فردوسی، بیرون از شاهنامه، 1 تا 42

فردوسی بیرون از شاهنامه (۱)

استاد پورپیرار در کتاب پلی بر گذشته، بخش اول از کتاب برآمدن اسلام، در کنار سایر مداخل غنی و پر مایه که حاصل پژوهش و تامل عمیق و مستدل ایشان است فصلی را به بررسی شاهنامه و فردوسی اختصاص داده و به درستی گفته اند که:

گفتگوی این مدخل کاملا نو بیان، که به شناخت تازه ای از شاهنامه و فردوسی منجر خواهد شد، خلاف تلقینات پیشین، شاهنامه را از این منظر بررسی می کند که فردوسی نه مولف و مدون شاهنامه بل فقط سراینده آن بوده است و آن اندیشه و افسانه که در تاریخ گویی و خلق و خو تراشی برای ایران و ایرانیان در شاهنامه می گذرد، نه حاصل برداشت و تتبع فردوسی، بل برآمده توصیه و تزریق سفارش دهندگان شاهنامه به فردوسی، یعنی شعوبیه بوده است. (ناصر پورپیرار، پلی بر گذشته، بخش اول، 231 )

و پس از ارائه توضیحاتی، وعده داده بودند که در فرصتی به احوال شخصی فردوسی رسیدگی خواهند کرد:

آن انسانی که این هنر برآورده، حکیم ابوالقاسم فردوسی است که به هر فرصتی در افسانه های کتاب، جلوه می کند. به هشدار، به تحذیر، به دعوت بر آدمی شدن، به تعقل، به مردانگی، به خرد، به مروت، به شجاعت، به انسانیت، به نیکی و به آزادگی و بی تعلقی. پیوسته وسوسه شده ام آن فردوسی را – که درفراغت های حماسه سرایی و تاریخ سازی، کلامی می گوید از گوهر پاک هستی و هویت خویش و از بری که تجربه روزگار بر او نشانده است – از شاهنامه و از چکاچک شمشیرها و زوزه زوبین ها و گرد و گریز اسب ها و لاف و گزاف های لشکریان بیرون کشم و به دفتری جدا از شاهنامه نشانم تا ببینیم بی او و مفردات بیرون از قصه اش، چگونه نور و غرور و عظمت و انسانیت از شاهنامه می گریزد و افسانه ای خشک می ماند که نه درست و نه حتی دل نشین است! (همان، 233 – 232)

بارها از استاد تقاضا کردم به وعده خود وفا کنند، لیکن در پاسخ گفتند که به دلیل مشغله فراوان و تدارک تحقیقات مربوط به کتاب های پر بها و ارزشمندشان فرصت کافی برای انجام این کار ندارند. پس با رخصت و موافقت ایشان، دست به کار می شوم تا شاید از عهده برآیم و بتوانم غبار فراموشی و نسیان از چهره در لفافه مانده و مورد سوء استفاده قرار گرفته فردوسی بزدایم و به حد بضاعت حق سراینده اثر از نظر ادبی عظیم شاهنامه را، که تا کنون کسی به احوال او نپرداخته، به جا آورم. به این منظور، ضمن یادداشت هایی که شاید شمار آن ها از ده ها فزون شود، گفتگویی با عنوان کلی «فردوسی بیرون از شاهنامه» را آغاز می کنم :

این گفتار به احوال شاعری می رسد که شخص اش، در پس سخن از افسانه های تاریخی دربست نادرستی که در شاهنامه آمده، پوشیده مانده و اشتغال به لغت و قافیه پردازی مقرر، التفات به احوال این صاحب خرد فرهیخته را معطل گذارده است، هرچند که دغدغه ی اصلی شاعر، به فرصت های کوتاه تنفس در تنظیم قافیه و قول، بیان حمد و احدیت خداوند، وعظ و اندرز خلق و گریز از قالب راوی بی اختیاری بوده است که کلام خویش را زینت بیان بی بنیان قصه های سفارش دهندگان گرفته است. در پس این گونه ابیات معلمانه فردوسی اندیشمندی صبور، صاحب سیرتی سخنور و سلامت اندیش و نیک پنداری مسلمان نشسته است که به هر فرصت گویی روح خود را از قیود شرح شمشیرکشی ها می رهاند، از تو به توی سرایندگی ماجور، بیرون می دود و به ندایی غالبا کوتاه، به شکفتن درون مایه و ستایش خرد دعوت می کند. 

فارغ از تعارفات متداول و شیرین گویی های معمول، ارزش گذاری ادبی شاهنامه فردوسی امری خطیر و دشوار است. او مکلف بوده محتوای شاهنامه را که حاصل تحقیق و پژوهش او در احوال پیشینیان یا رجال عهد خود نبوده، به زبان فارسی بسراید که در زمان وی زبانی نو پدید محسوب می شده و اشاعه آن در قالب نظم، سهل تر می نموده است. در واقع امر، فردوسی شاهنامه را به زبان و لحنی تصنعی و نو پا سروده که نه مایه موانست با انبوه مردم و نه جلای عرضه ی منثور را داشته است! دشواری و ارزشمندی کار فردوسی آن جا آشکار می شود که کتاب اش بر مبنای دانسته های تاکنون، شناسنامه تولد رسمی زبانی است که پیش از او نشانه حیات ندارد و فردوسی الگویی برای کاربرد الفاظ و ترتیب کلام کنار دست خویش نداشته است. لحن و شیوه گفتار در سراسر شاهنامه یکدست و هموار نیست. ابیات آن، گاه در نهایت فصاحت و ساده سرایی است و گاه به وجهی غریب، از بی اسلوبی و بی علاقگی شاعر آسیب دیده می نماید. فردوسی در شاهنامه بر ذوق و طبع شاعرانه خود، ناگزیر لباسی از واژه های شاذ و بی جلا و جلوه پوشانده که در مجموع شاهنامه را به صورتی ملال آور یکنواخت و در مقایسه با متون ادب قرون بعد نافاخر کرده است به ویژه آن که شاید هم به قید سفارش دهندگان برای ترویج اندک لغات نوساخته فارسی، شاهنامه از گنجینه ی لغت عرب کمتر برداشته است. 

فردوسی در نخستین بیت های شاهنامه، ابیاتی در حمد و ثنای خداوند می آورد، بی بضاعتی آدمی در درک و ستایش خداوند را متذکر می شود و وجود آفریدگار را فراتر و دست نایافتنی تر از حد غایت استعداد و اندیشه بشر می شمارد. به رای شامخ شاعر، خداوند هرچند خالق و صاحب جان و خرد است، اما در قالب و از خلال این هر دو  قابل معرفت نیست.

به نام خداوند جان و خرد

کز این برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای

خداوند روزی ده ره نمای

به بینندگان آفریننده را

نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه

که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد

نیابد بدو راه، جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی

همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را، چو هست

میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد او

در اندیشه سخت کی گنجد او؟

ابیات بالا اشاره دارد که فردوسی وجود الهی را فراتر از مشهودات و مسموعات آدمی می داند و دانش و آگاهی انسان نسبت به مفاهیم و مجردات را، که فی الجمله در سلطه تجربیات اوست، مشمول ذات باری تعالی نمی گیرد که وراء محسوسات آدمی است. به عقیده فردوسی خرد آدمی بر مبنای آشنایی دیداری به وصف قادر می شود و پس توصیف و ستایش خداوند که دیده نمی شود ناممکن است. بنابراین انسان که او را یارای شناخت و معرفت صحیح و کامل خداوند نیست می بایست دست از جدل و لجاجت بکشد و کمر همت به ستایش خداوند نادیده و ستودنی بر بندد:

به هستیش باید که خستو شوی

ز گفتار بی کار یک سو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه

به فرمان ها ژرف کردن نگاه

سپس در ستایش پروردگار و ذکر نعمت های بی حساب او، خرد را سرآمد سایر نعمت های الهی و راهنمای بشر بر می شمرد و سعادت و شقاوت انسان را در هر دو جهان فانی و باقی، در گرو تدبیر و خرد ورزی او می داند:

خرد برتر از هر چه ایزدت داد

ستایش خرد را به از راه داد

خرد رهنمای و خرد دلگشای

خرد دست گیرد به هر دو سرای

ازو شادمانی ازویت غم است

ازویت فزونی ازویت کم است

تویی کرده کردگار جهان

شناسی همی آشکار و نهان

همیشه خرد را تو دستور دار

بدو جانت از ناسزا دور دار

در بخش بعدی، فردوسی در باب فراهم شدن مایه و مقدمات شاهنامه گزارشی آورده که معلوممان می کند سرودن شاهنامه نه حاصل اندیشه او و سایر کسانی که دستی بر تصنیف آن بر آورده اند بل سفارش کسانی بوده که اصرار اکیدی بر به نظم در آوردن محتوای متون مکتوب معین و انتشار آن در افواه عوام داشته اند. بدین ترتیب به تصریح، سفارشی و غیر اختیاری بودن محتوای آن را گوشزد کرده و نیز به ظرافت و در لفافه، شانه از  مسئولیت صحت و سقم ماوقع کشیده است:

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراکنده در دست هر موبدی

ازو بهره ای برده هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده روزگار نخست

گذشته سخنها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخورد

بیاورد کین نامه را گرد کرد

بپرسیدشان از نژاد کیان

وزان نامداران فرخ گوان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدر به ما خوار بگذاشتند

بگفتند پیشش یکایک مهان

سخنهای شاهان و گشت جهان

ماجرایی که فردوسی در بخش «گفتاری اندر بنیاد نهادن کتاب» نقل کرده چنین است که پس از قتل دقیقی، آخرین سفارش گیرنده شاهنامه سرایی پیش از فردوسی، به دست خدمتگزارش، سرودن شاهنامه به تعویق افتاده اما سفارش دهندگان آن ظاهراً التفاتی به فردوسی نداشته اند تا ادامه کار را به او بسپارند. همین نکته آشکار می کند که تا آن روز فردوسی از نام و آوازه ای در شاعری نصیب نمی برده و به چشم نمی آمده است. او که در جست و جوی ممر گذران به سرودن شاهنامه متوجه و مایل شده بود، پس از زمانی تردید و تحقیق و اختفای اشتیاق و نیز از آن جا که سرودن آن کتاب را معطل و در خود توان قبول کار را می دیده، سرانجام عقده دل نزد دوستی می گشاید و بر قضا او را موافق رای خود می بیند:

دل روشن من چو برگشت ازوی

سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم

ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بی شمار

بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی

بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست

همان رنج را کس خریدار نیست

برین گونه یک چند بگذاشتم

سخن را نهفته همی داشتم

به شهرم یکی مهربان دوست بود

تو گفتی که با من یکی پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو

به نیکی گراید همی پای تو

نبشته من این نامه پهلوی

به پیش تو آرم مگر نغنوی

بدین ترتیب و چنان که فردوسی خود روایت می کند، از طریق و به واسطگی این دوست در یک پوست سرودن شاهنامه را می پذیرد، از اتلاف قریحه و تنگدستی می رهد و به راهی قرار می گیرد که خود پایان آن را محروم ماندن از اجر مادی می گوید و به ملامت گویی نفس و غبطه بر عمر از دست رفته و پشیمانی و رنجیدگی خاطر می رسد، اما به هر حال شاه نامه ای از خود باقی می گذارد که حد اکثر توان بیان زبان فارسی از آغاز تاکنون بوده است.

بدین نامه چون دست کردم دراز

یکی مهتری بود گردنفراز

مرا گفت کز من چه باید همی

که جانت سخن بر گراید همی

به چیزی که باشد مرا دسترس

بکوشم، نیازت نیارم به کس

به کیوان رسیدم ز خاک نژند

ازان نیکدل نامدار ارجمند

( ادامه دارد...)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (2)

ابوالقاسم فردوسی که قریحه سخنوری و لطیف گویی وی، زینت و نرم کننده داستان ها و افسانه های بی بار و بر و سراسر خشک و ساختگی شاهنامه است، به تکرار و اصرار، از محتوای سفارشی و اغلب دور از تعقل شاهنامه برائت می جوید، چنان که در مطلع نخستین داستان شاهنامه، پادشاهی کیومرث، با اشاره ای مستقیم، اعتراف دارد که آنچه را بر زبان خواهد راند نه حاصل تتبع و پژوهش شخصی، که تکرار و تصنیف مطالبی است که در گوش وی زمزمه و بر او دیکته کرده اند و جز دستمزدی اندک و بعدها معوق، سهم و نصیب دیگری نبرده است:

سخنگوی دهقان چه گوید نخست

که تاج بزرگی به گیتی که جست

پژوهنده نامه باستان

که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کایین تخت و کلاه

کیومرث آورد و او بود شاه

آن کیومرث که فردوسی در کار معرفی او است، مقام دار و قدرتمندی از دیار ایران است که در تخیلی یکسره مستانه فرمانروای سراسر جهان و کاشف و مخترع آلات و ابزاری بی سابقه و ناشناس است. او به امر و اراده خداوند به کدخدایی جهان می رسد و بر بر و بحر و کوه و دشت فرمان می راند و جانوران و دد و دام تمام نواحی، سر به ارادت و اطاعت او فرو می آورند. حکایت فرمانبری حیوانات از کیومرث، ماجرای سلیمان نبی، از رسولان یهودی را به ذهن متبادر می کند که او نیز چنان که در اقوال تاریخی و دینی شنیده و خوانده ایم، زبان جانوران را می دانست و قادر بود با آنها سخن بگوید و حیوانات عالم تحت امر و حاضر به خدمت او بودند. کیومرث در شاهنامه نمونه ای ایرانی از سلیمان نبی و فرمانروای گروه جانوران است. دد و مرغ و پری که بر حد محبت کیومرث نسبت به یگانه فرزندش، سیامک، واقف بودند در ماتم کشته شدن او به دست دیو پلید به سوگواری نشستند. سپس هوشنگ، فرزند سیامک و نوه کیومرث، در معیت جدش به خونخواهی پدر، دیو پلید را هلاک کرده و پس از مرگ کیومرث به فروانروایی نایل می شود. در پایان داستان پادشاهی کیومرث و پس از ذکر غلبه هوشنگ بر دیو پلید، شخص فردوسی فارغ از گرد و درد میدان رزم، روزنه ای لطیف می گشاید و به ضرب ملایم گفتاری از پیری پخته و جهاندیده اشارتی ظریف بر فسون و فسوس بازی های دوران می زند که:

جهان سر بسر چون فسانه ست و بس

نماند بد و نیک بر هیچ کس

سپس به نقل داستان پادشاهی هوشنگ می رسیم که سراسر، تذکر نابخردانه ی کشفیات و ابزار سازی و شیرین کاری های او است. اما داستان وی حتی به مدد ارفاق های فراوان و یا دستکاری های مصلحانه، با موازین عقلی و اعتباری نسبتی ندارد و شگفتا که طبق همین روایت بی مایه و  معنا، در مراسم جشن باستانی سده، ایرانیانی را به پایکوبی و فخاری مشغول و به رویای کشف آتش توسط هوشنگ دلخوش می بینیم که مدعی اند به سبب نژاد و تبارشان، صاحبان بلا عزل خرد و اندیشه اند. لکن گویا هرگز از فرط سرمستی اجداد پرستانه، دمی را به مداقه نگذرانده اند که چگونه همین هوشنگ، شاه کاشف آتش، پیش از کشف و بهره بری از آتش قادر به آهنگری و شمشیر سازی بوده است؟!! در پایان شرح پادشاهی و اختراعات و ابداعات وی که مایه مباهات کسان بسیاری است، سراینده را در کار مرثیه گویی هوشنگ و گلایه از دگرگونگی چرخ گردون و ناسازی کوک تقدیر با بخت و مراد این شاه صاحب مقام و کرامت می بینیم. اینک فردوسی را مجالی دست می دهد که با کلامی موزون و معلمانه به بی بنیادی و ناپیدایی گردش زمانه و ناپایداری مال و جاه دنیا اشاره کند که:

نپیوست خواهد جهان با تو مهر

نه نیز آشکارا نمایدت چهر 

پس از هوشنگ نوبت به فرزندش تهمورث می رسد که می بایست با کشف و تعلیم خط و نگارش، مایه و میراث فرهنگی ایرانیان باستان را به اعتلا و تکامل برساند! ماجرای آشنایی تهمورث با خط و نگارش این طور است که وی پس از مدتی شب زنده داری و نیایش و تهذیب نفس، قدرتی الهی و سرشار می یابد و به جنگ با اهریمن رفته و به نیروی جادو و افسون، او را اسیر و در بند کرده است. سپس بر لشگر دیوان تاخته و ظفر یافته، زانوان دیوان از مشاهده رشادت و قدرتمندی او سست شده به بهای نجات جان خود پادشاه را با دانش و نگارش و انواع خطوط سغدی، چینی و پهلوی آشنا می کنند. به بیان ساده تر به عقیده سفارش دهندگان شاهنامه، خلاف تذکرات الهی که دانش و نگارش را موهبتی الهی و مسیری میسر در رستگاری و راهبرد بشر می داند، خواندن و نوشتن، میراث دیوان پلید به آدمیان بوده که در خور تامل است! کیومرث و هوشنگ و تهمورث، پدر و پسر و نوه ای بودند که امکانات و ابزار مادی و معنوی ضروری را برای مردم جهان به ارث باقی گذاردند. اما پس از مرگ تهمورث که جهان را به علوم و فنون اولیه مجهز می بینیم، سالیان عمر و پادشاهی شاهان و فرمانروایان بعدی، بیست تا پنجاه برابر افزون می شود. یکباره جمشید، فرزند تهمورث، در برابر پادشاهی سی ساله پدر، فرمانروایی چهل ساله پدر بزرگ و امارت سی ساله کیومرث، حدود هفتصد سال را به فرمانروایی گذرانیده است!!! در پایان نقل دوران پادشاهی تهمورث، فردوسی را نشسته در سایه سار خرد و دل بریده و بی اعتنابه دنیا، چنین می سراید:

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می بدروی پروریدن چه سود؟

بر آری یکی را به چرخ بلند

سپاریش ناگه به خاک نژند

در مکتب و مرام فردوسی، نیک سرشت و دور اندیش و خوب کردار و جنگ آور و ستم کش و طغیانگر و با فرهنگ و دارا و توانا و دد منش و دیو اندیش و زیبا و زشت، همه یکسره و سرانجام مقهور شعبده هستی و رهسپار نیستی اند و عجیب این که فردوسی در غالب موارد به این حاصل گردش روزگار با چشم حسرت و افسوس و داغدارانه می نگرد و این خود گواه است که فردوسی زندگی و مظاهر روزگار و آدمی و نفس هستی را دوست داشته و طالب جاودانی آدمی با بر جای نهادن نام نیک است. (ادامه دارد...)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (3)

آن ابیاتی که در این یادداشتها، از اشعار فردوسی گزیده می شود، بی افزوده و کاست، تمام آن چیزی است که حکیم ابوالقاسم، در هر فرصت، از گمان خود و بیرون از مسیر داستان سروده است. ابیاتی که تنها دست مایه و مستند ما در کشف و شناخت شخصیت مجرد فردوسی است که میان چکاچک شمشیر، عر و تیز سلاطین و خلوت گزینی دلدادگان شاهنامه پنهان مانده و کسی هشدار و تنبیه و تحذیر او را دنبال نکرده است تا روحیات و اعتقادات او شناخته شود.

در امتداد حکایات شاهنامه به جمشید و حشمت او می رسیم که فرزند تهمورث است و همچون نیاکانش کاری بجز عدالت گستری و ابداعات استثنایی ندارد و سفارش دهندگان شاهنامه ساخت آلات جنگی، مانند خود و جوشن و زره را، همسان تقسیم عدل و دین و دسته بندی اصناف، یادگار خلاقیت جمشید می گویند! او که به سیاق پدر، نیروی فوق معمول دیوان را در اختیار دارد، به ساختن خانه و کاخ و گرمابه می پردازد، عطر عنبر و کافور می پراکند، یاقوت و مروارید را بدرخشش وا می دارد، گلاب می کشد، عطاری تاسیس می کند و با کشتی به سیاحت و دیدار کشورهای همسایه می رود! سپس با نشستن بر تخت و تاج گذاری، روز و سال را نو میکند که معلوم نیست چرا باستان پرستان ما خیال میکنند آن «روز نو»، با اول فروردین، آغاز بهار و «نوروز» مصادف بوده است؟!! 

تا سیصد سال پس از این تاجگذاری، که مرگ و غم به سراغ مردم این ملک نمیآمده، ناگهان غرور و ناسپاسی، جمشید را وا می دارد تا لاف یکتایی و خدایی زند و مردم از او بیزار شوند. پس فردوسی متاثر از گردنکشی جمشید و بیراهه گردی خلق، از شاهنامه بیرون میگریزد و زبان به ملامت و اندرز می گشاید که:

هر آن کس ز درگاه برگشت روی

نماندی به پیشش یکی نامجوی

هنر چون نپیوست با کردگار

شکست اندر آورد و بر بست کار

چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

باری پادشاهی جمشید به شاهنامه هفتصد سال ثبت است و فردوسی که ظاهرا سلطنت و عمری به این دراز زمانی را قبول ندارد و نمی پسندد، در پایان ماجرای جمشید به اعتراض و تمسخر این سلطنت طولانی و با خروج از قصه شاهنامه می سراید:

چه باید همی زندگانی دراز

که گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش

جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گویی که گسترد مهر

که خواهد نمودن به من مهر چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی

همه راز دل برگشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد

به دلت اندر از درد خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج

خدایا مرا زود برهان ز رنج

سپس نوبت ضحاک است تا از اوراق شاهنامه سرک بکشد. او که به جبر و جهل جوانی، روح و جانش را به ابلیس واگذارده، با دست آلوده به خون پدر، دیهیم فرمانروایی بر سر می نهد. مصیبت و وقاحت پدر کشی و ناسپاسی ضحاک، نزد فردوسی چنان عظیم و نابخشودنی جلوه می کند که بار دیگر سراسیمه شاه نامه سرایی را به کناری مینهد و تلخ کامی و اعتراض خود را ضمن دو بیت گزنده و درد آلود ابراز می کند:

چنان بد کنش شوخ، فرزند اوی

نجست از ره شرم پیوند اوی

که فرزند بد گر بود نره شیر

به خون پدر، هم نباشد دلیر

بوسه ابلیس بر دو دوش ضحاک، دو مار گزنده و گرسنه را بر آن مکان می نشاند که خوراکی جز مغز سر جوانان ندارند. داستانی که با تفاسیر مختلف، زبانزد و موجب رنجش خاطر تمام کسانی است که نقل و نامی از شاهنامه شنیده اند. اما خوالیگران خورشخانه ضحاک، پس از چندی، در جای دو جوان، یک جوان را کشته و مغزش را با مغز گوسفند می آمیختند و به مارها می خوراندند و آن دیگری را فراری می دادند. در شاهنامه نوشته است که از تخمه کسانی که از خورشخانه ضحاک به چاک زده اند، نسلی به وجود آمده که «کرد» گفته می شوند و معلوم نیست شاه نامه سازان با این کردان چه دل ناخوشی داشته اند که سراچه ی دل های این کردان را از بیم و تقوای یزدان تهی می گویند؟! احتمالا آن کردان که امروز خود را آریایی میگویند و به تقدیس شاهنامه دل خوش و سرگرم اند، هنوز این فصل از شاهنامه را نخوانده اند!!!

پادشاهی ضحاک در رویای شاه نامه خواهان هزار سال بوده است. چهل سال مانده به پایان، شبی ضحاک کابوس موهشی در خواب می بیند که موبدان و معبران، به ظهور شخصی فریدون نام تعبیر می کنند که تاج و تخت ضحاک را بر هم خواهد زد. ضحاک فرمود تا نوزاد به آن نشانی ها را بیابند و بکشند. داستانی که تقریر کنندگان شاهنامه از تورات و ماجرای خواب فرعون و دستور نوزاد کشی او برگرفته اند، به زمان تقریر شاهنامه به روزگار ضحاک برده اند و به زمان ما و با جعل تواریخی به نام هرودوت به خواب آستیاگ پدر بزرگ کورش و فرمان نوه کشی او کشانده اند. فریدون که از پدری به نام آبتین و مادری فرانک نام پدید آمده، درست همانند کورش، به امین خردمندی سپرده می شود تا در کوه البرز که سفارش دهندگان شاهنامه آن را از ارتفاعات هندوستان گفته اند، پرورش یابد. فریدون به شانزده سالگی نزد مادر برمی گردد و از ماجرای کشته شدن پدر به دست ضحاک آگاه می شود. آن گاه در اثر شتاب ناشی از غرور جوانی کمر به هلاک ضحاک می بندد و مسیر داستان را به گونه ای دیگر می راند. فردوسی دوراندیش که خام خیالی و ناپخته کاری دوران شباب را بر باد دهنده زندگانی می داند، بار دیگر و به این بهانه از داستان سرایی دست میکشد و ندای هشدار سر می دهد که:

جز این است آیین پیوند و کین

جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کو نبیذ جوانی چشید

به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر به باد

ترا روز جز شاد و خرم مباد

ضحاک که پیوسته از آسیب فریدون در اندیشه بود، در صدد بسیج لشکر و در عین حال تطهیر تاریخی خود برمیآید، جمعی از بزرگان و صاحب منصبان را گرد میکند تا به درد مظلومین رسیدگی و در طوماری در تایید انصاف و عدالت گستری او امضا بگیرند! از جمله کاوه آهنگر، که مستخدمین ضحاک مغز هفده پسر جوان او را خوراک مارهای دوش پادشاه کرده بودند و اینک آخرین فرزند او را هم در انتظار نوبت به اختیار داشتند، با بخشیدن این آخرین فرزند، کاوه را به امضای گواهی عدم سوء پیشینه برای ضحاک دعوت میکنند. کاوه سر باز میزند، با فرزند از مهلکه میگریزد و مردم را به مقابله و مبارزه با ضحاک دعوت میکند. جماعت به پرچم داری کاوه و فریدون به جنگ ضحاک میروند و ناگهان شاهنامه به درس نامه ای جغرافیایی بدل میشود که ناآشنایی سراینده و سفارش دهنده را با اقلیم ایران باز میگوید. فریدون در گذر از رود اروند، که فردوسی یادآوری میکند که در گویش تازیان، دجله خوانده می شود، کشتی بانی که می بایست سپاه فریدون را از رودخانه بگذراند مشکل جواز عبور از راه دریا و احتمالا از صدام حسینی کهن را مطرح می کند و سپاهیان خشمگین تصمیم می گیرند با اسب از رودخانه دجله بگذرند!!! در این جا سفارش دهندگان شاهنامه، بیت المقدس را در ساحل دجله و درون شهر بغداد میبرند که در گویش پهلوانی سپاه فریدون، گنگ دژهوختش نام دارد که به ادعای شاهنامه، نه منصور عباسی که ضحاک ستمکار بنیان گذارده است.

فریدون به کاخ ضحاک میرود و در آنجا با دختران جمشید رو برو می شود که قریب دو هزار سال پیش، اجبارا به حرم سرای ضحاک برده بودند، تا آگاه شود که ضحاک از بغداد به هندوستان گریخته است!!! کندرو، از کارگزاران ضحاک، به دیدار فریدون میرود و با او علیه ضحاک طرحی میریزد و سپس سوار بر اسب تا هندوستان به نزد ضحاک میشتابد. سرانجام این داستان و معلوم نیست چگونه فریدون ضحاک را به اسیری در کوه دماوند زنجیر میکند. این مجالی است که فردوسی را وامیدارد تا برای رفع سرسام و استراحت، از ادامه روایت شاهنامه بگریزد و خلق را به ناپایداری مواهب دنیا هشدار دهد:

بسا روزگارا که بر کوه و دشت

گذشته ست و بسیار خواهد گذشت

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج و دینار و کاخ بلند

نخواهد بدن مر تو را پایدار

سخن ماند از تو همی یادگار

سخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرخ فرشته نبود

ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی

تو داد و دهش کن فریدون تویی

از این کنایه فردوسی بر می آید که داستان فریدون را جز اشاره و استعاره ای به نفس نیکوکار و خوش سرشت و مایه عبرت خلق نمیداند. چنان که سرانجام و بار دیگر فردوسی را در فضای باز بیرون از شاهنامه پیدا می کنیم در حال گلایه از روزگار بد عهد که آدمی را وامیدارد تا مال و اندوخته و عیش و عشرت را وانهد و عازم سرای دیگر شود و چنین یاد آوری می کند:

جهانا چه بد مهر و بد گوهری

که خود پرورانی و خود بشکری

نگه کن کجا آفریدون گرد

که از پیر ضحاک شاهی ببرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

بجز حسرت از دهر چیزی نبرد

چنینیم یکسر که و مه همه

تو خواهی شبان باش و خواهی رمه

( ادامه دارد...)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (4)

حکایت پادشاهی پانصد ساله فریدون بر جهان، با تاج گذاری او در نخستین روز ماه مهر و البته نمی دانیم در چه سالی شروع می شود!!! خواننده خردمند شاهنامه با حیرت از خود می پرسد که اگر این گونه امور تاریخ، تا اندازه تعیین روز و ماه دقیق است، پس چرا سال و سده آن مشخص نیست؟!!! همین قدر معلوم می شود که به یمن قدوم پر برکت شاه نو به عرصه تاریخ ایران، غم و اندوه و ناکامی در جهان غروب می کند و در جای آن خوش گذرانی و تن پروری قرار می گیرد که فردوسی آن را در زمره عادات و آیین مهر پرستان می گوید:

پرستیدن مهرگان دین اوست

تن آسانی و خوردن آیین اوست

کنون یادگار است از او ماه مهر

به کوش و به رنج ایچ منمای چهر

به راستی که فردوسی استاد تمسخر نه چندان آشکار آن داستان هایی است، که اجیر شعر کردن آنها بوده است. در این جا می سراید که اصولا مهر ماه یادگار فریدون شاه است و کوشش و کار و رنج بردن در آن ماه را معمول نمی داند! شاعر که گویی یا التذاذ از مواهب دنیا را چندان نچشیده و یا به جد نمی گرفته، از غوغای جشن و سرور و وصف عیش و نوش فریدونیان کنار می نشیند، به اشارتی تلخ و طعنه آلود، اطوارهای این گونه هیاهوها را به استهزا می گیرد و آدمی را، که به اقتضای طبیعت زیاده خواه و لذت طلب است، از وسواس و آز دستیابی به نیک بختی کامل که جز سراب و بی نصیبی نیست، باز می دارد:

جهان چون برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و انده مخر

نماند چنین دان جهان بر کسی

در او شادکامی نیابی بسی

باری، مادر فریدون پس از آگاهی از شاه شدن فرزندش به خاک بوسی درگاه او می رود و فریدون که پس از پنجاه سال صاحب سه پسر شده، «جندل» نامی را، که برابر معمول نام های اشخاص در شاهنامه، معنای اسم او را هم نمی دانیم، مامور می کند تا در جهان بگردد و سه خواهر از یک خون و زیبا و مناسب دربار و درگاه را برگزیند تا به همسری پسرانش درآیند. جندل که در سراسر ایران دختران دلخواه شاه را پیدا نمی کند، به دیدار دختران شاه یمن می رود، که عرب نژاد معرفی می کند، تا معلوم شود که باستان پرستان ما که این همه داد و ادای نژادی سر می دهند، و شاهنامه را کتاب مقدس خود می گیرند از یاد نبرند که لااقل از سوی مادر به عرب وابسته اند و چون یهودیان اصالت خون را به مادر می دهند و جماعت نادان باستان ستای ما نیز در همه چیز پیرو و پرچم نگهدار یهوداند، پس بهتر است که پرخاش به عرب را بس کنند که روح مادر بزرگ شان در گور آسیب نبیند و آزرده نشود! باری، فردوسی زمان ذکر از مجلس خواستگاری را فرصتی فراهم می بیند تا از شاهنامه بگریزد، در وصف مهر و پیوند پدر و فرزند نقلی بخواند و فرزند را برتر و گرامی تر از دیدگان و مایه خرمی و نشاط زندگانی بداند:

که شیرین تر از جان و فرزند چیز

همانا که چیزی نباشد به نیز (!!!)

پسندیده تر کس ز فرزند نیست

چو پیوند فرزند، پیوند نیست

گرامی تر از دیده آن را شناس

که دیده به دیدنش دارد سپاس

چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز

کجا داستان زد ز پیوند نغز

که پیوند کس را نیاراستم

مگر کش به از خویشتن خواستم

اما شیرین زبانی و وعده پراکنی جندل نتیجه ای نمی دهد و شاه یمن که نه یارای رد درخواست فریدون و مقابله با او را داشت و نه به جدایی از دخترانش راضی بود، پس از رایزنی با بزرگان و دلاوران دربار، به جندل پیام داد که نخست باید دامادانش را ببیند تا تصمیم بگیرد. پسران فریدون به ملاقات شاه یمن می روند و عروسی سر می گیرد. سه داماد شاه یمن در مجلس عروسی به شادی می نشینند و از می ناب سرمست می شوند. در این جا هم برای فردوسی، که گویا با میخوارگی و شراب نوشی به حد زوال عقل، موافق نیست، فرصتی است تا در مذمت مستی و بی خودی و مدهوشی، به تک بیتی هشدار دهد:

بدانگه که می چیره شد بر خرد

کجا خواب و آسایش اندر خورد

و چنان تحت تاثیر این خواستگاری قرار می گیرد که رنج شوهر دادن و تاب دوری از فرزند را در جان خود حس می کند، که احتمالا حاصل تجربه شخصی او بوده و با زبانی طعنه زن و بی مهار، آسودگی را مختص و مخصوص خانه ای می گوید که در آن فرزند دختر نباشد!

به اختر کسی دان که دخترش نیست

چو دختر بود، روشن اخترش نیست

و کمی بعد، چنان که این زیاده روی در اظهار نظر عام را نپسندیده و یا صلاح ندیده باشد و شاید هم پس از شمردن پیشکش های پسران فریدون به شاه یمن، با تصحیح و تغییر در رای پیشین، فرزند صالح و سر به راه را، دختر باشد و یا پسر، موهبت و کرامت الهی می شمارد و می سراید:

چو فرزند باشد به آیین و فر

گرامی به دل بر، چه ماده چه نر!

 

عجیب است که فرزندان فریدون تا زمان دامادی نیز، درست همانند دختران شاه یمن، هنوز نام گذاری نشده اند! شاهنامه این نداشتن نام را برای دخترانی که قرار است عروس فریدون شوند، شرط می شمارد، نوعی تعصب موجه و مطلوب در حفظ دست نخوردگی و ناشناختگی و بکارت دختر می داند و از زبان فریدون بیان می کند که عروسان شاه باید بدون نام باشند تا حتی اسم آن ها نیز بر زبان غریبه ای گذر نکرده باشد.

بدو گفت بر گرد گرد جهان

سه دختر گزین از نژاد مهان

به خوبی سزای سه فرزند من

چنان چون بشایند پیوند من

پدر نام نا کرده از نازشان

بدان تا نخوانند به آوازشان

از جمله دیگر مزایای عروس در نزد فریدون «پوشیده رویی» بوده است تا معلوم شود که باستان پرستان ما هنگامی که دم از عقب ماندگی اسلام به علت سفارش حجاب می کنند پیش از همه باید که فریدون را مرتجع بخوانند که نه فقط عروس پوشیده روی بلکه حتی بدون نام می پسندد!!! آدمی به یاد رفتار یک قهرمان دیگر باستان پرستان و بیماران به انگل و آمیب ناسیونالیسم بی علاج دچار شده، یعنی ابومسلم خراسانی قلابی می افتد که پس از حمل عروس به خانه اش، دستور می دهد قاطر حامل زن اش را با زین و برگ بسوزانند، تا مبادا مرد دیگری بر همان محل و بر همان استر بنشیند که زمانی زن او را حمل می کرده است؟!!!

کجا از پس پرده پوشیده روی

سه پاکیزه داری تو ای نام جوی

مر آن هر سه را نوز (هنوز) نا کرده نام

چو بشنیدم این شد دلم شاد کام

که ما نیز نام سه فرخ نژاد

چو اندر خور آید نکردیم یاد

باری عروسی سر می گیرد و فریدون به صرافت آزمایش قدر و قدرت فرزندان اش می افتد، تا پس از آزمایش ارزش و استعدادشان، سهم و نام هر یک از آن ها را از میراث سلطنت معلوم کند. همین جاست که یکی از کهن ترین و مضحک ترین تآترهای روحوضی تاریخ بازی می شود. فریدون خود را به صورت اژدهایی می آراید و با دهانی آتش فشان خود را بر یک یک فرزندان اش نمایش می دهد:

بیامد به سان یکی اژدها

کز او شیر گفتی نیابد رها

خروشان و جوشان به جوش اندرون

همی از دهانش آتش آمد برون

چو هر سه پسر را به نزدیک دید

به گرد اندرون کوه تاریک دید

برانگیخت گرد و برآورد جوش

جهان گشت از آواز او پر خروش

بیامد دمان سوی مهتر پسر

که او بود پر مایه و تاجور 

حاصل این بالماسکه شایسته تمسخر این می شود که فرزند بزرگ تر فریدون، گرچه پیش تر «پر مایه و تاجور» خوانده شده بود، از مترسک یک اژدها نیز می رمد و پای به گریز می گذارد. و آن گاه فریدونی که به صورت اژدها درآمده، متوجه پسر میانی می شود و خود را به او نشان می دهد:

پسر گشت با اژدها روی جنگ

نبیند خرد یافته مرد هنگ

سبک پشت بنمود و بگریخت زوی

پدر زی برادرش بنهاد روی

پسر میانی پس از دیدن آن اژدهای کارناوالی، تیری در کمان می گذارد که شاهنامه تکلیف رها کردن یا نکردن آن را معین نکرده و نگفته است که اگر پسر میانی تیر را به سوی فریدون به صورت اژدها درآمده، رها کرده چه سرانجامی به بار آورده و اگر رها نکرده پس چرا تیر را به کمان گذارده است؟!!!

میانه برادر چو او را بدید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

چنین گفت گر کارزار است کار

چه شیر دمنده چه جنگی سوار

و از همه فانتزی تر و مضحک و مسخره تر زمانی است که فرزند کوچک تر با آن اژدهای پوشالی آتش فشان رو برو می شود. او پس از دیدار اژدها و چنان که به خالی بندی و نیرنگ پدر پی برده باشد، زبان به نصیحت اژدها می گشاید، رجز خوانی می کند و اژدها را به سر به راهی در پیشگاه فرزندان فریدون دعوت می کند!!!!

چو کهتر پسر نزد ایشان رسید

خروشید کان اژدها را بدید

بدو گفت کز پیش ما باز شو

پلنگی تو در راه شیران مرو

گرت نام شاه آفریدون به گوش

رسیده است با ما بدین سان مکوش

که فرزند اوییم هر سه پسر

همه گرزداران پرخاشگر

گر از راه بی راه یک سو شوی

وگر نه نهمت افسر بد خوی

فریدون فرخ چو بشنید و دید

هنرها بدانست و شد ناپدید

برفت و بیامد پدروار پیش

چنان چون سزاید به آیین و کیش

به راستی که برای دور انداختن و تبری جستن از مهمل نامه شاهنامه همین افسانه فرا کودکانه اژدها شدن فریدون و واکنش پسرانش کافی است، که داستانی بنیادین از آن متن بی بنیان است. باری فریدون، که شاهنامه می گوید با این آزمایش فرزندان خود را شناخته است، لباس اژدها را از تن در می آورد، به آیین همیشگی بر تخت می نشیند و بر مبنای تجربه به دست آورده از توانایی های فرزندان اش، به تعیین نام برای فرزندان و عروسان و تقسیم جهان میان آنان مشغول می شود! فردوسی که احتمالا از ردیف کردن این همه ترهات در موضع گیری نسبت به موضوع خود را ناتوان و سرگردان می بیند، از زبان فریدون پیغامی برای مردمان می گذارد که خواندنی است:

دلاور که نندیشد از پیل و شیر

تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر

باید که باستان پرستان ما سپاس گذار خداوند باشند که اژدهای آزمایش فریدون واقعی نبوده و گرنه با چنان فرزندان بز دلی که داشته و این اظهار نظر، که شخص فریدون را نیز از فرزندان اش جان دوست تر معرفی می کند، نسل باستان ستایان ما همان در آغاز راه برکنده شده بود و اینک مجبور نبودیم برای اثبات بی خردی مالیخولیا وار آن ها، این همه دفتر و دستک سیاه کنیم!  (ادامه دارد)


فردوسی بیرون از شاهنامه (5)

باری، در فراغت پس از عروسی، فریدون به نام گذاری فرزندان داماد شده اش مشغول می شود، که مردم عادی و عاقل، پس از زایمان زنشان انجام می دهند!!! و احتمالا به خاطر گریز به سلامت پسر بزرگ تر از چنگال اژدها، که به ضرورت شعر ناگهان نهنگ می شود، نام او را سلم می گذارند که برگرفته از لغت عرب است، تا معلوم شود عروس آوردن از یمن و میان اعراب، در همین مدت ناچیز، چه تاثیر مثبت فرهنگی بر فریدون باقی گذارده بود تا لااقل گزینش نامی با مسما برای یکی از فرزندان اش بر او میسر شود!!!

تویی مهتر و سلم نام تو باد

به گیتی بر، آگنده نام تو باد

که جستی سلامت ز چنگ نهنگ

به گاه گریزش، نکردی درنگ

شاهنامه می گوید که چون جندل، واسطه خواستگاری، در سراسر ایران و جهان دختر شایسته و خردمند و روشندل و پاک تن و مناسب همسری فرزندان شاه نیافت، برای این که پسران فریدون بی زن نمانند، ناگزیر به یمن رو کرده است! عجیب این که در دوران ما نیز، رضا خان قلدر که بنیان گذار ایران باستان و شاهنامه ستایی بود نیز، شاید به تقلید از فریدون و به سبب همین نیاز و ناگزیری، برای پسر بزرگش محمد رضا، از قاهره و میان اعراب همسر گزیده بود!!! به راستی که سراسر این لغو نامه ای که شاهنامه می خوانند، جز به کار مسخرگی نمی آید و می ماند که باستان ستایان ما، که این همه سنگ اشعار بی سر و ته این کتاب را به سینه می زنند، تکلیف خود را با این تهمت شاهنامه به دختران ایران روشن کنند!!!

 

به هر کشوری کز جهان مهتری

به پرده درون داشتی دختری

نهفته بجستی همه رازشان

شنیدی همه نام و آوازشان

از ایران پر مایه کس را ندید

که پیوسته آفریدون سزید

خردمند و روشندل و پاک تن

بیامد بر سرو شاه یمن

سپس پسر میانی را، که تیر بی هدفی به سوی آن اژدهای قلابی انداخته بود، تور نام می گذارند، که نه فقط معنا و ریشه ی آن، همانند دیگر اسامی فارسی شاهنامه، ناپدید و مجهول است، بل توضیحی که شاهنامه به عنوان سبب انتخاب این نام می آورد، بر کلاف بی سر و بی معنای نام تور گره دیگری اضافه می کند.

ورا تور خوانیم، شیر دلیر

کجا زنده پیلش نیارد به زیر

هنر خود دلیریست بر جایگاه

که بد دل نباشد خداوند گاه

آیا به زمان فردوسی «شیر دلیر» را تور می گفته اند، پس چرا پای «هنر» به میان می آید و غرض از اشاره به آن «بد دل» چیست و کیست؟ آن گاه نوبت کوچک ترین پسر می رسد، تا بر او که در آن روز آزمایش، رجز خوانده و نام آوری نیاکان اش را به رخ اژدها کشیده بود، ایرج نام گذارند، که باز هم بی معنا است و باز هم توضیح شاه نامه برای معنا تراشی برای نام او، بی حاصل می ماند و بر ابهام قضیه می افزاید. در این جا فریدون کوچک ترین فرزند خود را هم می ستاید تا معلوم شود که نزد وی گریز و ستیز و وراجی یکی بوده است و ما را مجبور می کند بپرسیم پس اصولا فریدون آن «اژدها بازی» را با چه نیازی به راه انداخته بود؟

ز خاک و ز آتش میانه گزید

چنان کز ره هوشیاران سزید

دلیر و جوان و هشیوار بود

به گیتی جز او را نباید ستود

کنون ایرج اندر خور نام اوی

در مهتری باد، فرجام اوی

از انک او به آغاز شیری نمود

به گاه درشتی دلیری نمود

پس به گفته شاهنامه ایرج نام مناسب کسی است که از آغاز «شیری» و به گاه درشتی «دلیری» کند!!! نخست که هیچ عقل سالمی از این تکه پرانی نامفهوم چیزی به دست نمی آورد و دیگر که لااقل در آن آزمایش اژدها ندیدیم که ایرج شیری یا دلیری کند!!! تمام این سخت گیری های کلامی از آن رو است که فرزندان این اقلیم بدانند با چه یاوه نامه ای سرگرمشان کرده اند! پس از نام گذاری پسران، نوبت به عروسان می رسد، که بی هیچ آزمایش اژدها و موشی، زن سلم را آرزوی، زن تور را به نیاز قافیه، «ماه آزاده خوی»!!! و زن ایرج را سهی می نامند. پرده بعدی این نمایش بنجل تاریخی، طالع بینی پسران فریدون است. اختر شناسان را می خوانند تا به طالع سلم، مشتری کمان دار، به طالع تور، خورشید و به طالع ایرج، ماه ببینند که شاه نامه نشان جنگ و آشوب و بد بیاری تفسیر می کند.

چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه

کشف دید طالع خداوند ماه

از اختر بدین سان نشانی نمود

که آشوبش و جنگ بایست بود 

پس از مراسم طالع بینی، فریدون به کار تقسیم جهان میان فرزندان مشغول می شود که به روم و ترکستان و چین و ایران محدود بوده است! در این سهم بندی فوری جهان میان فرزندان، که بی شباهت به اسفار اولیه ی تورات نیست، روم و خاور، که نمی دانیم کجاست، به سلم می رسد، ترکستان و چین سهم تور می شود و ایرج را پادشاه ایران می کنند! اشکال کار در این است که شاهنامه نمی گوید که جایگاه خود فریدون در کجای جهان است و این حاتم بخشی مضحک در کدام نقطه و اقلیم صورت می گیرد. به گمان من لااقل در بخشش ایران به ایرج، محاسبه تاریخی دقیقی صورت گرفته است، زیرا ایرج که در آن روز نبرد با اژدها نشان داد جز وراجی دهن گشادانه و جز فخر به اجداد کار دیگری از او بر نمی آید، شایسته ترین کسی است که نیای باستان پرستان و شاهنامه ستایان امروز قرار دهیم، که شبانه روز گوش جهانیان را از تفاخر به اجداد ناشناس خود می آزارند!!!

باری، سالیان می گذرد، اثری از نیروی جوانی در فریدون نمی ماند و برای فردوسی فرصتی فراهم می شود تا در انتهای این ماجراهای مطلقا بدون بنیان و فوق ابلهانه، به بی حاصلی و عاقبت کار توجه کوچکی دهد:

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن

ناگهان ورق زمانه بر می گردد، فرزندان فریدون دبه در می آورند و تقسیم جهانی پدر میان فرزندان را ناعادلانه تشخیص می دهند!!! سلم، که گویا پادشاهی بر روم و سرزمین موهومی به نام خاور را به مذاق و مقام خویش نمی پسندد و مناسب و درخور نمی بیند، به سودای قبضه سهم کوچکترین برادر و تصرف ایران دچار می شود! قاصدی به بارگاه تور می فرستد و گلایه می کند که پدر در تقسیم جهان آنان را فریفته است. سرانجام برادر میانی یعنی تور را، که سلطان چین و ترکستان است و شاهنامه او و فریدون را بی مغز می خواند، با خود همراه می کند و هر دو برادر پیامی برای پدر می فرستند و اعتراض می کنند که چرا برادر کوچک تر را به مقام پادشاهی ایران رسانیده و مقام آن ها را پایین تر از او قرار داده است!

سزد گر بمانیم هر دو دژم

کز این سان پدر کرد بر ما ستم

که ایران و دشت یلان و یمن

به ایرج دهد، روم و خاور به من

سپارد تو را دشت ترکان و چین

که از ما سپهدار ایران زمین (؟!!!)

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

به مغز پدرت اندرون رای نیست

هیونی فرستاد و بگذارد پای

بیامد به نزدیک توران خدای

به خوبی شنیده همه یاد کرد

سر تور بی مغز پر باد کرد

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (6)

اینک و به ضرورت مباحث آتی و گرچه سطور زیر با تیتر این رشته نوشته ها بی مناسبت است، اما از آن که شاهنامه را ابزاری چند وجهی برای اشاعه ی تعصبات فارس پرستی قرار داده اند، ذکر چند جمله ای را برای زمینه سازی و سهولت بیان در مباحث بعدی لازم شناخته ام.

افزون بر پروراندن افسانه هایی مناسب نقالی های قهوه خانه ای- که به کاربران منقل احساس دوگانه خوش آیندی می بخشد تا وارفتگی خود را با داستان رستم و اسفندیار علاج کنند و در پوست شیر، نه شیره ای، فروروند- شاهنامه به فرآوری یک زبان مناسب تحریرات کاغذ نویسی و نه کاربرد ملی، نیز مشغول است تا فرهنگ سده های اولیه اسلامی را دچار تشتت و تعدد ابزار حضور و ظهور کند و برای زبان قدرتمند قرآن شریک دولتی بسازد. به همین دلیل اشعار شاهنامه را مشحون از معدود واژگانی نامرغوب و بی معنا می یابیم که هر کنکاش مجدانه و مستمر برای ریشه یابی درخور، فراتر از گمانه های مصطلح و مهمل موجود، به جایی نمی رسد و آدمی اگر مدهوش باده ناباب ایران پرستی افراطی نباشد و در اطراف کلام، خود را معتقد و متعهد به دقتی بداند، از قبول قدیم و بومی بودن الفاظ شاهنامه پرهیز می کند.

شاهنامه، که نخستین شناسنامه رسمی تولد زبان نو پا و بی سابقه فارسی است، به انتشار واژگانی مشغول است که پیش از این اشعار پیشینه و نشانه کاربردی ندارد و هزار سال پس از رسوخ مصنوعی آن، در روابط رسمی و دیوانی و نه ملی و بومی، هنوز و با امکانات دانشگاهی امروز هم قادر نیستیم برای هیچ یک از الفاظ آن یک اتیمولوژی قانع کننده که وصله های سغدی و چینی و هندی و دورغوز آبادی نداشته یاشد، فراهم کنیم.

مضحک ترین صورت تحقیقاتی اینک در شناسایی ریشه ی واژگان زبان فارسی بروز کرده است، هنگامی که از دیرینه ی مصرف یک لغت فارسی می پرسیم، رجوع به شاهنامه را آدرس می دهند، اما اگر سئوال کنیم که شاهنامه از چه مکتب و منبعی این یا آن لغت را به خدمت گرفته است، تمام گریبان چاک دهندگان زبان فارسی، با صورت های باد کرده از نادانی و ناتوانی، سکوت می کنند و یا ما را به دیدار و گفت و گو با مردم هند و تبت و ماوراء بحار می فرستند! اینک زبان فارسی، که در مبادلات لفظی کم تر کلنی بومی ایران رسمیت و کاربرد دارد، مقابل پرتگاهی از تردیدات از وحشت سقوط به خود می لرزد و جرات نگاه به زیر پا و یا فراز سر خود را ندارد. این عجیب ترین زبان جهان، که ظاهرا از دستور بیان و نحو استوار و ریشه شناسی الفاظ بی نیاز است و خود را مجاز می بیند که کسری های اجرایی را، بی هیچ محدوده و مبانی، آن هم طلبکارانه، از دارایی های دیگران مصادره کند، معلوم نیست چرا به صرف سرودن چند دیوان شعر، که غالبا در لغت و تکنیک بدهکار زبان عرب است، از لوازم افتخار و اقتدار و همبستگی ملی شناخته می شود!!! و چرا کشک سابان باستان ستا پیش خود گمان دارند که این زبان مشحون از لغات ترک و عرب را، از عهد کورش خزری ذخیره داشته اند؟!!!

باری از آن که همزمان در تدارک مقدمات و ملزومات دفتری جداگانه ام که به بررسی مو به موی کلمات شاهنامه می رسد و واوی را از قلم نمی اندازد تا معلوم شود دست پخت پارسی سازان دوازده قرن پیش، به کام جویای حقیقت و ذات و نفس بری و بیگانه با تعصب، طعم بازچشی محققانه را ندارد.

و اینک نمونه ای از مسیر آن مقصد را عرضه کنم تا معلوم شود که در تدارک چه کارم و قصدم از ساخت دفتری در باب شناسایی اتیمولوژیک و ارزش گذاری لفظی بر لغات شاهنامه چیست و چرا ما موظفیم که برای زبان ناتوان امروزین مان، که در لفافه ای از روکش قندی و رنگی کودک فریب پیچیده اند، راه اصلاحی بجوییم تا این همه در بیان ملی و بین المللی و فنی و حکمی درنمانیم.

مثلا در شاهنامه، مشتقات مصدر ساختگی و بی معنای آژدن در چند بیت و با چند معنای مختلف آمده که جز به کار ترمیم شکاف ادای منظور در ابیات شعر نمی آید و اگر بپرسیم در کدام متن به اصطلاح فارسی پیش از شاهنامه، آژدن را لااقل به یکی از معانی و منظوری که فردوسی رعایت کرده، به کار برده اند؟ موضوع را به گریبان و غیره درانی مشتی هیاهوگر بی مایه می کشانند!

به داغ جگرشان کنی آژده

که بخشایش آرد بدیشان دده

زبان را نگه دار باید بدن

نباید روان را به زهر آژدن

میندیش ازان کان نشاید بدن

که نتوانی آهن به آب آژدن

نگه داشتن کار درگاه را

به زهر آژدن کام بدخواه را

به آتش بوی ناگهان سوخته

روان آژده، چشمها دوخته

به باژ اندر آمد به آتشکده

دلش بود یکسر به درد آژده

بزد نیزه ای بر میان دده

که شد سنگ خارا به خون آژده

همی ریخت هر گوهری یک رده

چو از خاک تا تیغ گشت آژده

کنون بر کشیدم سپه را رده

هوا شد چو دیبا به زر آژده

ولف، که فرهنگ عظیم شاهنامه فردوسی را به زبان آلمانی تهیه و تنظیم کرده، برای این لغت بی هویت، که نه پدر و مادر دیروزش را می شناسیم و نه امروز به هیچ صورتی کاربرد دارد، معلوم نیست چه گونه، چند معنای مختلف، که احتمالا از مضمون و منظور ابیات به حدس درآورده، عرضه می کند که سوراخ کردن، محکم کردن و آمیختن را هم شامل می شود، تا هرکدام بر زخم بد نمای بی معنایی مطلق یکی از ابیات در نمونه های بالا مرهمی گذارد. حال اگر بپرسید که این آژده ملون المزاج و متعدد المنظور را فردوسی از کدام متن پیش از خویش اختیار کرده و در کدام کتاب ما قبل شاهنامه با یکی از این معانی به کار رفته است، فورا شما را کافر به افتخارات ملی و مستحق دوزخ «انیرانی» می دانند، بس که به سبب دست تنگی، از فرهنگ جست و جو و پرسش هراس زده می شوند! (ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (7)

پیشاپیش از تاخیر چند روزه ای که در نصب یادداشت جدید پیش آمد، از دوست و دشمن، پوزش می خواهم و خداوند را برای ادامه و اجرای این وظیفه ی زمان بر و نه چندان سهل، به یاری می خوانم.

باری، ایرج که شاهنامه از او نماد و مظهر نمایش خلق و خوی مهذب و از دنیا بریده و عارف و حکیمی بی تقصیر و کم سال می سازد، به قصد دلجویی و تجدید و تحکیم پیوند خونی و خویشی، نزد برادران می رود. سلم و تور در مجلسی با او در اطراف بی عدالتی و نیرنگ پدر در تقسیم و توزیع اقالیم جهان مجادله می کنند که سرانجام کار را به خنجرکشی می کشاند و همین جاست که این اسوه ی شهامت باستان پرستان و کهن ترین صاحب کتابی ایران، بلافاصله به چنان لابه و ناله ی سوزناک و رقت انگیزی زبان می گشاید و خود را در برابر مرگ تا اندازه ای ناچیز و لاعلاج و ترس خورده نشان می دهد، که هنوز هم نمونه ی الحاح و التماس برای رد و نهی حقیر آزاری شمرده می شود:

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین، خوش است

راستی که فردوسی با گذاردن این شعر بر زبان ایرج، تمام داستان سلطنت و اقتدار و جبروت دربار چندین قرنه فریدون را، در حد مور شمردن فرزند فریدون ساقط کرده است! باری عجز و التماس برادر کوچک تر، عواطف و احساسات و اخوت و مرحمت سلم و تور را بر نمی انگیزد، سر را از تن ایرج جدا می کنند و به نزد پدر می فرستند. فردوسی که چنین بی مروتی ها را نمی پسندد و با بازی های جهان چند چهره آشناست، عنان سخن را به بهانه مرگ ایرج در سوگ و نفرین ناسازگاری چرخ گردون و بد اقبالی و بخت برگشتگی ایرج می گرداند و به موعظه می سراید که:

جهانا بپروردیش بر کنار

وزان پس ندادی به جانش زینهار

نهانی ندانم تو را دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست

تو نیز ای به خیره خرف گشته مرد

ز بهر جهان، دل پر از داغ و درد

چو شاهان به کینه کشی خیره خیر

از این دو ستمکاره اندازه گیر

توصیف داغ دیدگی فریدون هم، فرصتی است تا فردوسی بار دیگر، زبان شکایت از رسم و آیین ناسازگار و بازی های ناگاه و ناپیدای جهان بگشاید و چنان که هرگز دنیا را به کام خویش و دیگران ندیده باشد، مهلتی می یابد تا به طعنه ی چند بیت گزنده، از رنج و درد درونی بکاهد، آدمی را از اعتنا و امید به دنیای دون باز دارد و یاد آوری کند که عجوز هزار داماد روزگار، کامی به کس نبخشیده، هرچند که کابینش بهای سنگین سرآمدن عمر است:

بر این گونه گردد به ما بر، سپهر

بخواهد ربودن چو بنمود چهر

چو دشمنش گیری، نمایدت مهر

و گر دوست خوانی، نبینیش چهر

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

فریدون چند صد ساله، که یارای خون خواهی فرزند ندارد، ظاهرا به امید پدیدار شدن نسلی از ایرج، که به انتقام خون پدر قیام کند، ساکت می نشیند و از آن که سرانجام کنیزکی به نام ماه آفرید، که از ایرج بار داشت، دختر می زاید، فریدون دلسرد می شود. اما زمانی که دختر ایرج، که شاهنامه سازان نام تراشی برای او را فراموش کرده اند، به بلوغ می رسد، به ازدواج پشنگ نامی، از نسل جمشید، که برابر معمول آدم های شاهنامه نامی خالی از معنا دارد، در می آورند. از این وصلت پسری به نام منوچهر حاصل می شود که به خون خواهی پدر بزرگ بر می خیزد.

سلم و تور، برادران ایرج، چنان از وجود این نوه هراسان می شوند، که چاره را در قتل او می بینند، پس قاصدی نزد فریدون می فرستند و با چرب زبانی و پوزش، می خواهند که پدر منوچهر را به بارگاه آنان بفرستد. فریدون در بلوغ و احتمالا در هزار سالگی خود، دم به تله نمی دهد و به قاصد پاسخ می فرستد که منوچهر، همراه لشکری به قصاص پدر بزرگ قصد پیکار دارد. قاصد به نزد سلم و تور، که گرچه یکی شاه خاور و دیگری شاه باختر است، اما در چادری به انتظار بازگشت اویند، می رسد.

بار دیگر کار به جنگ واگذار می شود، سلم و تور به ایران لشکر می کشند و سپاهیان دو جناح، در دشت رو به رو می شوند. روز نخست را رجز می خوانند و اعقاب خود را می ستایند و در پایان روز، قارن، از پیش کاران و سرداران سپاه ایرج و فریدون، به سپاهیان بشارت می دهد که کشته شدگان در این نبرد مستقیما به بهشت می روند!!! روز بعد، شعله ی چنان نبردی بالا می گیرد که مشغول شدن به شرح و بسط و شمارش لشکریان و وصف ساز و برگ جنگی آن، برای فردوسی تنها مهلت کوتاهی برای تنفس می گذارد تا به بیتی سردرگمی خود را خلاصه کند.

زمانه به یک سان ندارد درنگ

گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

شب هنگام سلم و تور نقشه شبیخون بر سپاه منوچهر را می کشند اما منوچهر از ماجرا با خبر می شود، جنگ دیگری در می گیرد، و سرانجام منوچهر سر از تن تور جدا می کند و در تابوتی با تشریفات بیشتر به دربار فریدون می فرستد. بار دیگر احساسات فریدون و این بار در غم مرگ فرزند ناخلفی که ظاهرا خود علیه او لشکر بسیج کرده بود، غل غل می کند و فیلسوفانه می سراید که:

که فرزند هر چند پیچد ز دین

بسوزد به مرگش پدر همچنین

باری، خبر و ماجرای مرگ تور به سلم میرسد، به دژی به نام الانان می گریزد و قارن سابق الذکر که مهر سلطنت تور را به چنگ آورده بود، به قصد تسخیر قلعه می رود و قرار می گذارد که اگر به سلامت وارد قلعه شد، درفشی را به علامت بر افرازد تا سپاه به دژ یورش برد. قارن به سیمای قاصد تور، مهر شاهی را به قلعه بانان نشان می دهد و به دژ وارد می شود. در این جا هم فردوسی فرصت را مناسب می بیند تا به سرزنش بی تدبیری آدمی، از زبان جنگی پلنگی بنشیند.

چنین گفت با بچه، جنگی پلنگ

که ای پر هنر بچه ی تیز چنگ

ندانسته در کار، تندی مکن

بیندیش و بنگر ز سر تا به بن

به گفتار شیرین بیگانه مرد

به ویژه به هنگام ننگ و نبرد

پژوهش نمای و بترس از کمین

سخن هر چه باشد به ژرفی ببین

نگر تا یکی مهتر تیز مغز

پژوهش چو ننمود در کار نغز

ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد

حصاری بدان گونه بر باد داد

(ادامه دارد) 


فردوسی،بیرو ن از شاهنامه (۸)

باری، سپاهیان منوچهر به اشاره درفش قارن به درون قلعه الانان می تازند و قارن، خود از قلعه خارج می شود و مژده فتح را نزد منوچهر می برد. منوچهر خبر می گوید که در غیبت او، کاکوی نامی از نوادگان ضحاک، به نیابت از سلم از دژ هوخت گنگ!!! با صد هزار سپاهی حمله آورده و دلاورانی از ایشان را کشته و هنوزکسی به مقابله ی با او برنخاسته است. قارن دست به شمشیر می برد و در چشم بر همزدنی کاکوی صاحب صد هزار سپاهی را از پای در می آورد! با مرگ کاکوی، ستون اقتدار و مقاومت سلم درهم می شکند و سلم به ساحل دریا می گریزد و  چون از سر بی بختی، کشتی یا قایقی برای گریز نمی یابد، سپاه منوچهر سر می رسد و رویارویی صورت می گیرد. منوچهر، برای حریف بی سلاح و درمانده، برابر معمول ابتدا رجز خوانی می کند و سرانجام ماجرا با کشته شدن سلم و تسلیم و بیعت سپاهیان او تمام می شود، تا سر بریده ی سومین پسر را نیز به نزد فریدون فرستند. منوچهر به بارگاه فریدون می رود که پای بر لب گور، قاصدی به ناشناسی تاریخی به نام سام نریمان می فرستد، که معنای نام او هم معلوم نیست و بدین گونه فریدون، سلطنت را به منوچهر و منوچهر را به سام می سپارد که شاه نامه او را نمی شناساند و نمی گوید چرا باید سرپرست منوچهر شود. پس از این تمشیت امور، فریدون با خیالی آسوده به مرگ رو می کند تا برای فردوسی فرصتی فراهم شود تا در مرثیه سرایی برای فریدون، حتی به رسم زمان ما، به تکریم و تذکر نیک سیرتی تازه در گذشته، تعارفی کند و تک بیتی سراید که:

فریدون بشد نام از او ماند باز

برآمد برین روزگاری دراز

همه نیک نامی بد و راستی

که کرد ای پسر سود از کاستی؟

باری، پیکر بی جان فریدون را بر تختی از عاج و در دخمه ای که زینت شده به یاقوت و لاژورد قرار می دهند. در این جا تظاهرات پریشان خاطرانه ی منوچهر در سوگ فریدون، به فردوسی فرصتی می دهد تا از متن داستان بگریزد و شکواییه ی غرایی در فراق دلبندان و ضم ناپایداری دنیا بسراید:

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

یکایک همی پروریشان به ناز

چه کوتاه عمر و چه عمر دراز

چو مر داده را باز خواهی ستد

چه غم گر بود خاک آن گر بسد!!!

اگر شهریاری و گر زیر دست

چو از تو جهان آن نفس را گسست

همه درد و خوشی تو شد چو آب

به جاوید ماندن دلت را متاب

خنک آن کز او نیکویی یادگار

بماند، اگر بنده گر شهریار

باری گرچه هنوز معنای آن «بسد» آمده در بیت سوم بالا، بر کسی روشن نیست، اما منوچهر بی اعتنا به این گونه امور، در شصت سالگی بر تخت پادشاهی می نشیند تا ۱۲۰ سال پادشاهی کند، در مجلس تاجگذاری، به ذکر اقتدار و عظمت خود می پردازد و پیشاپیش در معرفی مشی حکومتی خود، وعده می دهد که جهان را بر از دین برگشتگان، ظالمان و کسانی را که در آمد و عایدی بیش از نیاز خود و خانواده دارند تنگ می گیرد و در زمره کافران و مستوجب لعن و نفرین ابدی خود و خداوند می شمارد.

هر آن کس که در هفت کشور زمین

بگردد ز راه و بتابد ز دین

نماینده ی رنج، درویش را

زبون داشتن مردم خویش را

بر افراشتن سر به بیشی و گنج

به رنجور مردم نمایند رنج

همه سر به سر نزد من کافرند

و ز اهریمن بد کنش بد ترند

هر آن دینور کو نه بر دین بود

ز یزدان و از منش نفرین بود.

اما معلوم نیست که چرا شاهنامه پس از آن رجز خوانی و این اعلام برنامه ی منوچهر، گرچه مقرر بوده است که صد و بیست سال پادشاهی کند، اما داستان او را پس از نشست تاج گذاری مجمل می گذارد و به حاشیه نویسی در باب زندگی سام نریمان می پردازد. (ادامه دارد)


فردوسی بیرون از شاه نامه (۹)

در مطلع حکایت زادن زال، که باز هم بازیگر از راه رسیده ای به شاهنامه  است با نامی بدون معنا، بیتی مصدق این ادعاست که متن و مضمون شاهنامه، با اندیشه فردوسی بی ارتباط بوده، مصالح آن را کسان دیگری به فردوسی میرسانده اند و شاعر، در برابر دستمزد، افسانه های تلیقینی و ظاهرا باستانی دریافتی را به صورت شعر به پیکر کتابی با ظاهر تاریخ ایران باستان تزریق می کرده است.

کنون پر شگفتی یکی داستان

بپویندم از گفته باستان

باری، سام نریمان با خبر می شود که صاحب فرزند پسری سپید موی شده و نا امید و دلسرد، از بیم طعنه بد گویان و بد خواهان، پنهانی او را به کوه البرز می برد و رها می کند. فردوسی که چنین سفاکی را نسبت به نوزادی که هنوز سپید را از سیاه باز نمی شناسد، نمی پسندد و عشق و علقه ی بی مزد و منت میان مادر و فرزند را ذاتی می داند، که قانون طبیعی آن در میان درندگان نیز برقرار است، در بیانی سراسر تحقیر و تمسخر نسبت به وجدان و اخلاقیات معتمدان دربار فریدون، محبت بی حد و حساب ماده شیری را نسبت به توله اش چنین روایت می کند:

چنان پهلوانزاده بی گناه

ندانست رنگ سپید از سیاه

پدر مهر و پیوند بفکند خوار

چو بفگند، برداشت پروردگار

یکی داستان زد بر این ماده شیر

کجا کرده بد بچه را شیر سیر

که گر من ترا خون دل دادمی

سپاس ایچ بر سرت ننهادمی

که تو خود مرا دیده و هم دلی

دلم بگسلد گر ز من بگسلی

قضا را، سیمرغی در طلب خوراک برای جوجگانش به اطراف سر می کشد و زال گرسنه و گریان و عریان را می یابد. فردوسی که هنوز از تصویر و تصور این کودک آزاری، آرامش ندارد، زبان درشت گویی می گشاید و می سراید که اگر زال فرزند پلنگان و درندگان بود، عاقبت به تری می یافت و بدین ترتیب با سخنی در پوشش، شخصیت سام را در جایگاهی فروتر از بهائم قرار می دهد:

پلنگش بدی کاشکی مام و باب

مگر سایه ای یافتی ز آفتاب

باری، به لطف خداوند، سیمرغ و جوجه هایش نسبت به زال عطوفت نشان می دهند، از خوردن او در می گذرند و چون عضوی از خانواده، او را در لانه پذیرایی می کنند و پرورش می دهند. کودک در دامان سیمرغ رشد می کند و معلوم نیست از چه طریق، چنان شهره آفاق می شود که بار دیگر فردوسی از شاهنامه می گریزد و به نیم بیتی تذکری در باب رسم روزگار می دهد: 

 نشانش پراکنده شد در جهان

بد و نیک هرگز نماند نهان

شبی، سام در عالم رویا، سواری می بیند که از جانب هند خبر زال را در کوه البرز می آورد!!! میتوان گمان کرد که شخص فردوسی و آورندگان اخبار شاهنامه به او، نه البرز را می شناخته و نه از موقعیت هند خبر داشته اند وگرنه چنین اطلاعات نادرست و مضحک جغرافیایی را در شاهنامه نمی آوردند. سام موبدان را به تعبیر و تفسیر آن چه در خواب دیده و آن چه در بیداری از رهگذران و کاروانیان شنیده، فرا می خواند. موبدان به اتفاق زنده بودن کودک را تایید و به او توصیه می کنند به درگاه خداوند، توبه و انابه کند.

شبی دیگر، سام در رویا، پرچمی بر افراشته را از فراز کوه البرز در هند و جوانی برومند و برنا را می بیند که موبد و سرداری، شانه به شانه او ایستاده اند. موبد به خطاب و عتاب نزد سام می آید و فردوسی دوباره مجالی می یابد تا از زبان او، اساس شخصیت سام را زیر سئوال برد:

که ای مرد بی باک و نا پاک رای

ز دیده بشستی تو شرم خدای

سام نریمان، پریشان و آشفته پس از بیداری رهسپار کوه البرز می شود، توبه می کند، رخساره بر خاک می ساید و فردوسی در وصف بازگشت او به سوی خداوند می گوید:

بدانست کو، دادگر داور است

توانا و از برتران برتر است

باری، با عنایت الهی توبه سام نریمان پذیرفته می شود. سیمرغ که از فراز کوه، تشخیص می دهد که این پدر پشیمان و آزرده خاطر، سام است که در پی فرزند آمده، نزد زال می رود، او را «زال زر» می نامد و خبر می دهد که پدر به جستجوی او آمده و هنگام جدایی از لانه است و زال را که به ادعای شاهنامه با آن که هرگز آدمی ندیده، زبان و گفتار و استدلال عاطفی را از سیمرغ آموخته است، مجاب می کند که بخت خویش را در رسیدن به پادشاهی، در دربار پدر نیز بیازماید. سپس مشتی از پر های خود را به زال می دهد که اگر از ناسازی روزگار، گزندی به او رسید، یکی از آن پرها را بسوزاند، تا سیمرغ فورا برای مدد به او حاضر شود.  زال و سام یکدیگر را ملاقات می کنند و این بار سام، بر او نام «زال دستان» می گذارد.  اخبار این بازیافت و آشتی خانوادگی به منوچهر می رسد منوچهر که خود دو پسر با نام های نوذر و زرسپ دارد، که معنای نام های آنان هم معلوم نیست، به نوذر فرمان دهد تا فرزند به خانواده بازگشته سام را به دیدار و دربار او دعوت کند. منجمان طالع زال را فرخنده می گویند. پس منوچهر با آسوده خیالی او را با پیش کش ها و هدایای متنوع و نفیس، راهی دیار زابلستان می کند و از اهل کابل و دنبر و مای و چین و هند تا دریای سند و از زابلستان تا دریای بست را به بیعت با زال وا می دارد. منطقه ای که بی اطلاعی جغرافیایی ما نسبت به مای و دنبر و دریای بست اجازه نمی دهد تا به درستی میدان و محدوده آن را معین کنیم!

باری سام که ظاهرا از سوی منوچهر مامور جنگ با گرگانیان و مازندرانیان شده بود، عازم ماموریت می شود و زال دستان، که ناگهان مالک یک امپراتوری شده است، از رنج دوری دوباره پدر و از ساز نا کوک سرنوشت خویش می نالد که هرگز با اهل خانه محشور نبوده و دیگر بار می بایست از پدر جدا شود. سام نریمان به فرزند توصیه می کند که دل قوی دارد که آینده شناسان طالعش را رام و آرام گفته اند. زال مجاب و به فراگیری دانش مشغول می شود و به درجاتی می رسد که مرد و زن، شیفته و مبهوت علم و آگاهی او می شوند.

باری، زال دستان از خانه نشینی تنگ خلق و به قصد سیاحت عازم سرزمین هندوان می شود. در راه به کابل می رسد که مهراب نامی از نوادگان ضحاک، پادشاه آن سرزمین است. مهراب که نام او هم چون پدر بزرگش ضحاک فاقد معناست، به استقبال زال می رود. در مجلس بزم شاهانه که به شادی ورود او ترتیب داده شده بود، کسی به زال می گوید که مهراب، دختری پاک و زیبا روی در پرده دارد که رویی از خورشید تابنده تر دارد.

اگر ماه جویی همه روی اوست

وگر مشک بویی همه مویاوست

بهشتی است سر تا سر آراسته

پر آرایش و رامش و خواسته

برآورد مر زال را دل به جوش

چنان شد کز او رفت آرام و هوش 

وصف جمال و کمال این ماهروی پرده نشین، کار خود را می کند و چنان رغبتی در زال پدید می آورد که همان شبانه عاشق دختر نادیده می شود. روز بعد زال که در بارگاه خود با شکوه و جلال نشسته بود، مهراب به دیدار او می آید و تقاضا می کند که زال با او  همخان شود. زال می گوید که او از نسل ضحاک و می گسار و بت پرست است و همخانی آن ها ممکن نیست. مهراب از بارگاه زال خارج می شود در حالی که دل زال همچنان در عشق دختر مهرابمی گداخت. ( ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (10)

باری، روزی مهراب، به سرکشی شبستان خویش می رود و در آن جا دو زیبا رو با نام های رودابه و سیندخت می بیند که برابر معمول نام هایی بی معنا و مفهوم اند. نحوه معرفی و برخورد مهراب با این دو تازه وارد به شاهنامه چندان غریبه وار است که آدمی حیرت می کند چطور مهراب از دیدار آن دو، که در ادامه معلوم می شود یکی از آن ها دختر خود اوست، چنین شگفت زده و مسحور شده است! سیندخت نزد مهراب می آید و چنان که گویا از ماجرای دیدار او با زال آگاهی کامل دارد از چند و چون رفتار و کردار و معاشرت زال می پرسد. مهراب در پاسخ سیندخت، زبان به تبلیغ و تشریح رشادت ها و دلاوری های زال در میدان نبرد و زر افشانی او در بزم و سر افرازی اش در رزم می گشاید و تنها ایرادش را در سپید مویی او می گوید!!!

به گیتی در، از پهلوانان گرد

پی زال زر، کس نیارد سپرد

چو دست و عنانش به ایوان نگار

نبینی و بر زین، چون او یک سوار

دل شیر نر دارد و زور پیل

دو دستش به کردار دریای نیل

چو بر گاه باشد زر افشان بود

چو در جنگ باشد، سر افشان بود

رخش سرخ ماننده ارغوان

جوان سال و بیدار و بختش جوان

به کین اندرون چون نهنگ بلاست

به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست

نشاننده خاک در کین، به خون

فشاننده خنجر آبگون

از آهو همین کش سپدست موی

نگوید سخن مردم عیب جوی

سپیدی مویش بزیبد همی

تو گویی که دل ها فریبد همی

گرچه مهراب اوصاف زال را برای سیندخت می گوید، اما رودابه را حالی به حالی و غیابا عاشق زال می کند، صورت اش گل می اندازد، از خواب و آرام می افتد و به وسوسه دیدار زال مبتلا می شود. فردوسی که هیچ فرصتی را در شاهنامه برای سرزنش زنان از دست نمی دهد، بلافاصله از شاهنامه بیرون می زند و با زبانی تلخ در وصف دل بانوان، که آن را جایگاه دیو می شمرد، می سراید که:

چو بگرفت جای خرد آرزوی

دگرگونه برشد به آیین و خوی

چه نیکو سخن گفت آن رایزن

ز مردان مکن یاد در پیش زن

دل زن همان دیو را هست جای

ز گفتار باشند جوینده رای

رودابه که پنج کنیز همراز دارد، نزد آنان از عشق خود می گوید و آنان را به چاره جویی و استمداد می خواند:

بدین بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت

شما یک به یک راز دار منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگاه بید

همه ساله با بخت همراه بید

که من عاشقم همچو بحر دمان

از او بر شده موج بر آسمان

از راه این اشعار، ما با مبداء یکی از پر کار برد ترین لغات مجموعه ی فکاهی شب های برره، یعنی «بید» آشنا می شویم و از این بابت باید خود را مدیون فرهنگ شاهنامه بدانیم!!! کنیزکان از بروز این عشق دچار تحیر می شوند و زبان به سرزنش رودابه می گشایند که از پدر حیا کند و طالب وصلت با آن پیر زاده ی مرغ پرورده نباشد، تا خواننده پس از ده ها بیت سرگردانی، بالاخره دریابد که آن پری پیکری که هوش از مهراب برده بود، دختر خود اوست! اما اندرز خدمه به گوش رودابه نمی نشیند و پاسخی می آورد که به راستی شنیدنی است: 

دل من چو شد بر ستاره تباه

چگونه توان شاد بودن به ماه

به گل ننگرد آن که او گل خور است

اگر چه گل از گل ستوده تر است

که را سرکه دارو بود در جگر

شود ز انگبین درد او بیشتر

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

 نه از تاجداران ایران زمین(!؟)

به گمان من این اعتراف نامه ای که فردوسی در باب زال بر زبان رودابه می گذارد، نوعی اعلام انزجار شخص او در باره عناصر و آدم های داستان است، زیرا زال را ستاره ای در برابر ماه، خاک و گلی در مقابل گل و سرکه ای در برابر انگبین می گوید و می سراید که رودابه او را با فغفور چین و پادشاه ایران هم عوض نمی کند. احتمالا فردوسی از یاد برده است که دو صفحه پیش تر، منوچهر زال را به پادشاهی سیستان و ایران و افغانستان و چین و هند منصوب کرده بود!!! سرانجام کنیزکان که نصیحت را در گوش رودابه کارساز نمی بینند، ظاهرا به بنجل پسندی او تسلیم می شوند و برای وصال  این دل داده اعلام آمادگی می کنند و در ماه فروردین، خوش خوشک و گل چینان به سراپرده ی زال نزدیک می شوند که ظاهرا با قصد شکار به بیابان زده بود. زال با دیدن این کنیزکان گل چین و سرخوش، از احوال آنان می پرسد و چون جواب می شنود که آن ها از کنیزکان دختر مهراب اند، دست به اداهای نمایشی می زند، تیری به کمان می گذارد، «خشیشار» از آب پریده ای را دوباره از آسمان به رود خانه باز می گرداند و آن گاه یکی از غلامان اش به نام «ریدک» را می فرستد تا با کشتی، پرنده تیر خورده را از آب بگیرد!!! احتمالا به زمان فردوسی، ریدک معنای کنونی را نداشته است، ولی نمی دانیم همین ریدک چه گونه با یکی از کنیزان رودابه برخورد می کند و زبان به ستایش ارباب اش زال می گشاید. کنیز رودابه هم در نمی ماند و در وصف دختر مهراب حرف های شیک می زند و سرانجام آن دو خدمت کار، با یکدیگر توافق می کنند که زال و رودابه مناسب همند و باید همسر یکدیگر شوند!!! فردوسی چنان که از احتمال سرگرفتن این وصلت پریشان خاطر باشد، بار دیگر از صفحات شاهنامه می گریزد، پرهیز از جفت جویی را موجب آسودگی مرد می گوید و فرصت را برای بد زبانی درباره زنان مناسب می بیند.

به پیوستگی چون جهان رای کرد

دل هر کسی مهر را جای کرد

چو خواهد گسستن نبایدش گفت

ببرد سبک جفت را او ز جفت

گسستنش پیدا و بستن نهان

به این و به آن است خوی جهان

دلاور چو پرهیز جوید ز جفت

بماند به آسانی اندر نهفت

بدان تاش دختر نباشد ز بن

بباید شنیدنش نیکو سخن

چنین گفت مر جفت را باز نر

چو بر خایه بنشست و گسترد پر

کز این خایه گر ماده بیرون کنی

ز پشت پدر خایه بیرون کنی!!!

بدین ترتیب فردوسی می گوید که حتی پرندگان وحشی نیز خواهان فرزند دختر نیستند و از زبان باز نر به باز ماده اخطار می دهد که اگر از تخم ها دختر بیرون بیاورد، از تخم گذاری های بعد خبری نخواهد بود !!! (ادامه دارد) 


فردوسی، بیرون از شاهنامه (11)

باری، ریدک با شادمانی نزد زال باز می گردد و ماجرا را تعریف می کند. زال به ریدک فرمان می دهد تا کنیزان رودابه را، که پیش از این فردوسی معلوم کرده بود برای دیدار زال، از «کابلستان» به «زابلستان» آمده بودند، با پیام و گل و گوهر فراوان، نزد رودابه به کابلستان و به دربار مهراب باز گرداند.

خرامان ز کابلستان آمدیم

بر شاه زابلستان آمدیم

بدین چاره تا آن لب لعل فام

کنیم آشنا با لب پور سام

جواهرات را همراه یک دست دیبای گران مایه ی زربفت برای هر کدام، به کنیزکان می دهند و رازی را که حامل و دریافت کننده آن، از خلال اشعار شاه نامه قابل شناسایی نیست، «پرستنده» ای با «ماه دیدار» ی در میان می گذارد، که ظاهرا همان ریدک بوده است.

پرستنده با ماه دیدار گفت

که هرگز نماند سخن در نهفت

مگر آن که باشد میان دو تن

سه تن، نانهان است و چار، انجمن

بگوی ای خردمند پاکیزه رای

سخن گر به راز است، با من سرای

ریدک نزد زال باز می گردد و گزارش می دهد. زال به گلستان و نزد کنیزان رودابه می رود و از چند و چون بر و بالا و رای و تدبیر رودابه می پرسد و تهدید می کند که اگر ناراستی در گفتارشان بیابد، آن ها را زیر پای پیلان خواهد فرستاد. رخسار کنیزکان از تهدید زال چون «سندروس» می شود که نمی دانیم چه رنگی است، نزد زال به زمین بوسی می افتند و با ترس و لرز به تحسین زال و سام و رودابه می پردازند: 

رخ بندگان گشت چون سندروس

به پیش سپهبد زمین داد بوس

از ایشان یکی بود کهتر به سال

که او شد سخن گوی پر دل به زال

چنین گفت کز مادر اندر جهان

نزاید کسی در میان مهان

به دیدار سام و به بالای او

به پاکی دل و دانش و رای او

دگر کس چو تو ای سوار دلیر

بدین برز و بالا و بازوی شیر

سه دیگر چو رودابه ی خوب روی

یکی سرو سیمین با رنگ و بوی

ز سر تا به پای اش گل است و سمن

به سرو سهی بر سهیل یمن ...

زال بر اثر توصیف کنیزک، که تا پنج بیت دیگر ادامه می یابد، دچار بی تابی می شود و از کنیزک راه و رسم دیدار از رودابه را می پرسد. کنیزک قول می دهد که قضیه را سر و سامان دهد، لب رودابه را بر لب زال برساند و پیشاپیش پیشنهاد می کند که زال با کمند از دیوار کاخ رودابه بگذرد و به دیدار او برود. سرانجام و همان شبانه، آن پنج کنیز رودابه، از زابل به کابل می روند، که ۸۵۰ کیلومتر فاصله دارد، پر ازکوه های سر به فلک کشیده، و به روایت سعدی مملو از راهزنان بی سر و پا!!!

کنیزکان شبانه به کاخ مهراب باز می گردند و معلوم نیست به چه دلیل نگهبان قلعه به آن ها بند می کند که چرا دیر هنگام به قلعه باز می گردند. کنیزکان بهانه می آورند که بهار است و به گل چینی رفته اند، دربان حرف های بی سر و ته و نامربوطی می زند و سر انجام کنیزکان به نوعی از چنگ او خلاص می شوند و به دیدار رودابه در کاخ مهراب می روند و گرد راه نتکانده چنان به شرح رنگ رخسار و یال و کوپال و اخلاق و رفتار زال می پردازند که رودابه شیفته وار دستور می دهد که خانه ی شخصی و خلوتگاه اش را بیارایند، بار دیگر کنیزکان اش را برای دعوت دیدار به دستگاه زال می فرستد و به انتظار او می نشیند.

زال، از فرط اشتیاق، آن ۸۵۰ کیلومتر راه را پیاده طی می کند، شبانه خود را به خلوت خانه رودابه می رساند و او را می بیند که در ایوان بام به انتظار ایستاده است. رودابه با دیدن مهمان زبان به ستایش او باز می کند و زال هم متقابلا با شیرین زبانی، قربان صدقه رودابه می رود. پس از طی این مقدمات، بالاخره رودابه زلفان بافته اش را، که تا زیر دیوار قصر می رسیده، مانند دو کمند، برای زال می فرستد تا از آن بالا رود و خود را به بام قصر برساند. زال گیسوان رودابه را می بوسد و خلاف تمام روایت ها و تصاویری که تاکنون از این صحنه عاشقانه شاهنامه دیده ایم، تعارف رودابه را رد می کند، از جایی طنابی می یابد، آن را به کنگره قصر بند می کند، خود را به رودابه می رساند، شب را در آغوش او می گذراند و پس از درد دل زیاد، صبح از راه همان طناب بار دیگر به زابلستان باز می گردد.

بگیر این سیه گیسو از یک سوم

ز بهر تو باشد همی گیسوم

نگه کرد زال اندر آن ماهروی

شگفت آمدش زان چنان گفتگوی

بسایید مشکین کمندش به بوس

که بشنید آواز بوسش عروس

چنین داد پاسخ که این نیست داد

بدین روز، خورشید روشن مباد

که من خیره را دست بر جان زنم

برین خسته دل تیز پیکان زنم

کمند از رهی بستد و داد خم

بیفکند بالا، نزد هیچ دم

پس از بازگشت، موبدان را فرا می خواند و راز و احوال خود را با ایشان می گوید. موبدان که می دانند مهراب از نسل ضحاک و وصلت و آشتی میان این دو خانواده نامیسر است، لب از سخن فرو می بندند. لکن زال به التماس و وعده پاداش نیکو و کلان از ایشان می خواهد در کار و چاره او پژوهش کنند. موبدان مستاصل، جفت خواهی او را خلاف و مکروه نمی بینند و از او می خواهند به عقل و درایت خویش نامه ای به شاه بنویسد و با او رای زنی و چاره اندیشی کند. زال نویسنده ای را می خواند، نامه ای به سام می نویسد و پس از مدح خدا و مجیز گویی، به ذکر مصیبت زندگی خود می پردازد و از پدر گله می کند که چرا او را در کودکی در هندوستان به سیمرغ سپرده است؟!!! و بالاخره از این همه مقدمه چینی نتیجه می گیرد که اگر رفتار ناشایست پدر حاصل تقدیر و مشیت الهی بوده، پس اینک عشق و دلباختگی او نسبت به دختر مهراب نیز تاثیر قضا و قدر و خواست خداوند است!

ز مادر بزادم بدان سان که دید

ز گردون به من بر، ستمها رسید

پدر بود در ناز و خز و پرند

مرا برده سیمرغ در کوه هند

نیازم بدان کو شکار آورد

ابا بچگان در شمار آورد

همی پوست از باد بر من بسوخت

زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت

همی خواندندی مرا پور سام

بر اورنگ بود سام و من در کنام

چو یزدان چنین راند اندر برش

برین گونه پیش آوریدم روش

کس از حکم یزدان نیابد گریغ

اگر چه بپرد بر آید به میغ

سنان گر به دندان بخاید دلیر

بدرد از آواز او چرم شیر

گرفتار فرمان یزدان بود

اگر چند دندانش سندان بود

بعد درخواست خود برای موافقت ازدواج با رودابه را مطرح می کند و بار دیگر همان ناله پیشین را سر میدهد که:

 پدر یاد دارد که چون مر مرا

بدو باز داد ایزد داورا

به پیمان چنین گفت پیش گروه

چو باز آوردیم از البرز کوه

که هیچ آرزو بر دلت نگسلم

کنون اندرین است بسته دلم

بدون سخت گیری در این باب که چه گونه آن کوه در هندوستان در این جا «البرز کوه» نامیده می شود، داستان را دنبال کنیم که می گوید پس از رسیدن نامه، سام خشمگین، زبان به دشنام زال می گشاید و ایل و تبار فرزند را به ناسزا می بندد.

چنین داد پاسخ که آمد پدید

سخن هر چه از گوهر او سزید

چو مرغ ژیان باشد آموزگار

چنین کام دل جوید از روزگار

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۲)

باری سام نریمان به ستاره شناسان و موبدان متوسل می شود، تا از بخت بلند زال و رودابه و میمنت وصلت ایشان و نیکو اختری فرزندی که پدید خواهند آورد، بشارت دهند. فرزندی دلاور و برومند که از نشانه های اقبال پادشاهی اش این خواهد بود که اهل سگسار و مازندران را از دم تیغ خواهد گذراند و بر اهالی توران سخت خواهد گرفت!!!

جهانی به پای اندر آرد به تیغ

نهد تخت شاه از بر پشت میغ

ببرد پی بد سگالان ز خاک

به روی زمین بر نماند مغاک

نه سگسار ماند نه مازندران

زمین را بشوید به گرز گران

ازو بیش تر بد به توران رسد

همه نیکویی زو به ایران رسد

به خواب اندر آرد سر دردمند

ببندد در جنگ و راه گزند (؟!!!)

بدو باشد ایرانیان را امید

وزو پهلوان را خرام و نوید

پی باره ی او چماند به جنگ

بمالد بر و روی جنگی پلنگ

خنک پادشاهی که هنگام اوی

زمانه به شاهی برد نام اوی

چه روم و چه هند و چه ایران زمین

نویسد همه نام او بر نگین

سام آسوده خاطر می شود، زر و سیمی به موبدان می بخشد و نمی دانیم چرا تصمیم می گیرد سپاهی به نزد زال بفرستد.  پس قاصد را با اخبار نیکو بر می گرداند که وعده های داده شده ی پیشین را خلاف نخواهد کرد. قاصد به نزد زال می رسد و او را از پیام سام و ورود سپاه آگاه می کند و زال از فرط شادی از خواب و خوراک می افتد.

