مطالعات نوین در مسائل انسانی، که بنیان اندیشی نام گرفته و مایه لازم برای گسترش به حوزههای دیگر را دارد، مواضع و ایستگاههای مجهزی را آدرس میدهد که تامل و توقف در آنها، هریک به نوعی، جست و جوگر نواندیش را برای دنبال کردن مقصد خویش مصممتر میکند. از جمله این توقفگاههای پرمایه درک صورت این مسئله است که برقراری گفت و گو از جغرافیا و اقوام و تمدنهای کهن و باستان و صحنه سازی در باب روابط فرهنگی و سیاسی و داد و ستد عقلی و نقلی میان جماعاتی با دانش و دیدگاه گوناگون، مثلا در فلسفه و عرفان و رسوم و علوم و آداب و سنن و جنگ و صلح و غیره در دو - سه هزاره پیش، تنها با ذکر این معارضه، که نه تنها تبادل، که حتی شناسایی مراکز و اجتماعات دیگر، در هر مرحله، به علت فقدان ابزار لازم، یعنی سفینههای دورگذر، تا ۵ قرن پیش مطلقا ناممکن بوده، به سادگی بار یهود انباشتهای را از دوش کاشفان جهان بر زمین میگذارد.
«هر چند سده دوازدهم هجری از نظر رویدادهای سیاسی بینهایت غنی است ولی ما برای زمان کریم خان زند بیشتر از دو نوشته تاریخی که فقط به تاریخ پیدایی و روی کار آمدن و درگذشت کریم خان پرداخته، چیز مهم دیگری در دست نداریم. شاید دلیل این کمبود، بی سوادی کریم خان و عدم توجه او به تاریخ نویسی از یک سو و از سوی دیگر موقعیت خاص او در درگیری با حوادث باشد.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۴)
رجبی مانند همیشه ابتدا مشغول جارو کشی تراشهها و خاشاک بر زمین مانده از تاریخ زندیه و بیاعتبار کردن همان یکی دو نوشته نامستقر در موضوع زندیه و ارائه این نظر بدیع است که بیسواد بودن کریم خان، که نمیدانیم چه گونه به او ابلاغ شده، موجب بیاعتباری تولیدات تاریخی منشیان و مورخان عهد او، که یکی دو نام بیهویت دیگرند، به تقلید از سرکرده خود، تاریخ بیپایه تالیف کردهاند. اعتقاد رجبی بر بیتوجهی کریم خان به تدوین تاریخ، احتمالا از مسیر کشف و شهود، نصیب او شده است.
«این دو متن تاریخی که عبارتاند از «مجمل التواریخ بعد نادریه» و «تاریخ گیتی گشا» قبلا به وسیله اسکارمان و ارنست بئر تجزیه و تحلیل شده است... موضوع هر دو متن شرح وقایع نظامی و برخوردهای جنگی است. مولفین هر دو تاریخ کوچکترین توجهی به مسائل اداری و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی نکردهاند که البته این تقریبا شیوه همه تاریخ نویسان پیشین ایرانی بوده است.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۵)
حالا رجبی اندکی بیشتر نقاب مختصر تاریخ نوشتههای قلابی منسوب به عهد زندیه را بالا میزند و نه فقط اینان که دیگر مورخان خودی را که به شماره ناچیزند، فقط شارحان صحنههای جنگ میگوید و عازم است که با استفاده از منقولات همین مصوران میادین جنگ، برای دوران زندیه تاریخ بنویسد! اعتراف او به این که از شاه نامه تا فارس نامه فقط شروحی بر جنگهای بیهوده و بیپایان، چون مهمل نویسیهایی در باب ستیز دویست ساله ایران و روم و یکسانی شیوه تحمیق ملی ایرانیان بینشانه، از طریق ارسال بیوقفه آنان به عرصه نبرد، حتی لحظهای رجبی را به بیبنیانی این گزارههای کودکانه و یکسانی مراکز تولید آنها راه نمایی نمیکند.
