با سلام به همه دوستان و همراهان عزيز و عرض پوزش بابت تاخير در به روز کردن اين وبلاگ،مقاله ذيل در نقد کتاب «کوروش کبير» تاليف دکتر رضا شعبانی و نوشته يکی از دوستان به نام دکتر آرش يزدی است که در نشريه عصر آزادی و از ۲۰ تير ماه سال جاری طی چند شماره منتشر شده است.به نظر من مقاله نسبتا محکم و قابل اعتنايی است که در برخی از بخش های آن چند تحليل استوار و خواندنی درباره چرايی و چگونگی مبنا قرار دادن تورات به عنوان يک سند تاريخی عرضه شده است.بی گمان نقدی است که اعتبار چندانی برای مولف مذکور باقی نگذاشته است و يقين دارم اگر ديگر محققان جوان نيز تعارفات را کنار بگذارند و اين چنين به نقد جدی رسن داران کنونی فرهنگ ايران بپردازند،دکان اين بينوايان به زودی تخته خواهد شد و فرهنگ درخشان ايرانی از چنبره آن ها رهايی خواهد يافت.اين مقاله نسبتا طولانی است از اين رو آن را در دو قسمت می آورم:
نقد و بررسي كتاب «كورش كبير» تاليف دكتر رضا شعباني
(از انتشارات دفتر پژوهشهاي فرهنگي با همكاري مركز بينالمللي گفتوگوي تمدنها، 1381)
دکتر آرش يزدي
مقدمه:
كتاب «كورش كبير» تاليف دكتر رضا شعباني از مجموعه كتابهاي «از ايران چه ميدانم؟» در زمره فعاليتهاي انتشاراتي جديد دفتر پژوهشهاي فرهنگي است كه در چند سال اخير عمدتا با استفاده از بودجه مركز بينالمللي گفتوگوي تمدنها فعاليتهاي شبه پژوهشي تازهاي را آغاز كرده است كه انتشار مجموعه كتابهاي كم حجم «از ايران چه ميدانم؟» و فصلنامه «پل فيروزه»، از عمدهترين اين فعاليتهاي تازه است. بحث از ارزش و محتواي نشريه «پل فيروزه» فرصت ديگري را ميطلبد اما مجموعه «از ايران چه ميدانم؟» شامل كتابهايي است كه در حجمي اندك و نسبتا ثابت (در حدود 120 صفحه) درباره موضوعات مختلف فرهنگ و تمدن ايران انتشار مييابند و تمامي آنها تكرار و خلاصه ناچيزي از اطلاعات رايج و موجود درباره مسائل ايران است و از تاليفاتي پرداخته شدهاند كه پيشتر در حجم معمولي منتشر گرديدهاند. براي آشنا شدن با اين سري تاليفات كه متولي آن يك مركز فرهنگي پرآوازه و پرهزينه مملكت است، كافي است به كتاب دكتر ناصر تكميل همايون در 100 صفحه و با نام «تاريخ ايران زمين در يك نگاه» اشاره كنيم كه هيچ سببي براي تدوين مطالب هزار بار نوشته شده آن جز دريافت حق التاليفي از سوي مولف نميتوان ذكر كرد. ليكن در توجيه اين «كتاب سازي»هاي تازه، و بالا بردن بيرويه آمار كمي توليد، محمد حسن خوشنويس، مدير دفتر پژوهشهاي فرهنگي مقدمهاي بر ابتداي كتابهاي اين مجموعه آورده كه در آن هدف از اين اقدام و تكرار چند باره اطلاعات كهنه و رايج را، گسترش «ديدگاههاي همه جانبه و عميق فرهنگي»(؟!) و ارائه «آگاهيهاي مهم، دقيق و سودمند در حوزههاي گوناگون ايران پژوهي»(؟!) ذكر كرده است و حال آن كه حتي جملهاي در غالب آثار اين مجموعه نمييابيم كه با اين توصيفات منطبق باشد.
