ایران شناسی بدون دروغ، 33

آشنایی با ادله و اسناد رخ داد پلید پوریم

مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۳۳

پس، از تعارفات دست بشوییم و به تعقل روی آوریم. از یک شیرازی الاصل صاحب عنوان و با کرامت های مکرر، که به حکم مسئولیت های اش در مراکز فرهنگی فارس، لاجرم حجره داری زبان و بزرگان و بناهای فارس می کند و خود را کباده کش نام آوران و شیرین زبانانی می داند که گمان دارد در اقلیم فارس دفن شده اند، چند سئوال ساده پرسیدم از این دست که: ای با خبر از زیر و زبر شیراز، می توانی دلیل و نشانه ای بیاوری که پیش از صفویه به شهر شما اندام قبوری با نام سعدی و حافظ برقرار بوده است؟ و او با چشم های مغولی برخی از فارسیان شیراز! مرا می پایید باحیرتی متداول و مضاعف! خاموشی اش طولانی شد. نرم تر پرسیدم: چه می گویی؟ بالاخره سر برداشت، و نه چندان به سهولت و رضایت، گفت: حقیقت این که نه حافظ و سعدی، که قبر سیبویه و شاه شجاع و خواجوی کرمانی و کسانی دیگر هم، حجت قانع ساز جز سنگ قبر نوکنده ندارند، زیرا باخبرم تا سال ۱۳۵۰شمسی سخنی از سیبویه و مقبره اش به شیراز نبود و در آن سال ها مسئولین امور آن زمان، مزار سیبویه را افتتاح کردند!!! گفتم حالا در باب همشهری شما جنید چه باید گفت، که در کتاب «شد الازار» و یا «مزارات شیراز» و یا «هزار مزار»، سلسله بزرگان فاقد نشانی، به ترتیب از یعقوب لیث صفاری تا سلطان جلال الدین شاه ابو شجاع و همین سیبویه و چند صد تن دیگر را، با دفن در خاک شیراز نام دار و وارد تاریخ و ادبیات فارسی کرده است؟!

«استاد سیبویه نحوی رحمت الله علیه: کنیت وی ابو بشر است و آن اعرف است و گفته اند که کنیت سیبویه ابوالحسن است و نام او عمرو بن عثمان بن قنبر و مولی ابوالحارث بن کعب است و شیخ ابوطاهر محمد بن یعقوب فیروز آبادی در کتاب لغت آورده است که سیبویه مبارک پسری باشد و سیبویه به فارسی بوی سیب باشد و بدان که سیبویه علم نحو را از خلیل فرا گرفت و دیگر از عمرو بن یونس و غیر او و لغت از اخفش فرا گرفت...سیبویه از بیضاء شیراز بود و متوفی شد در سال صد و هشتادم از هجرت. بر قول قاضی جمال الدین که گفته است در شرح مفصل که قبر سیبویه در شیراز است در مقبره ی باهلیه نزدیک دروازه ی کازرون و بر قبر وی نوشته سیبویه ولی ما معین وقوف نیافتیم بر قبر وی». (عیسی بن جنید شیرازی، تذکره هزار مزار، ص۱۳۷)

می گویند این جنید شیرازی خود به آخر قرن هشتم هجری درگذشته و در شهری که کهن ترین مسجد جامع آن را باید همان پیش چشم خودش ساخته باشند، زیر لب از مزار یک نحوی قرن دوم هجری به شیراز چنان خبر می دهد که ناگزیر با زبانی فصیح و ادیبانه در انتها تایید دارد که: هیچ نیافتیم!!! از جمیع این عوالم معلوم می شود که شخص جنید و کتاب اش را قبل از سال ۱۳۵۰ شمسی ساخته اند، زیرا پس از آن سال سیبویه در شیراز مقبره داشته و عجیب این که نه در نزدیکی دروازه ی کازرون که جنید می گوید!!! التماس دارم سرسام نگیرید زیرا هنوز مرا با چند صاحب خرد کار است که با هم بر مزار این بارگاه خط و زبان و ادب فارسی بگرییم و ببینند که چه سهل و بوالعجب کاری در پیش گرفته اند: اگر از سلطان جلال الدین شاه شجاع، که حافظ این همه از او یاد می کند، قصر و دربار و بازار و حمام و آب انبار و کاروان سرایی به شیراز نمانده، پس برای حفظ نام او و امثال او، بر قطعه خاک بی مدعی و پرت افتاده ای، سنگ تازه کنده ای بگذار و کسی را بگمار تا شرحی بر قبر او در کتابی بنویسد تا این همه صاحب کلام و مقام، که فاقد اسباب ظاهر حیات اند، لااقل به سبب گورشان زنده بمانند و قابل اثبات شوند!!!! شگردهای جاعلانه و متنوع آنان پیوسته به همین سان ساده بوده است، چنان که در مورد پاسارگاد نیز همین نیرنگ را به کار زده اند، نخست در مزرعه ی چغندری سنگ های قصور کورش را چیده، سپس در شرح و بسط آن کتاب «پاسارگاد» نوشته اند!!!