«گویی این پردازندگان تاریخ گذشته ایران اصلا توجهی به چیز دیگری جز جنگ نداشته اند و یا این که آنها کتاب تاریخ را فقط شرح وقایع جنگی میدانستند. در هر دو متن ترتیب تاریخ وقایع حفظ شده، اما اغلب اتفاقاتی که سالها از آنها گذشته است با حادثهای که نقدا تعریف میشود از نظر زمان با هم آمده و در نتیجه به هم آمیخته است. به ندرت به مواد تاریخ برمی خوریم و این کوتاهی آن قدر است که حتی دربارهی سن کریم خان، هیچ کدام از دو متن مورد بحث ما چیزی به دست نمیدهد. شرح بعضی از رویدادها گاهی بیپایان میماند. مثلا درباره سرنوشت نهایی آزادخان افغان و یا شیخ علی خان زند و یا نتیجهی لشکرکشی زکی خان به عمان و یا از سرنوشت نهایی دو شاهزادهای که یکی در اصفهان و دیگری در بغداد به سلطنت ایران برگزیده شدند چیزی گفته نمیشود. درباره علل شورشها و پیدایی اختلافات توضیحی داده نمیشود و مولف فقط به شرح وقایع اکتفا میکند و در شرح وقایع دقت در گزارش کمتر مورد توجه قرار میگیرد و در نتیجه اعداد و ارقامی که داده میشود و یا شرحی که دربارهی یک برخورد نظن بر جای مانده طوری است که بیشتر شبیه به افسانه است تا تاریخی دقیق و قابل اطمینان.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۶)
بدین گونه است که مولفی با چنین دریافت و قضاوتی از متون میراث، برای امروزی کردن آن، ناگزیر به سلک عوام میپیوندد و با ورود غیر مجاز و بیوسائل به عرصه کنکاشهای زمانه، گرچه علی القاعده باید ادامه نگارش را به پس از مقابله نقادانه و برداشت نهایی از همین اسناد قلابی دوران مورد نظر محول کند، اما بیمهابا خود و خواننده اش را با تکرار همان مبهماتی نو فریبی میکند که خود شبیه افسانه و نامطمئن توصیف کرده است.
«نادر اول افغانها را سرجایشان نشاند و بعد رویشان را سفید کرد. آسان نمیتوان از اثرات شوم حکومتی صحبت کرد که نزدیک به دو قرن، جز جسته و گریخته، از آن به نیکی یاد شده است. یادگار نادر، ایرانی خراب بود که ما هنوز هم به مرمت اش کمر بستهایم، با کمری شکسته. البته بعید هم نبود که نادر بتواند آن «نادر»ی باشد که تاکنون شناختیم اش و ما شاید حالا میتوانستیم عیب اش نگفته به هنرش بپردازیم، اما حادثهای که هنوز هم ماهیت اش برای تاریخ نویس روشن نیست، نادر را اگر هم میتوانست نادر خوبی باشد، عوض کرد.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۱۲)
بفرمایید این هم یک اعتراف دیگر که مولف ما از بیخبری نسبت به ماهیت مسائل عصری میگوید که در باب ان قلم برداشته است. راستی چه گونه این ظهور غریب را توضیح دهیم که از تاریخ ماد تا تالیفی در باب تحولات سلسله زندیه، شاهد این قضیه نامعهودیم که مولفینی با دست و بازوی ناتوان از رسن پوسیده تالیفات خود بالا میروند!؟
«به طور خلاصه این طور برداشت میکنیم که نادر مخصوصا در سالهای آخر حکومت خود با اعمال جنون آمیز، آخرین و بزرگترین ضربات را به نظام اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایران وارد ساخت. وحدت فرهنگی و اجتماعی ایران را درهم شکست. مدارس بسته شد. تجارت از رونق افتاده، تعطیل شد. کشاورزان و روستائیان، که اکثریت مردم ایران را تشکیل میدادند مزارع را رها کردند، زیرا که باور نداشتند حاصل زحمت خود را خود بردارند. قناتها خشکیدند و مزارع سرسبز دورهی صفوی رو به ویرانی نهادند. علما دست از هر نوع فعالیت علمی کشیدند. بازار فحشا به علت فقر عمومی رواج گرفت... گاهی برای ساختن کله مناره در به در دنبال آدم میگشتند و اگر کله منارهای به یک کلهی دیگر احتیاج داشت سر خود مجری فرمان را بالای مناره میگذاشتند. سادهترین تنبیه بریدن گوش و بینی و زبان مردم بود و کور کردن آنها.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۱۷)
و در پاورقی همان صفحهی آورده است که: کارستن نیبور در سفرنامه خود مینویسد: غم انگیز است که ۱۸ سال پس از مرگ نادر هنوز هم این همه آدمهای یک چشم دیده میشوند. در این جا با دو احتمال در نحوه تنبیهات عهد نادری مواجهیم. یا نادر دستور خارج کردن فقط یک چشم مردم را صادر میکرده و یا اشخاص مورد غضب نادر اصولا یک چشم بوده و از نظر فنی شامل اجرای فرمان نادر نمیشدهاند!