كتاب «كوروش كبير» دكتر شعباني هم يكي از همين دستپختها و خلاصه سرودم بريدهاي از «تاريخ امپراتوري هخامنشيان» پير بريان، «تاريخ ايران باستان» حسن پيرنيا، «كوروش بزرگ بنيادگذار، امپراطوري هخامنشي» ژرار اسراييل، «ذوالقرنين يا كوروش كبير» ابوالكلام آزاد و چند اثر ديگر است كه با ديدگاهي سرشار از ذوقزدگي شبه ملي و آرياستايي منسوخ شده، به تكرار هزار باره مطالبي پرداخته كه اخيرا معلوم شده است از بنيان به بازنگري اساسي محتاج است.(1) معلوم است دكتر شعباني كه تاكنون با تاليف كتابهايي درباره دوران افشاريه و زنديه خود را متخصص آن دوران ميخواند و مقالات متعددي دارد كه به دليل برخورداري از نثر و زبان متفاوت، واضح است غالب آنها دست دانشجويان استاد را ميبوسند، با روآوردن به خلاصهنويسي از كتابهاي ديگران درباره هخامنشيان خواسته است تا از نمد کتاب سازی حاکم در مجموعه از ايران چه ميدانم، كلاهي براي خود دست و پا كرده باشد. ضمن آنكه به قدرت رسيدن جريان موسوم به «دوم خرداد» در سالهاي اخير هم عليالظاهر به شعباني فرصت داده است تا تمايلات كوروشپرستانه نان و آبدار خود را به نمايش بگذارد كه مناسبترين زمان آن موقع برگزاري جشنهاي دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي در اوايل دهه پنجاه شمسي بود كه طي آن از شيرينبياني كتاب «داريوش بزرگ»، از ملكزاده بياني و محمد اسماعيل رضواني كتاب «سيماي شاهان و نامآوران ايران باستان»، از ع. شاپور شهبازي كتاب «كوروش بزرگ» و از ديگران آثاري مشابه اينها به چاپ رسيدند.
بررسي كتاب:
الف ـ نگاهی به «پيش سخن» مولف:
بنيان كتاب «كوروش كبير» مبتني بر ستايش بيحد يك شخصيت تاريخ ايران در دوران پيش از اسلام است كه طی قرن اخير با كوشش مستمر بخش ايرانشناسي دانشگاههاي اروپا و آمريكا بازيافت شده و در مركز و محور و ماهيت باستانستايي ايران قرار گرفته است، همچنان كه در «پيشسخن كتاب» ميخوانيم:
«كوروش بزرگ موسس امپراطوري هخامنشي يكي از خوشنامترين[؟] فرمانروايان در تاريخ جهان است كه همه ملل و اقوام[؟!] و مورخان يوناني و بابلي مانند هرودوت، گزنفون، كتزياس، بروسوس از او ياد كردهاند؛ و در كتيبههاي به جا مانده و كتابهاي ديني[؟] از جمله كتاب مقدس؛ در تواريخ ايام، عزرا و اشعيا از او به بزرگي و نيكی ياد شده است».
(شعباني، 9)
تا پيش از قرن اخير و به تعبيري كاملتر تا پيش از آغاز جريان «بازيافت تاريخ ايران باستان» از سوي ايرانشناسان غربي طي يكي دو قرن اخير، سلسله هخامنشيان و شخصيت كوروش و داريوش براي كسي در جهان شناخته نبود و اشارات مغلوط و مختصر مورخان دوران اسلامي نيز جز ذكر نامهايي چون كيرش و دارا، تعلق و پيوندي با مجموعه هخامنشيان نداشته است.(2) به علاوه هرگز در تاريخ شرق ميانه، مردم اين نامها را به كار نبردهاند، با عمدي آشكار از يادآوري آنها طفره رفتهاند و اين در حالي است كه در تمام اسناد اسلامي و غيراسلامي شرق ميانه نابودكننده هخامنشيان، يعني اسكندر مقدوني با شيدايي و شور فراوان ستوده شده است. اين نكتهاي است كه به تنهايي ميتواند حقيقت مسائل تاريخ شرق ميانه را آشكار كند، اما مورخين و مبدعين و سازندگان قصر پوشالي باستانگرايي افراطي در ايران، كه شعباني با جزوه كوچكاش در مجموعه «از ايران چه ميدانم؟» خود را به مقام درباني آن رسانده، در عوض توجه به اين مباني راهنماييكننده، تذكر ميدهند كه «كوروش بزرگ موسس امپراتوري هخامنشي يكي از خوشنامترين فرمانروايان در تاريخ جهان است كه همه ملل و اقوام و ... از او ياد كردهاند».
ديگر آنكه شعباني براي دريافت ذرههاي سهم خود از حوزه باستانستايي ايران مينويسد در «كتابهاي ديني از جمله كتاب مقدس» از كوروش ذكر شده است. احتمالا منظور شعباني از «كتابهاي ديني» بايد كه فقط تورات باشد زيرا نه فقط در هيچ متن مقدس ديگر، بل حتي در كتاب ساختگي اوستا نيز يادي از كوروش نميخوانيم، اما در همين حال ذكر اسكندر يا نابودكننده هخامنشيان در اوستا به نكوهش آمده است!!! همين مطلب نشان ميدهد كه اوستا متني است كه پس از اسلام نوشته شده و دادههاي آن با دانستههاي مورخين مسلمان برابر است.
در پارگراف دوم صفحه پيش سخن كتاب «كوروش كبير» دكتر شعباني مينويسد:
«در ميان همه حكم فرماياني كه از آغاز حضور ايرانيان[؟!] در سرزمين كه به نام خود آنها ايران يا كشور نجبا[؟!] ناميده شده، فرمانروايي كردهاند، صرفنظر از پادشاهان اعصار اسطورهاي و قهرماني، كه در هالههايي از نور اميدها و انتظارات شكوهمند ملي غرقاند، شايد هيچكس را نتوان يافت كه در مقياسهاي دسترسپذير انساني، از فضايل كم مانندي چون كوروش برخوردار شده باشد، به طوري كه تفاوت مرتبه اخلاقي او، حتي با اخلاف بلافصلي كه به نوبه خويش برترينهاي همه تاريخ اين ملك شمرده ميشوند، فاصله عظيمي را دربرميگيرد».
(شعباني، 9)
تبعيت محض و افراطي ذهن نويسنده از آريا محوري و احساس ستايش نژادپرستانه درباره برتري ذاتي نژاد مجهول آريا، كه در جاي جاي كتاب به كرات به چشم ميخورد، در همين جملات پيش سخن دو صفحهاي كتاب به وضوح عيان ميشود؛ نويسنده آريائيان فرضي مهاجر به ايران را از همان «آغاز» حضورشان «ايرانيان» خطاب ميكند و به مانند ساير مورخان «آريا محور» اقوام و بوميان ايران را كه از هفت هزار سال پيش در نقاط مختلف فلات ايران ميزيستند و تمدنهاي پيشرفته، درخشان و تقريبا ناشناختهاي را در گوشه و كنار سرزمين ايران تا زمان ظهور هخامنشيان بنيان گذاردند، چيزي به حساب نميآورد و جايي براي آنان قائل نيست و تاريخ و تمدن هفت هزار ساله ايران را با همان آريائيان فرضي و از دو هزار و پانصد سال پيش آغاز ميكند! ضمن آنكه اساسا معلوم نيست چهگونه ميتوان قومي را قبل از مهاجرت به سرزمين ايران، ايراني خطاب نمود؟
همين آريا محوري در ذهن نويسنده باعث شده است تا سرزمين ايران را بدون هيچگونه سند و مدرك تاريخي به معناي «كشور نجبا» بداند و دليل اين امر هم جز اين نيست كه نويسنده باز هم بدون هيچگونه سند تاريخي و تنها براساس نژادگرايي واژه آريا را به معناي نجيب و شريف و اصيل ميداند.(3) در حالي كه تا به امروز نه تنها هيچ توضيح قطعي و مورد قبول تمامي محققان درباره معناي سرزمين ايران عرضه نشده است، بلكه نخستين اسناد تاريخي حاوي نام ايران هم متعلق به دوران بعد از اسلام هستند و افزون بر اينها ارائه و معنا و تفسير نژادي براي واژه «آريا» كه براي نخستين بار و نيز آخرين بار (تا پيش از دوران معاصر) از سوي داريوش در كتيبه بيستون به كار برده شده است، به طور قطع ميسر نيست و طرح معناي نژادي براي اين واژه نيز با چالشهاي اساسي مواجه است. اين نكته نيز شايان ذكر است كه اساسا مسئله مهاجرت آريائيان هرگز به لحاظ تاريخي اثبات نشده است و امروزه طرح مسئله نژاد آريا و مهاجرت آريائيان به دليل عدم برخورداري از مستدرك و مستندات تاريخي، فاقد هر نوع ارزش و اعتبار علمي است. ضمن آنكه بررسيهاي سالهاي اخير نشان دادهاند طرح مسئله مهاجرت آريائيان و وجود نژاد هند و اروپایي، پيش از آنكه مستند تاريخي داشته باشد، محصول سياستهاي استعماري انگلستان در شبه قاره هند به شمار ميرود.(4)
اما جمله آخر نقل قول از شعباني، با توجه به آنچهكه درباره ميزان شناخت «تاريخ» از كوروش ذكر شد، بيشتر به طنز شبيه ميشود زيرا در شرايطي كه خود كوروش در حافظه تاريخي ملي ايرانيان، تا پيش از دوره رضاشاه و آغاز جريان باستانگرايي رسمي و سراسري، جايي ندارد، تكليف اخلاف او ديگر روشن است و جانشيان «بلافصل» او تنها در ذهن عليل مورخان كوروش دوست و هخامنشپرست ميتوانند به عنوان «برترينهاي (البته ناشناخته!) همه تاريخ اين ملك شمرده شوند!»
