. آقا سرخسی بر جنازه نماز خواند. ملی خانم از خانه بیرون نیامد و با کسی رو به رو نشد. افسر سادات دستور داد تا سر کوچه یک سینی خرمای نذری گذاردند. لباس ها و اثاثه ی «خله» را به مش ابوتراب رفتگر بخشیدند و هنوز عصر نشده، آقا سید دوباره در دستدانی هیزم چید و گونی ذغال گذارد.
گویا کسی عجولانه آثار «خله» را از محله محو می کرد.

با این همه، آن شب مسجد بیش از همیشه از مرد و زن پر شد. سراسر روز، زن ها پشت این حرف ایستاده بودند که دخالت های بی جای افسر سادات در زندگی این مردک قانع و بی آزار، باعث خشم خدا و مرگ «خله» شده است. زن ها آن سوی حفاظ برزنتی، که آن ها را از شبستان مردها جدا می کرد، یک لحظه از قیل و قال نمی ماندند و برای شنیدن موعظه ی آقا سرخسی بی تابی می کردند. همه می دانستند که افسر سادات جواب حملات صبح نصرت زمان را به فردا هم نمی اندازد. اگر زن آقا نمی توانست مقابل این حمله ی زیرکانه و خطرناک حریف، که انگشت جای حساسی گذارده بود، درست بایستد؛ ضربه ی سختی می خورد، از اعتبار شوهرش کاسته می شد و میدان را به کلی به حریف وا می گذارد.
بالاخره آقا سرخسی همراه شیخ جواد وارد شبستان شدند. چند نفر برای بوسیدن دست پیش نماز از صف جماعت بیرون رفتند. آقا سرخسی طبق معمول مستقیم راهی محراب شد و پای سجاده نشست. مکبّر از جمعیت خواست تا صلوات بفرستند، بلافاصله اذان و اقامه گفت و آقا سرخسی به نماز ایستاد. به نظر می رسید که قرائت وی با طمأنینه تر، رکوع و سجودش از همیشه طولانی تر و خضوع و خشوع اش به خصوص در ادای کلمات قنوت آشکارتر شده است. بین دو نماز و در پایان نماز دوم تکبیر گو دعای «انّی وجّهت» را خواند و بالاخره هنگام موعظه رسید.
آقا سرخسی با حالتی خسته و سنگین از منبر بالا رفت و مطابق عادت یک پله مانده به آخر، نشست. برخلاف هر شب که مجبور بود زن ها را به سکوت و توجه دعوت کند و برای این منظور در چند دقیقه ی نخست موعظه پیاپی به صلوات متوسل می شد؛ آن شب نفس از کسی بیرون نمی آمد. آقا سرخسی حمد خدای را به جا آورد و بر پیغمبر خدا و ائمه اطهار درود فرستاد. سپس در ورود به مطلب شمه ای درباره ی اهمیت نظافت در اسلام گفت. به سفارشی که درباره ی وضوی دائمی در احادیث شده اشاره کرد، با همین تأکید به سراغ غسل ها رفت و بعد آیه ی «الذین تتوفیهم الملائکة طیبین یقولون سلام علیکم ادخلو الجنة بما کنتم تعملون» 3 را از سوره ی نحل خواند و با صدای آرام شروع به تفسیر آن کرد. چرخی در اطراف مفهوم کلی آیه زد، کلمات را یکی یکی معنی و آن گاه ترجمه ی کامل و صریح آیه را بازگو کرد، مراد از طیب را پاکی روح و نیز جسم شمرد و ناگهان ابروهای اش را درهم کشید و با چشم هایی که تا سر حد امکان گشوده و خشمگین می نمود، صدای آرام اش را به نعره ای مرعوب کننده بدل کرد و گفت:
_ از میان ما، ناشناسی که مرد خدا بود، به رحمت حق پیوست. این میهمان سختی کشیده ی خداوند، این بنده ی سلیم و بی آزار و زحمت کش او، در آستانه ی پیوستن به جوار رحمت و خوان نعمت باری تعالی، شسته و پاکیزه، حنا بسته و معطر، مصفا، مطهر، آسوده و امیدوار، و خلاصه با ظاهری چون باطن اش، که بر کوردلان آشکار نبود، پاک و بدون آلودگی، روح اش را به ملائکه سپرد تا به خانه میزبان اعلی وارد کنند. خداوندا! تو را شکر می گزارم که وظیفه ی تطهیر و آراستن این بنده ی نیکو کارت را در آخرین ساعات حیات، برای تشرف به حضرت ات به خانواده ی من واگذاردی...
صدای صلوات، همچون نوای شیپور پیروزی افسر سادات، از جمعیت بلند شد.

1.        در خانه ی ما پیر زن تنهایی اتاق گوشه ی مهتابی پشت بام را اجاره کرده بود. دوستی داشت همسن و سال خودش، که هر چند یک بار مهمان او می شد. مهمان هر زمان که از راه می رسید، همان دم در به اهل خانه می گفت:
_ می بینید ، شده ام صاحب پنج دری و در به دری!
حکایت از این قرار بود که این زن پنج پسر بزرگ و پنج عروس داشت و علی الظاهر با هیچ کدام هم نمی ساخت.  وقتی با همه ی پسرها و عروس های اش قهر می کرد، آن وقت می آمد خانه ی این دوست اش مهمانی تا بیایند نازش را بکشند و برش گردانند.
من از همان ایام شیرینی لطیف این اشاره را در سخن آن پیرزن دوست داشتم و نمی دانم این ضرب المثل پر معنی را خود ساخته بود یا او هم از سینه ای به یاد داشت. زیاد گشتم ولی نیافتم جایی را که این ضرب المثل کم نظیر در آن ثبت شده باشد. این جا آوردم تا سازنده اش، هر که بوده، بی یاد نمانده باشد.
2.        این هم تکیه کلام مادر بزرگم بود – خدا بیامرزدش – دور و برش هر کس که بد می آورد، این تکیه کلام را، که جایی ثبت ندیدم، تحویل می گرفت.
3.        ملائکه  به آن هایی که در پاکیزگی می میرانند می گویند سلام بر شما به بهشت درآیید به سبب اعمال شان (نحل، 32)

ارسال شده در چهارشنبه، ۰۳ فروردین ماه ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۴۵ توسط naina

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان