آشنایی با ادله و اسناد رخ داد پلید پوریم
مدخلی بر ایران شناسی بی دروغ و بی نقاب، ۱
به ملاحظه معدههای ضعیف و ثقیل و زخمی شده، ناشی از تناول مداوم دروغ، تاکنون معمول و روال نبوده است که انبوه یافتههای هول آور تاریخی و فرهنگی تازه به دست آمده را، یکجا عرضه کنم. چرا که میدانم بسیار کسان نه فقط تحمل هضم این خوراک فراوان را ندارند، بل چنان که آشکار میشود، جلا و درخشندگی ظاهر این حقایق نیز، چشمهایی را خیره، چهرههایی را درهم و خشن و اخلاقهایی را چاله میدانی کرده است. به این نشان باید بر این دست نظر داران متفرعن و نادان، نور را روزن به روزن بتابانم، داروی تلخ این دانستهها را قطره قطره به کام شان بچکانم و مائده آگاهی را ذره ذره به حلق شان بریزم تا بلع آن را از عهده برآیند و امید را به آیندهای ببندم که شکوفههای هوشیاری کنونی بار دهد، مدخلها و دعوتهای سرنوشت ساز مجموعه «تاملی در بنیان تاریخ ایران» و تذکرات مندرج در یادداشتهای «اسلام و شمشیر» و نیز این سلسله یادداشتهای جدید، مردم ممتاز و در زیر آوار دورغ ماندهی شرق میانهی جاوید را به خود آورد.
اینک حلقه مفقودهی تاریخ منطقهی خود و بل سراسر جهان باستان را یافته ایم: نسل کشی کامل پوریم، که لااقل یهودیان، به تایید تورات، تا درجهای وقوع و اقدام به آن را تایید میکنند و چندی است، پس از قرنها پنهان کاری، سرانجام خردمندان و مترصدان دریافت حقیقت نیز با خبرند که به سبب ناکامی داریوش در استیلا برمردم این نخستین مرکز و محور دانایی، یعنی شرق میانه نام دار، یهودیان با همکاری بازوی نظامی خود، که با نام هخامنشیان به تاریخ معرفی کردهاند، به زمان خشایارشا و در قتل عامی به نام پوریم، این منطقه را ویران کرده، به آتش خشم وترس سوزانده و به سکوت وخاموشی فرو بردهاند، چندان که حیات و هستی مردم ممتاز این خطه خردخیز، با تمام نشانههای رشد پنج هزار ساله، از مقطع آن نسل کشی وسیع و عظیم، چنان که منظر عمومی اکتشافات باستان شناسی و بقایا و ماندهها در سایتهای کهن نشان میدهد، به کومههایی از خرابههای بیترمیم و تودههایی از اجساد پراکنده نا مدفون و مجموعهای از ثروتهای بیصاحب بدل شده است.
برای اثبات قطعی این رویداد و فاجعه بزرگ، در مسیر تمدن آدمی و تعیین محدوده و میزان عوارض ناشی از آن، سلسله مباحثی را میگشایم تا به عیان معلوم شود از پس آن ماجرای پر هراس، نه فقط سرزمین ایران به درازای ۱۲ قرن به کلی از سکنهی بومی خالی ماند، بل ترمیم و تدارک تجمع و تولید و تمدنی جدید، بر آن ویرانههای خاموش، و بازآفرینی دهها زیرساخت و ظواهر مادی مورد نیاز اجتماع، محتاج کوشش مستمر هزار ساله و همه سویه، پس از طلوع اسلام بوده، تا بار دیگر شاهد تولد هویت تازهای از ترکیب آدمیان و تدارکات بومی و محلی و منطقه ای، در روزگار به اصطلاح صفوی در قرن دهم هجری شویم!
می خواهم در این یادداشتهای جدید معلوم کنم که رخ داد پلید پوریم، نه فقط ۵۰۰۰ سال سعی بومیان کهن سرزمین ما را در عبور موفق و مرحلهای به سوی رشد بر باد داد و متوقف کرد، بل وسعت بینهایت آن قتل عام و ویرانی به حدی بود، که تا ۲۲ قرن پس از آن کشتار هولناک، هنوز از برقراری معمولترین روابط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی در میان اقوام تازه پدیدار و متشکل ایران ردی نمییابیم، که بر مبنای گفتار مستقل دیگر، خود حاصل مهاجرت گروههای بیشکلی از حاشیه نشینان مجاور ایران بودهاند.