در پايان پيش سخن كتاب «كوروش كبير» شعباني مطالبي مينگارد كه در حقيقت عصاره ذهن بيمارگونه و هذيانپرور اوست و مطالعه دقيق آنها نشان ميدهد كه مولف دردصد انجام بررسيهاي محققانه نبوده و ستايش كوروش را تنها رسالت و هدف خود ميشناسد و طبيعي است كه در اين حالت رويكرد ستايشآميز در بيان زندگي كوروش، تبعيت كوركورانه از منابع يك سويه و پرهيز از توجه به سوالات و تاملات بنيادين جزء ناگريز و اساسي و پيوسته اين كتاب خواهد بود و اينها مسئلهاي است كه در عرصه پژوهشهاي منتقدانه تاريخي محلي از اعراب ندارد:
«اهميت عظيم اين مرد بزرگ و برجسته و نامدار، بيش از همه در اين است كه انساني زميني[؟!] است و مانند همه ابناي نوع خود، پارسيان عصر، صفات و خلقياتي كاملا انساني و ايراني[؟!] دارد. با اراده و صاحب عزم است، از هوش سرشار و نيروي اداركي قوي برخوردار است. مظهري از صفات عالي اخلاقي چونان جوانمردي، مروت، ايثار، استقامت و فداكاري را عرضه ميكند، به قول و قرارها سخت پايبند است، ضعيفان و عاجزان را در پناه ميگيرد و مورد حمايت قرار ميدهد. به هنگام جنگ و مبارزه دلير و انديشمند و بيباك است و به وقت صلح رئوف و خطاپوش و بلندنظر. در نهايت رفتار او به گونهاي است كه دوست و دشمن و خويش و بيگانه آرزو ميكنند كه جز او سايه ديگري بر سرشان نباشد[!].
(شعباني،، 10)
در اين جملات نيز كه با توجه به تاملات ذكر شده بيشتر به هذيانگويي محض شبيهاند، نژاد محوري و پارس محوري موجود در ذهن نويسنده، تنها معيار «ايرانيت و انسانيت» است و گويي در سرزمين كهن ايران كه از ديرباز اقوام و مردمان گوناگون در آن ميزيستند، تنها ميبايد آريائيان و پارسيان ايراني، و صفات و خليقاتشان انساني محسوب شود! و شخصيتهاي تاريخي مهاجم و مهاجر به ايران- كه صرفا براساس تلقينات ايرانشناسان غربي ايراني معرفي شدند- به طور چشم بسته ستايش شده و تمام صفات خوب انساني به آنها منتسب گردد!
آنچه كه تا اين جا مورد بحث قرار گرفت، تنها نقد پيش سخن دو صفحهاي كتاب بود كه تلاش شد ضمن آن برخي از تاملات عمده و اساسي مدنظر قرار گيرد. بالطبع اگر قرار باشد با همين تفصيل بقيه صفحات كتاب نيز بررسي شوند، حجم اين مقاله از اصل كتاب نيز بسيار فراتر خواهد رفت. بنابراين در دنباله نقد و بررسي كتاب «كوروش كبير» برپايه توجهات اساسي ذكر شده، به ناگزير و صرفا نتايج و تحليلهاي عمده نويسنده مورد بازنگري قرار ميگيرند.