شاه نامه می گوید که میان زال و رودابه زنی پیغام بری می کرد. زال او را فرا می خواند و پیغامی به رودابه می فرستد که سام نریمان به وصلت راضی شده و دوران دوری به پایان خواهد رسید. رودابه درم و جامه ای به قاصد می بخشد و انگشتری گران بها برای زال می فرستد. هنگام خروج قاصد، سیندخت، یعنی همان سیم تنی که محراب از دیدن او همراه دخترش به شعف درآمده بود و بالاخره در این جا مادر رودابه معرفی می شود، راه قاصد را می بندد و سبب حضور او را می پرسد. قاصد خود را فروشنده ی سیار زیورآلات معرفی می کند و سیندخت که ظاهرا قانع نشده، خشمگین قاصد را به روی زمین می کشد، او را لگد کوب می کند و جایی با طناب می بندد. بعد به کاخ خویش می رود و رودابه را به حضور می خواند. رودابه تمام ماجرا را برای او می گوید و به مادر اطمینان می دهد که با زال فقطزیک دیدار ساده داشته است و دیگر هیچ! سیندخت که انتخاب او و راز داری قاصد را می پسندد قاصد بسته شده را باز و پس از مشتی نصیحت و سفارش برای راز داری، مرخص می کند.

باری، مهراب به بارگاه می آید و سیندخت را افسرده و پریشان می یابد. سیندخت زبان گله از زمانه می گشاید و به محراب هشدار می دهد که دخترشان عاشق زال شده و می رود تا افتخارات کهن خانواده را از راه این وصلت به باد دهد و با آه و ویلا می گوید تاج و تخت و این همه گنج و گهر که اندوخته ایم را باید به دشمن بسپاریم که زال به طمع مال و مکنت و سلطنت ، دل و دین از رودابه ربوده و دخترک ساده اندیش، به مهر او بسته شده است. فردوسی در میان این زاری ها و دل تنگی های سیندخت آهسته به میان داستان می خزد و زبان اندرز همیشگی خود را در معرفی فرمان های زندگی می گشاید.

سرای سپنجی بر این سان بود

یکی خوار و دیگر تن آسان بود

یکی اندر آید دگر بگذرد

که دیدی که چرخش همی نشکرد؟

به تنگی دل غم نگردد دگر

بر این نیست پیکار با دادگر

دیگ غیرت مهراب می جوشد و قسم می خورد که خون دختر را خواهد ریخت و خود را ملامت می کند که چرا از رسم و آیین اجدادش سر باز زده و در بدو تولد، دختر نوزادش را سر نبریده است!

بپیچید و انداخت او را به دست

خروشی بر آورد چون پیل مست

همی گفت چون دختر آمد پدید

ببایستمش در زمان سر برید

نکشتم ، نرفتم به راه نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

پسر کو ز راه پدر بگذرد

دلیرش ز پشت پدر نشمرد

اشاره مهراب و افسوس او  بر عدم اجرای سنت دختر کشی نیاکانش، درباره رودابه، از زمره پرسش های مهم از باستان ستایانی است که پیوسته مضمون شاهنامه را سند تاریخ و مدنیت اجداد ممتاز و با فرهنگ خویش گفته اند و از آن که مدعی می شوند که جهانیان رسم و رسوم زندگی و دانش را از اجداد آریایی آن ها فرا گرفته اند، پس از این اعتراف مهراب، باید که آن دختر کشی را هم که به عرب نسبت می دهند تقلیدی از رفتار اجداد خود و حاصل تاثیر پذیری اعراب از فرهنگ و تمدن درخشان ایران باستان بشناسانند!!! 

مهراب از بیم جان و از شرم اوضاع پیش آمده هراسان می شود و چون یارای مقابله با زال را نمی بیند بر پنهان ماندن ماجرا تاکید می کند. سپس دختر را نزد خود می خواند، او را سرزنش می کند و دشنام می دهد. رودابه با دل پر درد و رویی زرد به خانه اش باز می گردد. سرانجام حدیث این دلدادگی به گوش منوچهر هم می رسد، با موبدان و بزرگان به رایزنی می نشیند که گرچه او و اجدادش نام و ننگ ضحاک را از زمین زدوده اند، اما بیم آن می رود که بار دیگر از پیوند دخت مهراب و پور سام نریمان، کسی از نسل و مسلک ضحاک سر بر آرد و در اثر گرایش به ذات بد گوهر نژاد مادری، بار دیگر ظلم و جور بر پا شود. موبدان محافظه کارانه با او همدلی می کنند و رای نهایی را به عهده او می گذارند تا هر آنچه صلاح می بیند انجام دهد. منوچهر، نوذر و بزرگان و خاصان را فرا می خواند که نزد سام بروند، چند و چون ماجرا را بپرسند و او را نزد منوچهر بیاورند. پس روز بعد سام، بنا بر معمول شاهنامه،  با سپاهی گران! به بارگاه منوچهر می رود...( ادامه دارد)

 


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۳)

سوی بارگاه منوچهر شاه

به فرمان او برگرفتند راه

منوچهر چون یافت زو آگهی

بیاراست ایوان شاهنشهی

ز ساری و آمل برآمد خروش

چو دریای جوشان برآمد به جوش

در این جا بار دیگر جغرافیای ایران را در شاهنامه درهم ریخته می بینیم و معلوم نیست چرا فردوسی عازم شدن سام و لشکرش به بارگاه منوچه ظاهرا نشسته در سیستان را، موجب برآمدن خروش از آمل و ساری در مازندران می گوید! باری، سام به نزد منوچهر می آید. منوچهر با روی گشاده او را می پذیرد و از احوال و اوضاع جنگ او با جنگاوران مازندران و سگسار می پرسد. سام زبان لاف و گزاف می گشاید و جنگاورانی مهیب تر از اسپان تازی و دلاور تر از گردان ایرانی را توصیف می کند که البته وقتی از آمدن او آگاه شده اند، نعره زنان کوه تا به کوه از شهر بیرون آمده و به جنگ با او برخاسته اند. در این معرکه که  گویا سپاه سام از آن جنگاوران هراسیده اند، سام مجبور می شود با گرز سیصد منی، یعنی نهصد کیلویی، ابتدا به ادب کردن سپاه خود و سپس به جنگ کرکوی نامی برود که گرچه از تخمه ی ضحاک معرفی می شود ولی مانند همیشه نامی بدون معنی دارد. سام به محض نزدیک شدن، کرکوی را از روی زین بر زمین می زند و استخوان های اش را خرد می کند تا سپاه سیصد هزار نفری مازندرانی از هیبت او رو به فرار گذارند! 

برفتم بدان شهر دیوان نر

چه دیوان که شیران پرخاشخر

از اسپان تازی تگاور ترند

ز گردان ایران دلاور ترند

سپاهی که سگسار خوانندشان

پلنگان جنگی گمانندشان

ز من چون بدیشان رسید آگهی

وز آواز من مغزشان شد تهی

به شهر اندرون نعره برداشتند

وزان پس همه شهر بگذاشتند

سپاهی گران کوه تا کوه مرد

که پیدا نبد روز روشن ز گرد

به پیشم همه جنگجوی آمدند

چنین خیره و پوی پوی آمدند

در افتاد ترس اندرین لشکرم

ندیدم که تیمار آن چون خورم

مرا کار افتاده بود آن زمان

زدم بانگ بر لشگر بد گمان

بر افراشتم گرز، سیصد منی

بر انگیختم باره آهنی 

داستان این نبرد غریب، منوچهر را خوش می آید و ساز و رودی بر پا و از سام پذیرایی می کند. روز بعد بار دیگر سام نزد منوچهر می آید و منوچهر به او فرمان می دهد که خاک هند را به توبره و کاخ مهراب را در کابل به آتش کشد و او و تمام اهل و خانواده اش را سر ببرد. سام گرچه پیش تر به به زال وعده ی پشتیبانی و موافقت با ازدواج او را داده بود، امر منوچهر را اطاعت می کند و به جانب کابل لشکر می کشد!

خبر لشگر کشی سام به مهراب می رسد. مهراب و رودابه و سیندخت دست از جان می شویند و زال خونین جگر نزد پدر می رود که اگر خیال ویران کردن کابل را دارد نخست باید او را بکشد. دلاوران و بزرگان سپاه سام به اندرز زال می پردازند که پدر را آزرده و اینک باید که پوزش بخواهد. زال پاسخ می دهد که باکی ندارد که سر انجام همه مرگ است لکن اگر پدر، خردمند باشد ماجرا فیصله می یابد. زال نزد پدر می رود و سام او را می پذیرد. بار دیگر زال زبان به مجیز پدر می گشاید که عالم همه از داد و دهش تو بهره برده اند و من بی نصیبم و بار دیگر ننه غریبم بازی به راه می اندارد که در کودکی او را به بیابان انداخته اند و در دامان سیمرغ پرورش یافته و از مهر مادر و پدر بی بهره بوده و اکنون بی اختیار و به دستور پدر در کابل است و اینک اگر پدر خشمی به جانب کابل دارد تقصیر او و مستوجب کیفر و راضی به رای پدر است. سام از گفتار او شرمنده و دلش نرم می شود. به جبران نا مهربانی که با زال کرده تصمیم می گیرد نامه ای به منوچهر بنویسد و وساطت کند.

باری، نویسنده ای می طلبد و نامه ای به منوچهر می نویسد و پس از حمد خداوند یکتا، شرح دلاوری ها و جان فشانی هایش را باز می گوید و از نبرد با اژدهایی غول پیکر تا رام و آرام کردن مازندران و سگسار می گوید و سخن را به زال می کشاند که در حق او ستم روا داشته و پس از آنکه او را به سلامت از البرز کوه باز یافته به او وعده داده که هر آنچه آرزو کند مهیا خواهد کرد. از جانب زال وعده می دهد که او نیز به راه پدر خواهد رفت و از شماره دشمنان شاه کم خواهد کرد و در آخر  مراد دل زال، پیوند با رودابه، دخت مهراب را مطرح می کند که به نظر او خدا هم از آن راضی است! ولی ایشان بی رای و رخصت شاه، در انجام این وصلت اقدامی نکرده اند. به شاه می نویسد که زال خواستار آن است که از حمله به کابل منصرف شوند و توجیه می کند که اگر درخواست زال به مذاق شاه، خوش نمی نشیند از آن است که از کودکی در دامان سیمرغ، وحشی و دیوانه بار آمده است! سرانجام سام از شاه می خواهد متناسب با شان مهتری خود تصمیم بگیرد و با مدح و ثنای شاه، نامه را تمام می کند. زال نامه را می گیرد و برابر معمول شاه نامه، باز هم همراه سپاه! نامه را به نزد منوچهر می برد.

باری، نقل این ماجرا در کابل می پیچد و مهراب، خشمگین و آزرده، سیندخت، مادر رودابه را که پیشتر در شاه نامه دختری جوان و خوش قامت معرفی شده بود،  به حضور می طلبد و ناراحتی خود را بر او تلافی می کند که او و دخترش را در ملا عام به زاری خواهد کشت تا شاه ایران آرام بگیرد. پس سیندخت به چاره جویی می نشیند و به شاه پیشنهاد می کند که خودش نزد سام رود و ماجرا را فیصله دهد.  مهراب موافقت می کند و با گنج و مال فراوان او را نزد سام می فرستد و قول می دهد در غیاب سیندخت به رودابه گزندی نرساند. سیندخت خود را می آراید و با هدایا و پیشکش های فراوان نزد سام می رود. بدین ترتیب حالا زال را با نامه نزد منوچهر و سیندخت آراسته را با مال فراوان نزد سام می بینیم، تا چه پیش آید...( ادامه دارد)

 


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۴)

باری، سیندخت به کاخ سام می رسد و بی آنکه نامش را فاش کند خود را فرستاده ای از جانب مهراب معرفی می کند. پرده دار سام نزد او می رود و از آمدن قاصدی از کابلستان خبر می دهد. سیندخت را می پذیرند،  پیشکش ها تقدیم می شود و شیندخت در جایی می نشیند. سام نریمان مشکوک می شود که چرا برای امری خطیر، در جایی که مردان هستند، زنی را پیش فرستاده و مامور کرده اند؟! و با تردید هدایا را می پذیرد. سیندخت شاد می شود و پذیرفتن هدایا را نشانی از مدارا و آرام شدگی سام می پندارد. سه ماهرو که همراه سیندخت آمده اند، مرتب جام هایی مملو از یاقوت و در و صدف را به پای سام می ریختند و سر انجام زمانی که بارگاه از اغیار خالی می شود، سام از نام و منصب و نسبت سیندخت با مهراب و از زاد و رود و صورت و سیرت رودابه می پرسد. سیندخت از او امان می خواهد و خود را از تبار ضحاک و همسر مهراب و مام رودابه می گوید که اینک پرستنده و ثناگوی سام و زال است.

  چو بشنید سیندخت سوگند او

همان راست گفتار و پیوند او

زمین را ببوسید و بر پای خاست

بگفت آن که اندر نهان بود راست

که من خویش ضحاکم ای پهلوان

زن گرد مهراب روشنروان

همان مام رودابه ی ماهروی

که دستان همی جان فشاند بر اوی

همه دودمان نزد یزدان پاک

شب تیره تا برکشد روز، چاک

همه بر تو خوانیم و زال آفرین

همان بر جهاندار، شاه زمین

سام رفتار و گفتار و بر و روی سیندخت را می پسندد و وعده می دهد که او و اهل کابل در امان خواهند بود و اقرار می کند که گر چه ایشان از نژادی دیگرند، اما زال و رودابه را مناسب همسری با یکدیگر می داند:

شما گر چه از گوهر دیگرید

همان تاج و اورنگ را در خورید

چنین است گیتی و زین ننگ نیست

ابا کردگار جهان جنگ نیست

چنان آفریند که آیدش رای

و ماندیم و مانیم با های های

یکی در فراز و یکی در نشیب

یکی با فزونی یکی با نهیب

یکی از فزونی دل آراسته

ز کمی دل دیگری کاسته

سر انجام هر دو به خاک اندر است

که هر گوهری کشته ی گوهر است

سام ماجرای نامه ای که به شاه نوشته را باز می گوید و از سیندخت می خواهد که روی آن اژدها زاده، یعنی رودابه را، به او بنمایاند. سیندخت با خشنودی می پذیرد و سام را به خانه اش در کابل دعوت می کند. سام سیندخت را با مژده و گنج و گهر فراوان نزد مهراب باز می گرداند. سیندخت با قاصدی، پیغام این آشتی را به مهراب می رساند که دل قوی دار و اندوهگین مباش که قضیه فیصله یافت.

از سوی دیگر، زال با نامه سام به نزد منوچهر می رسد. منوچهر نامه را می خواند و با آن که چندان از ماجرا دل خوش نیست،  به برآمدن کام دل زال، راضی می شود. لکن از او می خواهد چندی دست نگه دارد تا با موبدان رایزنی کند. سه روز می گذرد تا موبدان و اختر شماران با اخبار نیک و فال مبارک و مژده ی فرزندی نیک طالع نزد منوچهر می روند، شروع به سین جیم زال می کنند، مشتی چرندیات بی سر و ته و بی مضمون از زال می پرسند  که زال از عهده ی پاسخگویی بر می آید. سربلندی زال اسباب شادی و هلهله ی درباریان را فراهم می کند. روز بعد زال به نزد منوچهر می رود و از او اجازه می خواهد که نزد پدر باز گردد . منوچهر او را تشویق می کند که  یک روز هم درنگ کند. زال نیز سوار بر اسبی می شود و به هنر نمایی، تیری به سوی درختی کهنسال و ستبر در میانه ی صحن کاخ و سرای منوچهر می اندازد، که تیر از بدنه ی درخت می گذرد و از آن سوی بیرون می آید!!! به دنبال این خالی بندی کبیر و خام، شاه نامه می نویسد که ژوپین داران منوچهر سپرهای شان را بر میدارند و با خشت به زال حمله می کنند. زال هم از ریدک نامی، سپری می خواهد و کارهایی می کند که در زبان معمول آدمی قابل فهم و درک نیست.

درختی کهن بد به میدان شاه

گذشته بر او بر به سی سال و ماه

کمان را بمالید دستان سام

برانگیخت اسب و برآورد نام

بزد بر میان درخت سهی

گذاره شد آن تیر شاهنشهی

سپر برگرفتند ژوپین وران

بگشتند با خشت های گران

سپر خواست از ریدک ترک زال

برانگیخت اسب و بر آورد یال

کمان را بیفکند و ژوبین گرفت

به ژوبین شکار نو آیین گرفت

بزد خشت بر سه سپر کیل دار

گذشت و به دیگر سو افکند خوار

باستان پرستان احمق ما، این اراجیف بی سر و ته و دروغ های شاخ دار را، که حتی قابل تعبیر هم نیست، از عوامل و عوارض هویت خویش می پندارند و تامل نمی کنند که حتی اگر گذراندن تیری از تنه درختی نیز میسر باشد، چه حاصلی در پیشرفت تاریخی قومی دارد جز این که ادعا کند نفس همسایگان را بریده و جنبنده ای سالم در اطراف خویش باقی نگذارده است.(ادامه دارد)


 سلام، به توصیه ی دوستانی تصمیم گرفتم که بازبینی انتقادی شاه نامه را، ضمن جدا کردن گفتارهای مستقل و بیرون از داستان فردوسی، به همان ترتیبی تیتر بندی کنم که در اصل کتاب موجود است. به نظر می رسد که از این طریق نظم و ترتیب بهتری در این بررسی برقرار خواهد شد. ضمن این که پریشان و دراز و بیهوده نویسی های شاهنامه نیز آشکارتر می شود. از این شماره مطالب انتقادی در ذیل تیتر اصلی میآید و به تدریج شماره های پیشین نیز تیتر بندی می شود.

فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۵)

پاسخ نامه سام از منوچهر

باری، منوچهر نامه ای سرشار از خوش زبانی و تعریف و تحسین به سام می نویسد که زال را با دلی خرسند نزد تو باز می فرستم. زال با شادی راه بازگشت پیش می گیرد و پیشاپیش، نوندی که نمی دانیم چه گونه چیزی است نزد پدر می فرستد تا اخبار نیکو را بگوید. نیش سام باز می شود، قاصدی به کابل و درگاه مهراب روانه می کند تا ختم به خیر ماجرا را باز گوید. مهراب نیز به نوبه ی خود بسی مشعوف می شود و ماجرا را با آب و تاب برای زنش سیندخت می گوید و تدبیر او را می ستاید که منجر به چنین نتیجه شیرین و مبارکی شده بود:

گرانمایه سیندخت را پیش خواند، بسی چرب گفتار با او براند

بدو گفت کای جفت فرخنده رای، بیفروخت از رایت این تیره جای

به شاخی زدی دست کاندر زمین، برو شهریاران کنند آفرین

حالا نوبت سیندخت است که خبر خوش را به دخترش بدهد در این اثنا، فردوسی در خلال نقل این مجلس شادی و شعف به تک بیتی، زن و مرد نیکو کردار و پاک سیرت را سزاوار نیک انجامی و رهایی از شر و نومیدی می گوید:

زن و مرد را از بلندی منش، سزد گر بر آید سر از سرزنش

سپس سیندخت دست به کار می شود و به عنوان مقدمات عروسی شروع به آرایش در و دیوار می کند. ایوان خانه را با می و مشک و عنبر می شوید! سفره ای از زبرجد پهن می کند که درهای خوشاب در آن غلت می زند، یک تخت زرین به سبک چینی و پر از گوهر و نقوش می گذارد که پایه های اش از یاقوت بود. بعد سراغ دخترش می رود، بزک اش می کند ، به بازو و همه جای دیگرش چشم زخم و دعا می بندد و روی همان تخت می نشاند. پس به سراغ شهر می رود، کوچه و بازار را رنگ می کند، روی پشت تمام فیل ها پارچه ی دیبای رومی می کشند، تار زن ها و مطربان را، که تاجی بر سر دارند، پشت پیل ها می نشانند و بعد مهمان ها را دعوت می کنند و یکریز روی زمین گلاب و مشک و عبیر و می می ریزند و خز و حریر پهن می کنند!!!

رسیدن زال به نزدیک سام

بالاخره داماد به  نزد پدر برمی گردد و سام با شادمانی او را می پذیرد. سام و زال در کنار یکدیگر می نشینند و سام، به او می گوید که قاصدی از جانب سیندخت آمده و پیغام و دعوتی آورده و منتظر پاسخ است. سام پیشاپیش پیشنهاد می دهد که دعوت سیندخت را که به نظر او سوء نیتی ندارد و خواستار وصلت خانواده ها و مشتاق پذیرایی از سام و زال است، بپذیرند و برای بر طرف شدن مشکلات نزد او بروند! زال از پدر می خواهد در خلوت در این باره گفتگو کنند و سام که می داند زال می خواهد درباره رودابه صحبت کند، پس از مدتی ناز و اداهای مشترک، بالاخره تصمیم می گیرند به کابل بروند. قاصدی به کابل می فرستند که از آمدن زال و سام و مطابق معمول همراه سپاهی گران خبردارشان کند. مهراب خشنود می شود و متقابل او هم سپاه گرانی برای پذیرایی تدارک می بیند و محشری به پا می شود تا مهمانان با زنگ و پیل از راه برسند. لشکری می آراید که به سلیقه ی فردوسی از زیبایی با چشم خروس مقایسه می شود، فیل ها و رقاصان و رامشگران را به کار می گیرند، و از همه رنگ علم بر می افرازند که یکی هم «خرخ» رنگ است!!!

بزد نای رویین و بربست کوس، بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پیلان و رامشگران، زمین شد بهشت از کران تا کران

ز بس گونه گون پرنیانی درفش، چه خرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش

چه آواز نای و چه آواز چنگ، خروشیدن بوق و آوای زنگ

القصه در میان سر و صدای بوق و زنگ، مهراب به استقبال سام و زال می رود و تاجی بر سر زال می نهد. از سمت دیگری سیندخت با سیصد کنیز به استقبال می آید که هر یک جامی پر از در و گوهر در دست دارند و بر سر و روی زال می پاشند. همه جا زعفران است که می پاشند و مشک است که دود می کنند، به طوری که یال و بش اسبان نیز، که نمی دانیم کجای اسب است، زعفرانی می شود.

تو گفتی در و بام رامشگر است، زمانه به آرایش دیگر است

بش و یال اسپان کران تا کران، براندوده از مشک و از زعفران

وقتی تمام شهر را رنگی کردند، بالاخره سام به عنوان پدر شوهر از سیندخت سراغ رودابه را می گیرد، سیندخت طلب رو نما می کند و پدر داماد می گوید که اختیار دارین ما هرچه داریم متعلق به خودتان است.

ز گنج و ز تاج و ز تخت و ز شهر، مرا هرچه باشد شما راست بهر

سام از دیدار رودابه ی ماهرو چنان شگفت زده می شود، که مهراب را می طلبد، با او قرار و مدار ازدواج پسرش را می گذارد و متقابل در حالی که زال و رودابه را بر تختی نشانده اند و مشغول پخش کردن عقیق و زبرجدند، دفتری را که در آن آدرس گنج و دارایی ها  بوده می آورند و همه را یکجا به کسی می بخشند، که در شعر پدر داماد است!!! گنج هایی که به توصیف شاهنامه، گوش کسی را تاب شنیدن آن نبوده است. لابد در آن زمان مهریه به پدر داماد تعلق می گرفته است.!!!

بیاورد پس دفتر خواسته، همه نسخه گنج آراسته

برو خواند آن گنج ها هر چه بود، که گوش آن نیارست گفتی شنود

چو سام آن چنان دید خیره بماند، بدان خواسته نام یزدان بخواند

پس از این عقیق افشانی و گنج و گوهر برشماری که گیرنده و دهنده آن ها چندان آشکار نیست، پدر عروس و داماد یک هفته ی تمام لیوان می را از دست زمین نمی گذارند و عروس و داماد هم یک هفته نمی خوابند.

برفتند از آن جا به جای نشست،ببودند یک هفته با می به دست

همه شهر بودی پر آوای نوش، سرای سپهبد بهشتی بجوش

نه زال و نه آن ماه بیجاده لب، بخفتند یک هفته در روز و شب

و ز ایوان سوی کاخ رفتند باز، سه هفته به شادی رفتند ساز

به این ترتیب یک ماهی به جشن و پایکوبی می گذرد. پس سام آهنگ باز گشت به سیستان می کند ولی زال می ماند و یک هفته دیگر هم ساز می زند. سپس عماری و هودجی فراهم می شود و مادر زن و پدر زن و عروس و داماد را به سیستان می برند.سه روز هم به فرمان سام در سیستان جشن می گیرند و به بگماز کردن مشغول می شوند که لابد نوعی رقص یا آواز و یا اطوار دیگری در زمان فردوسی بوده است.

رسیدند پیروز در نیم روز، همه شاد و خندان و گیتی فروز

یکی بزم سام آنگهی ساز کرد، سه روز اندر آن بزم بگماز کرد

بالاخره مادر زن در خانه داماد می ماند و مهراب با لشکرش به کابل باز می گردد. آن گاه سام، پادشاهی را به زال می بخشد و خود از بیم فتنه انگیزی و آشوب اهالی مازندران، راه کرگسار و باختر پیش می گیرد!

سپرد آنگهی سام شاهی به زال، برون برد لشکر به فرخنده فال

سوی کرگسار و سوی باختر، درفش خجسته برافراخت سر

شوم گفت کان پادشاهی مراست، دل و دیده با من ندارند راست

منوچهر منشور آن بوم و بر، مرا داد و گفتار همی دار و خور

بترسم از آشوب بد گوهران، به ویژه ز دیوان مازندران

تو را دادم ای زال این تختگاه، همین پادشاهی و فرخ کلاه

( ادامه دارد...)


فردوسی بیرون از شاهنامه (۱۷)

کشتن رستم پیل سپید را

باری، روزی رستم با پدر و چند دوست نامدارش، در بوستانی باده گساری می کردند و چون مستی غالب و شوری در سرشان پدیدار می شود، زال به رستم می گوید که هم پیاله ای های گران قدرش را ، لابد به خاطر این که خوب عرق می خورده اند، خلعت بدهد!  رستم هم برابر معمول از آن کیسه های زر و اسبان تازی، که قهرمانان داستان شاهنامه دائما دم دست دارند، رفیقان باده خوری را می بخشد تا سر حال و پول دار روانه خانه شوند! بعد هم رستم و پدرش زال به شیوه پهلوانان، لابد در حالی که پاشنه کفش ها را خوابانده بودند و زیر بغل شان ورم کرده بود، راهی شبستان خویش می شوند. رستم که حالا دیگر لقبی بی معنا تر از اسمش، یعنی تهمتن دارد، هنوز درست به خواب نرفته، هیاهویی می شنود که پیل سپید زال افسار پاره کرده، به کوچه و بازار زده و به مردم آسیب می رساند. رستم بلافاصله در همان حال مستی، گرز نیاکان اش را بر می دارد و دنبال پیل سپید می دود.  نگهبانان مقابل دروازه  شبستان مانع می شوند که در این شب تیره و با وجود پیلی عنان گسیخته در کوچه رستم از خانه بیرون رود و می گویند از ترس مواخذه سپهبد اجازه نمی دهیم خارج شوی. برابر معمول شاهنامه که مسائل آن با مشت و اگر نشد نیزه و گرز و کمند و در آخر با شمشیر حل می شود، رستم که احتمالا به جای شراب «رد بول» خورده بود، مشتی بر گردن نگهبان اولی می زند که سرش باد می کند و به سراغ دومی می رود که همه فراری می شوند و بالاخره نزدیک در می رسد، گرزی پسندیده و مناسب به قفل و زنجیر در می کوبد همه چیز را خرد و خمیر می کند و وارد کوچه می شود! 

تهمتن شد آشفته از گفتنش،  یکی مشت زد بر سر و گردنش

بر آن سان که شد سرش مانند گوی، سوی دیگران اندر آورد روی

رمیدند ازان پهلو نامور، دلاور بیامد به نزدیک در

بزد گرز و بشکست زنجیر و بند، چنان چون از آن نامور شد پسند (!)

رستم با گرزی بر دوش و دماغی پر از باد، پس از لت و پار کردن آدم و آهن از در بیرون می زند و به جنگ «ژنده پیل»  می رود، که احتمالا معنای آن پیل پاره پوره است! در کوچه همان نامداران و پهلوانان را که از او دست خوش گرفته بودند، می بیند که چونان میش هایی گرگ دیده، از پیل سپید مست و زنجیر بریده می گریزند. رستم برای ترساندن پیل نعره ای می کشد و پیل هم که یا نترس بوده و یا رستم را درست نمی شناخته، به او حمله می کند و می خواهد با خرطوم او را بلند کند که رستم گرزی هم به مغز پیل می کوبد و چون بسیار بعید است قد و بالای رستم را از پیل سپید سپهبد بلند تر فرض کنیم، در این صورت احتمالا رستم از نردبان تاشویی که تمام پهلوانان شاهنامه برای استفاده در این گونه موقعیت ها در اختیار داشته اند، سود برده است. پیل از حدت ضربه رستم چون کوهی بی ستون واریز می کند، بر خود می لرزد و کارش تمام می شود. سپس رستم با خیال آسوده به بستر می رود و می خوابد. روز بعد زال که گویا از فرط مستی سر و صداها را نشنیده بود، از ماجرا با خبر می شود و گرچه بر مرگ ژنده پیل اش، که چون نیل خروشان بود و در رزمگاه سپاه دشمن را یکسر در هم می کوبید، دریغ می خورد، اما رستم را به حضور می طلبد و دست و یال و سرش را می بوسد و تحسین می کند که در نو جوانی کودکی، کسی در مردی و بزرگی و هیبت و هیکل به پای او نمی رسد. و بالاخره زال موقع را مناسب می بیند تا رستم را تحریص کند که پیش از این که آوازه اش بلند شود و احتمالا چشم بخورد، همت کند و به تلافی خون جد پدری اش نریمان، که  تاکنون از نام برابر معمول بی معنای او خبری در شاهنامه نبود، به کوه سپند برود و بدین ترتیب زمینه یک دعوای خنک دروغین و عهد بوقی دیگر در شاه نامه چیده می شود.

بفرمود تا رستم آمد برش، ببوسید با دست، یال و سرش

بدو گفت کای بچه ی نره شیر، بر آورده چنگال و گشته دلیر

بدین کودکی نیست همتای تو، به فر و به مردی و بالای تو

کنون ژیش تر زان که آواز تو، بر آید وزان بگسلد ساز تو

به خون نریمان میان را ببند، برو تازیان تا به کوه سپند

حصاری ببینی سر اندر سحاب، که بر وی نپرید پران عقاب

چهار است فرسنگ بالای اوی، همیدون چهار است پهنای اوی

پر از سبزه و آب و دیبا و زر، بسی اندرو مردم و جانور

درختان بسیار با کشت و ورز، کسی خود ندیده ست ازین گونه مرز

ز هر پیشه کار و ز هر میوه دار، در او آفریده ست پروردگار

به نشانی شاهنامه گویا بر قله کوه سپند، که خدا میداند کجای جهان است، حصاری بلند و برافراشته بوده که پر هیچ عقابی هم به آن نمی رسیده است، با طول و عرض 4 فرسنگ و پر از سبزه و آب و دیبا و طلا و نقره، با آدمیان صنعتگر و اهل کشت و کار، جانوران زیاد، انواع رستنی ها و در و پیکری بلند و بسان سپهر. مطابق تعریف شاهنامه، نریمان یعنی پدر سام و جد رستم، به فرمان فریدون قصد تصرف این قلعه را داشته، سالی در اطراف آن بدون گرفتن نتیجه چرخیده و بالاخره وقتی حوصله مردم قلعه سر رفته، سنگی از بالای قلعه پایین انداخته اند که مستقیم به مغز نریمان می خورد و او را از زندگی خلاص می کند. بعد هم ظاهرا سام، پس از یک هفته گریه و زاری، به خون خواهی پدر، راهی همان قلعه می شود، چند سالی دور و بر آن می چرخد و چون اهالی به پرکاهی هم بیرون از قلعه محتاج نبوده اند تا از آن بیرون آیند و جنگی در بگیرد، بالاخره سام هم با لب و لوچه آویزان برمی گردد و یکی نیست از این شبه قهرمانان شاهنامه که ظاهرا همگی مرض جنگ داشته اند، بپرسد چرا به این مردمی که بالای یک کوه دور افتاده و بلند مشغول زندگی خود بوده اند، پیله کرده اند و از آنان احمق تر آن بی مایگان قصه پرست امروزند که از فرط پوچی و تنگدستی، هنوز این داستان های کودکانه را موجب افتخار تاریخی خود می پندارند!

نریمان که گوی از دلیران ببرد، به فرمان شاه آفریدون گرد

به سوی حصار اندر آورد پای، در آن راه ازو گشت پردخته جای

شب و روز بودی به رزم اندرون، همیدون گهی چاره گاهی فسون

بماند اندر آن رزم سالی فزون، سپه اندرون و سپهبد برون (!)

سرانجام سنگی بینداختند، جهان را ز پهلو بپرداختند

سپه بی سپهدار گشتند باز، به نزدیکی شاه گردن فراز...

به یک هفته می بود با سوگ و درد، سر هفته پهلو سپه گرد کرد

به سوی حصار دژ اندر کشید، بیابان و بی ره سپه گسترید

نشست اندر آن جا بسی سال و ماه، سوی باره دژ ندانست راه

ز دروازه ی دژ یکی تن برون، نیامد همیدون نرفت اندرون

که حاجت نبدشان به یک پر کاه، اگر چه که ره بسته شد سال و ماه

سرانجام نومید برگشت سام، ز خون پدر نارسیده به کام 

زال رستم را تحریک می کند که در نوجوانی و تا ناشناس است، کاروانی شتر فراهم کند، خود را به سیمای تاجر نمک درآورد، رهسپار دژ کوه سپند شود، بازار نمک فروشی راه اندازد و چون ساکنان آن دژ پر نعمت، لنگ نمک اند، در را باز می کنند و با این حقه می تواند درون دژ برود و انتقام جدش را بگیرد.

بدو گفت زال ای پسر هوش دار، هر آنچت بگویم ز من گوش دار

بر آرای تن چون تن ساروان، شتر خواه از دشت یک کاروان

به پشت شتر بر نمک دار و بس، چنان رو که نشناسدت هیچ کس

که بار نمک هست آن جا عزیز، به قیمت از آن به ندارند چیز

چو باشد حصار گران بر درش، بود بی نمک شان خور و پرورش

چو بینند بار نمک، ناگهان، پذیره دوندت کهان و مهان

باید از زال پرسید چرا خودش این حقه را به اهالی دژ سوار نکرده و منتظر به دنیا آمدن فرزندش شده، تا بدانید که سراسر شاه نامه جز خالی بندی نامه ای مناسب مطالعه ی نافرهیختگان قهوه خانه نشین نیست.(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۸)

رفتن رستم به کوه سپند

باری رستم با جدیت کسی که راهی میدان جنگ است، دست به کار می شود. شاهنامه توضیح  نمی دهد جرم آن مردم بی آزار، که بالای کوهی می کاشته و می خورده اند چه بود که چهار نسل قلدر و زبان نفهم و آدم کش، یعنی نریمان و سام و زال و رستم، در فکر ادب کردن آن ها بوده اند؟ آیا آن قسمت از روشن فکری نادان ما، که از سویی دائما قربان صدقه ی شاه نامه می رود و از سوی دیگر مدعی عدالت و آزادی است، از خود نپرسیده است چرا باید زمام دارانی، آن گاه که با نبرد مستقیم حریف مردمی دور افتاده و زحمت کش و سلیم نشده اند، که جرم شان فقط  احتیاج به نمک بوده، باید نیاز آنان را ابزار توطئه چینی و قتل آن مردم بگیرند و آن گاه با سینه ای جاهلانه سپر کرده، رستم را سمبل ایرانیگری بگویند؟ باری رستم  گرز گران اجدادی و شمشیر و قمه و پنجه بوکس ها را میان بار نمک پنهان می کند و با چند قوم و خویش چاقو کش دیگر، در سیمای کاروان دار و دوره گرد، رهسپار کوه سپند می شود و با ژست و لبی در خندخند،شاد از این که در راه انجام شرارت تازه ای است و به بهانه انتقام از مردم ساده ای که دماغ جد او را به خاک مالیده اند، راهی غارت قلعه سپند می شود.  

چو بشنید رستم برآراست کار، بدان سان که بد در خور کازار

به بار نمک در نهان کرد گرز، بر افروخته پهلوان یال و برز

زخویشان تنی چند با خود ببرد، کسانی که بودند هشیار و گرد

به بار شتر در سلیح گوان، نهان کرد آن نامور پهلوان

لب از چاره خویش در خندخند، چنین تازیان تا به کوه سپند

رسید و ز که دیدبانش بدید، به نزدیک سالار مه تر دوید

دیده بانکاروان رستم و نوچه های اش را می بیند و بی بد گمانی برای کسب تکلیف نزد سالار ومهتر قوم می رود و خبرمی دهد که کاروانی  که گویا بار نمک دارد، نزدیک می شود. بزرگ قلعه که گویا سخت بی نمکی کشیده بود، یکی را نزد کاروان دار می فرستد تا  از محتوای محموله شتران آگاه شود. قاصد نزدیک کاروان می آید. رستم به دروغ و به عنوان حیله جنگی، اطمینان می دهد که فقط بار نمک دارند. قاصد باور می کند و بی آن که نگاهی به درون خورجین ها بیندازد یا نام و نشان رستم را بپرسد به قلعه باز می گردد و خبر می دهد.

فرستاد مه تر یکی را دمان، به نزدیکی مه تر کاروان

بدو گفت بنگر که تا چیست بار، بیا و مرا آگهی ده ز کار

فرود آمد از دژ فرستاده مرد، بر رستم آمد به کردار گرد

بدو گفت کای مه تر کاروان، مرا آگهی ده ز بار نهان

بدان تا به نزدیک مهتر شویم، بگوییم و گفتار او بشنویم

به پاسخ چنین گفت رستم بدوی، که رو نزد آن مهتر نامچوی

همین گویش از گفت ها یک به یک، که در بارمان است یکسر نمک

مهتر قلعه با شنیدن خبر رسیدن نمک شادمان می شود و دستور می دهد که درها را به روی کاروان باز کنند. رستم نزد مهتر قلعه می رود، زمین را می بوسد و قدری نمک به او می دهد. مهتر به او اعتماد می کند و اجازه می دهد که در بازار کوه سپند نمک فروشی راه بیندازد. مرد و زن و کودک و پیر و جوان، که محتاج نمک مانده بودند شادی کنان نزد رستم می آیند و جامه و زر و سیم می آورند و در معامله ای پایاپای، نمک می خرند. هنگام شب رستم و هم پالکی هایش به مهتر قلعه و سایر دلیران قلعه هجوم می برند. کوتوال حصار، که از القاب ناشناخته و فاقد معنای شاهنامه است با رستم گلاویز می شود. رستم گرزی بر سرش می کوبد و کوتوال مثل میخ در زمین فرو می رود!

چو شب تیره شد رستم تیز چنگ، برآراست با نامداران جنگ

سوی مه تر باره آورد روی، پس او دلیران پرخاشجوی

چو آگاه شد کوتوال حصار، برآویخت با رستم نامدار

تهمتن یکی گرز زد بر سرش، به زیر زمین شد تو گفتی برش

مردم دژ خبر می شوند، به جنگ غارتگران می آیند و کشت و کشتار فجیحی به راه می افتد. رستم مشغول آدم کشی در میان بزرگ و کوچک می شود و چنان سر بری به بار می آورد که صبح روز بعد تمام مردم بی نوای قلعه، به جرم نیاز به نمک یا کشته و یا تسلیم شده بودند. آن گاه دار و دسته ی رستم به جان تسلیم شدگان می افتند و هر که را می یابند، می کشند. این به عینه همان تابلوی اقدامات یهودیان در ماجرای پلید پوریم است، که به شعر کردن آن را در اختیار فردوسی گذارده اند.

شب تیره و تیغ رخشان شده، زمین همچو لعل بدخشان شده

زبس دار و گیر و زبس موج خون، تو گفتی شفق زآسمان شد نگون

تهمتن به تیغ و به گرز و کمند، سران دلیران سراسر بکند

چو خورشید از پرده بالا گرفت، جهان از ثری تا ثریا گرفت

به دژ بر یکی تن نبد زان گروه، چه کشته چه از رزم گشته ستوه

دلیران به هر گوشه بشتافتند، بکشتند مر هر که را یافتند 

حالا که دار و دسته رستم، جنبنده ای از آن مردم آرام برفراز کوه خانه کرده، که تنها نیازمند نمک بوده اند، باقی نمی گذارد، قتل عام کنندگان به جستجوی ذخائر آنان می روند تا کار کشتار بی دلیل شان را با غارت مایملک و پس دست نابودشدگان کامل کنند. چشم رستم به چهار دیواری ساختهاز سنگ خاره می افتد که دری آهنین داشته است. باز هم گرزش را به کار می اندازد، در و پیکر را از جا می کند و خانه را مملو از پول طلا می بیند و مابقی نیز ناگفته آشکار است.

تهمتن یکی خانه از خاره سنگ، برآورده دید اندر آن جای تنگ

یکی در ز آهن بر او ساخته، مهندس بر آن گونه پرداخته

بزد گرز و بفکند در را ز جای، پس آن گه سوی خانه بگذارد پای

یکی گنبدی دید افراشته، به دینار سر تا سر افراشته

عجیب است که باستان پرستان و شاهنامه دوستان و معتقدان و ستایندگان چنین قهرمانانی در پیشینه تاریخی خویش، مثل عجوزگان دائما از آثار حمله دروغین عرب و مغول، ضجه مویه می کنند و نفرین گویان، به سر و سینه خود می کوبند!

( ادامه دارد)


  فردوسی، بیرون از شاهنامه(۱۹)

   پیروزی نامه نوشتن رستم به زال

باری، رستم نامه ای به پدر می نویسد، کشتار پیروزمندانه و چاقو کشانه مشتی مردم بی آزار مشغول زندگی در بالای کوهی را، با باد و ورم اطلاع می دهد و می پرسد که پس از قتل عام اهالی، چندان زر و نقره و مال دزدیده است که نمی داند با آن ها چه کند!

شب تیره با نام داران جنگ، به دژ در یکی را ندادم درنگ

چه کشته چه خسته چه بگریخته، ز تن ساز کینه فرو ریخته

همانا که خروار پانصد هزار، بود نقره خام و زر عیار

ز پوشیدنی و ز گستردنی، ز هر چیز کان باشد آوردنی

همانا شمارش نداند کسی، ز ماه و ز روز ار شمارد بسی

کنون تا چه فرمان دهد پهلوان، که فرخنده پی باد و روشن روان

زال رستم را می ستاید که در کودکی کاری مردانه کرده است، تا معنی مرد نزد شاه نامه سازان را دریابیم. سپس زال به کودک اش وعده می دهد که یک میلیون شتر برایش خواهد فرستاد تا اموال سرقتی را بار کند و به خانه بیاورد و برای محکم کاری، مردانه توصیه می کند که قلعه تخلیه شده از مال و منال را همراه کشته شدگان اش به آتش کشد، تا کودک اش درس دیگری از مردی نوع یهودی را یاد بگیرد. داشتم حساب می کردم که یک میلیون شتر می تواند پانصد هزار خروار زر و سیم را بار کند یا نه، که دیدم اگر بخواهم دنبال این حساب رسی ها در شاهنامه  راه بیافتم، باید ادامه بیان از آن را به والت دیسنی بسپارم!

ز تو بود شایسته چونین نبرد، بدین کودکی کار کردی چو مرد

روان نریمان برافروختی، همه دشمنان ورا سوختی

از اشتر همانا هزاران هزار، به نزدت فرستادم از بهر بار

شتر بار کن زان چه باشد گزین، پس آن گه به دژ برزن آتش به کین

نامه زال به رستم می رسد. زر و سیم و اسلحه و کلاه و کمر و گوهر و دیبای چینی را بار شترها می کند و برای زال می فرستد، قلعه را به آتش می کشد و با دلی شادمان پیش پدر و مادر بر می گردد، تا بال و برش را، به سبب این مردم سوزی، ببوسند و روان پریشانی نژاد پرست این صحنه کشتار پوریمی را نشان بزرگی ایرانیان می گویند!

به نزدیک رودابه آمد پسر، به خدمت نهاد از بر خاک سر

ببوسید مادر دو بال و برش، همی آفرین خواند بر پیکرش

نامه زال به سام

حالا نوبت زال است که شاه کار کودک را به پدر بزرگ اش اطلاع دهد و سهم او را از اموال غارتی بفرستد. پدر بزرگ از دیدن غنایم و شنیدن ماجرا به وجد می آید، برابر معمول بوق و کرنا راه می اندازد، بزم می سازد و به عرق خوری می نشیند. سپس به آورنده  پیام دست خوش می دهد، پاسخی برای پسر می نویسد و فیلسوفانه، با ذکر تمثیلی نه چندان مفهوم، یادآور می شود که چون هر چیز به اصل خود برمی گردد، رستم هم به پدر و لابد پدر بزرگ اش شبیه شده است!

به نامه درون گفت کز نره شیر، نباشد شگفتی که باشد دلیر

همان بچه شیر ناخورده شیر، ستاند همی موبدی تیز ویر

مر او را درآرد میان گروه، چو دندان برآرد شود زو ستوه

ابی آن که دیده است پستان مام، به خوی پدر باز گردد تمام

عجب نیست کز رستم نامور، که دارد دلیری چو دستان پدر

گرچه در این جا معلوم نیست که موبد تیز ویر چه گونه موبدی است، اما به گمانم کسی با لکنت زبان می خواهد بگوید اگر بچه شیری با آدمیزاد هم بزرگ شود، باز به خوی اصلی خود باز می گردد، حالا این قضیه چه ربطی به رستم و پدرش زال دارد، با راوی داستان است. به هر حال فردوسی که گویی از شعر کردن این ماجرای خنک بی حاصل حوصله اش به سر رسیده باشد، ناگهان موضوع را رها می کند و بی مقدمه چینی به سراغ داستان دیگری می رود.