این بررسی مشغول به این است تا معلوم کند تمام مبانی زندگی در ایران پس از اسلام، از نقطه صفر و بر زمینهای مطلقا تهی آغاز شده و در برهوتی کامل و بیکران، تدریجا به مدد نعمت و نم اسلام روییده است. در عین حال مورخ برای ایجاد ارتباط بین مراتبی که در این یادداشتها عرضه خواهد شد، مناسب میبیند خلاصهای از آن بررسی پیشین درباره شکل گیری دوبارهی تجمع کلنی نشینهای مهاجر، در حواشی مرزهای چهار سو و محدودهی مرکز ایران کنونی را، بار دیگر به عنوان بابی برای ورود به پهنه این دادههای جدید بگشاید.
اکنون در هر محفل و مرکز آکادمیک میتوان با قدرت تمام اثبات کرد که حتی واژهای از داشتهها و دانستهها و مفروضات کنونی، در باب تمدن ماقبل و هزارهی نخستین اسلامی، در زمینهی مسائل قومی و فرهنگی و سیاسی و دینی و مذهبی ایرانیان، صحت ندارد و برابر با واقعیت نیست. آن چه را به یقین میتوان مدعی شد و به حجت رساند این که سرزمین ایران تا قرون متمادی پس از اسلام، به علت غریبگی گسترده میان مهاجر نشینان نوپای شرق و غرب و شمال و جنوب، فاقد بافت ملی و یا حتی قومی بوده است. از منظر کلاسیک و به دلیل روشن اعتراضات متعدد و مکرر قومی، که دامنه آن به امروز هم کشیده میشود، هنوز هم مردم ایران، به این بافت دست نیافته و هیچ ارتباط ارگانیک تاریخی، فرهنگی و سیاسی بین آن چهار حوزهی مهاجر نشین، که به آهستگی در ایران و در قرون میانی اسلام، نطفه بسته، وجود ندارد.
هم اینک در شرق ایران مجموعهی زیستی مستقلی را شاهدیم که در تمام اجزاء و شاکله، اختلاطی از فرهنگ و زبان هندیان و قبایل مختلف افغان و ترکان و ازبکان و تاجیکان خراسان بزرگ است. آنها از تیپولوژی، زبان، آداب و رسوم، لباس، خوراک، رقص، آواز و باورهای ویژهای سود میبرند، که عمق قبول آن بیش از دویست کیلومتر به داخل ایران نیست. به محض عبور به سمت غرب، از شهری که یهودیان حیله گرانه نیشابور معروف کردهاند، حوزهی فرهنگ شرق ایران در تمام زمینهها بسته و حیطه هستی مستقل دیگری پدیدار میشود. که کمترین ارتباطی با نمودارهای تجمع شرقی ایران ندارد. درنوار زیستی شرق ایران، مظاهر اصلی حیات، در وجه عمده به ترکان و ازبکان و مغولان و هندوها متعلق است و کنجکاویهای کاوشگرانهی تاکنون، اثری از اجتماعات باستانی، در فاصله میان حادثه پلید پوریم تا قرون متمادی پس از اسلام، در تجمع عناصر غیر بومی و مهاجرانه شرق ایران، معرفی نکرده است.