«امیر یعقوب بن لیث: از ملوک صفاریه ی شیراز بود و در بدایت حال صفاری می کرد. اما متکبری جبار بود چنان که روزی با عم خود می گفت هرچند که فکر می کنم در حال و امر خود این کار دون لایق من نیست که من عمر صرف آن کنم . گفت چه کار لایق تو است؟ گفت می خواهم شرفی و صیتی و آوازه ای در دنیا پیدا کنم پس توجه به خراسان کرد و خدای تعالی مراد او بداد و غالب شد بدین دیار و ملوک را به قهر و اجبار مدین ایشان مسخر گشت تا به کرمان و فارس رسید و از آن جا به رود جیحون و به ری رفت و از آن جا به به سجستان». (عیسی بن جنید شیرازی، تذکره ی هزار مزار، ص۳۲۸)

از چنین یعقوب لیثی بر می آید که خود را از کرمان به سیستان نرساند، که دو قدم راه است، بل ابتدا به جیحون و ری رود و سپس به سجستان سرازیر شود که شیب، طی راه را سهل تر می کند و از جنید نپرسید ۴۰۰ سال پس از ماجرا، از چه راه دریافته است که یعقوب لیث روزی نزد عم خود چه درد دلی آورده، تنها از این جماعت صاحب عصا و عینک و ردای استادی بپرسید این که جنید وصف می کند همان یعقوب لیث مذکور در «تاریخ سیستان» است و یا از این صفار نیز چون کورش هخامنشی، در تاریخ خود دو نمونه داشته ایم؟! بدین ترتیب با هر ضربه ی بیلی بر گودال این گور دسته جمعی قتل عام خرد مندی، که تازه کشف کرده ایم، پاره ی تازه ای از جنازه ی کتاب مجعول دیگری بیرون می افتد تا از وسعت این قصابی بی رحمانه ی فرهنگ به ظاهر ملی خویش با خبر شویم و اگر نتوانسته اند و نخواهند توانست فارسی نوشته ای را کهن تر از دوران صفوی با اصطلاح جدیدشان رونمایی کنند، پس لااقل صاحب کرامت و فصاحت و سیاستی به شیراز را، که پیش از صفویه درگذشته باشد، با گوری مسلّم و به سند درست نشان دهند! پس در باب این زبان و خط و فرهنگ فارسی ظاهرا کهن، که حکم می کنند پاس بداریم، سخن دیگری را بر زبان برانم و گوشه جدایی از جمال پر از آبله ی مجعولات آن را بنمایانم.

«جند کس را در اول کتاب یاذ کرد مکر خواجه حسن میمندی کی وزیر خاص محمود بوذ و از آن سبب میان ایشان موافقت نبود کی فردوسی مردی شیعی مذهب بود و حسن میمندی از جمله نواصب و او را همه میل بذین مذهب بیشتر بوذی و هرچند دوستان او را نصیحت بیشتر کردندی کی با وزیر این معنی لجاج نشایذ بودن کفتار ایشان قبول نکردی و جواب وی جنین بوذی کی من دل بر آن بنهاذم کی اگر خذای تعالی جنین تقدیر کرده است کی این کتاب بزبان من کفته شوذ طمع از مال سلطان ببریذم کی مرا بجاه وزیر حاجت باشذ» (شاه نامه نسخه ی عکسی فلورانس، مقدمه)