ب- فصل اول كتاب: مادها و ارتباط آنها با هخامنشيان
مستندات اصلي مولف در بررسي ارتباط ميان مادها با هخامنشيان در اين فصل، كماكان همان دادههاي مورخان يوناني و در راس آنها افسانههاي هرودوت است. شعباني در پيش سخن كتاب نيز از «مورخان يوناني و بابلي مانند هرودوت، گزنفون، كتزياس و بروسوس» به عنوان كساني كه از كوروش ياد كردهاند، نام برده بود و در اين فصل تنها برمبناي دادههاي هرودوت و برخي تحقيقات جديد مانند ايرانباستان پيرنيا و كوروش كبير هارولد لمب به عنوان تنها استنادات موجوديت شناخته شده فعلي تاريخ ماد، اين باور رايج را بازمينگارد كه مادها هم همچون پارسها آريايي بودند و كوروش از طريق تصاحب قدرت دستگاه ماد در زمان پادشاهي آستياگ -آخرين پادشاه ماد و پدربزرگ مادري كوروش- سلسله هخامنشي را بنيان ميگذارد. نخستين نكتهاي كه در اين باره بايد برآن انگشت گذارد اين است كه كشفيات و دادههاي باستانشناسي به هيچ عنوان سندي دال بر وجود يك امپراطوري تقريبا 200 ساله و پهناور در مناطق غرب و شمال غربي ايران به دست نميدهد و اطلاعات زبانشناختي موجود در كتيبههاي بينالنهرين، حداكثر به ذكر نام قبيله ماد يا «ماندايي» محدود و منحصر است. از همين رو براي مورخين و ايرانشناسان «تكرارينويس» ما افسانههاي بيسند و خيالي هرودت به ناگزير تنها مرجع و ماخذ براي تكرار تاريخ ماد به حساب ميآيند. دادههاي تاريخي ديگر مورخان يوناني بعد از هرودت مانند گزنفون و كتزياس هم هيچ كدام مستند تازهاي با خود ندارند و در بهترين حالت ذيلنويسي بر هرودوت را تشكيل ميدهند و كتاب «سيروپدي» گزنفون را نيز نميتوان چيزي بيش از يك رمان پندآموز ارزيابي نمود. ضمن آنكه طبق قول پيرنيا اصل نوشتههاي كتزياس و بروسوس نيز در دست نيست و نوشتههاي آنان از طريق مورخان بعدي و به صورت قطعات پراكنده به دست ما رسيده است.(5) بر تمام اين اشكالات اساسي اين نكات را نيز ميبايد اضافه كرد كه هنوز نحوه و چه گونگي رسيدن كتابهاي مورخان يوناني و رومي (مربوط به ايرن) به زمان ما مشخص نيست، اصل و منشا نسخ خطي آثار آنان و چه گونگي تصحيح و ترجمه آنها براي ما علوم نميباشد، هنوز هم يك ترجمه واحد و يكدست و مطمئن از هيچ كدام آنها وجود نداشته و غالب ترجمههاي اين آثار به زبان هاي مختلف با يكديگر تفاوت دارند و اساسا بررسي هويت اصلي اين متون و تغييرات احتمالي آنها طي قرون متمادي همچنان با بيتوجهي محققان روبروست. در چنين حالتي مورخان تكرارينويس از قبيل دكتر شعباني به جاي تحقيق برروي اين مسائل مهم و تعيينکننده، كوشش قلمي خود را صرف آميزش دادههاي هرودوت و پيرنيا و لمب با موهومات ذهننژاد محور و سلطنت محور خويش ميكنند!
«مؤلفان يوناني و به تبع آنان، رومي، ترجيح دادهاند كه تاريخ دودمان هخامنشي را در ارتباط با سلسله ماد كه با آنان هم ريشه و هم نژاد است، بنويسند و از افسانههاي رايج در ميان اقوام مختلف ايراني درباره شيوه روي كارآمدن كوروش بزرگ و بسط و توسعه تشكيلات و سرزمينهاي متصرفي وي سخن بگويند».
(شعباني،13)
چنين مولفي به اين سوال نميپردازد كه چرا «مولفان يوناني و به تبع آنان، رومي ترجيح دادهاند كه تاريخ دودمان هخامنشي را در ارتباط با سلسله ماد... بنويسند»؟
از آن گذشته تبعيت شعباني از آريا محوري- همچنان كه ديديم- مادها را با هخامنشيان «هم ريشه و هم نژاد» ميداند و مطابق تخيل و باور ذهني خود معتقد است كه مورخان يوناني و ظاهرا رومي «از افسانههاي رايج در ميان اقوام مختلف ايراني» در نگارش وقايع زمان كوروش بهره بردند اما ذكر نميكند كه مستند اين افسانههاي رايج در ميان اقوام مختلف ايراني كجاست، چه همانطور كه ميدانيم شاهنامه فردوسي به عنوان منبع و مرجع اصلي افسانههاي مربوط به ايران باستان (و نه افسانههاي مربوط به اقوام مختلف ايراني) ذكري از نام و حيات كوروش ندارد. در نتيجه باور به اين موهامات است كه شعباني در دنباله سخن خود ننتيجه ميگيرد:
«اين امر البته از حقيقت معقولي نيز حکايت ميكند كه هر دو قوم به هم پيوسته آريايي از گذشتههاي دور تا دست كم هزاره دوم پيش از ميلاد كه در سرزمينهاي خاص خويش سكني گزيدهاند و مشخصات قبيلهاي و حكومتي بالنسبه ويژهاي يافتهاند، شرايط زيستي و اجتماعي و اخلاقي يكسان و مشتركي را تجربه كردهاند».