«و به خاطر این جاه طلبی از ریختن خون به هر شکل و ترتیبی باک نداشت. هر چه خون بیگناهان بیشتر ریخته میشد جنون نادر بیشتر میشد تا بالاخره نوبت به خود او رسید و مردی که شاید میتوانست پایههای ایران نوی را محکم سازد، در شب یک شنبه یازدهم جمادی الاخری سال ۱۱۶۰ هجری به قتل رسید... نادر شاه اسیر جنگ بود و خیمه و خرگاه در حکم پایتخت او بود و مردم زمان او نمیدانستند که قلب میهنشان در کجا میزند. کریم خان از چنین اجتماعی برخاست و بر چنین اجتماعی بود که میخواست حکومت بکند.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۱۸)
اگر سئوال کنیم در سرزمینی که تا ۱۶۰ سال پیش شهر شایسته سکونتی نداشته، نادر با استفاده از کدام منبع مادی و انسانی و از ریختن خون چه موجوداتی باک نداشته، احتمالا باز هم همگی را به تخت جمشید و پاسارگاد و پارسه حواله میدهند!؟
«همین که ابراهیم خان از جلوس شاهرخ شاه آگاهی یافت او نیز روز هفدهم ذی الحجه ۱۱۶۱ در تبریز خود را شاه ایران خواند اما کمی بعد، از سپاه اعزامی شاهرخ شاه شکست خورده و پس از دستگیری به فرمان شاهرخ شاه کشته شد. ابراهیم خان فقط شش ماه سلطنت کرد. هنوز مدتی از سلطنت شاهرخ نگذشته بود که روز بیستم محرم ۱۱۶۳ از طرف سرداران و بزرگان دربارش دستگیر و کور شد و به جای او میرسید محمد به نام شاه سلیمان ثانی به شاهی برداشته شد.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۲۱)
اگر ده بار دیگر به چنین مورخانی که در کمتر از شش ماه و به نوبت دو پادشاه دست ساخت خود را به جهان باقی میفرستند و سپاهیان ۶۰ هزار نفری را به دنبال خود میکشانند، رسامی نقشه برداران ارتش تزار از تبریز و مشهد ۱۵۰ سال پیش را نشان دهیم که جز چند دربند و کوچه نیست، قادر به صرف نظر کردن از این پایگاههای کاشت دروغ نخواهند بود و به وجه خیره سرانهای منتظر بار دادن نهایی همین نهالکهای فکسنیاند.
«احمدخان که مرد زیرک و هشیاری بود حتی برای این که دیواری بین خود و آشفتگیها و هرج و مرجهای داخل ایران داشته باشد، با این که تصرف خراسان برای او کار آسانی بود هرگز به طور جدی به این کار اقدام نکرد. او میدانست که دیر یا زود در داخل ایران بالاخره شخص نیرومندتری به قدرت مطلق خواهد رسید و به ظاهر میل نداشت که با این قدرت همسایه دیوار به دیوار باشد و یا لااقل فکر میکرد تا برافتادن خراسان میتواند پایههای حکومت خود را در کشور تازه تاسیس خود قوت بیشتری ببخشد.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۲۴)
به راستی که نمیتوان از وجود این گونه شارحان تاریخ بینیاز بود و صرف نظر کرد، زیرا درست شبیه صحنه گردانان مخفی نمایشهای عروسکی قادرند به تمام عناصر پارچهای خود جان دهند و از زبان انان سخن بسرایند، چنان که در این جا شاهدیم که رجبی از هشیاری احمد خان و محدوده افکار او در بیش از ۳۰۰ سال پیش با خبر است و تصمیمات تاریخی مورد نیاز خود را از زبان احمد خان ناشناس تحویل زمانه میدهد.
«یکی از حکامی که از فرصت استفاده کرده و خود را مستقل ساخته بود، محمدعلی خان حاکم همدان بود. شاهرخ در سال ۱۱۶۳ محمدعلی خان را با حکومت همدان به این شهر اعزام داشته بود. محمد علی خان در کوشش برای گستردن قدرت خود با مخالفت قبیلهی زند رو به رو شد و در کمازان یکی از دههای ملایر از کریم خان شکست خورد و کریم با این پیروزی رسما وارد صحنه سیاست شد و از طرف قبیلهی خود عنوان خانی گرفته و به ریاست قبیله انتخاب شد. قبیلهی زند از لرهای لک است که خود شاخهای است از کردهای ایران. این قبیله وسیله کریم خان در تاریخ ایران به شهرت رسید.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۲۵)
برای پرهیز از کوره به در شدن راهی جز این نمیماند که صاحبان قدیم و جدید این وجیزهها را سوار بر باد بیانگاریم که با هر گردش اندیشه صحنه نوینی در سرنوشت زندیه میتراشند و به واقع تکلیف همه چیز و همه کس را نه ماندههای قابل ارائه تاریخی، بل به دل خوشیهای خود روشن میکنند که کریم خان را از دهکی در ملایر تا بصره و بغداد و ترکیه و خراسان به یک چشم برهم زدن ارسال میکنند. درستتر این که این گونه مطلب گذاران بر گرده تاریخ را هنگامی که موظف و ناگزیر شدهاند صفحاتی در باب اوضاع سرزمینی بنویسند که از رخ داد پلید پوریم تا ۲۲۰۰ سال بعد در سکوت مطلق گذرانده، از سرزنش معاف کنیم که چنین ماهرانه ملتی را به خواب خوشی فروبردهاند که لای لای آن را مسئولان کنیسهها سر دادهاند.