این نمونه ای از نگارش زبان فارسی در قرن هفتم هجری است که در مقدمه ی نسخه ی شاه نامه ی فلورانس می خوانیم. همان نسخه ای که بخشی از دعواهای بر سر راست و دروغ و صحت و سقم و سالم و مجعول بودن آن را شنیدیم و شاهد شدیم که به هم پریدند، خسته شدند و بدون هیچ اعلام نتیجه ای، سرانجام همگی صلاح را در سکوت دیدند. اما کار کنونی من رسیدگی به احوال نگارش چند سطر فوق است که حرف چ را به رسمیت نمی شناسد و در جای آن ج می گذارد. به جای هر حرف دالی که دوست ندارد حرف ذال می نشاند و برای طرب بیش تر ما «بود» را به صورت «بوذ» و «نبود» را بدون ذال و به صورت امروزی آن می آورد تا از معجزه ی حرف نفی «ن» بر سر افعال در ۸۰۰ سال پیش بی خبر نمانیم. موصول «که» را همه جا «کی» می نویسد ولی در شاه نامه ای که به دنبال این مقدمه آمده، همه جا «که» به صورت امروزین است تا بر معلومات خود بیافزاییم و بدانیم «که» را در فارسی قرن هفتم، در نگارش به نثر، به صورت «کی» ولی در سرودن شعر همان با اصل «که» می آورده اند!!! در این جا «چنین» ها «جنین» و «گفتارها»، «کفتار» است، و تنها خدای تعالی می داند که خواننده از کجا به مقصود اصلی نویسنده پی می برده است؟ و به همین ترتیب در متونی که قصد الصاق آن به دوران ماقبل صفویه را داشته اند، پ را ب و ژ را ز می نوشته اند تا گمان کنیم زبان فارسی هم تحولاتی را پشت سر گذارده است و چیزی نمی گذرد که با ندانم کاری های آن ها در این باب نیز آشنا می شویم!

این تصویر برگ آخر همان شاه نامه ی نسخه ی فلورانس است، که نثر مقدمه ی آن را در بالا خواندید و پیش تر هم نقش این صفحه را دیده بودید و برای درک بیش تر مطلب، آن چهار سطر شعر بالای کتیبه ی منقوش میان صفحه را با هم بخوانیم:

کرا کوهرش بست و بالا بلند، کند باذه او را جو خم کمند

کرا کوهرش بوذ و بالاش بست، بکیوان برذ جون شود مست

جو بیدل خورد مرد کردد دلیر، جو روبه خورد کردذ او نره شیر

جو بژمان خورد شادمانه شود، برخسار جون نادرانه شوذ

ملاحظه می کنید که در این جا دیگر «کی» در کار نیست که و کرا حاکم است، همه جا «چو» را به صورت «جو» می بینیم، به جای پست نوشته اند بست. بیدل دلیر می کردد، همراه دال، اما روباه شیر می کردذ، با ذال. چنان که پ در لغت پژمان به صورت ب آمده ولی ژ به صورت امروز خود باقی است! و از همه طرب انگیزتر این که همین بژمان می تواند با دال معمولی شادمانه «شود» ولی به زمان ناردانه شدن باید که دال «شود» را با ذال تعویض کند!!! این از اسرار خط و زبان کهن فارسی است که فقط و فقط جاعلان جهود از حکمت آن سر در می آورند. می توان آن ها را تصور کرد که به هنگام نوشتن این مجعولات و مبهمات، از تمسخر صاحبان ادا و عقول ما، لذت سرشار و حظ وافری می برده اند!!!