همین پروسه را، در غرب ایران نیز شاهدیم. در این جا آمیزهای از فرهنگ مهاجرانی از روم شرقی، سواحل شرقی مدیترانه و اقوام اصطلاحا سامی و عربی حاکم است، که اندک شباهت و همآهنگی، از هیچ بابت، اعم از مردم شناسی، چهره نگاری، استخوان بندی و بلوک آدمی، آداب و رسوم و زبان و هنر و غذا و لباس و موسیقی و رقص، با تجمع شرقی ایران ندارد. در غرب ایران در عین حال که موجودیت و حضور و فرهنگ مستقل اعراب کاملا قابل رد گیری است، اما در عین حال بیشترین شکل التقاط میان نژاد عرب و رومیان گریخته به شرق را در سیمای اقوام لر و کرد و عشایر متعدد پراکنده در منطقه شاهدیم، مردم توانای بالا بلندی که نشان از بین النهرین کهن دارند، اما در اثر اختلاط با رومیان، غالبا با چشمهای رنگی، پوست سفید و موهای غیر مجعد دیده میشوند. عمق اقتدار و تاثیر این نوار نیز بیش از دویست کیلومتر نیست و از همدان به سمت شرق، فرهنگ و رسوم و دیگر مشخصات مردم شناسانه تجمع غرب ایران کم رنگ میشود. در این نوار تجمع غیر بومی و مهاجرانه غرب ایران نیز هنوز در شناساییهای کاوشگرانه، اثری از هستی و تجمع انسانی، در فاصله حادثه پلید پوریم تا طلوع اسلام، دیده نشده است.
همین روند در شمال ایران نیز قابل تعقیب است، تجمع مردمی که باز هم در تمام مظاهر زیستی مستقلاند و از زبان تا آداب و رسوم و غذا و لباس و ریخت شناسی و موسیقی و رقص و غیره، به کلی با مردم شرق و غرب ایران متفاوت و نامرتبطاند. غیر بومی بودن تشکل و تجمع انسانی در شمال ایران چندان واضح است که حتی تیپولوژی آنان را با جغرافیای محیط منطبق نمیبینیم و مردمی که به طور معمول و به سبب زندگی در شرایط دشوار جنگل و کوه و رود و دریا باید فیزیکی ورزیده و مناسب شکار و تبرکشی داشته باشند، غالبا با اندام درهم فرو رفته و ضعیف جلگه نشینان دیده میشوند. در این باب باید با دقت بسیار تاریخ پس از اسلام نواحی جنوبی دریای خزر را بررسی کنیم تا معلوم شود به جز اسلاوهای جلگههای پایین دست روسیه، مهاجرین ساکن نواحی جنوبی دریای خزر، از کدام ناحیه کوچ کردهاند. در این باره نمیتوان وسعت حضور کلنیهای یهود در شمال ایران را نادیده گرفت، تا جایی که آن اقلیم را، گیلان و استرآباد خواندهاند، که هر دو نام اشاره به قهرمانان تاریخی مردم یهود دارد. به هر حال میان مردم ساکن در حاشیه جنوبی دریای مازندران و تجمعهای شرقی و غربی این سرزمین نیز کم رنگترین خط ارتباط ملی و تاریخی دیده نمیشود. عمق حضور و تسلط مظاهر زیستی مردم شمال ایران، با دشواری و مسامحه، به ۱۰۰ کیلومتر میرسد و از میان بلندیهای البرز مرکزی نگذشته، آثار حضور فرهنگ گیلی و استرآبادی و طبری محو میشود. در این نوار تجمع غیر بومی و مهاجرانه شمال ایران هم، شناسایی اثری از هستی انسانی، در فاصله حادثه پلید پوریم تا قرنها پس از طلوع اسلام، ممکن نبوده و معرفی نشده است.