(شعباني،14)
شعباني چرايي تلاش هرودت- يا به قول خود او مورخان يوناني!- در معرفي كردن دستگاه قدرت ماد به عنوان خاستگاه قدرت كوروش را نيز مورد تامل و بازبيني قرار نميدهد و با پيروي محض از گفتههاي هرودوت و موثق دانستن حتمي آنها به اين نتيجه ميرسد كه:
«اين كه مورخان يوناني، به نحوي از جابهجايي قدرت و دست به دست گشتن حكومت از مادها به پارسيان سخن ميگويند كه گويي اينان يكباره از هيچچيز به همه چيز رسيدهاند و بلافاصله تشكيلاتي چنان منسجم، نيرومند و استوار را به وجود آوردهاند، بيشك كنايه از نزديكي مسلم قومي و نژادي و آدابي و خلقي هر دو طايفه آريايي دارد...».
(شعباني، 14)
دليل اصلي عدم تامل در نوشتههاي هرودوت از سوي شعباني و مورخان همفكر او مشخص است، زيرا هر نوع تامل عقلي و اسنادي در افسانههاي هرودوت به تشكيك در آنها ميانجامد و در صورتي كه محقق از تاريخ هرودوت روي برگرداند، ناچار است به كتابهاي تاريخي تورات و همعصر با دوره هخامنشيان استناد كند و آنگاه نه تنها بايد تاريخ دوره هخامنشيان و كاركرد تاريخي كوروش براي مردم ايران و بينالنهرين را از زاوايهاي ديگر ببيند كه به مراتب مستندتر از قصههاي هرودوت است، بلكه ناگزير است تا تمام باورها و ذهنيات مقدس خود را نيز به دور بريزد!(6) و همين امر دليل اصلي چسبيدن شعباني و همفكران او به قصههاي كهنه و ساختگي رايج و پرهيز جدي از تامل در دادههاي باستانشناختي و دادههاي تاريخي كتاب مقدس است.
در دنباله آن مباحث شعباني تلاش ميكند تا كوروش و هخامنشيان مهاجر و مهاجم به ايران و بينالنهرين را به تمدنهاي بومي و كهن فلات ايران پيوند دهد و در اين راستا برخي از اين تمدنها مانند «تمدن سيلك كاشان، شهداد كرمان، شهر سوخته سيستان، چشمه علي دامغان، ايلام كهن و ماننايي» را بازهم بدون هيچ سند و مدرك تاريخي، يا «مهاجر» و يا «آريايي» ميخواند و براي اثبات آريايي بودن تعدادي از آنها، برآثار مربوط به نيمه هزاره دوم قبل از ميلاد كه از آنان برجاي مانده است، تاكيد ميكند تا دوره آنها با عصر مهاجرت فرضي اقوام آريايي به ايران همزمان شود! و هدف شعباني از آن «صحنهسازي»ها اين است كه در نهايت برناشناختگي كوروش سرپوش گذاشته و برتري فرض شخصيت كوروش را ناشي از قدمت تمدن قوم و تبار او بداند!!:
«اين كه بسياري از پژوهشگران غربي، سابقه تاريخي حضور عناصر مادي و پارسي را ... به اواخر هزاره دوم و یا اوایل هزاره ی اول پيش از ميلاد رساندهاند تا يك اندازه، به واسطه قلت كاوشهاي باستانشناسي و ضعف منابع مطمئني است كه در دست است.[؟!] زحمات باستانشناسان ايراني در خلال سالهاي اخير نشان داده است كه مناطق وسيعي از ايران به وسيله سكنه آريايي آن[؟!] متصرف شده و تا اينجا دستكم از 1500 پيش از ميلاد آثار دست ساختههاي پيش رفته و فرهنگ زنده و مترقي آنان را به خود ديده است. در تپه ی اوزبكي هشتگرد ... همين حدود قدمت مشهود است... غرض اين است كه امتيازات اخلاقي كوروش بزرگ پيش از هر چيز حكايت از فرهنگ ريشهدار و ژرف و رشد يافتهاي دارد كه يقينا در ادوار پيش از زندگي اين مرد نامدار شكل گرفته و با گذشته ايام صيقل پذيرفته، تا اينكه در وجود چنان انسان بلند پايهاي كه فخر همه آفاق و روزگاران است، تجسم كامل پيدا كرده است.»
(شعباني، 17)
ج-فصل دوم كتاب: خاندان هخامنشي و آغاز زندگي كوروش
در مطالب ابتداي فصل دوم كتاب نيز شعباني تلاش دارد تا در غياب اسناد و مدارك، براساس ذهنيات خود براي هخامنشيان قدمت و ديرينگي دست و پا كند و در عين طفره رفتن از اذعان به نوظهور بودن قدرت هخامنشيان در منطقه خاورميانه، از بررسي دلايل اين نوظهور بودن هم عميقا پرهيز نمايد تا باورهاي شوونيستياش كه باعث شده بينديشد «كوروش از دودمان پاسارگادهاي شهرنشين بوده و در زمره نجيبترين و برجستهترين اقوام پارسي به شمار ميرفته است»(7)، دچار خدشه نگردد:
«تعلقي كه شاهان هخامنشي به محيط و مسكن مالوف خويش نشان ميدادند و در همان معدود كتيبهها و آثاري كه به طور مستقيم از آنان باقي مانده آشكار است[؟!]، كنايه از شناختي ديرپا و سازگار با كل منطقه وسيع پارس كهن دارد و از احساسات دروني شده قرنهاي طولاني اقامت آنان سخن ميگويد. در همان حال پيوستگيهاي تثبيت شده[؟!] و هويت يافته ی تاريخي آنها با ديگر اقوام ايراني جا گرفته در سرتاسر فلات ايران هم ماخوذ از پشتوانههاي زباني، فرهنگي، عقيدتي، اخلاقي و قومي مردمي است كه اگر نه پيشتر دستكم در خلال نزديك به دو سده و نيم فرمانروايي بيچون و چراي سلسله مزبور، يك جهتي و همداستاني و وحدت آريايي خود را كسب كرده بودند[!]».
(شعباني، 24)
از كشفيات محيرالعقول اين قبيل مورخان سفره «هخامنشيان ستايي» يكي هم اين است كه ميتوانند به صورتي آشكار، تعلق شاهان هخامنشي به مسكن خود و شناخت ديرپاي آنان با منطقه پارس را (كه طبق كتيبه داريوش در بيستون تنها از زمان حضور هخامنشيان صاحب اين نام ميشود!)، از طريق همان معدود كتيبهها و آثار شاهان هخامنشي دريابند! ظاهرا شعباني نميداند كه ساخت يك بناي سنگي وسيع در منطقهاي با آب و هواي متغيير كه نميتوان دماي درون آن را كنترل كرد و درست به همين دليل ساخت چنين بنايي براي اولين و آخرين بار در تاريخ ايران تنها از سوي شاهان هخامنشي صورت گرفته است، خود ميتواند دليل اصلي بيگانگي شاهان هخامنشي با آن به اصطلاح مسكن مالوف آنان باشند! وجود جملات غلط و پوچ از نظر محتوا در ميان كتيبههاي تخت جمشيد نيز كه تنها به كار تمسخر اين شاهان ميآيد، ميتواند از يك سو، تعابير «شناخت ديرپا» ی هخامنشيان از منطقه پارس و «احساسات دروني شده قرنهاي طولاني اقامت آنان» را به طنز مطلق شبيه سازد و از سوي ديگر تعبير «پيوستگيهاي تثبيت شده آنها با ديگر اقوام ايران» را در شمار مستندات بيخبري و «تاريخ بافي» گوينده آن درآورد، چرا كه كاتبان اين اقوام ايراني در تخت جمشيد، با نگارش جملات بيسر و ته عملا و عمدا به تمسخر حاكمان نظامي نوظهور خود دست يازيدهاند!(8)
همچنين شعباني اين نتيجه را به دست ميدهد كه حاكميت بيچون و چراي هخامنشيان براقوام ساكن در ايران طي نزديك به دو سده و نيم باعث شده است تا تمام اقوام ايراني و حتي مثلا ايلاميان غيرآريايي نيز به يك وحدت آريايي برسند! و اگر منظور مولف از «فرمانروايي بيچون و چرا»ي هخامنشيان، پذيرش حاكميت مطلق و بدون اعتراض آنان از سوي ساكنان ايران باشد، در آن صورت فقط شرح مفصل شورشهاي مردم ايران و بينالنهرين عليه سلطه هخامنشيان در ابتداي عمر اين سلسله كه از سوي داريوش در كتيبه بيستون ثبت و ضبط شده است، اين نوع دريافت و نتيجهگيري را برباد ميدهد!