کنون از منوچهر گویم سخن، وز آن شاه پر مهر جویم سخن

چه اندرز کردش پسر را نگر، به هنگام رفتن شه دادگر 

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۰)

منوچهر در صد و بیست سالگی سرانجام اراده رحلت از جهان می کند! ستاره شناسان گرد می آیند تا طالع او را بجویند و با خبر می شوند که زمان ترک دنیا برای او فرارسیده است. فردوسی زمان و فرصت را مناسب می بیند، از زبان ستاره شناسان متلکی به منوچهر می پراند و می گوید شاید که در آن دنیا اوضاع بهتری داشته باشی.

گه رفتن آمد به دیگر سرا، مگر نزد یزدان به آیدت جای

وقتی منوچهر با خبر می شود که دیر زمانی در دنیا نخواهد ماند، به دنبال موبدان و بزرگان برای درد دل کردن می فرستد و در آخر کار  پسرش نوذر را، که باز هم نامی بی معنا است، نزد خویش می خواند و پندهایی به قول شاهنامه از اندازه بیش، به او می دهد که سراسر حکایت بی وفایی دنیا است:

سخن چون ز داننده بشنید شاه، به رسم دگر گون بیاراست گاه

همه موبدان و ردان را بخواند، همه راز دل پیش ایشان براند

بفرمود تا نوذر آمد به پیش، ورا پندها داد از اندازه بیش

که این تخت شاهی فسوس است و باد، بدو جاودان دل نباید نهاد

مرا بر صد و بیست شد سالیان،به رنج و به سختی ببستم میان

بسی شادی و کام دل راندم، به رزم اندرون دشمنان خواندم

به فر فریدون ببستم میان، به پندش مرا سود شد هر زمان

بجستم ز تور و ز سلم سترگ، همان کین ایرج، نیای بزرگ

جهان ویژه کردم ز پتیاره ها، بسی شهر کردم بسی باره ها

چنانم که گویی ندیدم جهان، شمار گذشته شد اندر نهان

بالاخره تاج و تخت را به فرزندش می سپارد، او را به حضور و ظهور موسی از خاور زمین مژده می دهد و توصیه می کند که نوذر حتما به دین و آیین او درآید، جز مسیر او نپوید و هرگز با وی درشتی و تندی نکند. اشکال عمده ی شاهنامه، که ساده لوحان و غرض ورزانی آن را تاریخ کهن و باستان مردم ایران دانسته اند، این که روز شمار روشنی ندارد و با هیچ تمهیدی نمی توان دریافت مثلا زمان منوچهر و فریدون و سام و رستم پیش و یا پس از مسیح بوده است و اگر ابیات بالا در باب ظهور موسی و کل شاهنامه را جدی بگیریم، معلوم می شود آن ها لااقل ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد می زیسته اند، که در آن زمان چنین اسامی که شاهنامه بر می شمرد درمیان بومیان ایران، مثلا در کتیبه ی بیستون ثبت نیست، که نشان از من در آوردی و مهمل بودن سراسر شاهنامه دارد.

کنون نو شود در جهان داوری، چو موسی بیاید به پیغمبری

پدید آید آن کس ز خاور زمین، نگر تا نتازی بر او به کین

بدو بگرو آن دین یزدان بود، نگه کن که از سر چه پیمان بود

تو مگذار هرگز ره ایزدی، که نیکی از اویست و هم زو بدی

سپس منوچهر از امکان تاخت و تاز به هوای غصب و غارت تخت و تاج ایران و از حمله ی پور پشنگ، که باز هم نامی بی معنا است، از ناحیه ی توران خبر می دهد و به نوذر توصیه می کند به هنگام مواجهه با دشواری، از سام و زال مدد بجوید و اطمینان می دهد رستم که نوجوانی از تبار زال است، دمار از تورانیان برخواهد آورد.

وزان پس ز ترکان بیاید سپاه، نهند از بر تخت ایران کلاه

تو را کارهای دراز است پیش، گهی گرگ باید بدن گاه میش

گزند تو آید ز پور پشنگ، ز توران بود کارهای تو تنگ

بجوی ای پسر چون شود داوری، ز زال و ز سام آنگهی یاوری

وزین نو درختی که از پشت زال، بر آمد کنون بر کشد شاخ و یال

از او شهر توران بود بی هنر، به کین تو آید همان کینه ور

پس از بیان این راز و اندرز ها، نوذر بر دامان پدر می گرید و منوچهر بی نشان بیماری، ناگهان دو چشم کیانی! بر هم می گذارد، آه سردی می کشد و راهی آن دنیا می شود:

ابی آن که بد هیچ بیماریی، نه از دردها هیچ آزاریی

دو چشم کیانی به هم برنهاد، بپژمرد و برزد یکی سرد باد 

بر تخت نشستن نوذر

باری، نوذر پس از سوگواری، بزرگان ایران را  به سورچرانی و دریافت  درم و دینار دعوت می کند وضمن آن کلاه شاهی بر سر می گذارد. بزرگان ایران سر بر آستان او می سایند و اظهار بندگی و فرمانبری می کنند. اما دیری نمی گذرد که شاه نو، راه بیدادگری و مال پرستی پیش می گیرد و به قول شاهنامه از راه پدر وخوی و خصلت انسانی دور می شود، هرچند شاهنامه از خود منوچهر هم، جز برادر کشی و حرص و آز چیزی نمایش نداده بود.

برین بر نیامد بسی روزگار، که بیداد گر شد دل شهریار

به گیتی بر آمد ز هر جای غو، جهان را کهن شد سر از شاه نو

که او رسم هی پدر در نوشت، ابا موبدان و ردان تند گشت

ره مردمی نزد او خوار شد، دلش بنده ی گنج و دینار شد

کدیور یکایک سپاهی شدند، دلیران پر آواز شاهی شدند

چو از روی کشور بر آمد خروش، جهانی سراسر بیامد به جوش

پس کشور هرج و مرج می شود، کدیوران که نمی دانیم چه کاره اند، سرکشی و دلیران و نخبگان سپاه، ادعای پادشاهی می کنند. نوذر هراسان و دستپاچه نامه ای عاجزانه به سام می نویسد که در سگسار و مازندران می پلکد! در نامه پس از حمد خداوند خالق ناهید و هور و پیل و مور، بر روان منوچهر و بر مقام سام نریمان درود می فرستد و تملق می گوید که منوچهر تا آخرین نفس از او یاد و به پشت گرمی اش سفارش کرده بود و حالا هم زمانی است که او باید برای نجات تاج و تخت، گرزش را بردارد  و بشتابد. سام هم گرز به دوش، از مازندران، با سپاهی گران، روانه ی ایران می شود!!!  

کنون پادشاهی پر آشوب گشت، سخن ها از اندازه اندر گذشت

اگر بر نگیری تو آن گرز کین، ازین تخت پردخته ماند زمین

چو نامه بر سام نیرم رسید، یکی باد سرد از جگر برکشید

یکی لشکری راند از گرگسار، که دریای سبز از او گشت خوار

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه، پذیره شدندش بزرگان به راه

تا پایان شاهنامه، خواننده ی این به اصطلاح حماسه ی ملی، آدرس ایران را از زبان فردوسی نمی شنود و معلوم نیست غرض از مملکت ایران، در شاهنامه، کدام خطه از محدوده ی کنونی ماست! اما تا همین جا فهمیده ایم که نریمان و سام و زال و رستم شاه ایران نبوده اند، و در حال حاضر فقط نوذر در ایران، که حتما مازندران و سیستان و کابل و آن طرف ها نیست، شاه ایران شمرده می شود. بدین ترتیب برای استقرار این شاه فقط تهران و آذربایجان باقی می ماند!!! باری، لشگر سام از مازندران به نزدیکی ایران می رسد و بزرگان ایرانی با نیش های باز به استقبال سپاه می روند و فی الفور دور سام را می گیرند، از جور نوذر گلایه می کنند  و از او می خواهند که دست بالا کند و  به جای نوذر پادشاه ایران شود. آدم یاد کسانی می افتد که منتظر ورود نظامیان آمریکا به ایرانند!!! سام به جای بزرگان ایران، عشوه و اداهای سیاسی و ملی در می آورد که نوذر از تبار پادشاهان است و هیچ کس نباید جسارت کند و بر جای او و اجدادش تکیه زند! و بزرگوارانه اضافه می کند که اگر به جای نوذر، دختری از نسل منوچهر هم صاحب تاج و تخت  بود،  باز سر به آستان او خم و چشم به دیدارش روشن می کرد.

به شاهی مرا تاج باید بسود؟ محال است و این کس نیارد شنود

خود این گفت یارد کسی در جهان، چنین زهره دارد کسی از مهان؟

اگر دختری از منوچهر شاه، بدین تخت زرین بدی با کلاه

نبودی به جز خاک بالین من، بدو شاد گشتی جهان بین من

بعد هم توصیه می کند که خرابکاری های نوذر را جدی نگیرند و می گوید که او هنوز چندان از راه به در نشده و آهن اش چنان زنگ نزده است که به سختی صیقل خورد، قول می دهد که او را با پند بسیار، سر به راه کند و پیشنهاد دهندگان خلع نوذر را به توبه می خواند. مصلحت اندیشی سام موجب پشیمانی بزرگان ایران می شود و  به پیمان خود با نوذر باز می گردند. سام  نزد نوذر می آید، مقدمتا هفته ای عرق خوری می کنند بعد سام در پند را، لابد در حالی که لول لول بوده، باز و نوذر را نصیحت می کند که با دیگران بسازد و بالاخره در حالی که همه دوباره مشغول پرداختن باج و خراج اند، سام با چند بغل خلعت و دست خوش، به مازندران و گرگسار خود باز می گردد. ( ادامه دارد) 

 


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۱)

آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر

باری، خبر مرگ منوچهر و نا به سامانی اوضاع سلطنت نوذر به تورانیان می رسد. پشنگ، پادشاه توران زمین، که گویا از نسل تور است و سال ها عقده ی تقسیم اراضی ناعادلانه ی فریدون را در دل می پروراند، شرایط را برای حمله و تصرف ایران مناسب می بیند. به تلخی از گذشته و  پدرش زادشم! که پیش تر نام و نشانی از او در شاهنامه نیامده بود و از تور و منوچهر و لشکر و کشور او یاد می کند. سپس نامداران کشور را با نام هایی بی معنا و مسما چون اغریر و گرسیوز و بارمان و کلباد و هژبر و ویسه سپه دار و فرزند خود افراسیاب را، برای درد دل فرا می خواند.

بسی کرد یاد از پدر زادشم، هم از تور بر زد یکی تیز دم

ز گاه منوچهر و از لشکرش، ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را، بخواند و بزرگان لشکرش را

چو اغریر و گرسیوز و بارمان، چو کلباد جنگی هژبر ژیان

سپهبدش چون ویسه تیز چنگ، که سالار بد بر سپاه پشنگ

جهان پهلوان پورش افراسیاب، بخواندش به نزدیک و آمد شتاب

پس گفتگوی پر آب و تابی آغاز می شود، کینه های کهنه فامیلی و ماجرای سلم و تور بار دیگر بیرون ریخته می شود، موضوع ظلم ایرانیان نسبت به تورانیان به میان می آید و بالاخره دیگ غیرت افراسیاب جوان به جوش می اید و فی المجلس عزم رزم می کند.

سخن راند از تور و از سلم گفت، که کین زیر دامن نشاید نهفت

سری را کجا مغز جوشیده نیست، برو بر چنان کار پوشیده نیست

که با ما چه کردند ایرانیان، بدی را ببستند یک سر میان

کنون روز تیزی و کین جستن است، رخ از خون دیده گه شستن است

چه گویید اکنون چه پاسخ دهید، یکی رای فرخ بدین بر نهید

افراسیاب جوان اذن خروج می خواهد تا با تیغ تیز و مغز پرکین شمشیر بر زمین مانده زادشم را بردارد و کار ناتمام او را تمام کند. چه افراسیاب در تخیلات کودکانه خود، پدر بزرگش را پهلوانی می شناخت که اگر اراده می کرد و تیغ بر می داشت، سراسر ایران و بلکه هم جهان را به زیر سلطه می کشید.

ز گفت پدر مغز افراسیاب، بجوشید و آمد سرش را شتاب

به پیش پدر شد گشاده زبان، دل آکنده از کین، کمر بر میان

که شایسته جنگ شیران منم، هماورد سالار ایران منم

اگر زادشم تیغ برداشتی، جهان را چنین خوار نگذاشتی

میان ار ببستی به کین آوری، به ایران بکردی همی سروری

کنون هر چه مانیده بود از نیا، ز کین جستن از جنگ و از کیمیا

گشادنش بر تیغ تیز من است، گه شورش و رستخیز من است

گفتار جسورانه افراسیاب، پشنگ را خوش می آید. بر و بازوی چون شیر و گفتار چون شمشیر او را می پسندد و رخصت می دهد تا با سپاهی بزرگ به جنگ ایرانیان برود. فردوسی که چنین مناسبات خانوادگی را می پسندد و فرزند مطیع و دلیر را مایه ی سربلندی و نامداری و جاودانگی شاهان و سپهداران می داند دو بیتی در ستایش فرزند خلف می آورد که:

سپهبد چو شایسته بیند پسر، سزد گر برآرد به خورشید سر

پس از مرگ باشد مرو را به جای، همی نام او را بدارد به پای

افراسیاب از نزد پدر مرخص می شود. در گنج می گشاید و سپاهی مجهز فراهم می کند. اغریرث، که احتمالا پسر دیگر پشنگ بوده نزد پدر می آید، آیه یاس می خواند و یاد آوری می کند که اگر منوچهر مرده، سام نریمان زنده و سپهدار و سالار ایران است. سپس از بلایی که کشواد و قارن بر سلم و تور آوردند یاد می کند که حتی زادشم، نیای او و پادشاه توران دمی به فکر مبارزه با آیرانیان نبوده و به تر است ایشان هم از خیر حمله به ایران بگذرند و خودشان را به سختی نیندازند.

چو شد ساخته کار جنگ آزمای، به کاخ آمد اغریرث رهنمای

به پیش پدر شد پر اندیشه دل، نکو رای بودی همیشه به دل

چنین گفت کای کار دیده پدر، ز ترکان به مردی برآورده سر

منوچهر از ایران اگر کم شدست، سپه را سری سام نیرم شدست

چو کشواد و چون قارن رزمزن، چنین نامداران آن انجمن

تو دانی که بر سلم و تور سترگ، چه آمد ازان تیغزن پیر گرگ

نیا زادشم شاه توران سپاه، که ترکش همی سود بر چرخ ماه

ازین در سخن هیچ گونه نراند، به آرام بر نامه ی کین نخواند

اگر ما نشوریم به تر بود، کزین شورش آشوب کشور بود

پشنگ نصایح اغریرث را نمی پذیرد، افراسیاب را نهنگ دلاوری می گوید که در اندیشه پی گیری کار بر زمین مانده اجدادش است، تشری به اغریرث می زند و او را موظف می کند که همراه افراسیاب به جنگ ایرانیان برود.

نیبره که کین نیا را نجست، سزد گر نخوانی نژادش درست

ترا نیز با او بباید شدن، به هر بیش و کم رای فرخ زدن

پشنگ دستور می دهد که وقتی هوا صاف و دشت و کوه پر از گیاه و علف شد با دلی شاد سوار بر اسبان شوند و به سوی آمل و دهستان بروند و آنجا را به خاک و خون کشند. زیرا منوچهر از همان نواحی به سرزمین تور حمله کرده بود. پیش تر خیال می کردیم که منظور شاهنامه از ایران زابل بوده است و حالا دوباره جای ایران در این کتاب که می گویند سند هویت ملی است، عوض و ایران به آمل منتقل می شود. هرچند که بارها نیز خواندیم سام مشغول نبرد با مازندرانیان و سگساران بوده و چون گمان می کنیم آمل هم باید در مازندران باشد، پس اوضاع فعلا چنان آشفته است، که سر در آوردن از جغرافیای ایران در اشعار شاهنامه ممکن نیست. به عقیده پشنگ، سپاه ایران در پناه رهبری منوچهر قدر و قدرتی داشته و اینک پس از مرگ او بی صاحب و هم سنگ مشتی خاک است. و خطری از جانب نوذر جوان و خام و بی تجربه هم متوجه و متصور تورانیان نخواهد شد.

آمدن افراسیاب به ایران زمین

بالاخره در زمانی که به توصیف شاهنامه زمین از گیا همچو پرنیان می شود، وقفه کوتاه مدت پدید آمده برای آدم کشی در شا ه نامه نیز جبران می شود، گردان توران هوس حمله به ایران می کنند و لشکری عظیم تدارک می بینند که به قول شاهنامه، میان و کرانه اش ناپیدا و مایه ی نگون بختی نوذر است. لشکر افراسیاب به کناره جیحون می رسد و نوذر خبر دار می شود. پس با سپاهی به رهبری قارن، از کاخ همایونی خارج و رهسپار هامون می شود تا نمایش نامه سراسر  پر زد و خورد دیگری به سبک و سیاق شاهنامه به روی پرده بیاید. سپاه نوذر به سوی دهستان می روند که احتمالا همان دورقوز آباد بوده است.

چو لشکر به نزدیک جیحون رسید، خبر نزد پور فریدون رسید

سپاه و جهاندار بیرون شدند، ز کاخ همایون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی، سپهدارشان قارن رزم جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی، جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به نزد دهستان رسید، چنان شد که خورشید شد ناپدید

سپاهیان خیمه ای برای نوذر سر هم می کنند تا زیر آفتاب نماند و خود آماده جنگ می شوند. دیری نمی گذرد که افراسیاب با دار و دسته ای سی هزار نفری به سر کردگی دو نفر با نام های عجیب و بی معنای شماساس و خزروان، به زابلستان می تازد، که افراسیاب آن ها را در دورقوز آباد دیگری به نام «اروان زمین» یافته است. دست تنگی سازندگان و سفارش دهندگان شاهنامه در یافتن اسامی معقول و مصطلح و شناسا برای آدم ها و امکنه قصه های خود، ساده ترین دلیل قلابی بودن شاه نامه است.

سرا پرده ی نوذر شهریار، کشیدند بر دشت، پیش حصار

چو اندر دهستان بیاراست جنگ، برین بر نیامد فراوان درنگ

که افراسیاب اندر ارمان زمین، دو سالار کرد از دلیران گزین

شماساس و دیگر خزروان گرد، ز لشکر سواران بدیشان سپرد

ز جنگاوران مرد چون سی هزار، برفتند شایسته کار زار

سوی زابلستان نهادند روی، ز کینه به دستان نهادند روی

سرانجام و از آن جا که افراسیاب را برای جنگ با نوذر روانه زابلستان می بینیم و پیش تر شاهنامه گفته بود که نوذر در ایران زمین سلطنت می کرده، پس بعد از مدتی بلاتکلیفی بالاخره معلوم مان می شود که منظور فردوسی از ایران زمین زابل بوده است. از قضای روزگار در این میانه سام یعنی پدر زال و پسر نریمان می میرد و اسباب شادمانی افراسیاب را فراهم می کند، چرا که زال هم به ساختن دخمه برای دفن جنازه پدر سرگرم است. افراسیاب که  خود را به مقصود دیرینه ی فتح ایران نزدیک می بیند، به محض خیمه زدن در دهستان، شروع به شمارش سپاه خود می کند و سی هزار نفر چند بیت بالاتر، ناگهان به چهار صد هزار نفر تبدیل می شوند! نباید سخت گرفت زیرا که شعر گفتن همین است، گاه سی و گاه چهار صد لازم است تا وزن و قافیه درست درآید، بعد هم به سرشماری سپاه نوذر می رود که صد و چهل هزار نفر بیش تر نیستند. آدمی باید دچار مالیخولیای محض باشد که این اشعار بی سر و ته را اساس ملیت خود بپندارد.

خبر شد که سام نریمان بمرد، همی دخمه سازد ورا زال گرد

وزان سخت شادان شد افراسیاب، بدید آن که بخت اندر آمد ز خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید، برابر سراپرده ای بر کشید

سپه را که دانست کردن شمار، تو شو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همه ریگ و شخ، سراسر بیابان چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار، همانا که بودند جنگی سوار

افراسیاب از اندک شماری نفرات دشمن مشعوف می شود و پیش از خواب، هیونی که تا این جا هنوز نمی دانیم منظور چه پدیده ای است و از کار آن نیز همانند شخ سر در نمی آوریم، می افکند و نامه ای به مژده نزد پشنگ می نویسد که بر لشکر نوذر غلبه خواهد کرد، به خصوص که سام نریمان که همه از او هراسان بودند، مرده و زال هم به جای تدارک جنگ در حال ساختن ستودان است که معنای این یکی را هم نمی دانیم. افراسیاب در نامه از شماساس می گوید که با تاجی گیتی فروز در نیمروز نشسته و آماده کارزار است تا فرصت پیش آمده از دست نرود و بالاخره همان هیون را که پر در آورده با نامه به سوی پشنگ می فرستد.

به هر کار هنگام جستن نکوست، زدن رای با مرد هوشیار دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار، ازین پس نیاید چنین روزگار

هیون دلاور برآورد پر، بشد نزد سالار خورشید فر

رزم بارمان با قباد و کشته شدن قباد

صبح روز بعد، دو لشکر در دو فرسنگی یکدیگر آرایش گرفتند. احتمال یا در زمان فردوسی فرسنگ ها با حالا خیلی تفاوت داشته و مثلا صد متر بوده و یا اگر بخواهیم فرسنگ را ۶ کیلومتر حساب کنیم، پس باید احتمالا تمام سپاهیان را با دوربین زایس مجهز کرده باشند. یکی از ترکان با نام بارمان از چادر برون می آید، به خفته ها بیدار باش می دهد و سپاه اندک و سرا پرده ی نوذر را بر انداز می کند. حریف را ضعیف می بیند و احساس قدرت می کند. بارمان نزد سالار سپاه توران یعنی افراسیاب می رود که شاه نامه می گوید بیدار بوده و می گوید هنگام هنر نمایی است و می خواهد مانند شیر به جنگ ایرانیان برود تا همه دستبرد او را ببینند، که این جا لابد معنایی به جز دزدی می دهد!

یکی ترک بد نام او بارمان، همه خفته را گفت بیدار مان

بیامد سپه را همه بنگرید، سرا پرده ی شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه، نشان داد ازان لشکر و بارگاه

وزان پس به سالار بیدار گفت، که ما را هنر چند باید نهفت؟

به دستوری شاه من شیروار، بجویم ازان انجمن کار زار

ببینند پیدا ز من دستبرد، جز از من به گیتی ندانند گرد

اغریرث هوشمند که گویی به پیروزی بارمان اطمینان ندارد و از طرفی چشم امید مرزبانان را، که باز هم معلوم نیست چه کسانی را می گوید، دوخته به بارمان می داند، به افراسیاب هشدار می دهد که نباید به بارمان اجازه نبرد بدهد، زیرا اگر شکست بخورد دل مرزبانان هم می شکند!!! و صلاح می داند که ابتدا یک جنگ جوی بی نام و نشان تر را به میدان بفرستند.

چنین گفت اغریرث هوشمند، که گر بارمان را رسد زین گزند

دل مرزبانان شکسته شود، و بر انجمن کار بسته شود

یکی مرد بی نام باید گزید، که انگشت و لب را نباید گزید

بلافاصله به قبای افراسیاب بر می خورد. رو ترش می کند و همان بارمان را روانه میدان می کند و می گوید که کار به افسوس خوردن و انگشت گزیدن نخواهد رسید.

پر آژنگ گشت بد روی پور پشنگ، ز گفتار اغریرث آمدش ننگ

به روی دژم گفت با بارمان، تو جوشن بپوش و به زه کن کمان

تو باشی بر آن انجمن سر فراز، به انگشت و دندان نیاید نیاز

بارمان به میدان می رود و قلدرانه قارن را خطاب می کند که دلاور نام داری را به جنگ با او بفرستد. قارن به سپاه می نگرد سرداران ایرانی جا می زنند و از میان سپاه فقط قارن پیر به جنگ با بارمان داوطلب می شود. قارن از این بز دلی سرداران گشن سپاه اش خشمناک می شود و چون معنی گشن هم معلوم نیست، از قضاوت قارن نسبت به گردن کلفتان سپاه اش هم بی خبر می مانیم.

ز خشمش سرشک آمد اندر به چشم، ازان لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی، یکی پیر دارد سوی جنگ روی

قارن خشمگین به قباد که در این ابیات معلوم می شود برادر اوست، تشر می زند که با این سن و سال بهتر است جنگ را به جوانان بسپارد و البته خشم او نسبت به سپاه پیزری و لطف اش به برادر فرتوت چندان نیست که خود به جای برادر روانه میدان شود. قارن مصصلحت خوانی برای برادر را ادامه می دهد و می گوید که تو بزرگ و امید و مشاور شاه هستی و اگر موی سپیدت به خون آغشته شود دلیران نا امید خواهند شد. لکن قباد که گویا به قول خودش از زمان منوچهر منتظر درگیری با ترکان است، بحثی فیلسوفانه پیش می کشد که مرگ سرنوشت محتوم تمام آدم هاست و فهرستی از انواع مرگ های ممکن در آن زمان را به ثبت می رساند.چنین داد پاسخ مرو را قباد، که این چرخ گردان مرا داد داد

بدان ای برادر که تن مرگ راست، سر نامور سودن ترک راست (؟!!!)

ز گاه خجسته منوچهر باز، بدین روز بودم دل اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد، شکارست و مرگش همی بشکرد

یکی را بر آید به شمشیر هوش، بدانگه که آید دو لشکر به جوش

سرش نیزه و تیغ برنده راست، تنش کرکس و شیر درنده راست

یکی را به بستر سر آید زمان، همی رفت باید سبک بر کران

سپس وصیت می کند که پس از مرگ برای او دخمه ای خسروانی بسازند، مهربانی کنند، سرش را با کافور و مشک و گلاب بشویند و بدنش را در جای خواب ابدی قرار دهند.

اگر من شوم زین جهان فراخ، برادر به جای است با برز و شاخ

یکی دخمه ی خسروانی کنید، پس از رفتنم مهربانی کنید

سرم را به کافور و مشک و گلاب، تنم را بدان جای جاوید خواب

سپارید ما را وایمن شوید، به یزدا دادار ایمن شوید

پس از این وصیت است که نیزه اش را بر می دارد و راهی میدان جنگ می شود. (ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۲)

  رزم بارمان با قباد (ادامه)

قباد پس از وصیت، نیزه به دست، راهی میدان جنگ با بارمان می شود و پس از رد و بدل کردن دو سه کلام فیلسوفانه در اطراف مرگ و زندگی، با یکدیگر گلاویز می شوند، تا یکی از مضحک ترین صحنه های نبرد در روزگار کهن ساخته شود. صحنه ای که آدمی را به یاد تصاویر جنگ در فیلم های صامت و چاپلینی هالیوود می اندازد: 

به فرجام پیروز شد بارمان، به میدان جنگ اندر آمد دمان

یکی خشت زد بر سرین قباد ، که بند کمرگاه او برگشاد

ز اسپ اندر آمد نگونسار سر، شد آن شیر دل پیر سالار فر

تردیدی نیست که فردوسی در این جا قصد تمسخر موضوع را کرده است. زیرا می گوید که بارمان خشتی را چنان بر ماتحت قباد می کوبد، که کمر بندش پاره می شود و با همان حالت در حالی که از اسب آویزان مانده، جان می سپارد و راهی دنیای دیگر می شود! یا باید گمان کنیم که در این زبان سرکه شیره ای و شیرین فارسی در زمان فردوسی خشت معنای دیگری داشته و یا باید روح فردوسی را احضار و سئوال کنیم وسط میدان جنگ خشت از کجا به چنگ بارمان افتاده است؟ باری بارمان ذوق کنان نزد افراسیاب می رود، خبر کشته شدن قباد را می دهد و خلعتی می گیرد که به قول شاهنامه هیچ مه تری نظیر آن را به زیر دستش نبخشیده است.

بشد بارمان نزد افراسیاب، شکفته دو رخساره با جاه و آب

یکی خلعتش داد کاندر جهان، کس از که تران آن ندید از مهان

لشکر قارن که گویا برای آغاز جنگ، منتظر مرگ قباد بودند غیرتی می شوند و به میدان می تازند دو لشکر بنا بر معمول مانند دو دریای چین به جان هم می افتند با این تفاوت که در اثر تلاقی این دو دریا، گرد و خاک بزرگی به پا می شود! گرسیوز از سویی و قارن از جناح دیگر به معرکه می تازند و قارن با حدتی اسب می دواند که هر کجا سم اسبش می رسد، آهن چون آذرگشسب که نمی دانیم چیست، تافته می شود.

چو او کشته شد قارن رزمجوی، سپه را بیاورد و بنهاد روی

دو لشکر به سان دو دریای چین، تو گفتی که شد جنب جنبان زمین

بیامد دمان قارن رزمزن، از آن سوی گرسیوز پیل تن

از آواز اسبان و گرد سپاه، نه خورشید پیدا نه تابنده ماه

درخشیدن تیغ الماس گون، سنان های آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو پر عقاب، که شنگرف بارد بر آن آفتاب

پر از ناله ی کوس شد مغز میغ، پر از آب شنگرف شد آب تیغ

به هر سو که قارن بر افکند اسپ، همی تافت آهن چو آذرگشسپ

افراسیاب که شاهد بزن بهادری قارن است، به سوی او می تازد و جنگ تا شب بی این که آتش کین شان سرد شود، ادامه می یابد و بالاخره نیمه شب قارن لشکرش را بر می دارد و به دهستان باز می گردد. به خیمه نوذر می رود و در سوگ برادر، های های های می گرید. ضجه مویه ی او اشک نوذر را هم در می آورد و می گوید که از هنگام مرگ سام تاکنون این قدر پریشان نشده بود. سپس برای خشنودی روان قباد دعا می کند و به قارن تذکر و تسلی می دهد که چرخ گردون همواره به کام و مراد ما نمی گردد و عاقبت همگی خواهیم مرد و تن به خاک خواهیم سپرد.

ورا دید نوذر فرو ریخت آب، از آن مژه ی سیر ناخورده خواب

چنین گفت کز مرگ سام سوار، ندیدم روان را چنین سوگوار

چو خورشید بادا روان قباد، تو را زین جهان جاودان بهره باد

جهان را چنین است آیین و شان، یکی روز شادی و دیگر غمان

به پروردن از مرگمان چاره نیست، زمین را به جز گور، گهواره نیست

قارن هم عقب نمی ماند و در پاسخ می گوید که او هم از هنگام تولد، همواره آماده و در معرض مرگ بوده و اینک از سوی فریدون مامور کین خواهی جدشان ایرج است. برادرش قباد مرده و می داند که او نیز خواهد مرد. پس سلام و درودی به نوذر می فرستد و در توجیه بازگشت از میدان جنگ توضیح می دهد که وقتی اوضاع جنگ وخیم و بحرانی شد و افراسیاب بخشی از سپاهیانش را از دست داد، نیروی ذخیره را، که فردوسی آسودگان نام می گذارد، به میدان آورد و چون در دست او گرز گاو رویی می بیند، نزدیک می آید و چشم در چشم وی، جادویی می کند که چشم قارن دیگر چیزی را نمی بیند. سرانجام در تاریکی شب، خسته و کوفته و از روی اجبار، خود و سپاهش راه بازگشت پیش گرفته و آمده اند.

برادر شد آن مرد هنگ و خرد، سرانجام من هم برین بگذرد

انوشه بزی تو که امروز جنگ، به تنگ اندر آورد پور پشنگ

چو از لشکرش گشت لختی تباه، از آسودگان خواند چندی سپاه

مرا دید با گرزه ی گاو روی، بیامد به نزدیک من جنگجوی

به رویش بر آن گونه اندر شدم، که با دیدگانش برابر شدم

یکی جادویی ساخت با من به جنگ، که بر چشم روشن نماند آب و رنگ

شب آمد جهان سر به سر تیره گشت، مرا بازو از کوفتن خیره گشت

تو گفتی زمانه سر آمد همی، هوا زیر ابر اندر آمد همی

ببایست برگشتن از رزمگاه، که مانده سپه بود و شب شد سیاه

این فرصت البته نمی تواند مورد توجه باستان پرستان ما قرار گیرد چرا که مجبور می شوند اعتراف کنند که افراسیاب قدرت هیپنوتیزم داشته است ولی چون از دیدگاه آنان جز پارسیان، دیگر مردم روی زمین قادر به ارائه هیچ علم و توانایی نیستند پس شاید به زودی مدعی شوند که افراسیاب این قدرت هیپنوتیزم را در همان میدان جنگ ابتدا از قارن یاد گرفته و بعد به خودش تحویل داده است!!! ( ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۳)

رزم افراسیاب با نوذر دیگر بار

روز بعد دوباره ایرانیان، که دیگر معلوم نیست خطاب به چه کسانی است، برای جنگ به صف می شوند و بار دیگر کوس و نای ها به تاپ و توپ می افتند. افراسیاب هم در برابر، صفی از لشکریانش می چیند، دو سپاه رو به رو می شوند و از هر دو گروه «دهاده» بر می آید که لابد نوعی سرود جنگ در زمان فردوسی بوده و ظاهرا چنان قدرتی داشته که فردوسی می گوید در اثر آن، تشخیص تفاوت میان بیابان و کوه  مشکل می شده است! اما اگر کسی مایل باشد که دهاده را قرقر هم معنی کند، زبان شیرین و بی در و پیکر فارسی این اجازه را باو خواهد داد.

چنان شد ز گرد سواران جهان، که خورشید گفتی شد اندر نهان

دهاده بر آمد ز هر دو گروه، بیابان نبد هیچ پیدا ز کوه

دو لشکر با هم گلاویز می شوند تا چون رود روان خون بریزند. به خصوص قارن و افراسیاب هر جا می روند زمین چون رودی از خون به حرکت در می آید. به راستی که شاهنامه یک صفحه ناآغشته به خون ندارد و هیچ مقدمه ای در آن چیده نمی شود مگر برای شروع یک خون ریزی بی سبب دوباره. حالا چرا و چگونه و با کدام دیدگاه انسانی کسانی این خون نامه را سند هویت ایرانیان فرض کرده اند، پاسخی جز این ندارد که یهودیان علاقمند بوده و هستند تا برای کشتار پوریمی خود شریکی دست و پا و آدم کشی را امری عادی قلمداد کنند. بالاخره نوذر از قلب سپاه خود را به افراسیاب می رساند، با او رو به رو می شود و چنان مسابقه نیزه بازی بی سابقه ای به راه می اندازند که فردوسی می گوید مارها هم این گونه به یکدیگر نمی پیچند!

چنان نیزه بر نیزه انداختند، سنان یک به دیگر برافراختند

که بر هم نپیچد از آن گونه مار، جهان را نبود این چنین یادگار

تا شب این جنگ طول می کشد، سرانجام افراسیاب بر قارن غلبه می کند و ایرانیان خسته به سراپرده های خود باز می گردند. نوذر که هوا را پس می بیند، رو ترش می کند و می گوید که که روزگار خیال دارد تاج اش را به گرد و خاک بیالاید! پس پسران اش توس و گستهم را احضار می کند که با لب و لوچه ی آویزان و روانی غمگین به حضور نوذر می رسند.

دل نوذر از غم پر از درد شد، که تاج اش از اختر پر از گرد شد

چو از دشت بنشست آوای کوس، بفرمود تا پیش او رفت توس

بشد توس و گستهم با او به هم، لبان پر ز باد و روان پر ز غم

نوذر با آن ها درد دل می کند، می گرید و به یاد پیش گویی پدر درباره حمله ترکان و چینیان به ایران و شکست بعدی می افتد و از پسران اش می خواهد که به سوی پارس بروند، شبستان را بیاورند، سپس به زاوه کوه بروند و گروه را به البرز کوه برسانند، بعد هم بی خبر از لشکر و مخفیانه به ری و اصفهان بگریزند! هیچ موجود دوپای صاحب اندیشه ای قادر نخواهد شد از این آدرس پر پیچ و خم که نوذر به فرزندان اش برای فرار می دهد، سر در آورد، چنان که عقل از سر نپریده ای نداریم که بتواند توضیح دهد در میان آن جنگ سرنوشت ساز، شبستانی که باید از فارس آورده شود، چه دردی از نوذر دوا می کرده و اصولا چه گونه انتقال شبستانی از فارس به میدان جنگ میسر بوده است؟ مگر این که این جا نیز شبستان زمان فردوسی را مثلا چند بار جو معنی کنیم نه شبستانی که امروز می شناسیم! سرانجام و از آن جا که مربوط کردن این مهملات از من بر نمی آید، اشعار شاهنامه را عینا می آورم تا خودتان تکلیف تان را با آن ها روشن کنید. 

شما را سوی پارس باید شدن، شبستان بیاوردن و آمدن

وز آن جا  کشیدن سوی زاوه کوه، بر آن کوه البرز بردن گروه

کنون سوی ری و صفاهان روید، وزین لشکر خویش پنهان شوید

ز تخم فریدون مگر یک دو تن، برد جان ازین بی شمار انجمن

اگر کسی از حضار در این وبلاگ از اشعار فوق چیزی فهمید، ندایی بدهد تا تاریخ ایران به این مطالب چرس کشیدگان مربوط نشود. توس و گستهم که ظاهرا از گریز خوش حال بوده اند، نمی پرسند تاثیر این نقل و انتقالات چیست و چرا باید این همه آدم را این سو و آن سو، از این شهر به آن شهر و از این کوه به آن کوه کشید و سرانجام هم آن ها را قال گذارد و بی خبر به ری و اصفهان گریخت؟ تنها توضیحی که شاه نامه در باب این پریشان نویسی می آورد این است که نوذر با فراری دادن توس و گستهم خیال داشته است نسل فریدون را نگهداری کند.

ز تخم فریدون مگر یک دو تن، برد جان از این بی شمار انجمن

ندانم که دیدار باشد جز این، یک امشب بکوشیم دست پسین

استغفروالله! هنوز از گیجی ابیات بی معنای پیش در نیامده، باید بیهوده و بی سرانجام به دنبال مفهوم «بکوشیم دست پسین» بگردیم که شبانه انجام می شود! کار این پرت و پلاها بالاخره به آن جا ختم می شود که نوذر به فرزندان ذخیره ی فریدون اش، باز هم معلوم نیست با چه هدف، تکلیف می کند که چند کار شناس و کارآگاه استخدام و شب و روز رایزنی کنند تا اگر خبر قتل عام سپاه و زوال شاهنشاهی ایران به آن ها رسید، خم به ابرو نیاورند و دل چرکین نشوند که سرنوشت این گونه رقم خورده است و گاه چرخ گردون طوری می گردد که یکی از تخت به زیر افتد و دیگری شادمانه کلاه کیی بر سر گذارد. و آن گاه که مرگ فرا می رسد کشته شدگان جنگ با مردگان در بستر یکسان خواهد شد.

شب و روز دارید کار آگهان، بجویید هشیار کار جهان

ازین لشکر ار بد دهند آگهی، که تیره شد این فر شاهنشهی

شما دل مدارید بس مستمند، که ما را چنین است چرخ بلند

یکی را به خاک اندر آرد زمان، یکی با کلاه کیی شادمان

تن کشته با مرده یکسان شود، تپد یک زمان بازش آسان شود

باری پس از واریز تمام گناه ها به گردن چرخ گردون، نوذردو فرزند را در آغوش می گیرد، کمی خون گریه می کنند، توس و گستهم به چاک می زنند و نوذر با دلی غمگین باقی می ماند.

( ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۴)

جنگ نوذر با افراسیاب، بار سوم

باری، دو لشکر دو روز در مرخصی می گذرانند و روز سوم، شاه درمانده، فرمان از سر گیری جنگ را صادر می کند. دو سپاه با یکدیگر رو به رو می شوند، از درگاه شاه صدای بوق و زنگ هندی و تبیره بر می آید، کلاه کاسکت سر می گذارند و طبق معمول جنگ های سریالی شاهنامه، گرد و خاک به پا می کنند. لشکر افراسیاب تا صبح، چشم روی هم نگذارده و کوه تا کوه چندان جوشنور و گرز دار کنار هم چیده اند که کوه و ریگ و شخ هم، که نمی دانیم چیست، دیده نمی شود. سپس از این دریا تا آن دریا، نخ می کشند! حتی اگر دو دریا نیز در میان آن زمین و کوه و ریگ و شخ بتوان فرض کرد، هرگز نمی توان دریافت که در آن گرماگرم زد و خورد برای چه بین این دو دریا نخ کشیده اند!؟ اگر منظور را از دو دریا دو لشکر هم بگیریم، که تمثیل مصطلح شاهنامه است، باز سئوال ما بی جواب خواهد ماند. خدا شاهد است که بی سر و ته تر از این کتاب شاهنامه در ادبیات جدید و قدیم هیچ ملتی سراغ نمی توان گرفت. اشکال بزرگ و عمده این کتاب، در شعر بودن آن است که سراینده را مجبور می کند که مثلا برای یافتن قافیه ای مناسب شخ به سراغ نخ برود که هرکدام به نوعی در سرگردانی خواننده سهم دارند.  

تبیره بر آمد ز درگاه شاه، نهادند بر سر از آهن کلاه

به پرده سرای رد افراسیاب، کسی را سر اندر نیامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند، همان تیغ و ژوپین بپیراستند

زمین کوه تا کوه جوشنوران، برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پیدا نه ریگ و نه شخ، ز دریا به دریا کشیدند نخ

در سمت مقابل هم، قارن مشغول آرایش لشکر است و محافظانی دور تا دور شاه می چیند تا ستونی برای تکیه کردن داشته باشد. تیلمان نامی را که مثل دیگر نام های شاهنامه مطلقا بی معنا است، در سمت چپ و شاپور را محافظ سمت راست او بر می گمارد و بالاخره او هم موفق می شود سپاهی را بیاراید که یک بار دیگر کوه و دشت و هامون پوشانده شود!؟ دراین جا فردوسی هیجان جنگ را در بیتی بسیار زیبا و بدیع، نمایش می دهد و می گوید که نبض شمشیرها در نیام می زد و زمین زیر سم اسبان به ناله درآمده بود.

بیاراست قارن به قلب اندرون، که تا شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تلیمان بخواست، چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگیر تا خور ز گنبد بگشت، نبد کوه پیدا نه هامون نه دشت

دل تیغ گفتی ببالد همی، زمین زیر اسبان بنالد همی

کوتاه مدتی پس از این همه مقدمه چینی، زمانی که نیزه ها سایه بر زمین می اندازند، و احتمالا منظور شاعر بعد از ظهر بوده، لشکر شهریار شکست می خورد و ترکان بر اوضاع مسلط می شوند. شاپور، محافظ سمت راست نوذر را می کشند و مرگ او روحیه لشکر را در هم می شکند. نام داران سپاه ایران یا کشته و یا مجروح و خسته اند و شاه و مشاورش قارن، صلاح را در فرار می بینند و رو به دهستان عقب می نشینند، حصاری گرد دهستان می کشند و جنگ در محل نا معلوم گذرگاه، چند شبانه روز دیگر ادامه می یابد. آن گاه شاهنامه می نویسد چون نوذر در حصار بود و قدرت مانور سواران را نداشت و افراسیاب کسی را در مقابل خود نمی دید، شبانه سپاهی به سر کردگی سپهبد کروخان ویسه نژاد مامور می کند تا برای تصرف بنه ایرانیان روانه فارس شود.

چو نوذر فروهشت پی در حصار، فرو بسته شد جای جنگی سوار

سواران بیاراست افراسیاب، گسی کرد لشکر به هنگام خواب

یکی نامور ترک را کرد یاد، سپهبد کروخان ویسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشید، به راه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه، بجوید بنه مردم بد بنه

دنبال معنی برای مصرع آخر ابیات بالا نباشید و نخواهید بفهمید که غرض شاعر از بیان «بجوید بنه مردم بد بنه» چه بوده است، زیرا ظاهرا فردوسی در شاهنامه به سبب وفور صحنه های جنگ، در تصویر کردن و توصیف میدان های رزم و کاربرد لوازم زد و خورد کارکشته است و در بیش تر موارد که نیازمند توضیحی در مراتبی معمول است، گفتاری مبهم و پیچیده دارد، که مصرع بالا یکی از آن هاست. شاهنامه می گوید قارن از شنیدن خبر رفتن شبانه ترکان به پارس دل تنگ می شود، به گلایه نزد نوذر می رود و خشمگین و غیرتی شده حرف هایی می زند که بالاخره خواننده شاهنامه در می یابد که منظور فردوسی از شبستان، در ابیات گذشته، حرمسرای سلطان بوده، که گویا در فارس نگه می داشته اند! حالا شاهی، که بنا بر ظواهر امر، مرکز حکومت اش در سیستان و آن حوالی است، چرا حرم سرای اش را به فارس برده، شاید به این سبب بوده که نوذر به چشم پاکی اهالی بلوچستان و زابل و سیستان چندان اطمینان نداشته و شاید هم غرض از فارس در شاهنامه نه آن اقلیمی است که امروز گمان می کنیم!

چو قارن شنید آن که افراسیاب، گسی کرد لشکر به هنگام خواب

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ، بر نوذر آمد به سان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد، نگه کن که با شاه ایران چه کرد

سوی روی پوشیدگان سپاه، سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ما گر به دست آورد، برین نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپدید، مرا سر سوی کوه باید کشید

قارن استدلال می کند که اگر دست سردار افراسیاب به «روی پوشیدگان» سپاه نوذر برسد، پس دیگر انگیزه جنگ را از دست می دهند و شکست می خورند و اجازه می خواهد تا برای ممانعت، در پی سپاه کروخان روانه فارس شود. در این جا برای مالاندن گوش باستان پرستانی که به گمان خود اسلام را به سبب اعمال محدودیت در پوشش زنان، ارتجاعی می دانند، فرصتی است تا ابیات بالا را چند بار بخوانند و ببینند که فردوسی زنان عهد عتیق و دوران باستان ایران را نیز «روی پوشیده» خطاب می کند! باری قارن به نوذر می گوید که آب و نان تو فراهم است و در اطرافت سربازانی مطیع و فرمان بر جمع اند، پس نهراس که اوضاع به کام و روزگار به مرادت خواهد شد و آن جا که شجاعت و جسارت لازم است شجاع و دلیر باش.