به چهارمین نوار تجمع انسانی و باز هم مهاجرانه، در جنوب ایران بر میخوریم، مردمی با فیزیک و فرهنگ عمدتا آفریقایی، یمنی و اعراب جنوبی، که در تمام ابواب و به خصوص زبان و فیزیک و رسوم و غذا و موسیقی و باور و رقص، تحت تاثیر مردم شرق آفریقا قرار دارند، با استیلای فرهنگی باز هم به عمقی کم از دویست کیلومتر، که پس از شیراز به سمت مرکز، اندک اندک بیرنگ و محو میشود. فاصله میان چهار نوار تجمع، که در چهار سوی ایران، چون قاب و چهارچوبی کشیده شده، چندان عمیق و وسیع و غیر قابل اختلاط و مستقل مینماید که برای نفی امکان هرگونه ارتباط تاریخی و فرهنگی و تولیدی و تجاری، میان ساکنین این نوارها کافی است. زیرا اگر با نفی رخ داد پوریم، عمق حیات ارتباطات ملی مردم این نوارها را، برابر تاریخ گذاری آثار تمدنی اثبات شده ایران پیش از پوریم، هفت هزاره بیانگاریم، به طور قطع در طول این هزارههای دراز و به مدد اختلاطهای طبیعی و ناگزیر، باید همآهنگیهای عمومی، در تمام مظاهر اجتماعی، در درون این نوارها بروز میکرد و بدین ترتیب میتوان پا برجایی جدایی اولیه و ماهوی میان ساکنان این مهاجر نشینان را، ناشی از کوتاهی عمر تاریخی و طی نشدن فرصت استراتژیک لازم برای وحدت بنیانی دانست. بیتردید اقدامات اخیر و هشتاد ساله ای، که از زمان رضا شاه، الحاق و اتصال تاریخی میان این چهار حوزه مهاجرتی و ایجاد یک واحد ملی و سراسری را، در اعزام سپاه و سرداران مافوق احمق و آدم کش ارتش و تبلیغ اجباری زبان و سایر نشانههای من در آوردی به اصطلاح قوم فارس دانسته، به کلی ناکام و ناتوان از کار درآمده و جز ایجاد جدایی و دشمنی و نفرت، در جای بیخبری و بیاعتنایی قبل، حاصل دیگری به بار نیاورده است.
بدین ترتیب تشخیص این مطلب دشوار نیست که واحدهای زیستی و تمدنی موجود در ایران، از هیچ مرکز معین و مقتدر ملی تغذیه نشده، تعیین تکلیف نکرده و به جز دین کبیر اسلام و اکثریت به تشیع گرویده، در حال حاضر هم، از پیوند ارگانیک و بنیادین و همگونی سنتی و بومی، ناشی از دیرماندگی تاریخی، که به طور طبیعی موجب تشکیل و تشکل ملی است، پیروی نمیکند. اینک میتوان اثبات کرد که خلاف تلقینات پریشان باستان پرستان، فرهنگ جاری در چهارچوب اصلی ایران کنونی، از مبداء قرنها پس از طلوع اسلام، بیشتر حاشیهای بر فرهنگ و تمدن جوامع بیرونی و منطقهای است و هیچ نشانی از تواناییهای بومیان ساکن ایران کهن، به سبب امحاء کامل آنان در ماجرای پلید پوریم، در خود نگه نداشته است.
بر این چهارچوب اصلی باید صورت بندی کلنیهای رسمی و غیر رسمی عرب را افزود، که با هدف تبلیغ این دین مبارک، در میان مهاجرین و جانشینان جدید مردم ایران کهن، در باریکهای از حواشی غربی و جنوبی ایران، آثار ویژه خود را بر جای گذاردهاند. بیشک برای شکل گیری و سپس حاکمیت فاضلانهی فرهنگ ممتاز قرآن و ظهور صاحب نظران دینی و سیاسی و اجتماعی و علمی، به گذشت سدههای متوالی نیاز بوده، که با ادعاهای یهودیان در کتابهایی از قماش الفهرست ابن ندیم، در تضاد مطلق قرار میگیرد که ایران خالی مانده از سکنه، به سبب وقوع پوریم را، درست با هدف پوشاندن رد پای آن فاجعه، از نخستین روزهای طلوع اسلام، مملو از اساتید و نام آوران عالی مقام در تمام ردههای علوم و فنون و ادبیات و اخلاق تبلیغ میکند. در عین حال این نکته اصلی و بسیار مهم را نادیده نباید گرفت که سعی یهودیان در ساخت و پرداخت تاریخ و فرهنگ افسانه گون، برای دوران پیش از این مهاجرت ها، و به قصد انکار پوریم، به این دلیل ساده موفقیت آمیز بوده است که هیچ یک از این گروههای مهاجر، آگاهی و حساسیت و تعصبی نسبت به درست و یا نادرست بودن روایتهایی از عمق تاریخ ایران را نداشته، به همین علت، تلقین هر ناممکنی در میان آنان، سهل و میسر شده، چنان که رسوخ و قدمت آموزههای بومی و سنتی، نزد هر گروه از این مهاجران شرقی و غربی و شمالی و جنوبی و نیز فعالیت فوق معمول قوم یهود، به خصوص در تدارک و تبلیغ زبان در اصطلاح فارسی، استیلای مطلق زبان عرب را، چنان که در سرزمینهای شرق اسلامی شاهدیم، ناممکن و دشوار کرد و دهها نکته ناگفته و شگفت انگیز دیگر، که ذکر پارههای روشنگری از آنها را در ادامه این یادداشتهای جدید خواهم آورد و برای دریافت بیشتر و عمومی تر، باید به انتظار ادامه انتشار مجموعه «تاملی در بنیان تاریخ ایران» ماند.