شعباني سپس مينويسد:
«به عبارت ديگر، كوروش بزرگ و سلسلهاي كه او جهاني شدنش را بنياد نهاد حافظ منافع همه ايرانيان مستقر در نجد پهناور ايران و مبشر و مبين مجموعه آداب و اصول انساني بينظيري بود كه به مرور ايام در وجود فردفرد ايرانيان نهان و نهادينه شده بود و تنها در انتظار ناجي نيرومند و مظهر كامل عياري مينمود كه اراده و عزم ملي ايرانيان[؟!] را براي قبول مسئوليت جهانداري و ارائه تصويري كامل از خصوصيات ايراني نشان دهد».
(شعباني، 24)
اما تنها چند سطر بعد و بيتوجه به اين فرمايش موكد شده، به هنگام صحبت از زمان جا به جايي قدرت مادها با نواده ی آژيدهاك يعني كوروش مينويسد:
«يك نكته محرز است كه كوروش پيش از دست زدن به چنان اقدام بزرگي [نبرد با آژيدهاك آخرين پادشاه ماد] كه با سه جنگ و خونريزي عمده همراه بود...».
(شعباني، 24)
كه در اين حالت فقط ميبايد از مولف پرسيد انتظار ناجي نيرومند از سوي فرد فرد ايرانيان چه احتياجي به جنگ و خونريزي دارد؟!
پايان اين فصل نيز به يكي ديگر از كشفيات و نتايج تخيلي مولف اختصاص دارد كه طي آن شعباني چنين ميگويد:
«البته نظير اين تحولات [انتقال طبيعي و منطقي قدرت مادها به پارسها]در حوزههاي مدني ديگري نيز كه متعاقبا تحت تسلط پارسيها درميآمدند صورت گرفت، چنان كه بابل، سارد، مصر و غيره نيز حكومت جهاني ايرانيان را به رغبت پذيرا شدند و با حضور مستمر و مثبت خود در بناي امپراتوري، آن را، پل ارتباطي و مياني تمدنهاي شرق و غرب عالم كردند».
(شعباني،26)
و به اين ترتيب شعباني براي ما مشخص مينمايد كه مردم سرزمينهاي ليدي، بابل، مصر و غيره با كمال ميل و به اشتياق خواهان تسلط هخامنشيان يا به زعم شعباني ايرانيان بودند و چه بسا اساسا كوروش و بعد از او داريوش و كمبوجيه و ساير شاهان هخامنشي تا پايان عمر اين سلسله هيچ جنگي براي فتح و يا سركوب شورش مردم اين سرزمينها انجام ندادند! و اگر مختصر جنگي هم صورت گرفت، به خاطر وجود شاهان بدجنس و بيكفايتي! نظير نبونيد امپراتور بابل و حاكمان نفعطلب و خودخواهي! مانند كرزوس پادشاه سارد بود كه نميخواستند به خواست ملتهاي خود گردن نهند و سيادت كوروش نيكخواه و ناجي مورد انتظار همه را بپذيرند!!! به راستي كه چنين مكاتب تاريخنگاريهاي شوونيستي و سلطنت محور- كه خواننده را به ياد تبليغات چاپلوسانه و مسخره زمان محمدرضا شاه پهلوي (شاهنشاه آريامهر!) مياندازد- محصولاتي مهوعتر از قماش نوشتههاي فوق نميتواند به بار بياورد! (ادامه دارد)
¤ نوشته شده توسط عارف گلسرخی
متشکر از مطالب بسیار خوبتون. شما توی مطالبتون ادعا کردید که اگر آقای شعبانی بخواهند از دیدگاه کتاب های تاریخی همعصر تورات و هخامنش به تاریخ کوروش و هخامنش نگاه کنه باید تمام باورهای مقدس خود را دور بریزد اما برای این ادعای خودتون مستندی نقل نکردید، مگه چه کتاب های تاریخی ای همعصر با تورات و هخامنش هستند و چه مطالبی رو بیان کرده اند؟