تو را خوردنی هست و آب روان، سپاهی به مهر از بر تو نوان

همی باش و دل را مکن هیچ تنگ، که آسان شود مر تو را کار جنگ

بکن شیری آن جا که شیری سزد، که از شهریاران دلیری سزد

نوذر که بر اثر اوضاع نا به سامان جنگ، خود را باخته، التماس می کند که قارن پیش او بماند و بهانه می آورد که پیش تر گستهم و توس را برای حفاظت از شبستان فرستاده است. در این جا شاه نامه درهای یک شبستان یدکی دیگر را به روی نوذر و دلیران سپاه او می گشاید، که ظاهرا در همان میدان جنگ و در دهستان دایر بوده و می گوید که نوذر و یلان و بزرگان در شبستان برای عرق خوری و رفع دل تنگی جمع می شوند و نوذر پس از گرم شدن کله اش، بی اعتنا به دیگران، با دلی پرکینه، به اتاق خواب می رود.

رسیدند اندر شبستان فراز، یلان و بزرگان گردن فراز

نشستند بر خوان و می خواستند، زمانی دل از غم بپیراستند

چو سرمست شد نوذر شهریار، به پرده درون رفت دل کینه دار

سواران ایران، گوان دلیر، ز درگه برون آمدند خیر خیر

پس آنگه سوی خان قارن شدند، همه دیده چون ابر بهمن شدند

از دو بیت آخر معلوم می شود که یلان و بزرگان سپاه پس از رفتن نوذر به داخل خوابگاه در حرمسرای میدان جنگ، در حالی که از فرط حیرت «خیر خیر» شده بودند، که باید معنای چهار تا شدن چشم را بدهد، گریه کنان دور قارن جمع می شوند و درخواست می کنند که بی توجه به رای نوذر، که معتقد به ماندن آن هاست، برای نجات زن و حرمسرا باید همان شبانه رهسپار فارس شوند، زیرا گرفتار شدن زنان به دست ترکان، درست مانند این است که دل شان را بدون جنگ پر از پیکان کنند و از پس آن دیگر برای کسی دل و دماغی باقی نخواهد ماند که برای جنگ نیزه ای بردارد.

سخن را فکندند هر گونه بن، بران بر نهادند یکسر سخن

که ما را سوی پارس باید کشید، نباید ازین رای هیچ آرمید

چو پوشیده رویان ایران سپاه، اسیران شوند از بر کینه خواه

زن و زاده در بند ترکان شوند، ابی جنگ، دل پر ز پیکان شوند

که گیرد برین دشت نیزه به دست، که را باشد آرام و جای نشست؟

باری، پس از این که شیدوش و گشواد و قارن، سه سردار عمده ی لشکر نوذر، که برابر معمول نام های بی معنا دارند، برای رفتن به پارس همرای می شوند، نصفه شبی به راه می افتند، قارن لشکری بر می دارد  و به سپید دژ می رسند که دژداری با نام عجیب و غریب و باز هم بی معنای «گژدهم» دارد. از آن طرف هم بارمان که از موضوع با خبر می شود، شبانه با پیل و سپاه سر راه آن ها را می گیرد. قارن که به سبب مرگ برادر از قارن دل خوشی ندارد، برای تعیین تکلیف با او، لباس رزم می پوشد.

چو شیدوش و کشواد و قارن به هم، زدند اندر این رای بر بیش و کم

چو نیمی گذشت از شب دیر باز، دلیران به رفتن گرفتند ساز

شبانگه رسیدند دل ناامید، بدان دژ که خواندندی آن را سپید

بدین روی دژدار بد گژدهم، دلیران بیدار با او به هم

وزان روی دژ بارمان با سپاه، ابا پیل و گردان نشسته به راه

کز او قارن رزم زن خسته بود، به خون برادر کمر بسته بود

بپوشید قارن سلیح نبرد، چو بایست کار سپه راست کرد

سرانجام قارن و بارمان وسط های شب به هم می پرند و احتمالا در حالی که نور افکن های باستانی ایرانیان صحنه را روشن می کرده، قارن که روز روشن از سپاه ترکان شکست خورده بود، معلوم نیست به مدد چه معجزه ای و شاید هم به خاطر غیرت مواظبت از شبستان، نیزه ای بر کمر بارمان می زند، او را از اسب می اندازد تا سرانجام با مرگ بارمان راه باز شود و بزرگان لشکر نوذر برای حفاظت از حرمسرا به سمت پارس بتازند!

شد آگه از او بارمان دلیر، به پیش اندر آمد به کردار شیر

چو قارن مر او را چنانتیز دید، به پیکار در گرد خون ریز دید

برآویخت چون شیر با بارمان، سوی چاره جستن ندادش زمان

یکی نیزه زد بر کمر بند اوی۷ که بگسست بنیان و پیوند اوی

نگون اندر آمد زپشت ستور، شده تیره زو چرخ تابنده هور

سپهبد سوی پارس بنهاد روی، ابا نامور لشکر جنگ جوی

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۵)

گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب

باری، نوذر از رفتن قارن آگاه می شود و به تعبیر زیبای شاهنامه، چنان که گویی از روز بد می گریزد، دمان در پی او می افتد. از طرفی خبر رفتن نوذر به افراسیاب می رسد، سپاهی تدارک می بیند و با سرعتی که گویا برای سر آوردن می رود، به سوی نوذر می تازد و سرانجام به او می رسد. یک روز با هم گلاویز می شوند، مطابق معمول، گرد و خاکی به پا می کنند که جهان تیره و تار می شود و بالاخره نوذر با هزار و دویست نام دار همراهش به چنگ افراسیاب می افتد.

شب تیره تا شد بلند آفتاب، همی گشت با نوذر افراسیاب

ز گرد دلیران جهان تار شد، سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دویست، تو گفتی که شان در جهان جای نیست

بسی راه جستند و بگریختند، به دام بلا بر بیاویختند

چنان لشکری را گرفته به بند، بیاورد با شهریار بلند

در این جا فردوسی نفسی می کشد، پای را از میدان جنگ بیرون می گذارد و به بهانه ی شکست نوذر، اندرزهای اش را آغاز می کند، از بازی های روزگار، فراز و نشیب عمر و گردش چرخ و فلک می گوید که هرگز بر یک منوال نبوده و نیست و هشدار می دهد که بر داد و دهش های گاه و بی گاه و پنهان و آشکار زمانه نه خشنودی جایز است و نه ترشرویی.

اگر با تو گردون نشیند به راز، نیابی هم از گردش او جواز

همو تاج و تخت و بلندی دهد، همو تیرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست، ازو مغز یابی گهی، گاه پوست

که گیتی یکی نغز بازیگر است، که هر دم ورا بازی دیگر است

سرت گر بساید بر ابر سیاه، سر انجام خاک است ازو جایگاه

افراسیاب، سرمست از به اسیری گرفتن شاه ایران و اطرافیان اش، فرمان می دهد کوه و غار و بیابان و دریا را وجب به وجب به جستجوی قارن و سپاهش بگردند. اطرافیان خبر می گویند که قارن، آشفته و پریشان از احوال اهل شبستان، رفته و در راه شبستان است. افراسیاب، بارمان را می طلبد تا چون شیر ژیان در پی او افتد. لکن زمانی که از مرگ بارمان خبردار می شود، غضب می کند و با تحریک عواطف پدرانه،  ویسه را بر می انگیزد که با لشگری گران به انتقام مرگ پسر، به دنبال قارن برود و معلوم نیست افراسیاب که تا کنون جز ضعف و زبونی از قارن ندیده از چه رو تصویر و تصوری چنان قهرمانانه از او می سازد که می گوید اگر آهنگ نبرد کند، پلنگ از سنان او به وحشت می افتد.

وزان پس بفرمود افراسیاب، که تا بارمان راند اندر شتاب

پس قارن رزمزن همچو شیر، بگیرد مر او را، برآرد دلیر

بگفتند با بارمان او چه کرد، چگونه برآورد ز اسپش به گرد

غمی گشت ازان کار افراسیاب، برو تلخ شد خورد و آرام و خواب

چنین گفت با ویسه ی نامور، که دل سخت گردان به خون پسر

کجا قارن کاوه جنگ آورد، پلنگ از سنانش درنگ آورد

تو را رفت باید ز بهر پسر، ابا لشکری ساخته پر هنر

کشته یافتن ویسه پسر خود را

حالا جنگ دیگری در شاهنامه آغاز می شود که باید آن را جنگ در جنگ در جنگ گفت. این چه تاریخ مسخره ای است که در آن جز خون ریزی دیده نمی شود و کسانی که با خواندن این خون ریزی ها دچار لذت ملی می شوند، آیا به پزشک معالج نیاز ندارند؟ ویسه، سالار ترکان به راه می افتد و در راه، جسد فرزندش بارمان، درفش پاره و پوره، کفن لاله گون و روی به رنگ سندروس در آمده اش را می بیند، که هنوز هم نمی دانیم چه رنگی است! ویسه قدری بر پیکر بی جان فرزند و بخت واژگون سپاه تار و مار شده اش آب نرم از دیده فرو می ریزد که احتمالا استعاره از گریستن آرام بوده است! بالاخره زاری و مویه تمام می شود و ویسه شوری به جهان می اندازد و گرم رو به سوی قارن می گذارد.

بشد ویسه، سالار ترکان سپاه، ابا نامور لشکر رزمخواه

ازان پیش تر کو به قارن رسید، گرامیش را کشته افکنده دید

دریده درفش و نگونسار کوس، ز لاله کفن روی چون سندروس

دلیران و گردان توران سپاه، بسی نیز با او فکنده به راه

چو ویسه چنان دید غمناک شد، دلش گفتی از غم به دو چاک شد

ببارید از دیدگان آب نرم، پس قارن اندر همی راند گرم

دوان گشته ویسه چو ابر روان، فتاده ازو شور اندر جهان

به قارن خبر می رسد که ویسه در پی او می آید، بی توجه به ماموریت رسیدگی به اوضاع شبستان در فارس، ظاهرا دست به کارهایی می زند که حتی فردوسی هم نمی تواند از آن سر در آورد: اوضاع شبستان را از یاد برده، راه سپاه را کج می کند و از پارس به سوی نیمروز می فرستد و خود با حالتی گیتی فروز! پس آن ها به راه می افتد که البته گویا صفت و لقب گیتی فروز به سردار و سپاهی اعطا می شده که دلاورانه از دشمن می گریخته اند!

ز ویسه به قارن رسید آگهی، که آمد به فیروزی و فرهی

سواران تازی سوی نیمروز، گسی کرد و خود رفت گیتی فروز

چو از پارس قارن به هامون رسید، ز دست چپ اش گردی آمد پدید

دریافت اوضاع جغرافیایی و موقعیت محلی جنگ بین قارن و ویسه، از طریق این چند بیت، تا ابد ناممکن خواهد ماند. ظاهر ابیات می گوید قارن زمانی که از نیت ویسه با خبر می شود،  سواران را به سمت نیمروز می فرستد و خود به گیتی فروز یا گیتی فروزانه به سمت نامعینی می رود که در شعر جا به جایی از پارس به هامون معرفی می شود! از آن جا که قبلا قرار رفتن به نیمروز، یا همان سیستان در شاهنامه نبوده و نیز معلوم نیست چرا در زمانی چنین حساس که قارن به لشکریان اش نیاز داشته آن ها را راهی نیمروز می کند، اثبات می شود که کتاب شعر شاهنامه، چیزی جز شعر نیست. باری، قارن به هامون می رسد و از جانب چپ، گرد و غبار سم اسبان و درفش سیاه ترکان را می بیند که به سوی او هجوم می آورند. ویسه از میان سپاه فریاد می زند و به قارن خبر می دهد که تاج و تخت و بزرگی نوذر به باد رفته و اینک از قانوج، که نمی دانیم کجای دنیا است، تا مرز کابلستان و غزنین و زابلستان در اختیار ماست. و بر ایوان ها نقش اورنگ ما را زده اند و در حالی که شاه اسیر ماست تو نیز راه فرار نداری.

ز قلب سپه ویسه آواز داد، که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قانوج تا مرز کابلستان، همان نیز غزنین و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست، بر ایوان ها نقش اورنگ ماست

کجا یاقت خواهی تو آرامگاه، ازان پس کجا شد گرفتار شاه

قارن دست و پای خود را جمع می کند و پاسخ می دهد که من قارنم و در آب روان گلیم می اندازم، که لابد در آن زمان کار بزرگ و افتخار آمیزی بوده است! از ترس فرار نکرده ام، آمده بودم تا حساب پسرت را برسم حالا که تکلیف او یکسره شده نوبت توست و وعده می دهد دستبرد خود را به او نشان خواهد داد که این یکی هم احتمالا به زمان فردوسی معنایی جز دزدی داشته است!

چنین داد پاسخ که من قارنم، گلیم اندر آب روان افکنم

نه از بیم رفتم نه از گفتگوی، به سوی پسر آمدم جنگجوی

چو از کین او دل بپرداختم، کنون جنگ و کینه تو را ساختم

نمایم تو را هم یکی دستبرد، چنان چون نمایند مردان گرد

دو سپاه، که معلوم نیست قارن پس از فرستادن لشکرش به نیمروز از کجا جمع کرده بود، با یکدیگر درگیر می شوند و جوی خون به راه می اندازند. با این تعبیر ها و تعریف ها که شاهنامه می گوید سرزمین ایران همواره موطن وحشی ها و غداره بندها بوده و هرگز روی آرامش به خود ندیده است. باید از آن ها که خود را دنباله ی نسلل و نژاد متین و فرهیخته آریایی می دانند بپرسیم که این تاریخ بی وقفه خون ریزی که روی وایکینگ ها را هم سفید کرده، چه مراجعه ای دارد و کاش لااقل همین حرف های مفت بی سر و ته نیز اساس و صحتی داشت. هیچ آدمی که اندک بهره ای از درک و شعور برده باشد، آیا ممکن است مشتی دروغ پر از خون را به ریش اجداد خویش ببندد؟ رویارویی قارن و ویسه که تا کنون برای هم شاخ و شانه می کشیدند در این حد خلاصه می شود که قارن به سوی ویسه می آید اما ویسه روی می گرداند و فرار می کند. این بار قرعه شکست به نام سپاه ویسه می افتد. فراوان کشته می دهند و  به سوی افراسیاب باز می گردند، بی این که قارن کاری به کارشان داشته باشد. راستی که کتاب مضحکی است، این شاهنامه!

 بزد ویسه را قارن رزم جوی، ازو  ویسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگاوران کشته شد، در آوردگه ویسه سر گشته شد

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن، نرفت از پسش قارن رزمزن

بشد ویسه تا پیش افراسیاب، ز درد پسر دیدگانش پر آب

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۶)

تاخت کردن شماساس و خزروان به زابلستان

باری شماساس و خزروان از اهالی شهر ارمان، به سوی زابلستان لشکر می کشند. شماساس از کنار رود جیحون به سوی سیستان می آید و خزروان با سی هزار شمشیر زن خنجر گزار ترک، که هر کدام تیغ یا گرز و نیزه بلند در دست گرفته اند به هیرمند می رسند. زال هنوز در ماتم پدر در گورابه دخمه زده و زانوی غم به بغل گرفته است. پیش تر در شاهنامه ضمن تشریح حکایت ازدواج زال و رودابه، گفته بودند گورابه جایی بوده که برای می گساری و جشن و سرور به آن می رفتند و مراسم ازدواج آن دو نیز در گورابه برگزار شده بود! 

و دیگر که از شهر ارمان بدند، به کینه سوی زابلستان شدند

شماساس کز پیش جیحون برفت، سوی سیستان روی بنهاد تفت

خزروان ابا تیغ زن سی هزار، ز ترکان، بزرگان خنجر گزار

برفتند بیدار تا هیرمند، ابا تیغ و با گرز و نیزه ی بلند

ز بهر پدر زال با سوگ و درد، به گورابه اندر همی دخمه زد

به شهر اندرون گرد مهراب بود، که روشنروان بود و بی خواب بود

مهراب گرد، بی آن که لحظه ای چشم بر هم گذارد به رتق و فتق امور شهر می رسد. پس قاصدی نزد شماساس می فرستد و مراتب بندگی و ارادت خود را نسبت به شاه توران زمین اعلام می کند. مهراب می گوید از نژاد ضحاک است و از پادشاهی و تاج و تخت کنونی راضی نیست و اگر تن به وصلت با ایشان داده، از سر ناچاری و برای حفظ جان بوده است. خبر می دهد که زال هنوز ماتم زده در دخمه نشسته و به کولی بازی برای مرگ پدر سر گرم است و زار می زند. او نیز از دیدن مصیبت زدگی زال دلش خنک شده و آرزو دارد که هرگز دوباره چشمش به او نیفتد و اینک در غیاب زال اختیار کامل امور زابلستان را به دست دارد.

فرستاده ای آمد از نزد اوی، به سوی شماساس بنهاد روی

به پیش سراپرده آمد فرود، ز مهراب دادش فراوان درود

که بیدار دل شاه توران سپاه، بماناد تا جاودان با کلاه

ز ضحاک تازیست ما را نژاد، بدین پادشاهی نیم سخت شاد

به پیوستگی جان خریدم همی، جز این نیز چاره ندیدم همی

کنون این سرای نشست من است، همه زابلستان به دست من است

از ایدر چو دستان بشد سوگوار، ز بهر ستودان سام سوار

دلم شادمان شد به تیمار اوی، بر آنم که هرگز نبینمش روی

پس به شماساس خبر می دهد که قصد دارد پیکی به نزد افراسیاب بفرستد و راز دل خود را بی واسطه به او بگوید و هدایایی پیشکش بدهد و اگر افراسیاب اراده و او را احضار کند آماده است پادشاهی زابلستان را به او بسپارد.

زمان خواهم از نامور پهلوان، بدان تا فرستم سواری دمان

یکی مرد بینا دل پر شتاب، فرستم به نزدیک افراسیاب

مگر کز نهان من آگه شود، سخن های گوینده کوته شود

نثاری فرستم چنان چون سزاست، جزین نیز هرچ از در پادشاست

گر ایدون که گوید که نزد من آی، جز از پیش تختش نباشم به پای

همه پادشاهی سپارم بدوی، دل خویش را شاد دارم بدوی

تن پهلوانان نیارم به رنج، فرستمش آکنده هر گونه گنج

با این وعده ها از طرفی اعتماد شماساس را جلب می کند و از دیگر سو نوندی برمی افکند، که مانند لغات بسیاری در شاهنامه معنای مشخصی ندارد و بر مبنای بیت در این جا می توان قاصد شناخت. نوند مهمور میشود تا به زال خبر دهد که دو پهلوان ترک، به این سو آمده اند و فعلاٌ مهراب با وعده و وعید و دینار معطل شان کرده  و اگر زال لحظه ای در بازگشت درنگ کند دو لشکر جنگی که تا  هیرمند رسیده اند دمار از روزگار همه بیرون خواهند کشید. و اگر کسی از من بپرسد دمار در این جمله ی آخر به چه معنا است که با منظور جمله وفق دهد، شرمندگی خواهم کشید. از خصوصیات زبان بی در و پیکر فارسی یکی هم این است که می توان در آن کلمات بی معنی را هم به کار برد!

ازین سو دل پهلوان را ببست، وزان سوی بر چاره یازید دست

نوندی بر افکند نزدیک زال، که پرنده شو باز کن پر و بال

به دستان بگوی آن چه دیدی ز کار، بگویش که از آمدن سر مخار

که دو پهلوان آمد ایدر به جنگ، ز ترکان سپاهی چو پشت پلنگ

دو لشکر کشیدند بر هیرمند، به دینارشان پای کردم به بند

گر از آمدن دم زنی یک زمان، بر آید همه کامه بد گمان

فرستاده نزدیک دستان رسید، به کردار آتش دلش بر دمید

رسیدن زال به مدد مهراب

زال که تاکنون زانوی غم بغل گرفته بود ناگه به خود می آید و با لشکری جنگجوی که معلوم نیست از کجا فراهم می کند، به یاری مهراب می آید و وقتی مهراب را همچنان وفادار و هوشیار و پابرجا می بیند نیشش باز و دلش گرم می شود. به مهراب می گوید که خود، شبانه به سپاه دشمن خواهد زد و به زودی پیروز و سرخوش باز خواهد گشت. با این که تاکنون اشاره ای به خبرگی زال در تیر اندازی نشده بود، کمانی سخت و تیری مانند شاخ درخت! برمی گیرد تا به شکار دلیران و گردان ترک برود. نزدیک اردوگاه ترکان می رسد و سه تیر بر سان شاخ درخت به سه نقطه نامعلوم می افکند که مشخص نیست به هدفی می خورد یا نه ولی به هر حال، فریاد دار و گیر از لشکر خزروان می خروشد.

 به مهراب گفت ای هشیوار مرد، پسندیده ای در همه کار کرد

کنون من شوم در شب تیره گون، یکی دست یازم بر ایشان به خون

شوند آگه از من که باز آمدم، دل آکنده و کینه ساز آمدم

کمانی به بازو در افکند سخت، یکی تیر بر سان شاخ درخت

نگه کرد تا جای گردان کجاست، خدنگش به چرخ اندرون راند راست

بینداخت سه جای سه چوبه تیر، بر آمد خروشیدن دار و گیر

صبح روز بعد سپاه ترکان تیرهایی را که شب گذشته زال به سوی آنها انداخته نگاه می کنند و معلوم نیست از کجا می فهمند که این تیر اندازی کار زال بوده. شماساس که گویا می فهمد از مهراب رو دست خورده اند و وعده ی گنج و پادشاهی دروغ بوده است و انتظار رویارویی با زال را نیز نداشته رو به خزروان زبان می گشاید که هرگز رزم را چنین خیر خیر نکرده. باید ببینیم مفسران و مروجان داستان های شاهنامه، این بار برای کلمه خیر خیر چه معنایی دست و پا خواهند کرد؟!

چو شب روز گشت انجمن شد سپاه، بدان تیر کردند هر کس نگاه

بگفتند کاین تیر زال است و بس، نراند چنین در کمان هیچ کس

شماساس گفت ای خزروان شیر، نکردی چنین رزم را خیرخیر

نه مهراب ماندی نه لشکر نه گنج، نه از زال بودی بدین گونه رنج

خزروان در پاسخ می گوید که زال فقط یک انسان است و آهرمن یا آهن نیست و نمی بایست از جنگ با او بترسند. زال سوار بر اسب، مهیای رزم می شود و لشکریانش پشت سر او بر زین ها می نشینند و خم به ابرو می آورند و با دلی پر زکین، راهی می شوند. دو لشکر در هامون به هم می رسند و بدون معطلی و برابر الگو گرد و خاک به پا می کنند. خزروان عمودی برمی گیرد و بر پهلوی زال می زند که جوشن اش می شکند و بعد هم شاهنامه می نویسد برفتند گردان کابلستان که معلوم نیست منظورش فرار این گردان است و یا حرکت شان برای حمایت از زال؟ !

خزروان دمان با عمود و سپر، یکی تاختن کرد بر زال زر

عمودی بزد بر بر روشنش، شکسته شد آن نامور جوشنش

چو شد تافته شاه زابلستان، برفتند گردان کابلستان

باری، زال گبر می پوشد که تا کنون فکر می کردیم عنوان دیگر و کهن تر زردشتیان است، اما این جا به مدد خصلت بی در و پیکر و فقدان ریشه برای لغات زبان فارسی، می فهمیم که گبر را به ضرورت می توان پوشید و به جنگ رفت!! رسم شاهنامه خوانان و فردوسی شناسان چنین بوده که هرکجا لغتی در اشعار این کتاب بیابند، برای آن به نیاز بیت معنی بتراشند و کاری به ریشه و پیشینه ی لغت نداشته باشند و سر شناسان این سر تراشی های ادبی، معنی من در آوردی را در لغت نامه ای ظبط می کنند و از بی هویتی نجات می دهند! باری زال گبر را گبر می پوشد و گرز پدر در دست می گیرد و با سری پر خشم و دلی پرخون به میدان جنگ بازمی گردد.

یکی گبر پوشید زال دلیر، به جنگ اندر آمد به کردار شیر

به دست اندرون داشت گرز پدر، سرش گشته پر خشم و پر خون جگر

بار دیگر خزروان سراغ او می آید لکن این بار زال با گرز گاورنگ خود بر سر او می کوبد و زمین را از خون او همچو پشت پلنگ می کند. مشکل ما این جاست که نمی دانیم گاو رنگ را چه رنگی فرض کنیم چون راست اش همه رنگی گاو در در و دشت دیده می شود. شاید هم به زمان فردوسی بعضی رنگ ها را گاو رنگ می گفته اند که باز هم نمی دانیم از گروه کدام رنگ ها بوده است. بعد به سراغ شماساس می رود. شاهنامه به طعنه می گوید که رگ غیرت شماساس نمی جنبد و در همان جایی که بوده، قایم می شود و بیرون نمی آید.

دمنده چنان بر خزروان رسید، برفراخت آن گرز را چون سزید

بزد بر سرش گرزه ی گاورنگ، زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ

شماساس را خواست کاید برون، نیامد برون کش نجوشید خون

زال که شماساس را نمی یابد در آن گرد و خاک غلیظ، کلباد را می بیند و پولاد را که احتمالا تیغ تیزش بوده می کشد و به سوی او می رود. کلباد که گرز و سنان زال را می بیند فرار را بر قرار ترجیح می دهد. زال تیری در کمان می گذارد و بر کمربند کلباد می زند و کمرش را به زین می دوزد و آه از نهاد همه بلند می شود. شماساس از ترس رنگ می بازد و فرار می کند و سپاه چون گوسفندان در روز بارانی پراکنده می شوند. پس دلیران زابلستان با شاه کابلستان به سختی از میان اجسادی که روی زمین افتاده بودند برای خود راه باز می کنند و می روند! از نشانه های استادی فردوسی در سرودن شاهنامه یکی هم این است که یک لشکر پیروز را به چشم بر هم زدنی به خاک شیاه می نشاند و بر عکس!

پس اندر دلیران زابلستان، برفتند با شاه کابلستان

چنان شد ز بس کشته آوردگاه، که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه

شماساس و عده ای از سربازان به سوی افراسیاب می روند و در راه به قارن برمی خورند که از نبرد با لشکر ویسه باز می گردد. قارن ایشان را می شناسد و در نای رویین می دمد و راه بر سپاه می بندد. لشکرش را فرمان می دهد که با نیزه به جنگ با سپاه شماساس بپردازند و دمار از ایشان برآورند. سپاه قارن همچون پیلان مست دست به نیزه می برند و دشت را به نیستان تبدیل می کنند و تمام ترکان را می کشند. اما باز هم شماساس جان سالم به در می برد و با چند نفر دیگر از میدان می گریزند..

همه هر چه بد لشکر ترک خوار، بکشت و بیفکند در رهگذار

برآن لشکر خسته و گشته خورد، به خورشید تابان برآورد گرد

گریزان شماساس با چند مرد، برفتند ازان تیره گرد نبرد

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۷)

 کشته شدن نوذر به دست افراسیاب

باری، خبر قتل عام لشکر ترکان به افراسیاب می رسد. افراسیاب از این که نوذر در زندان اسیر اوست و سپاه ایران، لشکر ترکان را تار و مار کرده، غضب می کند و چاره را در قتل نوذر و بر انگیختن کینه ای نو! می بیند. پس سراغ نوذر را می گیرد تا ویسه از او انتقام بکشد. دژخیم را خبر می کند که نوذر را بیاورد. نوذر آگاه می شود و درمی یابد که مرگ او نزدیک است. سپاهی پرخروش راه می افتند و نوذر را، سر و پا برهنه و کشان کشان نزد افراسیاب می آورند.

سوی شاه ترکان رسید آگهی، که از نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم، دو رخ را ز خون جگر داد نم

چنین گفت کین نوذر تاجدار، به زندان و یاران من گشته خوار؟

چه چاره ست جز خون او ریختن، یکی کینه از نو برانگیختن!

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست، کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

به دژخیم فرمود کو را بیار، ببر تا بیاموزمش کارزار 

افراسیاب برای نوذر ناراحتی های پیشین را باز می گوید، ماجرای سلم و تور را به میان می کشد، رسم پادشاهی را زیر پا می نهد، که بر مبنای شاهنامه جز سربری نبوده است، شمشیر می کشد و سر نوذر را با دست خود از گردن می پراند و بدین ترتیب، سرزمین ایران بی صاحب می شود. در این جا نیز فردوسی موقع را مناسب می بیند تا با روزگار از زبان خود درد دل کند و مردم زمانه را از دل بستگی به دنیا و جاه و مقام برحذر دارد.

ایا دانشی مرد بسیار هوش، همه جامه ی ارجمندی مپوش

که تخت و کله چون تو بسیار دید، چنین داستان چند خواهی شنید

رسیدی به جایی که بشتافتی، سرآمد کزو آرزو یافتی

چه جویی ازین تیره خاک نژند، که هم باز گرداندت مستمند؟

بعد هم بستگان را که احتمالا منظور اسیران بوده اند را خوار می کنند، که همگی زینهار می خواهند. دل اغریرث به رحم می آید، بددامان افراسیاب می آویزد که ریختن خون اسرای بی سلاح، بیرون از میدان رزم صلاح نیست و قول می دهد اگر آن ها را نکشد آن ها را در غاری زندانی و چند هوشیار را به نگهبانی آنها بگمارد.

چو اغریرث پر هنر آن بدید، دل اندر بر او یکی بردمید

بیامد خروشان به خواهشگری، بیاراست با نامور داوری

که چندین سرافراز گرد و سوار، نه با ترک و جوشن نه در کارزار

گرفتار کشتن نه والا بود، نشیب است آن جا که بالا بود

سزد گر نیاری به جانشان گزند، سپاری همیدون به منشان به بند

بر ایشان یکی غار زندان کنم، نگهدارشان هوشمندان کنم

به زاری و خواری برآرند هوش، تو از خون بکش دست و چندین مکوش

افراسیاب از او تأثیر می گیرد، از کشتن اسیران منصرف می شود، آن ها را با غل و زنجیر به ساری تبعید می کند و سپس خود از دهستان عازم ری می شود، و بی توجه به این که خواننده شاهنامه از این همه پریشانی جغرافیایی در شاهنامه نزدیک است سر به کوه و بیابان بگذارد، کلاه کیانی بر سر می گذارد، دینار می بخشد و پادشاهی ایران را به دست می گیرد.

ببخشودشان جان به گفتار اوی، چو بشنید زاری و پیکار اوی

بفرمودشان تا به ساری برند، به غل و به مسمار و خواری برند 

چو این کرده شد ساز رفتن گرفت، زمین زیر اسپان نهفتن گرفت

ز پیش دهستان سوی ری کشید، از اسپان به رنج و به تک خو کشید

کلاه کیانی به سر بر نهاد، به دینار دادن در اندر گشاد

به شاهی نشست اندر ایران زمین، سری پر ز جنگ و دلی پر ز کین

آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر

خبر به گستهم و توس می رسد. سر و روی خود را چنگ می زنند و زاری می کنند و با دل و پیراهنی چاک چاک رو به سوی زابلستان می نهند و نزد زال می رسند. مرثیه سرایی سوزناکی سر می دهند که نام و نشان فریدون به نوذر در جهان زنده بود و اینک می بایست همه جوشن بپوشیم وکین بجوییم که سپهر و گردون در این ماتم با ما همصدا ضجه می زند و خون می گرید! روضه خوانی آن ها اشک و آه همه را در می آورد. زال زر مجلس گرم می کند و جامه می درد و بر خاک می افتد و دستان زال، که گویا می پندارد عمر جاودان دارد، سوگند یاد می کند که تا قیامت، شمشیر در نیام نخواهد نهاد! قدری رجز خوانی و نوحه سرایی می کند و پرت و پلا می گوید تا دیگران مجاب می شوند به خون خواهی نوذر برخیزند و بدین ترتیب به مقدمات جنگ بعدی در شاهنامه وارد می شویم که سراسر همین به هم پریدن های مهمل و بی سر و ته است که گروهی فاقد عقل و آدمیت، این شمشیرکشی های بی دلیل را که نه فقط  منطق و مورد تاریخی، بلکه حتی موقعیت جغرافیایی درستی هم ندارد، در جای هویت و هستی مردم در پوریم به خاک مالیده شده ی این مرز و بوم قرار می دهند! 

بدرید جامه به تن زال زر، بموئید و بنشست بر خاک بر

زبان داد دستان که تا رستخیز، نبیند نیام مرا تیغ تیز

همان چرمه در زیر تخت من است، سنان دار نیزه درخت من است

رکیب است پای مرا جایگاه، یکی ترگ تیره سرم را کلاه

برین کینه آرامش و خواب نیست، به مانند چشمم به جوی آب نیست

روان چنان شهریار جهان، درخشنده بادا میان مهان

شما را به داد جهان آفرین، روان تازه بادا به آرام و دین

ز مادر همه مرگ را زاده ایم، بر اینیم و گردن ورا داده ایم

به راستی که شاهنامه مملو از رجز خوانی های بدیع و خون ریزی های بی پایان است و فردوسی در آراستن صحنه ی جنگ و در سرودن لغز خوانی های خالی بندانه استاد مطلق است، اما در تنظیم روابط و موجبات جنگ به کلی درمانده می نماید و از طرح ریزی ضرورت هایی که باید سرانجام به جنگی ختم شود، سخت عاجز است. هر لشکری می تواند از زمین سبز و ساعتی پیروز و ساعتی دیگر شکست خورده معرفی شود و گاه صحنه آرایی های مقدماتی این جنگ ها چندان بی مایه و پوچ و بی خردانه و نادرست و غیر ممکن است که به هزالی شبیه تر می شود، که یکی از آن ها هم جوک نامه ای است که در سطور بعد می خوانید. باری پس از آن اشتلم های پر شور و پر سوز و گداز، شال و کلاه می کنند و راه می افتند. اسیران در ساری، آگاه می شوند که سپاه ایران هیون به این سو و آن سو پراکنده و دست از عیش و نوش کشیده، به راه افتاده اند که انتقام بگیرند. از بیم افراسیاب از خواب و خوراک می افتند. پس یکایک به اغریرث پیغام بندگی و اطاعت می فرستند و اظهار عقیده می کنند که زال و مهراب و کشواد و قارن و چند نام بی معنای جدید همچون خراد و برزین که در عرصه ی شاه نامه نو ورودند، جز گردن کلفتانی نیستند که چنگ های دراز بر ایران انداخته اند و به راحتی دست نمی کشند. و اگر رو به این سو گذارند، افراسیاب خشمگین می شود و فرمان قتل ما بی گناهان را صادر خواهد کرد.

چو گردان سوی کینه بشتافتند، به ساری سران آگهی یافتند

که ایرانیان راه را ساختند، هیونان به هر سو بر انداختند

فراز آوریدند بی مر سپاه، ز شادی بریدند و آرامگاه

از ایشان بشد خورد و آرام و خواب، پر از ترس گشتند از افراسیاب

وزان پس به اغریرث آمد پیام، که ای پر منش مه تر نیک نام

که ما یک به یک مر تو را بنده ایم، به گیتی ز گفتار تو زنده ایم

تو دانی که دستان زابلستان، به جایست با شاه کابلستان

چو برزین و چون قارن رزمزن، چو خراد و کشواد لشکر شکن

یلانند با چنگ های دراز، ندارند از ایران چنین چنگ باز

چو تابند گردان ازین سو عنان، به چشم اندر آرند نوک سنان

ازان تیز گردد رد افراسیاب، دلش گردد از کین ما پر شتاب

سر یک رمه مردم بی گناه، به خاک اندر آرد ز بهر کلاه

سپس از اغریرث خواهش می کنند ایشان را آزاد کند تا در جهان پراکنده شوند و نزد بزرگان جهان بروند، مجیز گوی کس دیگری شوند و نیایش یزدان کنند! اغریرث پیشنهاد آن ها را نمی پذیرد زیرا می پندارد که این اقدام موجب کینه و خشم افراسیاب خواهد شد. تصمیم می گیرد هرگاه سپاهان ایران نزدیک ساری برسد، اسیران را به ایشان بسپارد و سر خود را در آمل گرم کند و ننگ را به جان بخرد و با ایرانیان رو به رو نشود. شاهنامه برای تمام این تحولات غیر معمول که یکی از سرداران افراسیاب به این سهولت اسیرانی را برای تقویت سپاه دشمن آزاد می کند، دلیلی نمی آورد و سبب دل خوری اغریرث از افراسیاب را روشن نمی کند و ناگهان و بی سبب سرداری از سپاه افراسیاب را که پیش تر سر و جان اش را در راه ترکان می داده به خائنی درجه اول تبدیل می کند.

چنین گفت اغریرث پر خرد، کزین گونه چاره نه اندر خورد

ز من آشکارا کند دشمنی، بجوشد سر مرد آهرمنی

یکی چاره سازم دگرگونه زین، که با من نگردد برادر به کین

گر ایدون که دستان شود تیز چنگ، یکی لشکر آید بر ما به جنگ

چو آرد به نزدیک ساری رمه، بدیشان سپارم شما را همه

بپردازم آمل نیایم به جنگ، سرم را ز نام اندر آرم به ننگ

اسیران گفتار اغریرث را می پسندند. مدتی رخساره به خاک می سایند و سپس نوندی از ساری بر می افکنند و پیامی به زال می فرستند که جهاندار ما را بخشید و اغریرث هوای ما را دارد و از او پیمانی سخت گرفتیم که اگر زال زر با سپاهش به جنگ با او بیاید، آمل را واگذارد و به ری برود. البته تا آنجا که خواندیمّ قرارشان این بود که اغریرث در آمل بماند! و می گویند شاید به این ترتیب، مردم بی چاره جهان از این اژدها که نمی دانیم منظورشان افراسیاب است یا اغریرث، در امان باشند! به راستی که فردوسی در این قسمت از قصه های کلثوم ننه باستانی سخت به اراجیف بافی می افتد و از آن که فاقد الگو و اسناد تاریخی است، در به هم آوردن سر و ته موضوع عاجز است. 

چو از آفرینش بپرداختند، نوندی ز ساری برون تاختند

بیامد به نزدیک دستان سام، بیاورد ازان نامداران پیام

که بخشود بر ما جهاندار ما، شد اغریرث پر خرد یار ما

یکی سخت پیمان فکندیم بن، بران بر نهادیم یکسر سخن

کز ایران اگر زال زر با دو مرد، بیایند و جویند با او نبرد

گرانمایه اغریرث نیک پی، سپه را گذارد از آمل به ری

مگر زنده از دست این اژدها، تن یک جهان مردم آید رها

هرچند که فهم کردن درست این چرندیات غیر عاقلانه از عهده هیچ عقلی بر نمی آید، اما به هر حال قاصد به نزد زال می رسد و پیغام می گوید. دستان، یلان و بزرگان را فرا می خواند و ماجرا را می گوید. حالا که اطمینان دارد با حقه و نیرنگ، پیشاپیش پیروز این میدان است، شیر می شود و با کلامی شورانگیز و حماسی از ایشان می پرسد که کدام یک از شما به حد کافی سیاه دل و مایل به شرکت در این جنگ و سر ساییدن به خورشید است!!!

چو پوینده بر زابلستان رسید، سراینده نزدیک دستان رسید

بزرگان و جنگاوران را بخواند، پیام یلان پیش ایشان براند

وزان پس چنین گفت کای یاوران، پلنگان جنگی و نام آوران

کدام است مردی کنارنگ دل، به مردی سیه کرده در جنگ دل؟

خریدار این جنگ و این تاختن، به خورشید گردن برافراختن

کشواد گرد، نخستین مرد جنگی و دلاور و سیاه دل است که چراغ اول این معرکه ی مفرح را روشن و زال زر او را تشویق می کند. باری، سپاهی از گردان پرخاشجوی که از پیش می دانند جنگی در کار نیست و به مقصود خواهند رسید از زابل به آمل می روند. یکی دو منزل از راه طی می کنند که خبر به اغریرث می رسد. اغریرث، طبق وعده، در نای رویین می دمد و اسیران را در ساری می گذارد و می رود. کشواد به ساری می رسد و کلید بندهای اسیران را که احتمالا اغریرث به او تقدیم کرده بر می دارد، بندها را می گشاید، هر اسیر را سوار اسبی می کند و به زابل باز می گرداند!!! دستان از آمدن کشواد خبر دار می شود. گنج ویژه ای به درویش و جامه ای به مطرب می بخشد. باری، زال زر به نیکویی به استقبال منجی اسرای در بند اجانب می آید. بر اسیران سختی کشیده می گرید و ماتم نوذر را می گیرد. اسیران را با افتخار به شهر می آورند و جشن و سروری بر پا می کنند و بدین ترتیب صحنه بسیار مهوع و بی ارزش دیگری از این کتاب خیس از خون به پایان می رسد بی این که هیچ عایدی شخصی و جمعی و ملی از آن حاصل کسی شده باشد! واقعا که در هیچ کتاب دیگری تا به این حد داستان های بی سر وته کودکانه و بیمار گونه نیامده و هیچ ملتی چنین افتضاحی را به فرهنگ و تاریخ خود نبسته و نبالیده که باستان پرستان و روشن فکران بی اندیشه ی ما، برای آن سینه چاک می کنند بی آن که احتمالا سطری از این موهومات را فهم کرده باشند. (ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۲۸)

کشته شدن اغریرث به دست برادر

باری، اغریرث از آمل به ری می رسد و افراسیاب که از خیانت او آگاه شده بود، قدری مواخذه اش می کند که کار را خراب کرده و شهد را به حنظل آمیخته است. به یاد او می آورد که پیش تر فرمان قتل اسیران را صادر کرده و تذکر داده بود که مصلحت اندیشی و گذشتن از خون سپاه دشمن، جایز نیست. در این جا، فردوسی چند بیتی حول مرام و کردار جنگ و کین خواهی و جنگ جویان می گوید در این معنی که هرگز ردی از خرد ورزی و عاقبت اندیشی در مجموعه سپاهیگری و سپاهیان دیده نمی شود.

به دانش نیاید سر جنگجوی، بیابد به جنگ اندرون آبروی

سر مرد جنگی خرد نسپرد، که هرگز نیامیخت کین با خرد

این از شاه بیت های شاه نامه است که به گمان من در زمره برترین نمونه های ستیزه پنهان، زیرکانه و خردمندانه فردوسی با شاه نامه قرار می گیرد. چند واژه ای است، با عمق بسیار، که در آن کین توزی و سپاه آرایی را با خرد مغایر می داند و از آن که سراسر شاه نامه جز کین خواهی و جنگ آوری نیست، پس این قضاوت فردوسی را با متن شاهنامه تطبیق دهید، تا عیار این کتاب را حتی از قول سراینده اش نیز به دست آورید. باری اغریرث در جواب افراسیاب مطالبی می گوید که موید آن اشاره ای است که در یادداشت قبل تذکر دادم و آن این که فردوسی برای برگشتن اغریرث از برادر و آزاد کردن اسیران اش علتی ندارد و این صحنه ی از شاه نامه، جز پریشان بافی به قصد بزک داستان نبوده است.

چنین داد پاسخ به افراسیاب، که لختی بشاید هم از شرم و آب

هر آنگه که آید به بد دسترس، ز یزدان بترس و مکن بد به کس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی، نخواهد شدن رام با هر کسی

چو بشنید افراسیاب این سخن، نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن

ارزیابی افراسیاب از پاسخ اغریرث همان است که پیش تر بیان کردم: بی سر و ته! زیرا که معلوم نیست چرا و بر اساس چه عاملی اغریرث، که خود یک شعله برافروز اصلی جنگ است، برادر را بی شرم و آبرو می خواند! سرانجام دو برادر به تفاهم نمی رسند، از موضع خود کوتاه نمی آیند و کار به ساده ترین راه حل شاه نامه ای یعنی دست گرفتن و توسل به شمشیر می رسد. فردوسی هم که در میان این داستان بی سر و ته و پوچ اسیر مانده، بار دیگر نیش زبان خود را به کار می اندازد و بدون موضع گیری معین در میان آن دو، همین قدر می گوید که عدم تفاهم میان دو برادر از آن بود که یکی ستیزنده و دیگری صاحب خرد بوده است.

یکی پر ز آتش یکی پر خرد، خرد با سر دیو کی برخورد؟

بالاخره افراسیاب با شمشیرش برادر را به دو نیم می کند. خبر قتل اغریرث به زال می رسد. زال رجز می خواند که بخت افراسیاب برگشت و زمان ویرانی تخت و تاج او فرا رسید. لشکری آراسته و برابر تشبیه مکرر شاه نامه چون چشم خروس تدارک می بیند و به سوی پارس به راه می افتد تا مقدمات خون ریزی دیگری برای پر شدن چند صفحه ای دیگر از شاهنامه را فراهم کند و عجیب تر از این نیست که این بار زال می خواهد به بهانه ی خون خواهی اغریرث به جنگ افراسیاب برود، که لابد نفوذی خودش بوده است!!! از این طریق حد سر در گمی و یاوه سرایی و پریشان نویسی شاه نامه سازان و شاه نامه شناسان و شاه نامه پسندان را میان افسانه های پای کرسی شاهنامه در می یابیم. افراسیاب که از لشکر آرایی زال آگاه می شود به نوبه ی خود سپاه اش را به «خوار ری» می برد! این جا نیز به صورتی دیگر از بی بنیانی شاهنامه با خبر می شویم و در می یابیم که شاهنامه سازان هیچ تصویر روشنی از ایران در ذهن نداشته اند، ری و پارس شان یکی و در کنار هم بوده، زیرا میان زال به پارس رفته و افراسیاب به ری سپاه کشیده، نبرد شدیدی در جریان است، که دو هفته طول می کشد!!!