بدین ترتیب به دنبال تحولات ناشی از طلوع خورشید اسلام در شرق میانه، سرزمین خالی، در سکوت مانده و پوریم زدهی ایران، اندک اندک پذیرای مهاجرینی از اطراف شد که چهارچوب نخستین و مستقل شکل گیری و نیز موقعیت تاریخی، جغرافیایی و فرهنگی آنان را، اجمالا شناسایی کردیم. اینک به تغییرات پس از اسلام، در مربع عظیم و پهناور و باز هم خالی از زندگی، در درون این قاب مهاجر نشین، با اضلاعی به طول ۸۰۰ کیلومتر بپردازم، که با برداشتهای کنونی، ایران مرکزی خوانده میشود. مربعی که علی رغم گستردگی غول آسا، مورد عنایت طبیعت نبوده و نیست، نزدیک به تمامی آن لم یزرع است و جز زاینده رود، نهر بزرگ دیگری در آن جریان ندارد. در واقع موقعیت این مربع کویری پهناور، نه فقط جذابیت طبیعی فراخوانی مهاجر به درون خویش را نداشته، بل خود اصلیترین علت جدایی و انزوای اجتماعات لرزان و تازه تشکیل شده پس از اسلام، در حواشی محدودهای بوده است، که اینک ایران نامیده میشود. زیرا نبود ایستگاههای متوالی، در درون این مربع، به صورت شهرهای بزرگی که داد و ستد فرهنگی و سیاسی و اقتصادی، ایجاد راههای ارتباط و درهم آمیزی اقوام را سهل و ناگزیر کند، دور افتادگی و انفراد جوامع مهاجر نشین نخستین را موجب شد و بدین ترتیب نقاط قابل تجمع، در این مربع را، که پاسخ گوی نیاز جمعیتی در اندازه اطلاق نام شهر باشد، از دیرباز تاکنون، جز درچند حوزه مختصر و نو نیافته ایم که به نسبت پهناوری مربع، بسیار ناچیز مینماید: حوزه ری، حوزه کاشان و قم، حوزه اصفهان و حوزه یزد.
نبودِ نشانهی مستقل و محکم هویت شناسانه، از آن دست که در تجمعهای مهاجر نشین اطراف ایران مییابیم و نیز فقدان فرهنگ و نمایههای تولیدی و هنری و سنتی و باورهای دیرینه و لباس و به ویژه موسیقی و درهم آمیزی تیپولوژی انسانی در این مربع، معلوم میکند که برآمدن شهرهای مختصر و معین، در محدوده مرکزی ایران، یک اتفاق ثانوی و متعاقب بسته شدن پروسهی تمرکز در چهار چوب اطراف ایران است و هویت بومی کهن و حتی مهاجرانه پس از اسلام ندارد. درک و دریافت از موقعیت تمدنی این مربع مرکزی، در سدههای میانی تمدن اسلام، چندان دشوار نیست، که در همین یادداشتها به آن خواهم رسید، تا مسلم کنم که باز ساخت ایران پس از اسلام، به مدد امواج مهاجرین و همسایگان میسر شده و بازیافت کمترین نشان از بومیان کهن این خطه، پس از قتل عام پوریم، جز ماندههایی از لوازم زندگی و اجساد پراکنده، در بقایایی سوخته و ویران، ممکن نبوده است.