«پس از این که نادرشاه بر افغانها چیره شد، مهدی خان که به غارت عادت کرده بود باز هم دست از کار چپاول نکشید و همچنان در مواقع مقتضی از شوریدن و حمله بردن و غنیمت گرفتن باز نماند. از این روی نادرشاه که در حال گستردن قدرت خود بر تمامی ایران بود و نمیتوانست این چنین مزاحمهای محلی را تحمل بکند به باباخان چاپشلو حاکم لرستان دستور داد که رهبران قبیلهی زند را کشته و بقیه را به خراسان بکوچاند. باباخان توانست با حیله و نیرنگ، ضمن این که او را به الطاف مخصوص نادرشاه امیدوار ساخت نزد خود دعوت بکند. اما همین که مهدی خان بر باباخان وارد شد به همراه چهارصد نفر دیگر از مردان خود دستگیر شده و به قتل رسید. پس از توطئه تمام دارایی قبیله زند ضبط گردید و بازماندگان قبیله به ابیورد خراسان تبیعد گردید. این جریان در سال ۱۱۴۴ اتفاق افتاد. از کسانی که از خاندان زند بدین طریق به خراسان تبعید شدند، یکی هم کریم خان بود در ان موقع ۳۲ سال داشت.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۲۷)
بر این گونه اوهام چه نامی میتوان نهاد و چه گونه بر صحت آن گواهی داد هنگامی که این گونه مولفان و قصه سرایان تاریخی در فاصله کوتاهی یک قوم به کلی جا به جا و قتل عام و خلع دارایی شده را به تسلط بر سرزمینی اعلام میکند که حتی در روایات تاریخی موجود نیز طول و عرض وسیعی داشته است. هنگام مراجعه به چند سطر بالا، از گلایه و تذکر رجبی نسبت به بیخبری تاریخ از زمان زاده شدن کریم خان حیرت کردم که به آسانی از دو سطر پایانی نقل قول فوق قابل استخراج بوده است.
«دربارهی کودکی و جوانی کریم خان تقریبا هیچ نوع خبری در دست نیست. تاریخ تولد او نیز برای ما معلوم نیست. ظاهرا کریم خان در خانوادهی فقیری به دنیا آمده است زیرا که او برای امرار معاش خود چوپانی میکرده است.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۲۸)
ایا چه گمان میکنید. به چوپانی فرستادن کریم خان درست به میزان امپراتور شناختن او، در منظر این آقایان تنها به جه گونگی گردش قلم و تصورات و نیازهایشان در ساختن هیاهوی تاریخی در سرزمین سکوت مرتبط است.
«فقر خانوادگی کریم خان یکی دیگر از علل روشن نبودن تاریخ تولد اوست. چون مردم دولتمند و باسواد، حتی تا این اواخر، یعنی تا قبل از حکومت پهلوی که در ایران شناسنامه معمول نبود، تاریخ تولد و نام فرزندان خود را بر جلد قرآن و یا سایر کتابهای محبوب خود که در خانه داشتند مینوشتند. دربارهی سن کریم خان خبری داریم از گ. آ. اولیویه، یک مسافر فرانسوی که در سال ۱۷۹۶، یعنی ۱۷ سال پس از مرگ کریم خان به ایران آمده است. به قول این سیاح کریم خان هنگام مرگ ۷۳ سال داشته است.»
(پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، صفحهی ۲۹)
باید به دنبال عامل دل خوری رجبی نسبت به اولیویه بود که هرچند به تقریب تمام تاریخ ایران پس از پوریم را از شاهدان خفته در صفخات جهان گردان و سفرنامه نویسان برداشتهاند، این بار به قول اولیویه اعتبار عملی ندادهاند.
(ادامه دارد)