سپهبد سوی پارس بنهاد روی، همی رفت پر خشم و دل کینه جوی

چو بشنید افراسیاب آن سخن، که دستان جنگی چه افکند بن

بیاورد لشکر سوی خوار ری، بیاراست جنگ و بیفشرد پی

طلایه شب و روز در جنگ بود، تو گفتی که گیتی به یک رنگ بود

مبارز همی کشته شد بر دو روی، همه نامداران پرخاش جوی

برآمد دو هفته برین روزگار، پیاده بمانده ز کار و سوار

زو تهماسب، پادشاهی او پنج سال بود

ناگهان جنگ زال و افراسیاب به خود رها می شود و سخن از پادشاهی به میان می آید به نام مضحک «زو طهماسب» که ظاهرا یک نام کیانی و برابر معمول بی معنی است! داستان نامه بی بنیان شاهنامه می گوید، یک نیمه شبی که معمولا موقع خواب است زال بدون این که مخاطب اش معلوم باشد، شروع می کند مقدمه بافتن که بله گرچه نام داران و پهلوانان هم به درد می خورند ولی مملکت شاه خسرو نژاد پیروز بخت با فره ایزدی و بلند تخت و از تخم فریدون می خواهد و مثال می زند که سپاه به کشتی می ماند که باد و بادبانی به نام شاه دارد. حالا سلطنت طلبان به گردو شکنی با دم مشغول می شوند که ببینید فردوسی می گوید که مملکت بدون شاه بادبان ندارد! یکی نیست از فردوسی و زال و بقیه دست اندر کاران ساخت شاهنامه بپرسد که اگر مملکت شاه خسرو نژاد و فلان و فلان می خواهد پس خود زال تاکنون در میان این شلم شوربای تاریخ شاهنامه ای چه می کرده است؟ جدا که فردوسی استاد و خبره بی بدیل تمسخر داستان ها و قهرمانان شاهنامه است و با سرودن ابیات ابتدایی سرفصل پادشاهی زوطهماسب می خواهد بگوید که زال یعنی پدر رستم از بی سر و پایان بی اصل و نسب بوده است!!! باری، مدت ها به دنبال آدمی با خصوصیات مورد نظر می گردند و بالاخره زو فرزند تهماسب را پیدا می کنند که نمی گویند تاکنون کجا می چریده، به چه کار مشغول بوده و با کدام واسطه ها به تخم و تخمه ی فریون وصل می شده است؟!

شبی زال بنشست هنگام خواب، سخن گفت بسیار از افراسیاب

همی گفت هر چند کز پهلوان، بود بخت بیدار و روشن روان

بباید یکی شاه خسرو نژاد، که دارد گذشته سخن ها به یاد

به کردار کشتی است کار سپاه، همش باد و هم بادبان پادشاه

اگر داردی توس و گستهم فر، سپاهست و گردان بسیار مر

هر آن نامور کو نباشدش رای، به تخت بزرگی نباشد سزای

نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت، بباید یکی شاه پیروز بخت

که باشد بدو فره ی ایزدی، بتابد ز گفتار او بخردی

ز تخم فریدون بجستند چند، یکی شاه زیبای تخت بلند

ندیدند جز پور تهماسب زو، که زور کیان داشت فرهنگ گو

بدون این که شاهنامه در این میان تکلیف افراسیاب را که در حال جنگ با زال بود و سلطنت ایران را با جنگ به دست آورده و شکم برادرش را هم در این راه دریده بود، معلوم کنند، قارن و چند موبد و مرزبان و سپاهی از گردان، نزد زو مژده پادشاهی می برند. زو در هشتاد سالگی و در روزی همایون، که تقویم آن قطعی نیست تاج بر سر می گذارد و پنج سال دادگرانه سلطنت می کند. سپاه را از تجاوز و بد کاری بر حذر می دارد و به اصلاح امور می پردازد. لکن خشک سالی پدید می آید و مردم مجبور می شوند نان را با درم بر کشند، که منظور رسیدن بهای نان تا حدی است که برابر وزن هر درم همان قدر نان می داده اند! در این جا ناگهان سخن از رویارویی دوباره دو لشکر به میان می آید و ظاهر امور حکایت می کند که زال پس از ماموریت شاه تراشی به میدان جنگ باز گشته است. پنج ماه هر روزه به سختی می جنگند. سرانجام تار و پود لشکر از هم می پاشد و از گرسنگی و تشنگی، به فلسفه بافی می افتند کهکه این رنج و سختی، سزای اعمال و رفتار خود ما است. هر دو سپاه که ناگهان در همه چیز به توافقی برادرانه رسیده اند قاصدی به گلایه نزد زو تهماسب می فرستند که بیا دست از گناه و سرکشی برداریم، یکدیگر را ببخشیم و خود را اصلاح کنیم. این هم از آن صلح های شاهنامه است که دلیلی جز درماندگی شاعر در رساندن عاقبت جنگ به جایی معین ندارد! نامداران گرسنه به راه می آیند، دست از جنگ می کشند و تصمیم می گیرند دیگر یاد و عقده ی گذشته و گذشتگان را پیش نکشند و هر کس به دنبال کار خویش برود!  در پی این انقلاب فرهنگی، یکی از دو طرف دعوی که نمی دانیم کدام جناح بوده، از جیحون تا مرز روم و تا چین و ختن و مرزی را که رسم خرگاه بود و دست زال از آن کوتاه، به دیگری می بخشد و قرار می شود ترکان از این سو تجاوز نکنند. هنوز محدوده ی صحیح و دقیق این بخش بندی توافقی که می بایست مرز ایران و ترکان را مشخص کند معلوم نیست و این خود نشان روشن دیگری از نادانی شاهنامه نسبت به محدوده های ایران است تا آن جا که حتی نمی تواند این سرزمین موهوم ایران نام را با زبانی قابل فهم بین دو طرف تقسیم کند! زو تهماسب به سوی پارس باز می گردد و علی رغم کهولت سن، جهان را نو و تازه می کند. زال هم راه زابلستان را در پیش می گیرد و بدین ترتیب، جهان و شاهنامه برای مدت کوتاهی سر و سامان می گیرد.

ز تنگی چنان شد که چاره نماند، ز لشکر همی پود و تاره نماند

سخن رفتشان یک به یک همزبان، که از ماست بر ما بد آسمان

ز هر دو سپه خاست فریاد و غو، فرستاده آمد به نزدیک زو

که از بهر ما این سرای سپنج، نیامد به جز درد و اندوه و رنج

بیا تا ببخشیم روی زمین، سراییم بر یکدگر آفرین

سر نامداران تهی شد ز جنگ، ز تنگی نبد روزگار درنگ

بران بر نهادند یکسر سخن، که در دل ندارند کین کهن

ببخشند گیتی به رسم و به داد، ز کار گذشته نیارند یاد

ز جیحون همی تا سر مرز روم، ازان بخش گیتی به آباد بوم

روا رو چنین تا به چین و ختن، سپردندشاهی به آن انجمن

ز مرزی کجا رسم خرگاه بود، ازو زال را دست کوتاه بود

وزین روی ترکان نجویند راه، چنین بخش کردند تخت و کلاه

سوی پارس لشکر برون راند زو، کهن بود ولیکن جهان کرد نو

سوی زابلستان بشد زال زر، جهانی گرفتند یک سر به بر

در این جا بار دیگر فردوسی از قصه های شاهنامه بیرون می زند و به گمان من به دو بیتی مشغول رد شاهنامه می شود چرا که می گوید اگر مردم نهاد پلنگی نداشته باشند و هی به سر و کله هم نپرند، روزگار بر آن ها سخت نخواهد گرفت و اضافه می کند که کلید تمام فراخی ها و تنگی های جهان به دست خداوند است.

چو مردم ندارد نهاد پلنگ، نگردد زمانه برو تار و تنگ

فراخی که از تنگی آمد پدید، جهان آفرین داشت آن را کلید

باری زو تهماسب، سران را جمع می کند، سپاس یزدان می گوید، جشن و سروری به راه می افتد و کین و نفرین را از دل ها می شویند. پنج سال را به خوبی و خوشی می گذرانند. سرانجام خورشید عمر این پادشاه بی آزار و بی تاثیر در شاهنامه، در هشتاد و شش سالگی غروب می کند و بخت ایرانیان، کندرو می شود، که خدا عاقبت اش را به خیر کند. 

چو سال اندر آمد به هشتاد و شش، بپژمرد سالار خورشید فش

بشد بخت ایرانیان کندرو، شد آن دادگستر جهان دار زو

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه، ۲۹

گرشاسب، پادشاهی او نه سال بود

باری، از پادشاهی نهصد ساله ی فریدون و سلطنت صد و بیست ساله ی منوچهر و باقی قضایا، رفته رفته به بارقه هایی از عقل گرایی، لااقل در ارائه مدت سلطنت حاکمین پوشالی قصه های شاهنامه بر می خوریم که یکی هم حکومت نه ساله گرشاسب است، که ظاهرا او هم از زیر بته فریدون بیرون پریده است! به دنبال مرگ زو تهماسب، پادشاهی به فرزند خود کامه اش گرشاسب می رسد، که برابر معمول نه فقط نامی بدون معنا ادارد، که در شرح زندگی او نیز اثری از خود کامگی نیامده است! به ترکان خبر می رسد که زو تهماسب به دیار باقی شتافته، سلطنت ایران به روال گذارده و بی صاحب شده است.

پسر بود زو را یکی خویش کام، پدر کرده بودیش گرشاسب نام

بیامد نشست از بر تختگاه، به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

چو بنشست بر تخت و گاه پدر، جهان را همی داشت با زیب و فر

خبر شد به ترکان که زو در گذشت، بدان سان که بد، تخت بی شاه گشت

افراسیاب، سوار بر کشتی به خوار ری می رسد تا بدانیم که ری هم در شاهنامه ربطی به محل کنونی آن ندارد که وسط بیابان است و جز در شاهنامه، که سرشار از قصه های هری پاتری است، هیچ زمانی در آن کشتی نرانده اند. پشنگ، پدر افراسیاب و اغریرث، که در ماتم اغریرث، دل از تاج و تخت شسته و از برادر کشی افراسیاب دل تنگ و داغدار است، هیچ کس را به خوش آمد گویی او نمی فرستد. حالا این که اگر پشنگ پدر افراسیاب و اغریرث است و علی القاعده باید در توران زمین باشد، در ری چه می کرده و افراسیاب از کجا با کشتی به ری رفته که مورد بی محلی پشنگ قرار گرفته، از درون شاهنامه پاسخی نخواهید، زیرا یهودیان این کتاب را نه برای افزودن آگاهی های ملی ما بلکه با نیت غرق کردن مردم بی خبر این سرزمین در اوهام ساخته اند، تا با سرگرم شدن به این افسانه های بی سر و ته، سراغی از مراکز تمدن دیرین و هفت هزار ساله ی خود نگیرند که در ماجرای پلید و در قتل عام پر دامنه پوریم، به تل های در خاک فرو رفته ای بدل شدند که گاه گاه یکی از آن ها را قاچاقچیان عتیقه از خاک بیرون می کشند. سر انجام پس ازسال و ماهی ظاهرا پشنگ فرستاده ای نزد افراسیاب می فرستد و گلایه می کند که: فقط اغریرث بی گناه که تو خونش را به ناحق ریختی لایق تاج و تخت بود و خط و نشان می کشد که تو را به جنگ با دشمن مرغ پرورده، یعنی زال، فرستاده بودم نه آن که دست به خون برادر دراز کنی، پس تا ابد با تو کاری ندارم و نمی خواهم تو را ببینم! پس از ذکر ناله و نفرین پشنگ، خبر مرگ گرشاسب در همان سال را می خوانیم و پس از آن هم باز سر و کله پشنگ پیدا می شود که با افراسیاب آشتی کرده و می گوید تا به جای گرشاسب کسی ننشسته، به جنگ با زال و ایرانیان برود.

خروشید و بفکند کشتی بر آب، بیامد به خوار ری افراسیاب

نیاورد یک تن درود پشنگ، سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ

دلش خود ز تخت و کله گشته بود، به تیمار اغریرث آگشته بود

بدو روی ننمود هرگز پشنگ، شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ

فرستاده رفتی به نزدیک اوی، به سال و به مه بد که ننمود روی

همی گفت اگر تخت را سر بدی، چو اغریرثش یار در خور بدی

تو خون برادر بریزی همی، ز پرورده مرغی گریزی همی

تو را سوی دشمن فرستم به جنگ، همی بر برادر کنی روز تنگ؟

مرا با تو تا جاودان کار نیست، به نزد منت راه دیدار نیست

بدان سال گرشاسب زو در گذشت، ز گیتی همان بد هویدا بگشت

پیامی بیامد به کردار سنگ، به افراسیاب از دلاور پشنگ

که بگذر ز جیحون و برکش سپاه، همان تا کسی بر نشیند به گاه

در این جا شاه نامه به چنان پریشان نامه ای بدل می شود که جز صاحب منصبان دارای چندین مشاور فرهنگی شعر شناس و دارای دم و دستگاه کتاب و کاغذ و غیره از آن سر در نمی آورند! ابتدا افراسیاب را مشغول آراستن سپاهی می ببینیم که حتی فردوسی هم که از فرط تکرار کارشناس سپاه آرایی شده، در وصف آن جز مهمل نمی گوید:

یکی لشکر آراست افراسیاب، ز دشت سپیجاب تا رود آب

که گفتی زمین شد سپهر روان، همی بارد از تیغ هندی روان

بدان گونه این لشکر نام دار، بیامد روارو سوی کارزار

شاه نامه که تعهدی به ارائه آدرس درست ندارد و به راستی نمی داند از چه سرزمینی صحبت می کند، در ساختن اسامی بی در و پیکر محلی، هر زمان که قافیه و غیر قافیه لازم داشته باشد، ابا ندارد. آن جا افراسیاب را معلوم نیست از چه مبدایی با کشتی به ری می فرستد و حالا هم افراسیاب نه در خوار ری، بلکه ار سپیجاب تا آب لشکر می آراید تا زمین مثل آسمان و در آن تیغ هندی روان شود!!! و بدین گونه روارو ، که بعید است ریش سفیدان و چهره های ماندگار سمند سوار هم از معنای آن سر درآورند، روانه جنگ می شوند! بعد هم مردم ایران، که هنوز هم نمی دانیم منظور مردم کجاست، دستپاچه به زابلستان می ریزند، با داد و فریاد سراغ زال می روند و اعتراض دارند که از زمان ظهور تو مرغ پرورده، ایران روز خوش ندیده و تو هم که دنیا را بازیچه فرض کرده ای و حالا هم که مملکت شاه ندارد، افراسیاب با سپاهی عازم ایران است و خودت می دانی و باید فکری اساسی کنی.

بر آمد همه کوی و یرزن به جوش، وز ایران سراسر برآمد خروش

سوی زابلستان نهادند روی، جهان شد سراسر پر از گفتگوی

بگفتند با زال چندی درشت، که گیتی گرفتی بس آسان به مشت

پس سام تا تو شدی پهلوان، نبودیم یک روز روشن روان

چو زو برگذشت و پسر شاه بود، بدان را ز بد دست کوتاه بود

کنون شد جهانجوی گرشاسب شاه، کنون گشت بی شاه شهر و سپاه

سپاهی ز جیحون به این سو کشید، که شد آفتاب از جهان ناپدید

اگر چاره داری مر این را بساز، که آمد سپهبد به تنگی فراز

زال زر که خواندیم از پس مرگ سام، همواره در این دخمه و آن گورابه نعره می کشید و پیرهن می درید، بزرگان را جمع می کند، تشر می زند و رجز می خواند که شب و روزم را در جنگ گذرانده ام و هر گاه کمر به خون ریزی و مردی بستم کسی همپایه من نشد و می گوید هر جا که پا گذاردم افسار سواران پاردم من بود، که خدا شاهد است حرف مزخرف بی سر و ته غیر قابل فهمی است و بالاخره هم کار را به این دل خوشی می کشاند که گرچه پیری پشت خمیده و معذورم، اما باز هم خدا را شکر از ریشه من جنگ جوی دبش درجه اولی سبز شده که در حال حاضر فقط لنگ یک اسب مناسب غیر عربی است و همین!

چنین گفت با مهتران زال زر، که تا من ببستم به مردی کمر

سواری چو من پای بر زین نگاشت، کسی تیغ و کوپال من برنداشت

به جایی که من پای بفشاردم، عنان سواران بدی پاردم

کنون چنبری گشت پشت یلی، نتابم همی خنجر کابلی

سپاسم به یزدان بود کز این بیخ رست، برآمد یکی شاخ فرخ درست

کنون گشت رستم چو سرو سهی، بزیبد بر او بر کلاه مهی

یکی اسب جنگیش باید همی، کز این تازی اسپان نشاید همی

مردم ایران هورا می کشند و شادمانی می کنند و زال به سراغ رستم می رود و آماده باش می دهد که برای انتقام کشی نسل زادشم، که لابد نسلی موازی با نسل فریدون بوده است، مهیا شود! بعد هم با شرمساری و از روی خجالت به رستم می گوید گرچه تو هنوز دهان ات بوی شیر می دهد و باید مشغول دختر بازی و می خوارگی باشی و خدا را خوش نمی آید روانه جنگ شوی، اما چه می شود کرد که هوا پس است، امیدی جز تو بچه نداریم و باید برای امری خطیر که خواب و خوراک و ناز و آرام را از تو سلب می کند، آماده شوی. خواننده خردمند که از زمان جنگ رستم با مردم مظلوم سپند دژ و قتل عام آنان، شرح احوال و زندگی و مرگ چند شاه را خوانده، از این که سام سن و سال فرزندش را نمی داند و هنوز او را طفلی سرگرم بازی های نوجوانی فرض می کند، دچار تعجب می شود و چاره ای نمی بیند جز این که پیش خود بگوید: شاه نامه است دیگر!

به رستم چنین گفت کای پیلتن، به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیش است و رنج دراز، کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

تو را نوز پورا گه رزم نیست، چه سازم که هنگامه بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی، دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد، تو را نزد شیران و مردان مرد

چه گویی، چه سازی، چه پاسخ دهی، که جفت تو بادا مهی و بهی

رستم که در رجز خوانی دست کمی از اجداد شاهنامه ای خویش ندارد، به قبای اش بر می خورد و می گوید مگر پیکار مرا در کوه سپند و رویارویی با پیل ژیان فراموش کرده ای؟ اگر از پور پشنگ بترسم پس چه نام و آبرویی در جهان از من باقی خواهد ماند؟ در این جا فردوسی که پیوسته دنبال بهانه می گردد تا زخم زبانی به زنان برساند، فرصت را غنیمت می بیند و بدون ترس از جنبش نوین فمینیستی ما، نیشی به زنان می زند و از زبان رستم نوجوان می سراید:

کنون گاه رزم است و آویختن، نه هنگام ننگ است و بگریختن

از افکندن شیر شیر است مرد، همان جستن رزم و دشت نبرد

زنان را از آن نام ناید بلند، که پیوسته در خوردن و خفتنند

زال که از ضرب شصت افراسیاب خبر دارد بچه اش را نصیحت می کند که جنگ با پیل و مردم بی آزار سپند کوه، که در آن با نیرنگ به پیروزی رسید، با در افتادن با ترکان یکی نیست و خود او هم از ترس افراسیاب شب ها نمی خوابد و صریحا اعتراف می کند که دل اش راضی نمی شود تا او را به مقابله با افراسیاب دلیر روانه کند: 

بدو گفت زال ای دلیر جوان، سر نامداران و پشت گوان

ز کوه سپند و ز پیل سپید، سرودی و دادی دلم را نوید

همانا که آن رزم آسان بدی، دلم زین سخن کی هراسان بدی

و لیکن ز کردار افراسیاب، شب تیره رفتن نیارم به خواب

چه گونه فرستم تو را پیش اوی، که شاهی دلیر است و پرخاش جوی

رستم نمی ترسد، یال و چنگ های درازش را به زال نشان می دهد که من مرد جنگم و آرام و قرار نمی گیرم. دوازده سیزده بیت رجز می خواند که جز چند بیتی، شما را از آزار خواندن بقیه آن معاف می کنم، زیرا تحمل مشتی توصیفات بی معنای بدون محمل و موضوع را در این نصفه شبی بر شما روا ندارم.

چنین یال و این چنگ های دراز، نه والا بود پروریدن به ناز

ببینی که در جنگ من چون شوم، که بابور گل رنگ در خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون، که همرنگ آب است و بارانش خون (!!!؟)

همی آتش افروزد از گوهرش، همی مغز پیلان بساید سرش (!!!؟)

هر آن باره و زخم کوپال من، ببیند بر و بازو و یال من

نترسد ز عراده و منجنیق، نگهبان نباید ورا جاثلیق

و پس از این حرف های مفت بی معنایی که به مالیخولیا می ماند و با واژه های ناشناس و بی معنا تری چون بابور و جاثلیق زینت شده، سرانجام رستم می گوید که اگر برای او یک گرز بزرگ بیاورند، یک تنه کار جنگ با افراسیاب را پیش خواهد برد! زال که نوجوان اش را به قدر کافی مصمم می بیند، گرز سام را که با آن دیوان مازندران را تار و مار کرده بود برایش می آورد. رستم از دیدن گرز آبا و اجدادی اش به وجد می آید، سام را ستایش می کند و سراغ اسبی را می گیرد که بتواند او و گرزش را حمل کند! خنده دار آن جاست که فردوسی می نویسد که این گرز از میراث گرشاسب شاه، دست به دست به بقیه رسیده بود، که برای نخستین بار اسم این افراسیاب، به عنوان شاهی در شاهنامه را، همزمان با همین قضایای جاری خوانده ایم!

بفرمود کان گرز سام سوار، که کردی به مازندران کارزار

بیارند زی پهلو نام دار، بر آن تا بر آرد ز دشمن دمار

ز گرشاسب شه مانده بد یادگار، پدر تا پدر تا به سام سوار

تهمتن چو گرز نیا را بدید، دو لب کرد خندان و شادی گزید

یکی آفرین خواند بر زال زر، که ای پهلوان جهان سر به سر

یکی اسب خواهم کجا گرز من، کشد با چنین فره و برز من

چشم های زال از این همه گردن کلفتی نو جوان اش خیره می ماند و چند دعای چشم زخم احتمالا از کتاب مفاتیح زردشتیان می خواند و به رستم فوت می کند:

سپهبد ز گفتار او خیره ماند، بدو هر زمان نام یزدان بخواند

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۳۰)

گرفتن رستم، رخش را

باری، تمام گله های اسب شاهان زابلی و چند گله اسب کابلی می آورند و به رژه می گذارند تا رستم یکی را برگزیند، کم و کسری اش تکمیل شود تا ببینیم چه تخم طلایی خواهد کرد؟! رستم به عنوان امتحان با دست بر کمر اسب ها فشار وارد می کند و از فرط زور، شکم اسبان به زمین می رسد! به این ترتیب یکی یکی اسبان به زانو در می آیند تا بالاخره در گله ای که از مقابل او می گذشته، و فردوسی به آن فسیله نام می دهد، چشم رستم به اسب سفیدی می افتد، که باز هم با لغت خنگ بیان می شود، لغاتی که رد پایی جز در همان قرن چهار و پنج و در نوشته های رودکی و اسدی و از این قبیل ندارد، در تاقچه فرهنگ و ادب فراموش می شود و کسی آن ها را در طول زمان تحویل نمی گیرد، هر چند که برای رفع احتیاج و فقر مطلق واژگان در زبان فارسی مجبور باشند خود را به در و دیوار بکوبند و به گدایی عربی و ترکی و روسی و هندی و افغانی و فرانسه و انگلیسی روند. در حال حاضر خنگ را نه اسب سفید، که آدم نفهم می گویند و فسیله هم نه گله اسب، که صورتی از فسیل به معنای بقایای تغییر شکل داده در طبیعت است و معنایی به کلی متفاوت دارد. یک زبان بی ریشه ی ساختگی و من در آوردی که حتی اسامی اشخاص در آن بی معنا است، از قبیل این معجزات زیاد دارد.

هر اسبی که رستم کشیدی به پیش، به پشت اش فشردی همی دست خویش

ز نیروی او پشت کردی به خم، نهادی به روی زمین بر شکم

چنین تا بیامد یکایک به تنگ، فسیله همی راندند رنگ رنگ

یکی مادیان نیز بگذشت خنگ، برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

این مادیان به توصیف شاهنامه، برش چون بر شیر فربه و کمر باریک و کوتاه لنگ، کره ای دارد که شنیدن داستان آن در شاهنامه و از زبان فردوسی، یکی از کمیک ترین صحنه ها در ادبیات فارسی، بل جهان را می سازد. گوش کنید:

یکی کره از پس به بالای او ، سرین و برش هم به پهنای او

سیه چشم و بور ابرش و گاو دم، سیه خایه و تند و پولاد سم

تن اش پر نگار از کران تا کران، چو برگ گل سرخ بر زعفران

به شب مورچه بر پلاس سیاه، بدیدی به چشم از دو فرسنگ راه

به نیروی پیل و به بالا هیون، به زهره چو شیر که بیستون

این جا هم، در بر همان پاشنه می گردد. فردوسی می خواهد کره اسبی را به خواننده معرفی کند که قرار است رستم بر آن سوار شود. این کره، هم بور است هم ابرش، که خدا می داند چه رنگی است، دم اش مثل دم گاو است، تن اش، مثل این که برگ گل را روی زعفران بپاشند، رنگ وارنگ است، شب ها مورچه را در پلاسی سیاه از دو فرسخی می بیند، فیل زور و هیون است و شجاعت شیر کوه بیستون را دارد. کاری به این ندارم که بالاخره نمی توان گفت این اسب بور و ابرش و گل رنگ زعفران زده چه رنگی است، چون بر سر لغت ابرش هم همان آمده که بر خنگ و فسیله گذشت، سئوال من از فردوسی این است از کجا با خبر بود که آن کره اسب، شب ها از دو فرسنگی جنبش یک مورچه را بر پلاس سیاه می دیده؟ مگر حرف مفت زدن هنر است؟ چنین می شود که خداوند در قرآن شاعران را تمسخر و بی هوده گوی می خواند و مردم هم در تاسی به قرآن، برای نشان دادن عمق مهمل گویی هر کسی، با پوزخند می گویند: اهمیتی نده، شعر می گوید.

بپرسید رستم که این اسب کیست، که از داغ، روی دو ران اش تهی است؟ 

چنین داد پاسخ که داغش مجوی، کزین هست هرگونه ای گفت و گوی

همی رخش خوانیم و بور ابرش است، به خوبی چو آب و به تک آتش است

خداوند این را ندانیم کس، همی رخش رستم بخوانیم و بس!

سه سال است تا این به زین آمدست، به چشم بزرگان گزین آمدست

چو مادرش بیند کمند سوار، چو شیر اندر آید کند کارزار

بپرهیز تو ای هشیوار مرد، به گرد چنین اژدها بر نگرد

که این مادیان چون برآید به جنگ، بدرد دل شیر و چرم پلنگ

رستم به خیال گرفتن کره اسب می افتد، کمند می کشد و ایلخی بان که این جا چوپان گفته شده، معترض می شود که دست از سر کره مردم بردار. رستم به ران های کره نگاه می کند و می گوید این که داغ ندارد، پس مال کیست؟ چوپان جواب سر بالا می دهد که گرچه این اسب صاحب ندارد ولی اسم آن را رخش رستم گذارده ایم، و ما رااز خنده روده بر و نصیحت می کند که بهتر است به کره نزدیک نشوی که مادرش سرت را با دندان خواهد کند! بعد هم می گوید سه سال می شود که موقع زین بستن این کره و چشم بزرگان دنبال گرفتن اوست، اما مادرش اجازه نمی دهد و هر که را به او نزدیک شود، تکه پاره می کند و بالاخره به رستم هشدار می دهد از خیر این کره بگذرد و سراغ اسب دیگری برود. رستم که طبیعتا کله اش باد دارد و آدم حرف نشنوی است، بار دیگر کمند می اندازد. مادیان چون پیل ژیان به او هجوم می آورد و می خواهد سر رستم را با دندان بکند که رستم چنان نعره ای می کشد که مادیان بی چاره هاج و واج در جای خود میخکوب می شود. رستم قدری مشت و لگد به اسب می پراند، تا این که مادیان جنگ باخته از خیر کره اش می گذرد و به میان گله می گریزد. رستم سراغ کره می رود، ران و کمرش را فشار می دهد و اورا آزمایش می کند. کره اسب خم به ابرو نمی آورد، شکم اش به زمین نمی رسد و انگار نه انگار که زور رستم روی پشت اش است. نیش رستم باز می شود و می فهمد که مرکب مورد نیازش را یافته است.

به دل گفت کین بر نشست من است، کنون کار کردن به دست من است

بر آمد چو باد دمان از برش، بشد تیز گلرنگ زیر اندرش

ز چوپان بپرسید کین اژدها، به چند است و این را که داند بها

چنین داد پاسخ که گر رستمی، برو راست کن کار ایران زمی

مرین را بر و بوم ایران بهاست، برین بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد، چنین گفت نیکی ز یزدان رسد

حالا دیگر وقت این است که رستم تکلیف ایران و دشمنان اش را معلوم کند. بر پشت رخش می پرد، پیش چوپان می رود و بهای کره را می پرسد. چوپان که ناگهان و گویا از غیب فهمیده که با رستم طرف است، با این که کره مال او نیست و حتی می گفت که صاحب اش را نمی شناسد، چرب زبانی می کند و می گوید اگر تو رستمی این کره قابلی ندارد به شرط این که بروی و کار دشمنان ایران را بسازی، که تا این جا شاه نامه معلوم نکرده است که منظورش از ایران چه سر زمینی و در کجاست. رستم هم از خدا خواسته تعارف را رد نمی کند، دعایی برای چوپان می فرستد، رخش را بر می دارد و به چاک می زند، در حالی که قسمت ما از این معامله دریافت یک واژه ی بی معنای دیگر در شاه نامه به صورت بسد است، که هر جای شاهنامه یک معنای دیگر دارد. این خبر مهم را به زال می رسانند، او هم نیش اش از این که بالاخره پسرش اسب مفتی به چنگ آورده باز می شود، در گنج و گوهر را می گشاید، دینار می بخشد و طوری بر پشت پیل مهره بر جام می زند که صدایش تا چند میل می رود، هرچند که هیچ آدم عاقلی سر در نیاورد که چه طور می توان بر پشت پیل طوری مهره بر جام زد که صدای اش تا چند میل برود و اصولا این کار چه خاصیتی دارد؟!

دل زال زر شد چو خرم بهار، ز رخش نو آیین و خرم سوار

در گنج بگشاد و دینار داد، بر امروز و فردا نیامدش یاد

بزد مهره در جام بر پشت پیل، وز او بر شد آواز بر چند میل (ادامه دارد)


 فردوسی بیرون از شاهنامه، ۳۱

لشکر کشیدن زال به سوی افراسیاب

به جنگ دیگری در شاهنامه وارد می شویم، که ابتدا و انتهای آن معلوم نیست و وصف و صحنه سازی دل چسبی هم ندارد. جست و جو گر احتمال می دهد که سفارش دهندگان شاهنامه به فردوسی جمعی بیمار روانی بوده اند که از صدای سم اسبان و تالاپ تالاپ فیلان و ناله بوق و کرنا و رنگ خون و کارهای مجنونانه لذت می برده اند و گرنه محال است تاریخ ملتی را چنین با جنگ های پیاپی، که از منطق و واقعیت تاریخی بسیار به دوراست، آلوده باشند. با این همه فردوسی در آغاز بیان احوال این جنگ ، تشبیه زیبایی می آورد و می گوید زمین چنان زیر پای پیلان و صدای بوق و کرنای جنگ می لرزید که گویی در زابل رستاخیزی به پا شده و خاک بر مردگان درون اش بانگ می زند که برخیزید. راستی اگر توانایی فردوسی در فراهم آوردن چنین لطایف گاه گاه بیانی نبود، متن بی معنا و غیر ممکن شاهنامه را باید که به سپور می سپردیم. با این همه در همین ابتدای کار باز هم با یک بی تعادلی در بیان زبان به اصطلاح فارسی مواجهیم و آن هم رجوع به واژه ژنده است که اگر بنا را بر معنای امروزین آن بگذاریم، فیل پاره پوره و فرسوده و مسخره ای به دست خواهد آمد، که لااقل به کار میدان جنگ نمی آید. می توان با یقین تمام گفت که بی اساس تر از زبان موسوم به فارسی در فرهنگ آدمی هنوز عرضه و زاده نشده است.

خروشیدن کوس با کرنای، همان ژنده پیلان و هندی درای

برآمد ز زابلستان رستخیز، زمین مرده را بانگ برزد که خیز

حالا پیر وپاتال های آدم کش معمول و وامانده،که در تمام صفحات شاهنامه با اسامی مختلف پراکنده اند، سرپرست نوخطی به نام رستم را صاحب شده اند که از همان نوجوانی، چنان که در نمونه سپند دژ خواندیم، کارش درآوردن جگر ضعفا است. در این جا رستم و چند پهلوان باز نشسته برای جنگ با افراسیاب از زابل بیرون می زنند و چنان لشکرکشی در در و دشت به راه می اندازند که کلاغ ها هم جا خالی می کنند و جای خود را به رستم و لشکریان اش می دهند!

سپاهی برآمد ز زابل برون، چو شیران همه دست شسته به خون

به پیش اندرون رستم پهلوان، پس پشت او سال خورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ، که سر بر نیارست پرید زاغ

تبیره زدندی همه شب به جای، جهان را نه سر بود پیدا نه پای

سر و صدای این لشکر کشی که در فصل بهار و شکوفه کردن گلستان از زابلستان تدارک می شود، به گوش افراسیاب می رسد، از خواب و خور می افتد و برای مقابله لشکریان اش را به خوار ری می فرستد، که ظاهرا باتلاق و پر از آب و نی بوده است! واقعا که یا فردوسی و ملات رسانان به او، از جغرافیای ایران چیزی نمی دانسته اند، یا اسامی سرزمین های شاهنامه ربطی به اسامی کنونی ندارد و یا در زمان تدوین شاهنامه، کسی از همسایگان اش خبر درستی نداشته، آن گاه باید به قدر یک لگن بر آنان خندید که کلمه ی ایران در ابیات شاهنامه را مفهومی برای یک سرزمین و روابط ملی می انگارند!

به هنگام بشکوفه گلستان، بیاورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی یافت افراسیاب، برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بیاورد لشکر سوی خوار ری، بدان مرغزاری که بود آب و نی

وز ایران بیامد دمادم سپاه، ز راه بیابان سوی رزمگاه

اما پیر مردان این لشکر جرار، که در فصل بهار، به قصد جنگ با افراسیاب از زابل بیرون زده اند، ناگهان به یاد می آورند که مملکت شاه ندارد و چون یکی دیگر از عقبه ی فریدون با نام کیقباد را در ناکجا آبادی در پشت کوه قاف سراغ کرده اند، به جای جنگ با افراسیاب و رفتن به خوار ری رستم را مامور می کنند که پیش از هر اقدامی کیقباد را پیدا کند و به سلطنت ایران برساند. بدون هیچ شکی شاهنامه، جز مجموعه مالیخولیاهای مانده از عهد عتیق نیست که در زمره و زمینه ی شاهکارهای خاخام های پریشان نویس درباره فرهنگ شرق میانه فهرست می شود.

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند، جهان دیدگان را سهبد بخواند

بدیشان چنین گفت کای بخردان، جهان دیده و کار کرده ردان

هم ایدر بسی لشکر آراستیم، بسی نیکوی و بهی خواستیم

راکنده شد رای بی تخت شاه، همه کار بی بوی و بی سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو، ز گیتی یکی آفرین خاست نو

شهی باید اکنون ز تخم کیان، به تخت کیی بر کمر برمیان

نشان داد موبد مرا در زمان، یکی شاه با فر و برز کیان

ز تخم فریدون یل کیقباد، که با فر و برز است و با رسم و داد

بفرمایید. دو لشکر به دو فرسنگی هم که می رسند سپهبد، که بعدا معلوم می شود منظور زال است، بقیه را صدا می زند و یاد آوری می کند که: آدم های حسابی، این همه لشکر که راه انداخته ایم به چه درد می خورند که سرپرست ندارند، بی بو و خاصیت اند و ممکن است دچار پراکندگی رای شوند؟ بعد هم می گوید همان موبد ناشناس، که احتمالا همان خاخام است، آدرس آدمی به نام کیقباد را به او داده، که فر و برز دارد و رسم و داد بلد است و بعدا خواهیم خواند که بلافاصله رستم را مامور می کند به جای جنگ به پیدا کردن کیقباد برود و ابتدا کشور را صاحب شاه کند و جنگ را بگذارد برای بعد. حالا این سپهبد چرا پیش از لشکر کشی یادش نیافتاده که مملکت شاه ندارد، احتمالا از شوق آدم کشی بوده که حالا خواننده و سپاه زال و افراسیاب همگی مجبوریم که در دو فرسخی دو سپاه انتظار بکشیم که ابتدا تکلیف بی شاه ماندن ایران معلوم شود! حالا ما که هیچی، چرا افراسیاب معطلی کشیده، صدای اش درنیامده، به قلب سپاه بدون رستم نزده، باید این باستان و شاهنامه پرستان جواب دهند که چنین متن کودکانه بی سر و تهی را که به درد ساختن کارتن برای کودکان هم نمی خورد، و در آن اندازه هم منطق و انسجام عقلی ندارد، با افتخاری آبکی و باد کنکی، مبنای هستی تاریخی مردم مظلوم این سرزمین قرار می دهند! (ادامه دارد) 


فردوسی، بیرون از شاهنامه ،۳۲

آوردن رستم کیقباد را از البرز کوه

باری، زال به رستم تکلیف می کند که با چند همراه به درد خور و مناسب، به البرز کوه برود، کی قباد را برای نشستن بر تخت سلطنت ایران آماده کند، تا امورات لشکر و کشور لنگ شاه و بدون مدیر نماند و می گوید که این ماموریت باید در مدت دو هفته تمام شود. برای انجام این کار و رفت و برگشت او، تنها دو هفته به رستم فرصت می دهد.  از این مقدمه دو آگاهی نصیب ما می شود. نخست این که البرز کوه احتمالا مخزن و محل احتکار شاه بوده است و فردوسی جای دیگری از ایران را برای ذخیره شاهان از نسل فریدون جز بلندی های البرز نمی شناخته است. جالب این که این شاهان در انتظار دعوت به جلوس بر  تخت، پایگاهی در شهری شناخته ندارند و ساکن البرز کوه اند که یک نا کجا آباد مطلق است. این دست تنگی کامل سازندگان شاه نامه و نیز وسعت آدم کشی پوریم را می رساند که در قرن چهارم هجری هم  قادر نیستند مرکز تجمعی شایسته ی پایتختی شاهان رزرو معرفی کنند!!! دوم این که مصرع آخر بیت سوم، در معنای خود، اجازه ی اقامت طولانی به رستم در نزد کیقباد را می دهد: «مکن پیش او بر درنگ اندکی»، اما ابیات بعد به باز گشت سریع رستم امر می کند تا جایی که او را از خواب گاه به گاه نیز پرهیز می دهد! و از آن بدتر لغت «تفت»، با ضمه بر روی حرف ت، در انتهای بیت ششم است که هیچ معنای جدید و قدیم ندارد و جز چسباندن کلامی بی محتوا برای تطبیق قافیه نیست!

به رستم چنین گفت فرخنده زال، که برگیر کوپال و بفراز یال

برو تازیان تا به البرز کوه، گزین کن یکی لشکر همگروه

ابر کیقباد آفرین کن یکی، مکن پیش او بر درنگ اندکی

به دو هفته باید که ایدر بوی، گه و بیگه از تاختن نغنوی 

بگویی که لشکر تو را خواستند، همی تخت شاهی بیاراستند

که در خورد تاج کیان جز تو کس، نبینیم شاها تو فریاد رس

تهمتن زمین را به مژگان برفت، کمر بر میان بست و چون باد تفت

در عین حال شاهنامه معلوم نمی کند دو لشکری که فقط دو فرسخ با هم فاصله داشته اند و آن همه مقدمات و اوصاف در تدارک آن ها در شاهنامه گذشته بود، در این دو هفته چه می کرده و چه گونه برای آغاز جنگ دندان روی جگر گذارده اند و چرا افراسیاب از غیبت رستم دلاور برای حمله به فرماندهان پیر و پاتال لشکر زال سود نبرده است؟ و از آن که می دانیم شاهنامه جای این سئوالات اساسی را ندارد و برای دل خوشی کودکان میان و کلان سال شوونیست فراهم شده، پس ماجرا را بدون سخت گیری دنبال کنیم که بس شنیدن دارد. رستم ابراز ارادت می کند، بر زین رخش می پرد و به سراغ کیقباد می رود.

کمر بر میان بست رستم چو باد، بیامد گرازان بر کیقباد

به نزدیک زال آوریدش به شب، به آمد شدن هیچ نگشاد لب

نشستند یک هفته با رای زن، شدند اندر آن موبدان انجمن

بر اساس این بیانات شاهنامه، رستم همان شبانه به البرز کوه می رود و کیقباد را به بارگاه زال می آورد و هفته ای با موبدان به رایزنی مشغول می شوند. اما هنوز نم این روایت در اوراق شاهنامه برچیده نشده، که بار دیگر و از مسیری دیگر پر از درد سر و زیر و بم رستم را در جست و جوی کیقباد آواره و در به در پیچ و خم های البرز کوه می بینیم: 

به رخش اندر آمد همان گاه شاد، گرازان بیامد بر کیقباد

ز ترکان بسی بد طلایه به راه، رسیدند در رستم کینه خواه

برآویخت با نامداران جنگ، یکی گرزه ی گاو پیکر به چنگ

برآورد گرز و برآمد به جوش، همی کوفت گرز و همی زد خروش

رمید از دل ترک یکباره هوش، به بازو بسی گشت بی تاو و توش

دلیران ز توران برآویختند، سرانجام از رزم بگریختند

نهادند سر سوی افراسیاب، همه دل پر از خون و دیده پر آب

بگفتند او را همه بیش و کم، سپهبد شد از کار ایشان دژم

اما در این جا با ورژن دیگری از حمل کیقباد به دربار زال آشنا می شویم! رستم بر رخش می پرد، راهی می شود، در مسیربه طلایه داران سپاه افراسیاب برمی خورد، جنگ می شود، رستم همان گرز گاو سر اجدادی را به کار می برد، جنبنده ی مختصری باقی می گذارد تا پیش افراسیاب به شکایت روند. اخم افراسیاب از شنیدن شرح این پیش آمد درهم می شود، قلون نامی از بزرگان و بزن بهادرهای ترک پر فسون را مامور می کند لشکری بر گزیند و کاملا هوشیار، نزد شهریار برود که شاهنامه معلوم نمی کند منظور کدام شهریار بوده است و بنا بر تجربه سخت هشدار می دهد که مدام اطراف را بپایند و مراقب شبیخون ناگهانی ایرانیان مکار باشند.

بفرمد تا نزد او شد قلون، ز ترکان دلیری گوی پر فسون

بدو گفت بگزین ز لشکر سوار، وز ایدر برو تا در شهریار

دلیر و خردمند و هشیار باش، به پاس اندرون سخت بیدار باش

که ایرانیان مردم ریمن اند، همی ناگهان بر طلایه زنند

قلون از نزد افراسیاب بیرون می آید و با چند گرد و پیل مست، سر راه نامداران می نشیند. اما در همین احوال رستم را یکه و تنها در راه یافتن کیقباد پیدا می کنیم که هنوز تاج بر سر نگذارده، شاهنامه او را شاه ایران زمین می خواند. در صحنه ی بعد، رستم در یک میلی کوه البرز، مفتون زیبایی و جلال و شکوه تفریح گاهی انگشت به دهان مانده که بسیار شبیه قهوه خانه های کنار آب سربند است: تختی به کنار آب روان گذارده اند، جوانی زیبا رو بر آن لمیده، چند جوان دیگر در اطراف او می گردند و پهلوانان بسیاری به رسم بزرگان کمر بسته و به صف ایستاده اند. رستم جلو می رود. به استقبالش می آیند و دعوت اش می کنند تا دمی با آنان می بنوشد. رستم مودبانه دعوت ایشان را رد می کند که کار و ماموریتی مهم و بزرگ در کوه البرز دارد و درنگ جایز نیست. توضیح می دهد که مرز ایران پر از دشمن است و مردم در غصه و فلاکت زندگی می کنند و روا نیست مملکت بدون شاه باشد و من این جا خوش بگذرانم و معطل کنم. جوانان خود را اهل همان البرز کوه معرفی می کنند و از رستم علت آمدن به البرز را می پرسند تا اگر کمکی از ایشان برآید دریغ نکنند. رستم سراغ کیقباد از نوادگان فریدون را می گیرد. آن جوان سر دسته ی دلیران می گوید از کیقباد نشان دارد و به شرط آن که بیاید و در مجلس شان شرکت کند، اخبار و احوال کیقباد را به او خواهد گفت.

وزان روی رستم دلیر و گزین، بپیمود زی شاه ایران زمین

یکی میل ره تا به البرز کوه، یکی جایگه دید برنا شکوه

درختان بسیار و آب روان، نشستنگه مردم نوجوان

یکی تخت بنهاده نزدیک آب، بر او ریخته مشک ناب و گلاب

جوانی به کردار تابنده ماه، نشسته بر آن تخت بر سایه گاه... 

سر آن دلیران زبان برگشاد، که دارم نشانی من از کیقباد

گر آیی فرود اندرین خان ما، بیفروزی از روی خود جام ما

بگویم تو را من نشان قباد، که او را چگونه ست رسم و نهاد

رستم باور می کند و مهمان می شود. جوان بر تخت می نشیند و دست رستم را می گیرد و با دست دیگر جام شرابی بر می دارد و به یاد بزرگان و آزادگان می نوشد. جامی هم به رستم تعارف می کند و بحث کی قباد را پیش می کشد، می پرسد او را از کجا می شناسد و با او چه کار دارد. رستم خبر می دهد که بزرگان کشور، تخت شاهی را آراسته و در انتظار کی قباد نشسته اند. پدرم که او را زال زر می گویند مرا مامور کرد تا به البرز بیایم و شاه آینده را ببینم، قدری پیش او بمانم و او را با خود ببرم.