اینک به قصد بستن مدخل و پس از نصب فهرستی از ابنیهی مساجد کهن و تاریخ بنای آن ها، به موضوعی اشاره میکنم که یکی از ناب و ناگفته و درعین حال شیرینترین مباحث هویت شناسی در ایران اسلامی است، که توجه میدهد حتی بر اساس همین فهرست تبلیغاتی وغیرمستند، پیش از قرن پنجم هجری در سراسر ایران، از مسجد شهر، که به طور معمول مسجد جامع میگفتهاند، نمونهای نداریم. مطلب روشنگری که نخست معلوم میکند جز اعراب حاشیه باریک غرب و جنوب، هیچ لایه دیگری از مهاجرین به ایران از نخست مسلمان نبودهاند تا ساخت مساجد کلان، که مکان تجمع و عبادت مردم شهری باشد تا این حد عقب نماند و از آن قابل اعتناتر این که نشان میدهد هیچ شهری در ایران، تا پیش از قرن پنجم، هنوز به ارقام و ارتفاعی از جمعیت نرسیده بود، که نیازمند مکان معین و مناسبی برای ادای مراسم دینی باشد:
«مسجد جامع شوشتر، از قرن سوم هجری. مسجد جامع نایین، قرن چهارم. مسجد جامع تربت حیدریه، قرن پنجم. مسجد جامع اصفهان، قرن پنجم. مسجد جامع اردستان، قرن ششم. مسجد جامع ارومیه، قرن هفتم. مسجد جامع دزفول، قرن هفتم. مسجد جامع زواره، قرن ششم. مسجد جامع قزوین، قرن ششم. مسجد جامع بروجرد، قرن هفتم. مسجد جامع کاشان، قرن هفتم. مسجد جامع بسطام، قرن هشتم. مسجد جامع کرمان، قرن هشتم. مسجد جامع شیراز، قرن هشتم. مسجد جامع دماوند، قرن هشتم. مسجد جامع ابرقو، قرن هشتم. مسجد جامع قائن، قرن هشتم. مسجد جامع کاج اصفهان، قرن هشتم. مسجد جامع ورامین، قرن نهم. مسجد جامع نطنز، قرن نهم. مسجد جامع سمنان، قرن نهم. مسجد جامع نیشاپور، قرن دهم. مسجد جامع گرگان، قرن یازدهم.»
اگر در شناسههای نامشخص کنونی هم، در ایران مسجدی کهنتر از قرن چهارم هجری نمییابیم، پس خود عالیترین علامت نیاز ما به بازخوانی نحوه حضور اسلام در ایران است. بدین سان دریافت از بحث جامع بالا، برای هرکس که سفری به سویی با قصد تفریح در داخل ایران داشته، بسیار آسان است و حاصل آن را میتوان در چند سر فصل مختصر، که باز هم انقلابی در ادراک مسائل ایران، پس از طلوع اسلام است، خلاصه کرد:
۱. از آن که وسعت نسل کشی یهودیان، در ماجرای پلید پوریم، سرزمین ایران را کاملا از سکنه خالی کرد، پس از ظهور اسلام، این سرزمین با ورود مهاجرینی از همسایگان و از همه سو، به تدریج دارای کلنیهای کوچک انسانی شد که کمترین پیوند بومی با ایران کهن نداشتند و از مراتب و مناسک و فرهنگ و زبان و پوشاک و باورهای پیشین سرزمینهای اصلی خویش پیروی کردهاند. در این جا عمدهترین سئوال هویت شناسانه میپرسد کدام یک از مجموعههای زیستی پراکنده در سراسر ایران، در موقعیتهای نخستین و کنونی و به چه دلیل و نشانه و تشابه، دنباله بومیان ایران کهناند و چه همخوانی ماهوی در تولید و فرهنگ، میان ساکنان پس از اسلام و اقوام ماقبل پوریم وجود دارد؟