این هم برگی از نسخه ی شاه نامه ی بریتانیا باز هم مربوط به قرن هفتم هجری. همه چیز در این جا به شوخی شبیه تر است. در سطور ردیف دوم نیم بیت «نگارنده برشده بیکر است»، پیکر را بدون حرف پ می بینیم، در ابیات ردیف پنج، «بژرفی بفرمانش کردن نکاه»، باز هم حرف ژ صحیح و سالم است و زیبا ترین شوخی را در نیم بیت «جو این چار کوهر بجا آمدند»، مرتکب شده اند: چو را به صورت جو ولی چار را با چ سالم نوشته اند!!! در دو ردیف پایین تر در نیم بیت «بجنبنده چون کار پیوسته شد» حرف چ و پ را سالم می بینیم ولی در سطر آخر در بیت «بدشت و چو دریا و چون کوه و راغ، زمین شد بکردار روشن جراغ» تمام چ ها جز چ چراغ سالم است!!! طبیعی است جاعلین عمدتا یهود این عملیات، چه بسا دمی به خمره می زده و هوشیاری و دقت رعایت کامل دستورالعمل های جعل را نداشته اند!

«اما چون این عالم کمال یافت و اثر آباء عالم علوی درامهات عالم سفلی تاثیر کرد و نوبت به فرجه هوا وآتش رسید، فرزند لطیف تر آمد وظهور عالم حیوان بود وآن قوت ها که نبات داشت با خود آورد و دوقوت او را افزود: یکی قوت اندر یافت که او را مدرکه خوانند که حیوان چیزها را بدو اندریابد و دوم قوت جنباننده که بتایید او حیوان بجنبد و بدان چه ملایم اوست میل کند و از آن چه منافر اوست بگریزد و او را قوت محرکه خوانند. اما قوت مدرکه منشعب شود به ده شاخ: پنج را از او حواس ظاهر خوانند و پنج ر از او حواس باطن». (نظامی عروضی سمرقندی، چهار مقاله، ص ۱۰)

اما این یکی متنی است قرن ششمی و صد سال مقدم بر آن مقدمه ی قرن هفتمی نسخه ی فلورانس شاه نامه و هر دو نیز سوقات خراسان! به جای آن لال و دال و ذال بازی مقدمه نویس شاه نامه، و که را کی گفتن و چنین را جنین خواندن، این جا نثر سالم امروزین و مملو از لغات عرب و فصاحت و فرصت لغت بازی است. چ ها و پ ها و که ها و دال ها همگی سالم اند و انگار نه انگار که قرار بر این بوده است که تفاوتی میان متون و مکتوبات ماقبل و مابعد صفویه قائل شوند! آیا کسی را توان آن هست که از سر عزت و کرامت از واقع امر در این بازی فرهنگ سازی سراسر شعبده برای ایرانیان، خبری روشنگر بیاورد؟ و اگر حال تان از بسیار شنیدن دروغ بد نمی شود، پس شرح احوال و روزگار فردوسی را در حکایت نهم مقاله ی دوم همین چهار مقاله بخوانید تا دریابید این همشهری فردوسی، که زبان خود را به صورت دیگر به کار می برد، چه چیزها که از حال و روزگار فردوسی نمی دانسته است! حالا کسی از گوشه ای، رو به مهتاب مثلا ضجه خواهد زد که زبان فردوسی لهجه ی دهقانان خراسان و زبان عروضی سمرقندی از آن مردم مایه دار آن دیار بوده است و اگر چنین شد پیشاپیش گفته باشم که در اصطلاح و عقل این حضرات، هنوز حتی معنی درست دهقان نیز نیامده و اگر بنشینند معلوم شان خواهم کرد که تمام آن داستان های مندرج در چهار مقاله تنها برای زنده کردن نام مجهولانی به جهان چون محمود غزنوی و کندی و فردوسی و بیرونی و این طبیب و آن منجم و از این قبیل است که جز همین مسوده های نوساز و میراث کاغذی، نشان دیگری از آنان در روزگار به جای نمانده است.

«بر دار کردن حسنک وزیر: و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه ی پیکان، که از بغداد آمده اند و نامه ی خلیفه آورده که: «حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کشت، تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد». چون کارها ساخته آمد، دیگر روز، چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر، خلیفه ی شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلای بلخ، فرود شارستان. و خلق روی آن جا نهاده بودند ، بوسهل بر نشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد و سواران رفته بودند با یادگان تا حسنک را بیارند». (نرگس روان پور ، گزیده ی تاریخ بیهقی، ص ۱۴۳)

این هم قماش دیگری از همان قضیه، ولی سیصد سال مقدم تر بر آن مقدمه شاه نامه نسخه فلورانس و باز هم مکتوبی از همان اقلیم خراسان که پ و چ و حتی گ و ژ سالم دارد، نمی بینیم که را کی نوشته باشند و بود را بوذ. بدین ترتیب باید بروز نوعی بیماری لکنت زبان عمومی را محتمل بدانیم که مردمی به صرافت ترک معهود بیافتند، و ناگهان چنین را جنین و پدر را بدر بنویسند و احتمالا این جا هم باید معتقد به کاربرد نوع جدید هزوارش پس از اسلام شویم که پرده را برده می نوشتند و پرده می خواندند! این قضایا جز مسخره بازی نیست و تنها وسعت بلایی را می نمایاند که بر سر همه چیز ما آورده اند و این را هم اضافه بگویم که این انبان شیرین زبانی از زبان و قلم عروضی سمرقندی و یا بیهقی، نه با قصد شرح روابط حیات یا دار زدن حسنک، بل تمهیدی برای اثبات حضور محمود و مسعود و این شاعر و آن حکیم و مورخ دیگر بوده است و بس، که چنین قصص برکاغذ و باز نویس شده در همین یکی دو سده ی اخیر را، جایگزین مسجد و کاروان سرا و حمام و آب انبار و خانه های اشرافی و بناهای حکومتی کرده اند!!!

روی اول برگ نخست نسخه ی قاهره مورخ ۷۴۱ هجری

یکی از نخستین برگ های نسخه ی لنینگراد مورخ ۷۳۱ هجری

برگی از نسخه ای مصور، باز هم منتسب به قرن هشتم هجری

این هم سه برگ از سه شاه نامه ی تقریبا همزمان، که می گویند از میانه ی قرن هشتم هجری به جای مانده است، افزون بر دویست سال پس از عروضی سمرقندی و سیصد سال پس از بیهقی، که ظاهر حروف شان به تمامی سالم بود، بار دیگر و دوباره در این نسخه ها پیر بیر است و چه جه و پای بای و بود و خرد بوذ و خرذ و باز هم نه به صورت قاعده مند! آیا این بازی چه زمان به سر می آید و از کجا دریابیم که زبان فارسی بالاخره از آغاز چ و پ و ژ و گاف را می شناخته و یا نه، اگر می شناخته این موش و گربه بازی چیست که کاتبان و در واقع جاعلان به راه انداخته اند و اگر نمی شناخته باز هم این موش و گربه بازی چیست که کاتبان و در واقع جاعلان به راه انداخته اند و چرا در آسمان نگارش فارسی گاه این حروف در سطری طلوع و در سطر دیگر غروب می کنند؟ چرا در نگارش به نثر، موصول «که» آشنا نیست و در کتابت شعر شناخته است، چرا دال را در دو واژه ی یکسان زمانی به صورت اصلی و زمان دیگر به شکل ذال آورده اند و این چه گونه کاتبان و چه زبان و نگارش بی صاحب و قاعده ای است که هر کس می تواند به میل خود هر تصرفی که بخواهد، در گویش و نگارش آن انجام دهد؟ (ادامه دارد)

+ نوشته شده توسط ناصر پورپیرار در چهارشنبه هجدهم بهمن 1385 و ساعت 2:0
ارسال شده در چهارشنبه، ۱۸ بهمن ماه ۱۳۸۵ ساعت ۰۲:۰۰ توسط naina

ارسال پیام به این نوشته
نام: *
ای میل:
وب سایت:
پیام: *
کد امنیتی: *
عکس جدید
نظر بصورت خصوصی برای نویسنده مطلب ارسال شود
دوست گرامی پیام شما پس از تأیید نویسنده نمایش داده خواهد شد.
 
 

کلیه حقوق مندرجات این صفحه برای وب سایت ` حق و صبر ` naria.asia محفوظ است.

طراحی و راه اندازی،
گروه برنامه نویسی تحت وب بنیان اندیشان