دگر جام باده به رستم سپرد، بدو گفت کای نامبردار گرد

بپرسیدی از من نشان قباد، تو این نام را از که داری به یاد؟

بدو گفت رستم که ای پهلوان، پیام آوریدم به روشن روان

سر تخت ایران بیاراستند، بزرگان به شاهی ورا خواستند

پدرم آن گزین مهان سر به سر، که خوانندش او را همی زال زر

مرا گفت رو تا به البرز کوه، قباد دلاور ببین با گروه

به شاهی برو آفرین کن یکی، مکن پیش او در درنگ اندکی

بگویش که گردان تو را خواستند، سر تخت شاهی بیاراستند

و در انتها بار دیگر سراغ کیقباد را می گیرد. میزبان لبخندی می زند، خود را همان کیقباد معرفی می کند و به عنوان نشانی می گوید که نام اجدادش را یکی یکی می داند! رستم بی این که ادعای او را بیازماید یا نشان و مدرکی از او بخواهد، دولا راست می شود، به زبان بازی و مجیز گویی لب می گشاید و اجازه می گیرد که پیام و پیغام زال را باز گوید. نمی دانیم با این که تا کنون قباد را نمی شناخته و تمام زیر و بم امور مملکتی را برایش لو داده کدام بخش از پیغام زال ناگفته مانده که رخصت گفتگو می طلبد!

ز گفتار رستم دلیر جوان، بخندید و گفتش که ای پهلوان

ز تخم فریدون منم کیقباد، پدر بر پدر نام دارم به یاد

چو بشنید رستم فرو برد سر، به خدمت فرود آمد از تخت زر

که ای خسرو خسروان جهان، پناه دلیران و پشت مهان

سر تخت ایران به کام تو باد، تن ژنده پیلان به دام تو باد

نشست تو بر تخت شاهنشهی، همت سرکشی باد و هم فرهی

درودی رسانم به شاه جهان، ز زال سپهبد گو پهلوان

اگر شاه فرمان دهد بنده را، که بگشایم از بند گوینده را

قباد، اجازه می دهد و تکرار پیغام را می شنود و گویا تازه معنا و مفهوم پیام را فهمیده، نیشش باز می شود، در جا، پادشاهی ایران را می پذیرد، دستور می دهد شراب بیاورند و به سلامتی رستم می نوشد. رستم که از انجام ماموریت، فارغ شده جام دیگری می گیرد، مقدار دیگری شیرین زبانی می کند. خبر به همه اهل مجلس می رسد، شاد می شوند و جشنی به پا می کنند. کیقباد از خوابی که شب گذشته دیده برای رستم می گوید که در آن، دو باز سفید از سوی ایران تاجی درخشان می آورند و بر سرش می گذارند. ادامه می دهد که صبح روز بعد بیدار شدم و مجلسی شاهوار ترتیب دادم که می بینی و گویا آن باز سپید تو بودی و مژده ی سلطنت آوردی. از اشاره کیقباد معلوم می شود این البرز کوه که در آن ساکن بوده نیز جزء ایران زمین محسوب نمی شده که می گوید باز سپید از سوی ایران زمین برایش تاج پادشاهی آورده است. کاش آن ها که به تکرار و اصرار، کباده شاهنامه را می کشند و از خواندن اشعار آن، همراه با بساط معمول و ملازم شاهنامه خوانی، کیفور می شوند، لااقل تکلیف ایران را در این کتاب برای خود معلوم می کردند!

شهنشه چنین گفت با پهلوان، که خوابی بدیدم به روشن روان

که از سوی ایران دو باز سپید، یکی تاج رخشان به کردار شید

خرامان و نازان رسیدی برم، نهادندی آن تاج را بر سرم

چو بیدار گشتم شدم پر امید، ازان تاج رخشان و باز سپید

بیاراستم مجلس شاهوار، بدین سان که بینی بر این جویبار

تهمتن مرا شد چو باز سپید، رسیدم ز تاج دلیران نوید

پس رستم ناگهان معبر می شود، علم غیب پیدا می کند و می گوید که خواب تو نشان از پیغمبری دارد که به حساب دیگر گزاف گویی های معمول شاهنامه می گذاریم. کیقباد را شاه کنداوران می خواند که احتمالا همان کنده کشی در فن کشتی باشد، سپس او را دعوت می کند زود تر به سوی ایران بروند. قباد از جا می جهد و پای بر بور نبرد می گذارد که دیگر به حدس هم معنای آن را نمی فهمیم.

چنین گفت با شاه کنداوران، نشان است خوابت ز پیغمبران

کنون خیز تا سوی ایران شویم، به یاری به نزد دلیران شویم

قباد اندر آمد چو آتش ز جای، به بور نبرد اندر آورد پای

قلون از شاه دار شدن ایرانیان خبر دار می شود و بار دیگر و پیش از این که بالاخره تکلیف آن لشکرکشی پیشین که در فاصله ی دو فرسخی یکدیگر صف بسته بودند، معلوم شود، لشکر دیگری می آراید و قباد هم قصد مقابله می کند. رستم او را بر حذر می دارد که چنین مبارزه ای در حد تو تازه به شاهی رسیده نیست، کارها را به من بسپار که با رخش و یال و کوپالم از پس آن ها بر می آیم. پس به میدان می رود و شمشیر می کشد و ترکان را تار و مار می کند. انصافاٌ که این داستان های مضحک، همان به کار کارتون های با گرافیک درجه سه می خورد که اینک باستان ستایان خارج از کشور می سازند تا فرهنگ جاودانه خود را به جهان بنمایانند و خوش باشند. فردوسی رستم را که در این جا به دیوی بند گسسته تشبیه می کند، که یک دست اش گرز و دست دیگرش کمند است، به میدان جنگ با قلون می فرستد. قلون به او حمله می کند نیزه ای می اندازد که بند جوشن رستم را پاره می کند. رستم جا نمی زند، دست دراز می کند و نیزه ی قلون را می گیرد. قلون متحیر می شود. رستم نعره ای می کشد و با نیزه قلون را مثل مرغی به سیخ کشیده، که در این جا بابزن عنوان شده، بلند می کند تا همه ببینند! همراهان قلون، جسدش را همان جا می گذارند و فرار می کنند!

قلون دید دیوی بجسته ز بند، به دست اندرون گرز و بر زین کمند

بدو حمله آورد مانند باد، بزد نیزه و بند جوشن گشاد

تهمتن بزد دست و نیزه گرفت، قلون از دلیریش مانده شگفت

ستد نیزه از دست آن نامدار، بغرید چون تندر از کوهسار

بزد نیزه و بر ربودش ز زین، نهاد آن بن نیزه را بر زمین

قلون گشته چون مرغ بر بابزن، بدیدند لشکر همه تن به تن

براند از برش رخش و بسپرد خوار، برآوردش از مغز یک سر دمار

سواران همه روی برگاشتند، قلون را بدان جای بگذاشتند

هزیمت شد از وی سپاه قلون، به یکبارگی بخت گشته زبون

بدین ترتیب رستم تهمتن طلایه ترکان را می شکند و می گذرد. در راه به کوهساری پر آب و علف می رسد و تا شب به کار آرایش و پیرایش مشغول است. شب هنگام، شاه ایران را تزیین می کند و به بارگاه زال می آورد. حالا این چه شاه ایران زمینی است که برای دیدن یک حاکم محلی بزک می کند و به بارگاه او می رود، باید از به هم بافندگان شاهنامه پرسید. باری، یک هفته به رای زنی با موبدان سپری می شود و به نتیجه می رسند که در جهان شاهی همچون کیقباد نیست. پس یک هفته هم به شادی می نشینند و روز هشتم تخت عاج می آورند و تاج شاهی را از کنار آن آویزان می کنند!!! در این میان هنوز هم از آن دو لشکر که دست کم یک ماه است رو به روی یکدیگر معطل مانده اند، خبری در شاهنامه نیست!

چو شب تیره شد پهلو پیش بین، برآراست با شاه ایران زمین

به نزدیک زال آوریدش به شب، به آمد شدن هیچ نگشاد لب

نشستند یک هفته با رایزن، شدند اندران موبدان انجمن

که شاهی چو شه کیقباد از جهان، نباشد کس از آشکار و نهان

همیدون ببودند یک هفته شاد، به بزم و به باده بر کیقباد

به هشتم بیاراسته تخت عاج، بیاویختند از بر عاج تاج

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۳۳)

کیقباد، پادشاهی او صد سال بود

باری، کیقباد بر تخت می نشیند. بزرگان و نام آوران از جمله قارن، کشواد، خراد و برزین، یعنی مجموعه ای از آدم هایی قلابی با اسامی بی معنا، که به زور چند بیت شعر ناشیانه وارد تاریخ می شوند، به دست بوسی می آیند، عرض ارادت می گویند و زر و و گوهر بر تخت شاهی می پاشند. سپس از سپاه ترک و افراسیاب می گویند و او را به زرم با ترکان دعوت می کنند. کیقباد لشکر را برانداز می کند و صبح روز بعد همگی رهسپار میدان رزم می شوند. رستم سلیح نبرد می پوشد، پیشاپیش سایر ایرانیان، شادمان از این که شاهنامه فرصت دیگری به او برای ابراز شمشیر کشی داده است، می خرامد. سپاهی به راه می افتد که در یک سو مهراب، شاه کابلستان است که پیوسته در کاخ و دربار و درگاه ایرانیان مهمان بوده است! در سمت دیگر گستهم و در میان سپاه، قارن و کشواد و در پشت آن ها زال و کیقباد می روند. لشکر، درفش های کاویانی را علم می کنند و مقدمات جنگ دیگری فراهم می شود.

چو کشتی شد از مرد روی زمین، کجا موج خیزد ز دریای چین

سپر بر سپر گشته دریای قار، برافروخته شمع زو صد هزار

ز نالیدن بوق و بانگ سپاه، تو گفتی که خورشید گم شد ز راه

دو لشکر بر آمد ز یک ره به جای، نه سر بود پیدا سپه را نه پای

قار را در لغت فارسی، معلوم نیست از طریق کدام ریشه شناسی، به معنای قیر و سیاهی گرفته اند. احتمال دارد که چون صدای قار از منقار کلاغ زاغی بیرون می آید، صدای او را همرنگ همان زاغی فرض کرده اند!!!! چنین است زایمان های هرزه ی لغت در زبان  شیرین فارسی. اما اگر این جا قار را با همین معنای قیر و سیاهی بگیریم، آن وقت معنای بیت قابل کشف نمی شود و از تصور آدمی بیرون می رود. با این همه نمی دانم چرا همین لغت قار با معنای سیاه را، شاعر دیگری به نام امامی هروی، در قرن هفتم، همین قار را مخالف و متضاد معنای قیر و با مفهوم سفید می آورد!!!

تا چو قیر است و قار در شب و روز، ساحت و عرصه ی قفار و بحار

روز خصم ات سیاه باد چو قیر، روی بخت ات سفید باد چو قار

جواب این تناقض را می دانید چه داده اند؟ می گویند واژه ی قار را در این بیت و ابیات نظیر، که افاده ی معنای سپیدی را می کند، از لغت ترک برداشته اند، که در آن قار به معنای برف است!!!! باید به خدا  از این همه پشتک و واروی ادبی که جای اعتراف به ناتوانی زبان فارسی به خصوص کاربرد لغت در شاهنامه می گذارند، پناه برد. باری، قارن گرز و تیغ و سنان بر می دارد و مطابق معمول در میدان می گردد و به هر که دست می یابد می کشد. چنان از کشته ی ترکان، پشته می سازد که همه را به ستوه می آورد. شماساس را می بیند، به سوی او می شتابد و تیغ زهرآگین بر سرش می کوبد و شماساس در جا می میرد. قارن در پی ضربه ی مهلکی که بر فرق شماساس فرود آورده با صدای بلند خود را معرفی می کند و بر خود می بالد.

به هر حمله قارن سرفراز، چنان چون بود مردم رزم ساز

گهی سوی چپ تاخت گه سوی راست، بگردید و از هر کسی کینه خواست

میان سپاه اندر آمد دلیر، سپهدار قارن به کردار شیر

به گرز و به تیغ و سنان دراز، همی کشت از ایشان یل سرفراز

ز کشته زمین کرد مانند کوه، شده زان دلیران ترکان ستوه

شماساس را دید مانند شیر، که نی برخروشید گرد دلیر

بیامد دمان تا بر او رسید، سبک تیغ تیز از میان برکشید

بزد بر سرش تیغ زهر ابدار، بگفتا منم قارن نامدار

نگون اندر آمد شماساس گرد، بیفتاد بر جای و در دم بمرد

 فردوسی، که طبع لطیف را تنها به انحصار وصف تصاویر جنگی نیاورده، بازتاب ذهن و مرام آشتی جو و صلح پسندش را در قالب بیت شعری در مذمت و ملامت رسم نا معلوم روزگار می گنجاند که از دیرباز هرگز به یک منوال نگردیده و به عنوان تسلیت مرگ شماساس می سراید:

چنین است کردار گردون پیر، گهی چون کمان است و گاهی چو تیر

و بدین ترتیب سر فصل تکراری و بی حاصل تاریخی دیگری از شاه نامه تمام می شود که برابر معمول با شرح مقدمات جنگ، صف آرایی، رجز خوانی آغاز و به تدارک پشته ای از مرده به پایان رسیده است!!! (ادامه دارد) 


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۳۴)

جنگ رستم با افراسیاب

اینک به یکی از تفریحی ترین بخش های شاهنامه وارد می شوم و صحنه ای از نمایشات این کتاب را می گشایم که نه فقط امکان عقلی و ابزاری ندارد بلکه صاحب خرد را به دوری از نزدیک شدن به مباحث و مقولات این مجموعه داستان های عوام پسند بی محتوا برحذر می دارد. رستم که از دور رزم قارن و خم و چم مبارزه را دیده است، هوای رقابت بر سرش می زند، برای ورود به کارزار شتابان نزد زال می رود و نشانی های ظاهری آن پور پشنگ، یعنی افراسیاب را می پرسد. زال که گویا هنوز رستم را به جد نمی گیرد، یادآوری می کند که محتاط باشد و افراسیاب را دست کم نگیرد که به هنگام جنگ چون نره اژدها می جوشد و می خروشد و در توصیف خشونت او می گوید که دم آهنج است که امروز کاربرد و رواجی ندارد و مانند ده ها و ده ها مورد دیگر، منظور شاعر را از ذکر این صفت در نمی یابیم، مگر منتقد این نوشته ها کامنتی بگذارد و تمام ما را با خبر کند. با این همه زال آدرس می دهد که افراسیاب، درفش و خفتان سیاه دارد، سر و  ساعدش را به آهن زر اندود پوشانده و بار دیگر به رستم هشدار می دهد که دور و بر افراسیاب آفتابی نشود.

بدو گفت زال ای پسر گوش دار، یک امروز با خویشتن هوش دار

که آن ترک در جنگ نر اژدهاست، دم آهنج و در کینه ابر بلاست

درفشش سیاهست و خفتان سیاه، از آهنش ساعد از آهن کلاه

همه روی آهن گرفته به زر، درفشی سیه بسته بر خود بر

ازو خویشتن را نگه دار سخت، که مردی دلیرست و بیدار بخت

رستم به او دلداری می دهد که نگران مباش. خدا یار من است و با این دل نترس و تیغ تیز و بازوی پر زور از پس هر کسی بر می آیم. بر پشت رخش می پرد و حیوان را که گاودم وصف می شود و لابد در آن دوران اسبان با دم گاو، ک ظاهرا چیز هجوی است، ارزش مخصوص داشته می تازاند، به سپاه افراسیاب در هامون می زند، ابتدا به کاری ترین حربه اش یعنی نعره متوسل می شود که پیش تر خواندیم فیلی را هم رمانده بود. پس نعره ای می کشد، افراسیاب از عربده غریب او حیرت می کند و از اطرافیان می پرسد این اژدهای افسار گسیخته کیست؟ یکی جواب می دهد که این رستم دستان است که با گرز سام به میدان آمده، سرش پر باد و جویای نام است.

بدو گفت رستم که ای پهلوان، تو از من مدار ایچ رنجه روان

جهان آفریننده یار من است، دل و تیغ و بازو حصار من است

برانگیخت پس رخش روئینه سم، برآمد خروشیدن گاودم

دمان رفت تا پیش توران سپاه، یکی نعره زد شیر لشکر پناه

چو افراسیابش به هامون بدید، شگفتید از آن کودک نارسید

ز گردان بپرسید کین اژدها، برین گونه از بند گشته رها

کدامست کین را ندانم به نام، یکی گفت کین پور دستان سام

نبینی که با گرز سام آمدست، جوان است و جویای نام آمدست

در این جا با چنان صحنه ی اکشنی بر می خوریم که هیچ بدل کار و کامپیوتری قادر به باز ساخت آن نیست. رستم با دیدن افراسیاب به وسیله ی فشردن ران رخش را به سمت او می راند، گرزش را بلند می کند، مثل فرفره و بدون کم ترین مقاومت و با یک شگرد فوق کاراته، افراسیاب را بر زمین می زند، بعد گرز را نه بر مغز او که بر زین فرو می کند، دستان افراسیاب را با کمر بند می بندد، از پشت زین پایین می کشد و می خواهد او را نزد قباد ببرد و بگوید که این جوری می جنگند که بند کمر، تاب جسم سنگین افراسیاب و زور رستم را نمی آورد، پاره می شود، افراسیاب با سر به زمین می خورد و تازه این جاست که سواران دور و ور افراسیاب را می گیرند و او را از میدان به در می برند! 

چو رستم ورا دید بفشرد ران، به گردن برآورد گرز گران

چو تنگ اندر آورد با او زمین، فرو کرد گرز گران را به زین

به بند کمرش اندر آویخت چنگ، جدا کردش از پشت زین خدنگ

همی خواست بردن به پیش قباد، دهد روز جنگ نخستینش یاد

ز سنگ سپهدار و چنگ سوار، نیامد دوال کمر پایدار

گسست و به خاک اندر آمد سرش، سواران گرفتند گرد اندرش

همان طور که سنگین در بیت بالا سنگ شده است، در بیت بعد هم می خوانیم که رستم ضمن کوبیدن بر پشت دست خود، از سر افسوس با خود می گوید که اگر افراسیاب را زیر کش می گرفتم و با کمر، بند و بش نمی بستم فرار نمی کرد. اگر کسی را سراغ دارید که قادر باشد به هر نحو ممکن، برای بیت دوم، که در زیر از متن شاه نامه می آورم، معنایی دست و پا کند، تشویق اش کنید که برای نجات شاه نامه از این همه اتهام بی مایگی که بر آن می بندند، تا دیر نشده، دستی بجنباند. زیرا که من آن کش و بش را با هر اعراب و زیر و زبری که خواندم و به هر راهنما و لغت نامه ای که از چند زبان سراغ داشتم رجوع کردم، یکی از آن دیگری مسخره تر و بی معناتر از آب درآمد و بالاخره گفتم که شاید باید کش را به کسر کاف بخوانم که معنای آن قبیح و اجرای آن دشوار درآمد، زیرا مسلما رستم نمی توانسته افراسیاب را زیر کش شلوارش بگذارد!!! 

سپهبد چو از دست رستم بجست، بخایید رستم همی پشت دست

چرا گفت نگرفتمش زیر کش، همی با کمر ساختم بند و بش

باری، باز هم زنگ پیلان و تاپ و توپ کوس را به صدا در می آورند که باز هم آواز آن تا چند میل بلند می شود و خبر نزد شاه ایران می برند که رستم به قلب سپاه ترکان زد، تار و مارشان کرد، افراسیاب را به اسیری گرفت و درفش اش را به خاک مالید. از آن سو بزرگانی که دور افراسیاب حلقه زده بودند او را سوار باره ای تیز تک می کنند، که لابد نوعی اسب دم گاوی دیگر است، تا سپاه اش را رها کند و آواره بیابان شود و با ذکر این مجموعه خالی بندی بی حاصل و فاقد سر و ته، پرده ی اول این جنگ هم به انتها می رسد.

چو آواز زنگ آمد از پشت پیل، خروشیدن کوس از چند میل

یکی مژده بردند نزدیک شاه، که رستم بدرید قلب سپاه

به نزد سپهدار ترکان رسید، درفش سپهدار شد ناپدید

گرفتش کمر بند و افکند خوار، خروشی برآمد ز ترکان به زار

گرفتند گردش دلاور سران، پیاده ببردندش آن سروران

سپهدار ترکان بشد زیر دست، یکی باره ی تیز تگ برنشست

برآمد و راه بیابان گرفت، سپه را رها کرد و خود جان گرفت

کیقباد از شنیدن این اخبار نیکو کیفور می شود و فرمان می دهد سپاهش یک باره بر تورانیان هجوم برند و بنیادشان را بر اندازند. قباد و زال و مهراب شنگول و سر حال، به میدان می ریزند و معرکه ای بر پا می شود که فردوسی می کوشد به لطف کلام موزون، از قباحت آن بکاهد و یکی از شیرین ترین ابیات توصیفی شاهنامه را می سراید که در آن صور خیال شمایلی بدیع می گیرد.

ز جای اندر آمد چو آتش قباد، بجنبید لشکر چو دریا به باد

ز دست دگر زال و مهراب شیر، برفتند پرخاشجوی و دلیر

بر آمد خروشیدن دار و گیر، درخشیدن خنجر و زخم تیر

بر آن ترگ زرین و زرین سپر، غمین شد سر از چاک چاک تبر

تو گفتی که ابری بر آمد ز گنج، ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج

 فرو رفت و بر رفت روز نبرد، به ماهی نم خون و بر ماه گرد

ز سم ستوران بر آن پهن دشت، زمین شش شد و آسمان گشت هشت

زال به رستم می نگرد و از سلامت احوال و هنرمندی او در بریدن و بستن و شکستن سر و دست و پای دشمن شاد می شود و به تخمین شاهنامه، رستم در آن روز هزار و صد و شصت نفر، یعنی در هر دقیقه از روز، اگر ده ساعت هم بدون مکث و استراحت جنگیده باشد، دو نفر را می کشد!!! ترکان، زار و خسته راه دامغان پیش می گیرند و از آنجا به جیحون عقب می نشینند.

نگه کرد فرزند را زال زر، بدان نامبردار بازو و بر

ز شادی دل اندر برش بر تپید، که رستم بدان سان هنرمند دید

برید و درید و شکست و ببست، یلان را سر و سینه و پا و دست

هزار و صد و شصت گرد دلیر، به یک حمله شد کشته در جنگ شیر

برفتند ترکان ز پیش مغان، کشیدند لشکر سوی دامغان

از آنجا به جیحون نهادند روی، خلیده دل و با غم و گفت و گوی

شکسته سلیح و گسسته کمر، نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر

این که مغان در میان این میدان نبرد چه می کرده اند، تقصیر قافیه ی شعر است که باید با دامغان بخواند. سپاه ایران پس از جمع آوری گنج و غنیمت ترکان و رستم نیز با باد و بروت در بازو به سوی شاه باز می گردند و ادامه ی جنگ به فصل دیگری می کشد. 

همه پهلوانان ایران سپاه، ز ره بازگشتند نزدیک شاه

همه هر یک از گنج گشته ستوه، گرفته ز ترکان گروها گروه

به جا آمدند آن سپاه مهان، شدند آفرین خوان به شاه جهان

وزین مرز رستم چو برگشت باز، بیامد بر شاه ایران فراز

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه (۳۵)

آمدن افراسیاب نزدیک پدر خود

باری، افراسیاب از دست رستم گریخته، خود را به رودی می رساند که نام آن در شاهنامه ضبط نیست. یک هفته به آب رودخانه زل می زند و روز هشتم، معلوم نیست دست به چه کاری می زند که فردوسی هم در وصف آن در می ماند و می گوید: به هشتم برآراست با خشم و دود، که در وصف آن فقط می توان گفت چندان عصبانی بوده که گویی از دماغ اش دود بیرون می زده است. بعد هم سراغ پدرش می رود و با دلی پر درنگ ماجرا را تعریف می کند. حالا دل پر درنگ دیگر چه نوع دلی است، باید در فرصت قیامت از فردوسی پرسید.

وزان سو که بگریخت افراسیاب، همی تازیان تا بدان روی آب

یکی هفته بنشست نزدیک رود، به هشتم برآراست با خشم و دود

به پیش پدر رفت پور پشنگ، زبان پر ز گفتار و دل پر درنگ

گلایه ای که از زبان افراسیاب و در شرح ماجرای جنگ و دلاوری های افسانه ای رستم می خوانیم بیش تر به کار حظ بردن و تصویر سازی های حماسی باستان پرستان می آید تا کاهش رنج روحی افراسیاب و البته به روشنی می دانیم سراسر این خون نامه ی باستان، جز به کار سرگرمی صاحبان اندیشه های برتری طلب که دائما لباس و کلاه رزم به تن دارند، نمی آمده است. افراسیاب که گویی از بیخ و بن از رویارویی با ایرانیان پشیمان و آزرده خاطر است رو به پدر می گوید اساس جنگ با سپاه و شاه ایران بی خردانه و ناشایست بود و پشنگ با این کار، خلاف اجداد خود عمل کرده و عهد و پیمان دیرین را زیر پا گذارده است. زیرا تلاش برای از بین بردن نسل و نژاد ایرج بی هوده است زیرا اگر یکی را بکشیم دیگری جای او می نشیند و از این قبیل حرف ها و مثال می زند که این اواخر هم نه فقط سلطنت به قباد رسیده، که به کین اجداد خود دست برآورده، از سام نریمان هم فرزندی به نام رستم پدید آمده که از همه قلدر تر است.

بدو گفت کای نامبردار شاه، تو را بود از این جنگ جستن کناه

یکی آن که پیمان شکستن ز شاه، بزرگان پیشین ندیدند راه

نه از تخم ایرج زمین پاک شد، نه هرگز گزاینده تریاک شد

یکی گم شود دیگر آید به جای، جهان را نمانند بی کدخدای

قباد آمد و تاج بر سر نهاد، به کینه یکی نو در اندر گشاد

در این جا هم آن نشان و گمانی که افراسیاب در مورد رستم می گوید بیش تر روح قهرمان پرور و خیال باف کسانی را می نوازد که از گذشته خود به همین خالی بندی های کودک فریب بسنده می کنند و هرگز زهره ی مواجهه با حقایق تاریخی و فرهنگی خود را نداشته و ندارند و به ضرب و زور هیچ محرکی حاضر نیستند از خواب خرگوشی خود دست بکشند و لحظه ای از خود بپرسند که داشتن رستمی که در نهایت می تواند با گرزش هوا را هم چاک چاک کند، حتی اگر در عالم واقع هم حضور او را حقیقی تصور کنیم، موجب چه افتخاری برای ملتی است و هنگامی که ستایش خون نامه ی فردوسی را از زبان عالی مقامان فرهنگی مملکت می شنویم، که بیش تر باید مبلغ سلامت و امنیت و برابری اسلام و قرآن باشند، آه از نهاد آدمی بر می آید.

سواری پدید آمد از پشت سام، که دستانش رستم نهادست نام

بیامد به سان نهنگ دژم، که گفتی جهان را بسوزد به دم

همی تاخت اندر فراز و نشیب، همی زد به گرز و به تیغ و رکیب

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک، نیرزید جانم به یک مشت خاک

همه لشکر ما به هم بر درید، کس اندر جهان این شگفتی ندید

بعد هم افراسیاب تآتر شکست خود از رستم را یک بار دیگر برای پدرش بازی می کند و می گوید که چه طور زمانی که درفش مرا دید و شناخت گرز خود را برکشید و نزدیک آمد و چندان مرا از زین بلند کرد که گویی به قدر پشه ای وزن نداشتم و به چنان فلاکتی زیر دست و پایش افتادم که همه بزرگان جمع شدند و کمک کردند تا توانستم بگریزم. من که دلیر و دلاور و پشت و پناه لشکرم پیش او کم آوردم. چرا که گویا بر و بازو و تن و بدنش را از آهن ساخته اند و در جنگ مانند شیر و پیل می غرد و می درد و آدم می کشدو می گوید حالا که سام چنین دستبردی دارد که اثری از دلاوران و جنگاوران ترک باقی نمی گذارد و همه لشکرت هم نمی توانند از پس او برآیند به تر است از خیر مبارزه با او بگذریم، و گرنه دیگر برای مبارزه با او روی من حساب نکن. به همان قطعه زمینی که فریدون به تور سپرده و برای تو ارث گذارده  راضی باش و طمع لشکر کشی و کشور گشایی را از سر بیرون کن، چه در مبارزه با ایرانیان، فقط اوضاع را بر خودت تنگ تر و شرایط را بغرنج تر می کنی.

چون او گر بدی سام را دستبرد، ز ترکان نماندی سر افراز گرد

جز از آشتی جستنت رای نیست، که با او سپاه تو را پای نیست

جهانجوی و پشت سپاهت منم، به دشواری اندر پناهت منم

نمانده ست با او مرا تاب هیچ، برو رای زن آشتی را بسیچ

زمینی کجا آفریدون گرد، بدان گه به تور دلاور سپرد

به تو داده بودند و بخشیده راست، تو را کین کشیدن نبایست خواست

ازان گر بگردیم و جنگ آوریم، جهان بر دل خویش تنگ آوریم

سپس اضافه می کند که دیدن به تر از شنیدن است و می دانی در جنگ با ایرانیان مجبور شدی لشکر بزرگی تدارک ببینی و جنگ با آن ها نتیجه ندارد. پس کار امروز را به فردا مینداز و بی درنگ، دست از جنگ بشوی. این جا، فردوسی از زبان افراسیاب شکست خورده، دو بیت شعر زیبا حول دور اندیشی و در مذمت سهل انگاری و پشت هم اندازی می گوید که شنیدنی است.

از امروز کارت به فردا ممان، که داند که فردا چه گردد زمان

گلستان که امروز باشد به بار، چو فردا چنی گل نیاید به کار

به تذکر افراسیاب باز گردیم که همچنان داغ دیده و رنج کشیده از رزم با رستم به پدر گوشزد می کند که بارها بزرگان و نام داران زرین تاج و زر سپر، بر سر کار آمدند و باد ناملایم روزگار آن ها را به خواری از میان برداشت. کلباد و بارمان شیر افکن و نیز خزروان گرد را از خاطر مبر که زال به سختی او را شکست داد و شماساس به دست قارن کشته شد و هزاران دلاور دیگر که کشته و نابود شدند. و از همه بد تر آن که نام و اعتبارت شکست و آبرویت بر باد رفت و هرگز جبران آن میسر نیست. بار دیگر جمله ای پر مغز از زبان افراسیاب می شنویم که معتقد است فرجام نیک و بد آدمی در گرو فرصت طلبی و دوری از تن آسایی و ساده گیری است.

جزای بد و نیکی روزگار، در امروز و فردا گرفتن شمار

پس چندان که در نبش قبر حوادث گذشته و گذشتگان فایده ای نمی بیند، پیشنهاد می کند از کین و نفرین دیرین چشم بپوشد و هر چه زود تر به آشتی خواستن نزد کی قباد برود تا یاری و پشتیبانی رستم پر زور و قارن همیشه پیروز و کشواد زبر دست که اسیران ایران را از آمل آزاد کرد و مهراب با فر و رای را به دست آورد.

به پیش آمدندم همه سرکشان، پس پشت هر یک درفشی گوان

بسی یاد دادندم از روزگار، دمان از پس و من از آن زار و خوار

کنون از گذشته مکن هیچ یاد، سوی آشتی تاز با کیقباد

گرت دیگر آید یکی آرزوی، به گرد اندر آید سپه چارسوی

به یک دست رستم چو تابنده هور، ابا گرز و با تیغ و با فر و زور

به دست دگر قارن رزم زن، که چشمش ندیده ست هرگز شکن

سه دیگر چو کشواد زرین کلاه، که آمد به آمل ببرد آن سپاه

چهارم چو مهراب کابل خدای، که سالار شاه است و با فر و رای

و بدین ترتیب برای نخستین بار در شاه نامه با مرد جنگی خردمندی چون افراسیاب رو به رو می شویم که دعوت به پرهیز از جنگ و دوستی و صلح و قناعت به سهم خویش می کند. تا بعد ببینیم که این سوی قصه چه می اندیشد.

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه(۳۶)

آشتی خواستن پشنگ از کیقباد

باری، پشنگ ناباورانه و با چشمی پر اشک به افراسیاب نگاه می کند که یاد گذشته او را چنان رنجانده و صبر و قرارش را ربوده بود که پریشان و آشفته نزد پدر شکایت آورده است. پشنگ مردی زیرک و زبده بر می گزیند و از طریق او نامه ای به ایران می فرستد. در این نامه با ادا و اطوار و مجیز و شیرین گویی پس از یاد خدا و درود و سلام به روان جدشان فریدون، به کیقباد پیشنهاد می کند دیگر پای اختلاف سلم و تور و ایرج و تقسیم اراضی ناعادلانه فریدون را به میان نکشند. به سهمی که فریدون به ایشان بخشیده راضی باشند و دعوی را کنار بگذارند.

یکی نامه بنوشت ارتنگ وار، برو کرده صد گونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشید و ماه، که او داد بر آفرین دستگاه

وزو بر روان فریدون درود، کزو گشت این تخم ما تار و پود

کنون بشنو ای نامور کیقباد، سخن گویم از رای شاهی و داد

گر از تور بر ایرج نیکبخت، بد آمد پدید از پی تاج و تخت

بر آن بر نمی راند باید سخن، نباید که پرخاش ماند به بن

گر این کینه از ایرج آمد پدید، منوچهر سرتاسر آن کین کشید

بر آن هم که کرد آفریدون نخست، کجا راستی را به بخشش بجست

سزد گر بمانیم ما هم بر آن، نگردیم از آیین و راه سران

پس مرز و محدوده ی قلمرو شان را گوشزد می کند که از خرگاه تا ماوراء النهر که جیحون از آن می گذرد متعلق به ترکان باشد و ایرج، نورچشمی فریدون، که مالک ایران بود، هرگز به آن محدوده چشم نداشته باشد. در تذکر ارضی پشنگ، اشاره ای به حد و مرز سرزمین ایران نمی خوانیم چرا که فردوسی هنوز نمی داند که کجای عالم را باید که ایران بنامد!

ز خرگاه تا ماورالنهر بر، که جیحون میان است اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه، نکرد اندر آن مرز ایرج نگاه

همان بخش ایرج بد ایران زمین، که از آفریدون بدش آفرین

پشنگ برای آن که کیقباد را وادار به پذیرش پیشنهاد صلح کند، جا نمازی آب می کشد که خدا راضی به جنگ نیست و اگر زد و خورد ها را ادامه دهیم، دنیا و آخرت خود را ضایع کرده ایم و از آن که دنیا به کسی وفا نمی کند و باید سرانجام روزی این جهان را بگذاریم و بگذریم، پس درست است که جدال را تمام کنیم و آشتی بجوییم. در این جا شاه نامه برای بیان آثار مخرب گذشت زمان مثالی حیرت انگیز می آورد.

دگر همچنان چون فریدون گرد، به سلم و به تور و به ایرج سپرد

ببخشیم ازان پس نجوییم کین، که چندین بلا خود نیرزد زمین

سر ژنده ی زال چون برف گشت، ز خون یلان خاک شنگرف گشت

سرانجام  نیز جز به بالای خویش، نیابد کسی بهره از جای خویش

بمانیم با آن رشی پنج خاک، سراپای کرباس و جای مغاک

نخست این که ظاهرا فردوسی در این ابیات  از یاد برده بود که سپیدی ژنتیک موی زال حاصل تاراج زمان نبوده است و دیگر این که در این مثال عبرت آموز پشنگ معلوم می شود که شاهان کهن ایران نیز، اجساد را مانند مسلمانان در کفن می پیچیده اند و در قبر می گذارده اند. صاحب اندیشه در می ماند که آن مهمل برداشته شده از روی یک داستان هلنی، که اجداد ایرانیان اجساد مردگان را به مرغان هوا واگذار می کرده اند، در کجای شاه نامه ثبت است؟ باری، پشنگ وعده می دهد و می گیرد که دیگر ترکان و ایرانیان پای از رود جیحون این سو تر نگذارند مگر آن که با سلام و درود، پیغام و پیام صلح داشته باشند. نامه را می نویسد و مهر و موم می کند، طبق روال شاهنامه، لشکری تدارک می بیند و با چندین سوار و اسبان تازی و تیغ های هندی که در نیام نقره ای قرار داشته اند و چند زیبا روی و مشتی تاج و تخت!!! به ایران می فرستد. معلوم نیست که این ارسال و بخشش های مکرر تاج و تخت جز به جوش آوردن کاسه صبر خواننده چه معنا و حاصلی در شاه نامه داشته است که تا فرصتی برای خوش آمد گویی و تعارف فراهم می شود می بینیم که سلطانی تاج و تخت خود را بار می کند و برای دیگری می فرستد!!! 

کس از ما نبینند جیحون به خواب، وز ایران نیایند ازین سوی آب

مگر با درود و پیام و سلام، دو کشور شود زین سخن شادکام

چو نامه به مهر اندر آورد شاه، فرستاد نزدیک ایران سپاه

هم از گوهر و تاج و هم تخت زر، هم از خوبرویان زرین کمر

از اسبان تازی به زرین ستام، هم از تیغ هندی به سیمین نیام

نامه به دست کیقباد می رسد و در پاسخ نامه، به قول شاهنامه، زیاد حرف می زند و می گوید جنگ را ما شروع نکردیم و تورانیان بودند که تا ایرج مرد به ایران تاختند. افراسیاب از مرز ایران گذشت و بلایی بر سر نوذر آورد که دل انسان و مرغ و دد و دام را به درد آورد و برادرش را هم کشت. اگر حالا از کردار ناشایست خود پشیمان شده، ما هم کینه به دل نداریم، می پذیریم و بار دیگر با او پیمان می بندیم. پس درختی به نشان عهد جدید در باغی می کارد. فرستاده، بار و بندیل و اسب و سپاهش را جمع می کند و به سرعت جواب نامه را برای پشنگ می آورد. خبر به کیقباد می رسد که فرستاده از مرز جیحون گذشت و از ایران بیرون رفت. کیقباد از آن که دیگر جنگی با دشمن در پیش نخواهد بود خوشنود می شود. خلاف او، رستم که گویا فقط برای برپا کردن معرکه و قلدر بازی ر شاه نامه تدارک شده، روی ترش می کند که وسط بحبوحه ی رزم و نبرد، آشتی کردن معنا ندارد، تورانیان از وحشت ضربات گرز من پیشنهاد صلح داده اند و بهتر بود در میانه ی جنگ پیشنهاد روبوسی نمی داد.

بدو گفت رستم که ای شهریار، مجوی آشتی در گه کارزار

نبود آشتی پیش از آوردشان، بدین روز گرز من آوردشان

 کیقباد می کوشد او را رام کند و تذکر می دهد که چیزی به تر از عدل و داد و انصاف نیست. پشنگ، از جنگ و مرافعه خسته شده و می خواهد جنگ را کنار بگذارد و هیچ صاحب خردی نمی بایست به کژی بگرود. حالا هم  بر پرندی پیمان نوشتیم و از زابلستان تا دریای سند را به تو بخشیدیم، کابل هم مال مهراب باشد تا معلوم می شود که احتمالا آن مهراب که تاکنون شاه کابل خوانده می شد، مهراب دیگری بوده است! سپس رستم را دل داری می دهد، به وعده ی جنگ های بعد آرام می کند و می گوید خنجرت را بی آب زهر مگذار که پادشاهی و جنگ توام است و چیزی نمی گذرد که خون ریزی دیگری نصیبت ات می شود.

چنین گفت با نامور کیقباد، که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

نبیر فریدون فرخ پشنگ، به سیری همی سر بپیچد ز جنگ

سزد گر هرآن کس که دارد خرد، به کژی و ناراستی ننگرد

ز زابلستان تا به دریای سند، نوشتیم عهدی تو را بر پرند

تو شو تخت با افسر نیمروز، همی دار و می باش گیتی فروز

وزان روی کابل به مهراب ده، سراسر سنانت به زهر آب ده

کجا پادشاهیست بی جنگ نیست، وگر چند روی زمین تنگ نیست

کیقباد، خلعت بسیار فراهم می کند و به زال و رستم می بخشد. سر و کمرش را به زر می آراید و رستم مرخص می شود. رو به زال می کند، قدری او را می نوازد که جهان و پادشاهی، دمی بی زال نباشد که یک تار موی زال به همه دنیا می ارزد که تنها یادگار بزرگان است. پنج کجاوه فیروزه ای بر پشت پنج پیل می آراید، جامه ای زربفت و تاج و کمری مزین به یاقوت و فیروزه نزد دستان سام می فرستد و به تعارف می گوید دلش می خواست هدیه ای گران بها تر پیشکش کند. وعده می دهد که به شرط بقای عمر، او را از مال دنیا بی نیاز خواهد کرد. سپس هدایای در خور شان و شخصیت، نزد قارن و کشواد و خراد و برزین و پولاد هم می فرستد که لابد از آسمان می باریده است تا شاه نامه ستایان ذوق نکنند که این جا سرزمین جنگ و گنج بوده است. (ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه(۳۷)

آمدن کیقباد به استخر پارس

باری، کیقباد پس از آن همه بذل و بخشش بی حساب، راه پارس و شهر استخر را پیش می گیرد که به قول شاهنامه، نشستنگه و موجب فخر بزرگان و کلید گنج ها در آن شهر بود. خلق به استقبال می آیند و بر تخت پادشاهی می نشیند. البته تاکنون سخنی از این پاتوق شاهان و بزرگان به میان نبود و نمی دانیم اگر بزرگان در آن پایگاه می ساختند و به جلال و شکوه اش می نازیدند چرا هیچ یک از شاهان و آوازه داران پیش از کیقباد در اطراف استخر ظاهر نشده، رخ دادهای تاریخی شاهنامه تا به زمان او دائما در بیابان های سیستان و زابل گذشته و قهرمانانش از جمله شخص کیقباد را در پشت کوه البرز پیدا کرده اند! جز این که فرض کنیم چون در ابیات بعد معلوم می شود کیقباد هوای جهان گردی کرده بود، خود را به استخر رسانده تا به خلیج بی بر و برگرد فارس نزدیک تر باشد و کشتی را زیاد معطل نگذارد.

وز آن جا سوی پارس اندر کشید، که در پارس بد گنج ها را کلید

نشستنگه آن گه به استخر بود، کیان را بدان جایگه فخر بود

جهانی نهادند رخ سوی اوی، که او بود سالار دیهیم جوی

به تخت کیان اندر آورد پای، به داد و به آیین فرخنده رای

کیقباد به محض نشستن بر تخت سخن سر می دهد که گرچه اکنون سراسر گیتی در اختیار و فرمان من است، اما خیال در افتادن با کسی را ندارم و به زمان من اگر فیلی به پشه ای زور بگوید چنان است که دین و داد فاسد شده باشد و وعده می دهد که در جهان رسم نیکی و راستی را برقرار کند تا خدا بر بندگان اش خشم نگیرد و کارها به خنسی برنخورد. می گوید دمی از داد غافل نخواهد شد، آب و خاک را چون گنجی عزیز خواهد داشت و پادشاهان در رکاب اش را با مردم عادی و سربازان به یک چشم نگاه خواهد کرد و بالاخره فرمان می دهد که همه در پناه خداوند به خیر و خوشی زندگی کنند، بخورند و بریزند و بپاشند و به جان اعلی حضرت دعا کنند و تعارف می کند که بینوایان و درماندگان و پناه جویان می توانند دربار را خانه خودشان بدانند! 

چنین گفت با نامور بخردان، که گیتی مرا شد کران تا کران

اگر پیل با پشه کین آورد، همی رخنه در داد و دین آورد

نخواهم به گیتی جز از راستی، که خشم خدا آورد کاستی

تن آسانی از داد و رنج من است، کجا آب و خاک است گنج من است

همه پادشاهان مرا لشکرند، سپاهی و شهری مرا یکسرند

همه در پناه جهاندار بید، خردمند بید و بی آزار بید

هرآن کس که دارد خورید و دهید، سپاسی ز خوردن مرا برنهید

وران کس کجا باز ماند ز خورد، نیابد همی توشه از کارکرد

چراگاهشان بارگاه من است، هرآن کس که اندر پناه من است

پس از این گپ زدن تبلیغاتی به زبان برره ای، کیقباد سپاهی فراهم می کند و با آن ها به گرد جهان می گردد. به دنبال این جهان گردی همراه سپاه، که ظاهرا ده سال طول می کشد، دوباره مشغول داد کردن می شود و از جمله تعداد فراوانی شهر خرم و صد تا ده در اطراف ری می سازد و نمی دانیم از کجا دوباره به پارس می رود. موبدان را دور خود جمع می کند، همگی فاتحه ای به روح رفتگان می خوانند، یک دقیقه سکوت می کنند و سپس کیقباد دستور می دهد پول پخش کنند و این مراتبی است که بنا به فرموده شاهنامه تا صد سال بعد طول می کشد. آن گاه در حالی که لابد صد و سی سالی از عمرش می گذشته، چهار پسر خردمندش را نزد خود می خواند.

سپاهی ازان پس به گرد آورید، بگردید و یکسر جهان را بدید

چو ده سال برگشت گرد جهان، همی کرد داد آشکار و نهان

بسی شهر خرم بنا کرد کی، چو صد ده بنا کرد بر گرد ری

سوی پارس آنگاه بنهاد روی، چو چنگ زمانه رسیدی به دوی

نشست از بر تخت با موبدان، به اختر شناسان و با بخردان

سراسر بیاورد گردان خویش، بدیشان نگه کرد دل کرده ریش

وزان رفته ناماوران یاد کرد، به داد و دهش گیتی آباد کرد

بدین گونه صد سال شادان بزیست، نگر تا به کیهان چنین شاه کیست

پسر بد خردمند او را چهار، که بودند از او در جهان یادگار

چهار پسر کیقباد که به روال شاهنامه اسامی عجیب بی معنا مانند کاووس، کی آرش، کی پشین و کی آرمین دارند و فقط ذات باری تعالی می داند که این اسامی من درآوردی را چه کسی می ساخته است، گرد پدر جمع می شوند تا کیقباد برایشان روضه ی تازه ای بخواند و بالاخره بدون این که سر در بیاوریم زال و رستم و بقیه در این صد سال مشغول چه کار بوده اند، کیقباد که بوی الرحمان خودش را شنیده بود، به کاووس وصیت می کند که پس از مرگ او بر تخت بنشیند و ضمن کشیدن یک نفس راحت این خبر خوش را به تاریخ می دهد که مثل روز اولی که از پشت کوه البرز آمده بود، احساس شادمانی می کند.