۲. رشد کمی و کیفی این مهاجر نشینان، تا حدودی که با شرایط و فرامین و فرمولهای شهر نشینی منطبق شوند و زیر بنای ضرور برای تجمع در مقیاس تولد یک شهر را در جغرافیای متنوع هر منطقه فراهم آورند، نیازمند گذشت قرنها بوده است. اثبات تعلق این کلنی نشینان به دین اسلام، از آن که با تردیدهای موجهی، جز در خوزستان در هیچ حوزه دیگر، مساجد اولیه و ابتدایی نیافته ایم، مستندات لازم را ندارد و منطقا نیز پذیرفتنی نیست، زیرا طبیعتا کلنیهای تبلیغی مسلمین، برای انتقال مفاهیم قرآن به این همه تجمع غیر همگون و با زبانها و دیگر ظرایف گونه گون، در اندک زمانی که میگویند ناممکن بوده است. مورخ میپرسد در حوزههایی که یک مسجد کوچک محلی نیز نیافته ایم، ظهور و وجود این همه مفسر و مورخ و فتوح و سیره نویس مسلط به فرهنگ اسلامی و انبوهی کارشناس آگاه از همه چیز ایران پیش از اسلام، که ابن ندیم بر میشمارد، چه گونه قابل پذیرش است؟
۳. از آن که در تابلوهای پذیرفته شده کنونی نیز، قدیمترین مسجد جامع بنا شده در حوزه جغرافیایی موجود، متعلق به قرن چهارم و پنجم هجری است، پس با در نظر گرفتن زمان لازم برای بنای مسجدی بزرگ، اثبات وجود یک شهر مسلمان نشین، که در حد نیاز به مسجد جامع رشد کرده باشد، پیش از آغاز قرن پنجم ممکن نیست، چنان که بقایای یک بنای اشرافی غیر حکومتی و غیر مذهبی را، که نشان از تورم و انباشت ثروت و پدید آمدن قشر برگزیدهای که تظاهر به تمول کند، تا حوالی صفویه، یعنی قرن دهم و یازدهم هجری، در سراسر ایران نیافته ایم. مورخ میپرسد اگر ایران دوران نخست اسلامی را بازساخته پس از برش ویرانگر و بنیان بر افکن پوریم نیانگاریم، آن گاه چه عاملی، اقوامی ۷ هزار ساله را، از معرفی حتی یک خانواده ثروتمند که بقایایی ازعلاقه مندیهای خود باقی گذارده باشد، عاجز کرده است؟
۴. و مهم تر، اگر زبان رسمی و اجباری کنونی، موسوم به فارسی، از الفبای عرب بهره میبرد، که رسوخ فرهنگ و توانایی نگارش آن، چنان که نمونههای به جا مانده و اطلاعات کنونی القا میکند، تنها در قرون میانی پس از ظهور اسلام ممکن و مسلم است و نمیتواند نمونهی پیش از اسلام داشته باشد، پس زبانی است فاقد بنیانهای بومی و کهن، زیرا پیوند تمام اجزاء آن، با تواناییهای زبان عرب، در لغت و دستور و حرف نگاری، تدارک پس از دوران اسلامی آن را بیمجامله میکند. پرسش بزرگ در این ورودیه چنین طرح میشود که مهاجران به نوارهای تجمع اطراف ایران، هر یک با چه زبانی سخن میگفته، با چه خطی مینوشته و چه انگارهای از آثار فرهنگ بومی و پیش از مهاجرت خود باقی گذاردهاند؟
بررسی عالمانه و فارغ از تعصب این چهار مدخل کاملا نوبنیان و بیان، ما را با مظاهر و مدارکی از دلایل متعدد وقوع پوریم و تبعات ضد تمدنی آن و نیز حصهای از مقدمات و فضای ظهورصفویه آشنا میکند. مطالبی که کارگزاران فرهنگی دولت مکتبی، به دلیلی که بیان نمیشود و بر خردمندان پنهان نیست، مانع ادامه انتشار آناند و ناگزیر شمهای از آن را به تدریج به این فضا منتقل خواهم کرد.
(ادامه دارد)
ميخواستم بپرسم كه چراورودهمسايگان ومهاجرين به سرزمين كنوني ايران پس ازظهوراسلام اتفاق افتاده است(اولين مدخل ازچهارمدخل نوبنيان كه درمقدمه ايران شناسي بدون دروغ برشمرده ايد)؟به عبارت ديگرچه عاملي مانع ورود مهاجربن به ايران پيش از ظهوراسلام بوده است؟