چو صد سال بگذشت با تاج و تخت، سرانجام تاب اندر آمد به بخت

چو دانست کامد به نزدیک مرگ، بپژمرد خواهد همی سبز برگ

گرانمایه کاووس کی را بخواند، ز داد و دهش چند با او براند

بدو گفت ما برنهادیم رخت، تو بگذار تابوت و بردار تخت

چنانم که گویی از البرز کوه، کنون آمدم شادمان با گروه

فردوسی پس از مدت ها در این جای داستان بار دیگر مهلتی می یابد تا از زبان این پیر در حال احتضار، چند بیتی حول التزام آدمی به نیکوکاری و دل بریدگی از دنیا بگوید و هشدار می دهد اگر کسی در حیات دنیوی، خطایی مرتکب شود و به جنگ و شمشیر کشی و کشت و کشتار متوسل شود، در سرای دیگر، جایگاهش آتش دوزخ خواهد بود. پس اگر هشدار او را ملاک بگیریم به حکم کیقباد، در جهان دیگر، همه سرداران و نام آوران ایران را به سیخ کشیده و بریان خواهیم یافت.

چه بختی که بی آگهی بگذرد، پرستنده ی او ندارد خرد

تو گر دادگر باشی و پاک رای، همی مزد یابی به دیگر سرای

وگر آز گیرد سرت را به دام، برآری یکی تیغ تیز از نیام

بدان خویشتن رنجه داری همی، پس آن را به دشمن سپاری همی

درآن جای، جای تو آتش بود، به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود

و بالاخره پس از این هشدار و انذار ها چشم بر جهان می بندد و به تذکر گزنده ی فردوسی، از همه مال و مکنت دنیا همچون سایر مردم، تنها تابوتی با خود می برد و رسم روزگار است که آدمی از خاک درآید و با باد برود. پس از این فاتحه خوانی ملیح بر کیقباد، فردوسی وعده می دهد که به زودی داستان کیکاووس را خواهد گفت، انشاء الله

بگفت این و شد زین جهان فراخ، گزین کرد صندوق بر جای کاخ

جهان را چنین است رسم و نهاد، برآرد ز خاک و دهدشان به باد

به سر شد کنون قصه کیقباد، ز کاووس باید که گیریم یاد

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۳۸)

کی کاووس، پادشاهی او صد و پنجاه سال بود

آهنگ مازندران کردن کی کاووس

باری، فردوسی در آغاز حکایت کاووس و پادشاهی پر ماجرا و غیر معمول و دراز مدت او، مقدمه ای شیرین زبانه می گذارد و پیشاپیش گوش ها و اندیشه ها را آماده پذیرش این قضیه می کند که جای گزین کردن مدعیان رسم روزگار است، قدرت نمایی و حیات آدمی، به مانند جماد و نبات سررسیدی معین دارد، که دیر یا زود فرا می رسد. چنان که ریشه ی درختان تنومند، بر اثر گزند روزگار، سست و سرانجام برکنده شود و بهار نوساز، نهالی را که در جای او رسته، شاخ و برگ تازه می بخشد و اگر شاخه ی تازه را بار نیکی نباشد، گناهی بر ریشه نیست، چنان که اگر فرزندی ناخلف پدید آید نباید به اعتبار پدر خوش نام او زیانی زد و در این میان بیتی بی معنا می آورد، که در متن زیر با حروف سیاه نوشته ام و کلمه ای بی معناتر، در صورت «ریک» می نویسد که راستی از آن  قرینه سازی ها برای تکمیل قافیه است، که فهم و درک معنای آن به کلی نامیسر است و بالاخره آن بیت معروف را می سراید که پسری بدون نشان از پدر از پشت آدمی حساب نمی شود و می توان بیگانه اش شمرد! و چند نصیحت این بار به راستی ضعیف دیگر که  سرانجام آن به این ابراز بیان معمول او ختم می شود که قوانین روزگاررسوماتی بی سر و ته دارد.

درخت برومند چون شد بلند، گر ایدون که آید برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بیخ سست، سرش سوی پستی گراید نخست

چو از جایگه بگسلد پای خویش، به شاخی نو آیین دهد جای خویش

مر او را سپارد گل و برگ و باغ، بهاری چو کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک، تو با بیخ تندی میاغاز ریک

پدر چون به فرزند ماند جهان، کند آشکارا برو بر نهان

گر او بفگند فر و نام پدر، تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

اگر گم کند راه آموزگار، سزد کو جفا بیند از روزگار

چنین است رسم سرای کهن، سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازیابد کسی، سزد گر به گیتی نماند بسی

فردوسی، در پی سرودن بیرون از شاهنامه این ابیات عبرت، مثل موارد بسیار دیگر اشاره می کند که حکایت کی کاووس را از قول پیر مردی پر خرد و فرزانه نقل می کند و آن چه خواهد گفت نه حاصل تتبع شخصی، که نقل قولی از جانب فردی ناشناس و در زمره کسانی است که می کوشند تاریخ باستانی ایران را به او تلقین کنند و تاکنون هویت شان در پرده پوشیده مانده است:

ز گفتار فرزانه مرد پیر، سخن بشنو و یک به یک یاد گیر

کاووس در جای پدر بر تخت می نشیند و دست خود را بر مال بسیار و قدرت بی همال باز می بیند. روزی با بزرگان ایران، در باغی می نشیند، شراب می نوشد و سخن به تمجید و تحسین خود می گشاید که هرگز کسی پیش و پس از من سزاوار چنین قدرت و شوکتی نبوده و نخواهد بود. کی کاووس مدام می می نوشد و رجز می خواند و دهان همه از حیرت باز می ماند. رامشگری ناشناس به دربار نزدیک می شود و خود را از اهالی مازندران معرفی می کند و اذن دخول می خواهد. لکن شاهنامه برای معرفی او، لقب دیو را به کار می برد که اشاره به اهلیت و تعلق او به خطه مازندران و متضمن نوعی بیان تحقیر آمیز نژاد پرستانه است که به تشریح آن خواهم پرداخت.

چو رامشگری دیو زی پرده دار، بیامد که خواهد بر شاه بار

چنین گفت کز شهر مازندران، یکی خوش نوازم ز رامشگران

اگر در خورم بندگی شاه را، گشاید بر تخت خود راه را

خبر به کی کاووس می رسد، او را به حضور می طلبد و رامشگر در کنار نوازندگان جای می گیرد و آهنگی مازندرانی می خواند و مفصلا در وصف گل و گلزار و آب و هوای مطلوب و مطبوع مازندران می سراید که سراسر سال پر گل و نگار است و در نعمت و فزونی بی رقیب و در زیبایی و سحر انگیزی طبیعت، بی بدیل است. کی کاووس که خود را برتر از جمشید و ضحاک و قباد و سایرین و شایسته ی جهان سالاری می دید، تصمیم می گیرد به مازندران کوچ نظامی کند. پس رو به گردان و دلاوران می کند که هوس بزم و عشرت به سرمان افتاده و می بایست همت کنیم که سر تنبلان و تن پروران بی کلاه خواهد ماند و حظ و بهره ای نخواهند برد.

چو کاووس بشنید ازو این سخن، یکی تازه اندیشه افگند بن

دل رزمجویش ببست اندران، که لشکر کشد سوی مازندران

چنین گفت با سرفرازان رزم، که ما دل نهادیم یکسر به بزم

اگر کاهلی پیش گیرد دلیر، نگردد از آسودن و گاه سیر

من از جم و ضحاک و از کی قباد، فزونم به بخت و به فر و نژاد

فزون بایدم نیز از ایشان هنر، جهانجوی باید سر تاجور

بزرگان لشکر و کشور رای او را برای جنگ با دیوان مازندران، خلاف عقل و اندیشه می یابند. شاهنامه در این جا بار دیگر و با صراحت، مازندران را مکان و مقر دیوان معرفی می کند تا معلوم شود که بنیان نژاد پرستی و برتری جویی قومی را شاهنامه در اندیشه گروهی از ایرانیان بی خرد پرورانده که سرانجام آن منجر به فارس ستایی های عهد رضاشاهی تاکنون شده است. نژاد و قوم پرستی بی شرمانه ای که هم از آغاز با تبلیغ شاهنامه توام بوده و از این بابت شاهنامه را باید کتابی ضد مصالح ملی شناخت. چنان که پیش تر خواندیم کرد ها را دزد گفته بود و ترکان را دشمنان ایرانی که خود نمی دانست کجا را می گوید، در این جا هم اهالی مازندرن را دیوهای بی شاخ و دمی می نمایاند که به هر طلسم و جادویی متوسل می شوند تا ایرانیان را از پای در آورند!

چنان چون به گوش بزرگان رسید، از ایشان کس این رای فرخ ندید

همه زرد گشتند و پر چین به روی، کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

کسی راست پاسخ نیارست کرد، غمی شد دل و لب پر از باد سرد

بزرگان روی ترش می کنند، خم به ابرو می آورند و دود از دماغ بیرون می دهند ولی کسی را یارای دم زدن و مخالفت با نظر شاه نیست. توس و گودرز و کشواد و گیو و باقی بزرگان، از سر ناچاری تسلیم فرمان شاه می شوند، از بارگاه بیرون می زنند، در خفا دور هم جمع می شوند و در این باب که شاه در مستی و بی هوشی تصمیم ایران بر باد دهی گرفته و نیز از اقبال ناساز خود می نالند. چرا که حتی جمشید که دیو و دد و مرغ و پری در ید اختیار او بود و نیز فریدون پر فر و هوش، و منوچهر نیکو همت، هرگز هوس حمله به مازندران به سرشان نزده بود.

چو توس و چو گودرز و کشواد و گیو، چو خراد و گرگین و بهرام نیو

به آواز گفتند ما کهتریم، زمین جز به فرمان تو نسپریم

وزان پس یکی انجمن ساختند، ز گفتار او دل بپرداختند

نشستند و گفتند با یکدگر، که از بخت ما را چه آمد به سر

اگر شهریار این سخن ها که گفت، به می خوردن اندر نخواهد نهفت

ز ما و از ایران بر آمد هلاک، نماند ازین بوم و بر آب و خاک

که جمشید با تاج و انگشتری، به فرمان او دیو و مرغ و پری

ز مازندران یاد هرگز نکرد، نجست از دلیران دیوان نبرد

فریدون پر دانش و پر فسون، مرین آرزو را نبد رهنمون

اگر شایدی بردن این بد به سر، به مردی و نام و به گنج و هنر

منوچهر کردی بدین پیش دست، نکردی بدین همت خویش پست

در طلب چاره ای بر می آیند تا این بلا را از ایران و ایرانیان بگردانند تا بینیم که در محتوای شاهنامه، سرزمین مازندران هم در زمره ی ایران نیست! توس پیشنهاد می دهد هیونی بیاورند و پیغامی نزد زال بفرستند تا فورا بیاید و کی کاووس را اندرز دهد تا دست از این خیال خام شیطانی بشوید و با دیوان در نیفتد. بزرگان پیشنهاد او را می پسندند و به زال پیغام می فرستند که موردی پیش آمده که به رای و تدبیر خویش از عهده ی حل و فصل آن بر نمی آییم مگر آن که تو به داد ایران برسی و می گویند که کی کاووس به راه اهریمن افتاده، رسم و سلوک اجداد از یاد برده، میل مازندران کرده و نزدیک است رنج و تلاش تو و رستم و سایر بزرگان و دلیران ایران را بر باد دهد و اگر در آمدن به اندازه ی خاراندن سر تعلل کنی، تمام رنجی که در راه ایران کشیده ای بر باد خواهد بود.

چنین داد از نامداران پیام، که ای نامور با گهر پور سام

یکی کار پیش آمد اکنون شگفت، که از دانش اندازه نتوان گرفت

برین کار اگر تو نبندی کمر، نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

یکی شاه را بر دل اندیشه خاست، بپیچیدش آهرمن از راه راست

به رنج نیاکانش از باستان، نخواهد همی بود هم داستان

یکی گنج بی رنج بگزایدش، همی گاه مازندران بایدش

اگر هیچ خاری سر از آمدن، سپهبد به زودی بخواهد بدن

همه رنج تو داد خواهد به باد، که بردی از آغاز با کی قباد

تو با رستم شیر ناخورده شیر، میان را ببستی چو شیر دلیر

کنون این همه باد شد پیش اوی، بپیچند جان بد اندیش اوی

دستان سام غضب می کند که کی کاووس خام و ناآزموده، خود را صاحب چنان قدرتی گمان می کند که بد و نیک را تشخیص نمی دهد و بعید نیست به رای و تدبیر ما هم نگرود. با این حال سزاوار نیست به روی خود نیاورم و اقدامی نکنم. نزد او خواهم رفت و پند و اندرزش می دهم. اختیار با اوست که پند بگیرد یا روی بگرداند ما هم آماده رزم هستیم. شب را به تشویش و اضطراب می گذراند. صبح روز بعد با تنی چند از بزرگان نزد شاه می رود. خبر به توس و گودرز و گیو و بهرام و گرگین و سایر گردان نیو که نمی دانیم چه کسانی هستند می رسد که دستان به ایران می آید، تا در تشخیص جغرافیایی ایران در شاه نامه دچار سرسرام بی علاج شویم. سران سپاه به استقبال می آیند، توس پیش می رود و خوش آمد می گوید، خوش و بش می کنند و زال سخنرانی می کند که روزگار به کام بزرگان و ریش سفیدانی است که پند گذشتگان را بدانند و عبرت بگیرند. روا نیست مصلحت اندیشی خود را از او دریغ کنیم، می گوییم شاید در او اثر کند. بزرگان رای او را می پسندند و دوشادوش زال نزد کی کاووس شاه می روند.

ابا نامداران چنین گفت زال، که هر کس که او را بفرسود سال

همه پند پیرانش آید به یاد، ازان پس دهد چرخ گردانش داد

نشاید که گیریم ازو پند باز، که از پند ما نیست خود بی نیاز

ز پند خرد گر بگردد سرش، پشیمانی و رنج باشد برش

به آواز گفتند ما با توایم، ز تو بگذرد پند کس نشنویم

همه یکسره پیش شاه آمدند، بر نامور تاج و گاه آمدند

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه(۳۹)

پند دادن زال، کاووس را

باری، زال سر به زیر و دست به کش فرو برده به همراه بزرگان کشور به بارگاه کاووس وارد می شود. کاووس او را به حضور می پذیرد. زال شیرین زبانی چاکرانه را آغاز و مقداری تعریف و تمجید و دعای خیر در حق پادشاه ردیف می کند که تخت و کیان مهی هرگز سرافرازی چون او ندیده و چرخ گردون کسی را به بلند بختی و نیکو اختری وی به یاد نمی آورد.

همی رفت پیش اندرون زال زر، پس او بزرگان زرین کمر

چو کاووس را دید دستان سام، نشسته بر اورنگ و دل شادکام

به کش کرده دست و سر افگنده پست، همی رفت تا جایگاه نشست

چنین گفت کای کدخدای جهان، سر افرازتر مه تر اندر مهان

چو تو تخت نشنید و افسر ندید، نه چون بخت تو چرخ گردون شنید

همه ساله پیروزه باشی و شاد، دلت پر ز دانش سرت ز داد

کیکاووس سرحال و کیفور او را می نوازد، کنار خود می نشاند و از رنج راه و احوال دوستان و آشنایان می پرسد. زال تعارفات معمول برگزار می کند که همه زیر سایه اعلیحضرت خوش و خرم اند. سپس به موضوع اصلی می پردازد و می گوید شنیده ام که اعلی حضرت قصد عزیمت به مازندران فرموده اند. پادشاهان با فر و جلال بسیاری از جمله منوچهر و زو تهماسب و نوذر و کی قباد پیش از دولت بلند قامت و ابد مدت جناب عالی، با وجود لشگر و شوکت فراوان، هرگز چنین قصدی نکرده اند. اعلی حضرت باید بدانند که مازندران، خانه ی دیوان و مرکز پخش و نشر انواع طلسم و جادو است و شکستن طلسم آن به زور پول و عقل و ضربه ی شمشیر ممکن نمی شود، پس به سرداران و نامداران اطراف تان رحم کنید و آن ها را به جنگ با دیوان مازندران مفرستید که رفتن به مازندران شکون ندارد و خدای نکرده به عاقبت نحس آن دچار خواهید شد. بدین ترتیب اگر نقالی خوانی های شاهنامه، در میان روشنفکران چرس کشیده ی این جا و آن جا باری مجوزی داشته باشد، شاهنامه ستایی در مازندران و گیلان دیگر مستلزم زدن خود به کوچه ی علی چپ و ابراز نادانی عمدی و کامل است.

چنین گفت کای پادشاه جهان، سزاوار تختی و تاج مهان

شنیدم یکی نو سخن بس گران، که شه دارد آهنگ مازندران

ز تو پیش تر پادشه بوده اند، که این راه هرگز نپیموده اند

به سر بر مرا روز چندی گذشت، سپهر ازبر خاک چندی بگشت

منوچهر شد زین جهان فراخ، ازو مانده ایدر بسی گنج و کاخ

همان زو ابا نوذر و کی قباد، چه مایه بزرگان که داریم یاد

ابا لشگر گشن و گرز گران، نکردند آهنگ مازندران

که آن خانه دیو افسونگر است، طلسم است و در بند جادو در است

مران بند را هیچ نتوان گشاد، مده رنج و زور و درم را به باد

مر آن را به شمشیر نتوان شکست، به گنج و به دانش نیاید به دست

همایون ندارد کس آن جا شدن، وز ایدر کنون رای رفتن زدن

سپه را بدان سو نباید کشید، ز شاهان کس آن رای، فرخ ندید

بالاخره هم با احترام و زیر لب پیشنهاد می دهد که کیکاووس از حمله به مازندران منصرف شود و دست به کاری نزند که سرانجام نفرین و پشیمانی به بار می آورد و تاکنون هیچ پادشاهی خود را گرفتار آن نکرده است. کی کاووس پاسخ می دهد که حرف تو درست است لکن من در مال و مکنت و قدرت و جرات، از جمشید و فریدون و منوچهر و دیگر شاهان و نام آوران برترم و اگر شمشیر بکشم، همه جهان را از دم تیغ بگذرانم و تمام گیتی را به زیر سلطه خود آورم. جادو و جادوگران و دیوان مازندران در برابر من حقیرند و گرچه نمی توان آن بیت سیاه شده ی زیر را درست معنی کرد، اما شاید کیکاووس می خواسته بگوید که اگر قصد بر گشودن و داشتن جهان کنم تمام آهن های دنیا را جمع خواهم کرد و لابد با آنان شمشیر خواهم ساخت و چنان بلایی سرشان بیاورم که یکی یکی به دام من افتند و زیر نام من درآیند. یا تمام اهالی آن جا از دیو و غیر دیو را مجبور می کنم به من باج دهند و یا هیچ کس را در آن جا زنده نخواهم گذارد و به زودی خواهی شنید که من تمام اهل مازندران را کشته ام و به امید پروردگار سر نره دیوان مازندران را یکی یکی خواهم برید. فعلا تو و رستم بروید و مواظب ایران باشید که هنوز هم نمی دانیم در کجاست و اگر هم در جنگ مرا یاری نمی کنید سفارش صرف نظر کردن و تامل هم ندهید و تمام این رجزخوانی و یقه درانی هم تقصیر همان آواز خوان مازندرانی است که با وصف سرزمین خود قند را در دل کیکاووس آب کرده بود. بالاخره این اسباب افتخار باستان پرستان و این کتاب از هر بابت بی ارزش، که کسانی شناسنامه ی ایرانیان می گویند باید هم که به چنین شاهانی غره باشد.

 چنین پاسخ آورد کاووس باز، کز اندیشه تو نیم بی نیاز

ولیکن مرا از فریدون و جم، فزون است مردی و زور و درم

همان از منوچهر و از کیقباد، که مازندران را نکردند یاد

سپاه و دل و گنجم افزون تر است، جهان زیر شمشیر تیز اندر است

چو بر داشتی شد گشاده جهان، از آهن چه داریم گیتی نهان

شومشان یکایک به دام آورم، به آیین شاهان نام آورم

اگر برنهم ساو و باژ گران، وگر کس نمانم به مازندران

چنین خوار و زارند بر چشم من، چه جادو چه دیوان آن انجمن

به گوش تو آید خود این آگهی، کز ایشان شود روی گیتی تهی

تو با رستم اکنون جهاندار باش، نگهبان ایران و بیدار باش

جهان آفریننده یار من است، سر نره دیوان شکار من است

گر ایدون که یارم نباشی به جنگ، مفرمای بر گاه کردن درنگ

حرف های کیکاوس چندان بی خردانه است که بالاخره صدای اعتراض فردوسی را هم بلند می کند و آن ها را بی سرو ته می خواند. زال پس از شنیدن حرف های کی کاووس و درحالی که معلوم است امیدی به پند پذیری شاه ندارد با بی حوصلگی به او می گوید تو شاهی و ما بندگان تو و موظف به موافقت و اطاعت از تو هستیم و می باید سخنان درست و نادرست تو را اجرا کنیم و از سر دل سوزی و به عنوان ختم کلام سه نصیحت آبکی و بی ارتباط با موضوع به کاووس می اندازد که آدمی هرگز نمی تواند مرگ را از خود دور و یا گذر زمان را متوقف کند و امساک و قناعت هم موجب بی نیازی کسی نمی شود! و اضافه می کند که امیدوارم پشیمان نشوی و دل و دین و ایمانت سلامت بماند. کی کاووس او را مرخص می کند زال بیرون می آید و با بزرگان نیو که معلوم نیست چه گونه بزرگانی هستند، راه بازگشت پیش می گیرد. گیو رو به زال می گوید که کاش خدا کی کاووس را هدایت کند و به راه راست آورد.

چو از شاه بشنید زال این سخن، ندید ایچ پیدا سرش را ز بن

بدو گفت شاهی و ما بنده ایم، به دل سوزگی با تو گوینده ایم

اگر داد گویی همی یا ستم، به رای تو باید زدن گام و دم

از اندیشه من دل بپرداختم، سخن هر چه دانستم انداختم

نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت، نه چشم زمان کس به سوزن بدوخت

به پرهیز هم کس نجست از نیاز، جهانجوی ازین سه نیابد جواز

که روشن جهان بر تو فرخنده باد، مبادا که پند من آیدت یاد

پشیمان مبادی ز کردار خویش، تو را باد روشن دل و دین و کیش

پس در حق زال دعا می کند که عمرت طولانی باشد و حالا که دستمان از همه جا کوتاه است و امیدی به کسی نداریم که ایران را نجات دهد، چشم امید همه به تو و همه جا ذکر خیر توست که می توانی ایران را حفظ کنی. پس دور او حلقه می زنند و راه سیستان در پیش می گیرند، که احتمالا همان ایران است که مامور حفاظت آنند. پس چرا این سیستانیها فقط گرد و خاک می خورند؟

به زال آنگهی گفت گیو از خدای، همی خواستم تا بود رهنمای

به جایی که کاووس را دسترس، نباشد ندارم من او را به کس

ز تو دور باد آز و مرگ و نیاز، مبادا به تو دست دشمن دراز

به هر سو که آییم و اندر شویم، جز از آفرینت سخن نشنویم

پس از کردگار جهان آفرین، به تو دارد امید ایران زمین

ز بهر گوان رنج برداشتی، چنین راه دشوار بگذاشتی

سراسر گرفتندش اندر کنار، ره سیستان را بر آراست کار

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه(۴۰)

رفتن کاووس به مازندران

باری، زال عصبانی و به اصطلاح فردوسی تفتیده از دربار کاووس بیرون می آید. کاووس، توس و گودرز را به سرپرستی لشگر می گمارد و صبح روز بعد با گوان و سواران راهی مازندران می شوند. پادشاه پیش از عزیمت، ایران و گنج و تاج و تخت را به میلاد نامی می سپارد که تا کنون خبر و نامی از او در شاهنامه نبود و به محض ورود، صاحب اختیار و کلید دار گنج و تاج و نگین می شود! کاووس به او تذکر می دهد که اگر اجانب به ایران حمله کردند، دستپاچه نشود، دست به شمشیر نبرد و در هر پیش آمد و رخدادی گوش به رای و تدبیر زال و رستم بسپارد. معلوم نیست اگر پادشاه تا این حد به تدبیر زال اعتماد دارد چرا خود به تذکر او عمل نکرده و راهی مازندران شده است! و تمام این امور در حالی می گذرد که هنوز هم نمی دانیم خاک ایران مورد نظر شاه نامه در کجای جهان است.

چو زال سپهبد ز پهلو برفت، دمادم سپه روی بنهاد تفت

به طوس و به گودرز فرمود شاه، کشیدن سپه سر نهادن به راه 

چو شب روز شد شاه و کنداوران، نهادند سر سوی مازندران

به میلاد بسپرد ایران زمین، کلید در گنج و تاج و نگین

بدو گفت اگر دشمن آید پدید، تو را تیغ کینه نباید کشید

ز هر بد به زال و به رستم پناه، که پشت سپاهند و زیبای گاه

اگر موضوعات مرتبط با جنگ را از شاه نامه بیرون بکشیم، کتابی باقی می ماند در اندازه ی موش و گربه عبید زاکانی. باری صبحگاه، آوای طبل و کوس به صدا در می آید، توس و گودرز، لشگر را به راه می اندازند و معلوم نیست به چه جرمی عازم جنگ با مازندرانیان می شوند. کاووس در کوه اسپروز، که از جمله اماکن جغرافیایی افسانه ای و ناپیدا در شاهنامه و جایگاه دیو و دژخیم بوده، چادر می زند، فرش زربفت می گسترد، بساط می گساری می چیند و استراحت می کند. باقی سرداران و بزرگان هم به او می پیوندند و مدت درازس شب زنده داری می کنند و خوش می گذرانند.

همی رفت کاووس لشگر فروز، بزد گاه بر پیش کوه اسپروز

به جایی که پنهان شود آفتاب، بدان جایگه ساخت آرام و خواب

کجا جای دیوان دژخیم بود، بدان جایگه پیل را بیم بود

سرداران پس از مدتی عیش و نوش، با کلاه و کمر نزد شاه می آیند. پادشاه به گیو دستور می دهد دو هزار نفر از جنگاوران اهل مبارزه با دیوان مازندران برگزیند، به مازندران حمله کند، پیر و جوان را بی جان کند، دمار از روزگار مردم آن برآورد، آبادی ها را بسوزاند و چیزی را سالم باقی نگذارد. به راستی که این همه دد منشی قلدرانه، همانند آن حمله ی رستم به سپید دژ و این جا کشتن پیر و جوان مردمی که جرم شان تعریف یک آوازه خوان از سرزمین اش بوده، باید که مایه ی تاسف و خجالت صاحبان شاه نامه شود که با کمال حیرت موجب افتخار آنان است. چنین رفتار بی ترحم نسبت به مرد و زن و پیر و جوان و آتش زدن اماکن، که با فرامین پوریمی تورات و رفتار لشکریان متجاوز آمریکا در عراق برابر است، نه فقط رگه هایی از تفکر یهودانه در خیال شاه نامه سازان را برملا می کند بل مشت روشن فکری بی حال و افیون زده کنونی را می گشاید که شاهنامه را ابزار اثبات برتری نژاد و نسب خود، تبلیغ می کنند!

بفرمود پس گیو را شهریار، دوباره ز لشگر گزین کن هزار

کسی کو گراید به گرز گران، گشاینده ی شهر مازندران

هر آن کس که بینی ز پیر و جوان، چنان کن که او را نباشد روان

و زو هر چه آباد بینی بسوز، شب آور هر آنجا که باشی به روز

چنین تا به دیوان رسد آگهی، جهان کن سراسر ز جادو تهی

گیو با لشگری گزیده، به دروازه مازندران می رسد، بر سر زن و مردو کودک مازندرانی باران شمشیر و نیزه می باراند چندان که هیچ کس نمی تواند از دست مهاجمان بگریزد. متجاوزان شهرها را غارت می کنند و به تعبیر شاهنامه، در جای مرهم، زهر می پاشند.

کمر بست و رفت از بر شاه گیو، ز لشگر گزین کرد گردان نیو

بشد تا در شهر مازندران، ببارید شنشیر و گرز گران

زن و کودک و مرد با دستوار، نمی یافت از تیغ او زینهار

همی سوخت و غارت همی کرد شهر، بپالود بر جای تریاک زهر

بدین ترتیب، مازندران زیبا و پر رنگ و نگار اشغال می شود، خبر تسلیم مردم آن خطه ی پر رونق و بهشت آسا به کی کاووس می رسد و سربازان یک هفته را به غارت مازندران می گذرانند. شاه مازندران هم که معلوم نیست تاکنون کجا بوده از این واقعه هولناک باخبر می شود. دیوی به نام سنجه را مامور می کند تا خبر را به دیو سپید برساندو بگوید که سپاهی غارتگر به سرکردگی کاووس از ایران به مازندران آمده و شهر و اهل آن را سوخته و نابود کرده اند و اگر به فریاد نرسی تمام اهل مازندران قتل عام خواهند شد. سنجه نزد دیو سپید می رود و پیغام را می رساند. دیو سپید به او دل داری می دهد که با لشگری گران به یاری آن ها خواهد آمد و دست کاووس را از ایران کوتاه خواهد کرد. دیو سپید لشگری بر می گزیند و شبانه، بر سر ایرانیان سنگ و خشت می بارند، آن ها را تار و مار می کنند، فراریان در حالی که کاووس را مقصر می دیدند به ایران میگریزند و روز بعد کاووس می فهمد که گنج هایش تاراج و لشکریان اش اسیر شده اند. فردوسی که به مکافات عمل اعتقاد دارد از نقل ماجرا بیرون می خزد و ذهن خواننده را متوجه عاقبت ظلم و زور گویی و یاد آوری می کند که باید از این افسانه ها پند گرفت و از بازی های شگفت روزگار در عجب بود.

همه داستان یاد باید گرفت، که خیره بماند شگفت از شگفت

کاووس که خود را در چنگال دیوان مازندران می بیند پشیمان می شود و با خود می گوید که بهتر بود نصایح زال را می شنیدم و از آمدن به مازندران منصرف می شدم که به گنجی می ارزید. کی کاووس یک هفته، تنها و با محنت و رنج در زندان می ماند. روز هشتم، دیو سراغ او می رود و می غرد که ای پادشاه بی بر و یال و ترسو، به تخت و جاه و مکنت خود غره شده بودی و اهل مازندران را کشته و اسیر کردی بی آن که از من بترسی و بدانی چه خواهم کرد و حالا هر چه بر سر تو بیاید سزای توست.  پس دوازده هزار دیو را به نگهبانی اسیران ایرانی می گمارد و جیره محدودی برای آنها مقرر می کند که به مدد آن فقط زنده بمانند.

سپهبد چنین گفت چون دید رنج، که دستور بیدار به تر ز گنج

دریغا که پند جهانگیر زال، نه پذرفتم و آمدم بد سگال

به سختی چو یک هفته اندر کشید، به دیدار از ایرانیان کس ندید

به هشتم بغرید دیو سپید، که ای شاه بی بر به کردار بید

همه برتری را بیاراستی، چراگاه مازندران خواستی

همه نیروی خویش چون پیل مست، بدیدی و کس را ندیدی تو دست

تو با تاج و با تخت نشکیفتی، خرد را بدین گونه بفریفتی

بسی برده کردی به مازندران، بکشتی بسی را به گرز گران

نبودت ز کارم مگر آگهی، شده غره بر تخت شاهنشهی

کنون آنچه اندر خوری کار توست، دلت یافت آن آرزوها که جست

ازان نره دیوان خنجر گزار، گزین کرد جنگی ده و دو هزار

بر ایرانیان بر نگهدار کرد، سر سرکشان پر ز تیمار کرد

خورش دادشان اندکی جان سپوز، بدان تا گذارند روزی به روز

سپس همه دارایی ایرانیان را به ارژنگ، سالار مازندران می سپارد. برای شاه مازندران پیغام می فرستد که آسوده باش و از بد خواهی اهریمن مترس. هر کاری از دستم بر آمد انجام دادم، ایرانیان را اسیر کردم و پس از این هرگز روی آفتاب و مهتاب را نخواهند دید ولی دست به خون کسی نیالودم. به سختی جان خواهد کند و کسی خبر دار نخواهد شد. ارژنگ، پیام دیو سپید را به شاه مازندران می رساند. دیو سپید هم سر کار و زندگی خود باز می گردد و کاووس در ته زندان به کردار ناپسند خود اعتراف می کند و این پرده نمایش روحوضی شاهنامه با ابیات زیر به پایان می رسد.

وزان پس همه گنج شاه و سپاه، چه از تاج یاقوت و پیروزه گاه

سپرد آن چه دید از کران تا کران، به ارژنگ سالار مازندران

بر شاه بر گفت و او را بگوی، کز آهرمن اکنون بهانه مجوی

که من هر چه بایست کردم همه، به خاک آوریدم سراسر رمه

همه پهلوانان ایران سپاه، نه خورشید بینند روشن نه ماه

به کشتن نکردم بر او بر نهیب، بدان تا بداند فراز از نشیب

به زاری و سختی بر آیدش هوش، کسی نیز ننهد برین کار گوش

(ادامه دارد)


 فردوسی، بیرون از شاهنامه(۴۱)

پیغام کاووس به زال و رستم

باری، کاووس خسته و درمانده، احتمالآ به مدد تردستی های محیر العقول معمول شاهنامه، قاصدی را از میان دوازده هزار زندان بان، به سوی رستم و زال در زابلستان می فرستد که بلا نازل و تخت و تاج و گنج و گوهرم بر باد شد و به دست دیوان افتاد. خودم در چنگ دیوان اسیرم که دمار از روزگارم بر می آورند. هر گاه نصایح تو را به یاد می آورم جگرم می سوزد که چرا به هشدارهای تو اعتنا نکردم و نابخردی دامنم را گرفت. اگر به دادم نرسی، بی چاره خواهیم شد.

از آن پس جهانجوی خسته جگر، برون کرد گردی چو مرغی به پر

سوی زابلستان فرستاد زود، به نزدیک دستان و رستم چو دود

بگفتش که بر من چه آمد ز بخت، به خاک اندر آمد سر و تاج و تخت

همان گنج و آن لشگر نامدار، بیاراسته چون گل اندر بهار

همه چرخ گردون به دیوان سپرد، تو گفتی که باد اندر آمد ببرد

کنون چشم خیره شد و تیره بخت، نگون سار گشته تن و تاج و تخت

چنین خسته در چنگ آهرمنم، همی بگسلاند روان از تنم

چو از پندهای تو یاد آورم، همی از جگر سرد باد آورم

نبودم به فرمان تو هوشمند، ز کم بخردی بر من آمد گزند

اگر تو نبندی ب این در میان، همه سود و سرمایه باشد زیان

پیغام به زال می رسد. از خشم پوستین خود را می درد و از ماجرا چیزی به کسی نمی گوید. زال که اوضاع را بد و هوا را پس می بیند، با کنایه از ناکارآمدی کی کاووس به رستم می گوید که این شمشیر کوتاه هم در نیام شد. حالا باید خوش گذرانی را کنار گذاریم که شاه ایران در دام بلا گرفتار شده و ایرانیان در معرض خطرند. رخش را آماده کن و به کین خواهی او برو زیرا من اکنون بیش از دویست سال عمر دارم و تو را برای این زمان پرورانده ام. همت کن و به یاری کی کاووس شتاب تا مگر نام و آوازه ای برای خود دست و پا کنی! در این کار چون و چرا نکن، تنبلی را کنار گذار، که هرکسی نیزه ی تو را ببیند خواب از چشم اش می پرد، اگر نزدیک دریا بجنگی دریا رنگ خون می گیرد، اگر نعره بزنی کوه ها دشت می شوند، پس ببر بیان را بپوش و راهی شو، نگذار که ارژنگ و دیو سپید جان سالم به در برند و گردن شاه مازندران را خورد کن. خیال کردن!

 به رستم چنین گفت دستان سام، که شمشیر کوته شد اندر نیام

نشاید کزین پس چمیم و خوریم، وگر تخت را خویشتن پروریم

که شاه جهان در دم اژدهاست، بر ایرانیان بر چه مایه بلاست

کنون کرد باید تو را رخش زین، بخواهی به تیغ جهانبخش کین

همانا که از بهر این روزگار، همی پرورانیدمت در کنار

مرین کارها را تو زیبی کنون، مرا سال شد از دو صد بر فزون

از این کار یابی تو نام بلند، رهایی دهی شاه را از گزند ...

نباید که ارژنگ و دیو سپید، به جان از تو دارند هرگز امید

همان گردن شاه مازندران، همه مهره بشکن به گرز گران 

رستم در پاسخ، بهانه می آورد که فاصله زیاد است و نمی دانم از کدام راه بروم. زال که دو راه به سوی مازندران وجود دارد . یکی راهی طولانی که کاووس رفت و دیگری راهی میان بر و صعب العبور و پر از شیر و دیو و پستی و بلندی که به مدد خدا، تو ظرف دو هفته می توانی از آن بگذری. من هم این جا می مانم و از دور برای تو دعا می کنم تا سالم باز گردی و لی اگر به دست دیو سپید کشته شوی تقدیر است و کسی نمی تواند جلو آن را بگیرد.

چنین گفت رستم به پاسخ که راه، درازست من چون شوم کینه خواه؟

ازین پادشاهی بدان گفت زال، دو راهست هر دو به رنج و وبال

یکی دیریاز آن که کاووس رفت، و دیگر که بالاش باشد دو هفت

پر از شیر و دیو است و پر تیرگی، بماند برو چشمت از خیرگی

تو کوتاه بگزین شگفتی ببین، که یار تو باشد جهان آفرین

اگرچه به رنج است هم بگذرد، پی رخش فرخ ورا بسپرد

شب تیره تا برکشد روز چاک، نیایش کنم پیش یزدان پاک

مگر باز بینم بر و یال تو، سر و بازو و چنگ و کوپال تو

وگر هوش تو نیز بر دست دیو، رسانید یزدان گیهان خدیو

تواند کسی این زمان باز داشت، چنان چون گذارد بباید گذاشت

سپس فردوسی، به وعظ درباره ی روزگار زا آغاز می کند و از زبان زال می گوید که کسی عمر جاوید ندارد و هر نامدار و بخت آوری هم لاجرم از این دنیای فانی رخت خواهد بست.

نخواهد همی ماند ایدر کسی، بباید شد ار چند ماند بسی

کسی کو جهان را به نام بلند، بگیرد به رفتن نباشد نژند

رستم می گوید که فرمان تو را اجرا خواهم کرد ولی با پای خود به دوزخ رفتن توصیه نشده و اگر کسی دست از جان نشسته باشد، مقابل شیر نمی رود. با این همه و با توکل به خدا خواهم رفت، اگر اسیری زنده بود باز می گردانم، دیو و ارژنگ را نابود می کنم، مغز این را پریشان می کنم، دست آن دیگری را می بندم و باز نمی گردم مگر آن که پیروز باشم. رستم زین و کلاه و کمر بر می گیرد و به سوی مازندران می رود. رودابه با چشم گریان و دلی پر خون به بدرقه فرزند می آید و عجز و لابه می کند که چرا دل ات را به مدد خدا خوش می کنی و می خواهی مرا در عزای خود بنشانی. رستم پاسخ می دهد که من به دلخواه خود نمی روم و مجبورم.

بیامد پر از آب رودابه روی، همی زار بگریست دستان بر اوی

چنین گفت رودابه ی ماهروی، به رستم که داری سوی راه روی؟

مرا در غم خود گذاری همی، به یزدان چه امید داری همی؟

بدو گفت کای مادر نیک خوی، نه بگزیدم این راه بر آرزوی

چنین آمدم بخشش روزگار، تو جان و تن من به یزدان سپار

باری، این صحنه غم بار وداع مادر و فرزند تمام و رستم، به اجبار برای آزاد کردن اسیران ایرانی راهی مازندران می شود. بار دیگر فردوسی در پایان این حکایت، فرصتی می یابد و گوشزد می کند که عاقلان و دانایان دل به دنیا نمی سپارند، از گزند روزگار نمی هراسند و لحظه می شمارند تا حوادث ایام بگذرد که بدی ها و سختی های روزگار، پایدار نخواهد ماند و به قولی، این نیز بگذرد و چون بگذرد، غمی نیست.

زمانه بر آن سان همی بگذرد، دمش مرد دانا همی بشمرد

هر آن روز بد کز تو اندر گذشت، بدانی که گیتی دگرگونه گشت

(ادامه دارد)


فردوسی، بیرون از شاهنامه(۴۲)

هفت خوان رستم

جنگ رخش با شیری

باری، رستم از نیمروز بیرون می آید و چنان که شب و روز بر او یکسان باشد، راه دو روزه را به یک روز می تازد و رخش را از این سواری مدام به تنگ می آورد تا سرانجام گرسنه می شود و همان دم تصادفا به دشتی پر گور می رسد، کمند بر می کشد و گوری شکار می کند، با پیکان و تیر، به سبک سرخ پوستان در فیلم های غرب وحشی، آتش بر می فروزد و گوشت گور شکار شده را بریان می کند، کباب را می خورد، استخوان هایش را دور می اندازد، شکمش سیر می شود، لگام رخش را بر می دارد و آزادش می گذارد تا در مرغزار بچرد، بستری از نی می سازد و بر آن می لمد.

برون رفت آن پهلو از نیمروز، ز پیش پدر گرد گیتی فروز

دو روزه به یک روز بگذاشتی، شب تیره را روز پنداشتی

برین سان پی رخش ببرید راه، به تابنده روز و شبان سیاه

تنش چون خورش جست و آمد به شور، یکی دشت پیش آمدش پر ز گور

یکی گور را خواست بفشرد ران، تگ گور شد با تگ او گران

کمند و پی رخش و رستم سوار، نبد دام و دد را ازو زینهار

کمند کیانی بینداخت شیر، به حلقه در آورد گور دلیر

ز پیکان تیر آتشی برفروخت، بر آن خار و هیزم همی بر بسوخت

بر آن آتش تیز بریانش کرد، ازان پس که بی توش و بی جانش کرد

بخورد و بینداخت دور استخوان، همین بود دیگ و همین بود خوان

لگان از سر رخش برداشت خوار، چراننده بگذاشت در مرغزار

یکی نیستان بستر خواب ساخت، در بیم را جای ایمن شناخت

ظاهرا آن مرغزار کنام شیران بود به طوری که فیلان هم جرات نداشتند از آن نی بچینند. اگر دو حیوان پیل و شیر را از شاه نامه خارج کنیم، گمانم یک سوم ابیات این دیوان کسر و شاه نامه از نمودارهای تمثیل خالی می شود!  چندی می گذرد و شیری درنده ای در حال بازگشت به کنام، به رستم خفته و رخش در حال چریدن بر می خورد. شاه نامه می نویسد که ظاهرا شیر با خود حساب می کند و صلاح می بیند ابتدا اسب و سپس صاحب آن راخوراک خود کند. پس به سمت رخش هجوم می آورد، رخش هم از جا می پرد، بر دو پای عقب بلند می شود، با دو دست به سر شیر می کوبد، دندانش را در پشت او فرو می کند، بر زمین اش می زند و می درد!!! رستم بیدار می شود و شیر درمانده و لت و پار شده را می بیند. به رخش تشر می زند که چرا بی اجازه با شیر در افتادی و اگر بلایی بر سر تو می آمد، چگونه این همه بار و بندیل، یعنی کمند و کمان و تیغ و گرز گران را تا مازندران می بردم اگر زود تر بیدار شده بودم اجازه نمی دادم با او بجنگی. پس از این داد و بی داد مختصر، دوباره به خواب می رود و تا صبح بعد، بیدار نمی شود. روز بعد، بار و بنه اش را جمع و رخش را زین می کند و با یاد خدا، راه می افتد.

در آن نیستان بیشه شیر بود، که پیلی نیارست از آن نی درود

چو یک پاس بگذشت درنده شیر، به پیش کنام خود آمد دلیر

به نی بر یکی پیلتن خفته دید، بر او یکی اسب آشفته دید

نخست اسب را گفت باید شکست، چو خواهم خود آید سوارم به دست

سوی رخش رخشان بیامد دمان، چو آتش بجوشید رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش، همان تیز دندان به پشت اندرش

همی زدش بر خاک تا پاره کرد، ددی را بدان چاره بیچاره کرد

چو بیدار شد رستم تیز چنگ، جهان دید بر شیر درنده تنگ

چنین گفت با رخش کای هوشیار، که گفتت که با شیر کن کارزار

اگر تو شدی کشته بر دست اوی، من این ببر و این مغفر جنگجوی

چگونه کشیدم به مازندران، کمند و کمان تیغ و گرز گران

سرم گر ز خواب خوش آگه شدی، تو را جنگ با شیر کوته شدی

بگفت و بخفت و بر آسود دیر، گو نامبردار و گرد دلیر

چو خورشید بر زد سر از تیغ کوه، تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

تن رخش بسترد و زین بر نهاد، ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

بدین ترتیب در خان اول شاه نامه رخش را در حال جنگ و شیر کشی و دادن سواری و رستم را در کار خوردن گوشت گور و خواب طولانی می بینیم!!! (ادامه دارد)

 + نوشته شده توسط مهرناز نصریه

ارسال شده در دوشنبه، ۱۸ مرداد ماه ۱۳۸۹ ساعت ۱۴:۰۰ توسط naina

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
نویسنده : کوروش
چهارشنبه، ۱۵ مهر ماه ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۰۱
 
عالی بود ،درود برشما

 
نویسنده : a
سه شنبه، ۱۸ آذر ماه ۱۳۹۳ ساعت ۲۳:۰۳
 
خوب نبود عالی بود
 
پاسخ:
ممنون

 
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان